•°میگُفټ:
ڬاۺ اونقَدر؎ کھ
عݢښ پُروفآیݪ و
آید؎ و بیوموݩ رو
از شُهـدا ڪپۍ میکُـنیم..!
•.
مَرامشوݧ رو تو زِندڱیموݧ
کُنترڶ کُنیم..ღ..😊
|❥ •• @asganshadt
🔴آیا پوشیدن چادر مشکی که یکی از لزومات حجاب است مکروه است؟
جلباب یعنی سیاهی چادر و کلمه جلب به سیاهی شب می گویند و خداوند نام چادر را در قرآن جلباب گذاشته است و این سیاهی اصلاً کراهت ندارد
ضمناً رنگ سیاه را خداوند برای اعلام دور باش به هوسرانان برای رنگ چادر انتخاب کرده است چون از نظر روانشناسی رنگ سیاه جاذبه ای ندارد🌸🌸
✿شـ⭐️ـبــ هنگام
نفس پشتِ نفس
#زخـــــــم هایت
برایم تڪرار مےشود😔
✿از اینکہ #تو برایم چه کردے
و #من برایتـــ چہ⁉️
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی💔🍃
#شبتون_شهدایی🌙
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐💐مادر است دیگر ...
گاهی دلش برای فرزندش تنگ میشود
...😭...
مادر شهید سعید کمالی در حال تمیز کردن المان فرزندش❤️
☞🦋@asganshadt🦋
بین الحرمین یعنی چی؟..
ب:باز
ی:یک
ن:ندای عظیم
ا:از
ل:لبیک یا
ح:حسین ع
ر:رسید ولی
م:مهدی (عج)
ی:یار
ن:ندارد
•🦋• @asganshadt
آنی تو که از نام تو می بارد عشق
وز نامه و پیغام تو می بارد عشق
عاشق شود آن کس که به کویت گذرد
گویی ز در و بام تو می بارد عشق
جانم فدایت رهبرم
#سربازان_رهبر
@asganshadt
هدایت شده از گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
💚 ای دل #بشارت میدهم
خوش روزگارے میرسد
🦋هم درد و غم طی میشود
هم #شهریارے میرسد
💚 گر ڪارگردانِ جهان
باشد #خداے مهربان
🦋این ڪشتیِ طوفان زده
هم بر #ڪنارے میرسد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌹
@asganshadt
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
#دلتنگی_شهدایے ❤️😔
شهید شدن دل می خواهد
❣️دلی که...
آنقــدر قوی باشد
و بتواندبریده شود
از همه تعلقات
❣️دلی که...
آرام،له شود زیر پایت
به وقت بریدن و رفتن...
و #شهدا "دلدار بی دل"💕 بودند🌹
#شهید_علے_خلیلے❤️
@asganshadt
#مادر_شهید🦋✨
+ دیگہ سفارش نکنم ها!🙂✋🏽
- از بر شدم #مامان..😅
+ باز بگو دلم آروم شہ🎈✨
- سعی کنم #تیر نخورم🚶♂
+ دیگه..؟
- اگه خوردم #شهید نشم🕊
+ دیگه..؟✨
- اگه شدم #پلاکمو گم نکنم🏷
+ دست علے بہ همراهت😍🖐🏿
#شهدای_گمنام
بہ فداےدل مادراتون🧕🏻•♥•
#بے_نشاڹ🌱
@asganshadt