eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
620 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب از شب هاى پربركت و از چهار شبى است كه شب زنده دارى در آنها مستحبّ است و درهاى آسمان در اين شب باز است، و زيارت حضرت سيّد الشهدا عليه السّلام، و دعاى «يا دائم الفضل على البريّة» كه در اعمال شب جمعه گذشت در اين شب مستحبّ است
اگر می توانی، شب عید قربان را به شب زنده داری بپرداز، زیرا در این شب، درهای آسمان برای دعاهای مؤمنین بسته نمی شود.
🔻عید سعید قربان بر همه بندگان صالح حضرت حق مبارک باد... به امید روزی که همه بتوانیم نفس اماره خود را برای او قربانی کنیم و به رستگاری برسیم‌.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 السلام علیک یااباصالح المهدی الدرکنی✋ ای پسرفاطمه امروزهم مثل های گذشته منتظرت هستیم تابیایی🌸 💯
❣سلام امام زمانم❣ ست و... 🌾کاش میدانستم ازکدام سمت کوچه میایی 🌼🍃 آقا... تا دلــــ💓ــم را... به سمت... لحظه دیدارت 🕊پر دهم‌ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 ༺༻༺🌸༻༺༻ @asganshadt ༺༻༺🌸༻༺༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و بی گمان فلسفه قربان، سر بریدن نیست. دل بریدن است ✨ دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق داری، دل بریدن از هر چه تو را از او میگیرد✨ عيد قربان، عيد سرسپردگي و بندگي به درگاه احديت است... عيد قربان, سر بريدن «نفس» است ؛ و پا بريدن از «شيطان»... در این عيد قربان سربلندی ابراهیم، آرامش اسماعیل، امیدواری هاجر، عطر عرفه و برکت عید قربان را برای شماخوبآن آرزومندم✨ زندگیتان به زیبایی گلستان ابراهیم و پاکی چشمه‌ی زمزم✨ 🌕🌺🌕عید 🌕🌺🌕قربان 🌕🌺🌕عید 🌕🌺🌕ایثار 🌕🌺🌕و عشق 🌕🌺🌕و بندگی 🌕🌺🌕بر شما 🌕🌺🌕دوستداران 🌕🌺🌕شهدایی 🌕🌺🌕 عزیز 🌕🌺🌕مبارک باد @asganshadt
🍃✨🌸🍃✨🌸🍃 طرح 😃تــ✨ـــــو برکاشی دل💞 حک شده است ... 🌷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
خوشا آنان که با حق آشنایند مطیع محض فرمان خدایند چو ابراهیم اسماعیل خود را فدای امر الله می نمایند عید سعید «قربان»، جشن «تقرب» عاشقان حق مبارک   🎊عید سعید قربان مبارک🎊🌹🌹
✍️ 💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!» 💠 از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!» هنوز باورم نمی‌شد قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. 💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید ، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!» نیروهای امنیتی هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 💠 دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!» 💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش را تمنا می‌کرد. همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای مادر ماند و من تمام این را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 💠 سال‌ها بود و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر رهایی نبود... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه ، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه هستی که دوباره دردسر بشه!» از کنار صورتش نگاهم به تابلوی ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 💠 چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و بودنت کار رو خراب میکنه!» حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 💠 اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه !» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به برگردیم و چه راحت می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»... ✍️نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: باید گفت شتر در خواب بیند پنبه دانه، دشمن به هدفهای خود نرسید و خودشان هم دارند اعتراف میکنند. اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃♥️🌟♥️🍃♥️ 🔷بعضےهآ را هر چقدر خستہ نمےشوے 🔶بعضےهآ را هر چقدر گوش دهے🎶 نمےشوند 🔷بعضےهآ هرچہ شوند باز بڪرندو دست نخورده😌 .. ♥️ 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 💐💐💐 🌸 امیرالمومنین(علیه السلام)فرمودند: 🌼 ، روز کمال دین است. اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 ┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈ @asganshadt ┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈
🌴☝️دوستی حلال فقط با ازدواج ممکنه‌‌‌... 💌نامه ای به خواهرم! خواهرم، اگر پسری واقعاً تو را دوست داشته باشد، ❌ هرگز تو را وادار به ارتکاب گناه نخواهد کرد، و اگر دوست داشتنش صادقانه باشد، هیچ گاه به تو نخواهد گفت: ⛔دوسـت دخـتـرم بـاش⛔ یا ⛔️غیاب پدر و مادرمان ارتباط داشته باشیم⛔️ ☝️بلکه به خواستگاری تو می آید و آن گاه به تو خواهد گفت: ✿ نصف ‌ایمانم‌ را کامل ‌بگردان ✿ عاقلان را اشاره ای کافیست...🌴 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت🌷 ❤️@asganshadt❤️
✾͜͡🌱• هرچی من شوخی‌شوخی انجام دادم اینا جدی‌جدی نوشتن !! •|سه‌‌‌³دقیقه‌درقیامت|• ⚠️
🕶✌️ فان‌حزب‌الله‌هم‌الغالبون:) @asganshadt
... 💥ِ جوانی با قصد مزاحمت به یک دختر پیام داد: ♻ممکن هست خودرامعرفي کنید؟ 🌷دختر گفــت بله چراممڪن نیست: 🍃من حواء هستم ڪه با تو از یڪ خاک آفریده شدم تا اذيّتم نکنی و فراموش نکنی قطعه ای ازوجودتم! 💫من هدیه الهی هستم که به تو ارزانی شد تا بعد ازخروج از بهشت تنهاوافسرده نباشی. 💠وقتی دنبال همدم بودی مونس تنهائی تو شدم، ⚡ من مـــادر ، خـــواهر ، دختـــر ، همـــسر و دوشيـــزه شـــدم تا پاسدار ڪيان خانواده ات باشم! 🌷من سوره نساء ، مجادله ، نور ، طلاق ، مریم ، هستم! 🌸 من همـــانم ڪه وقــتی مادر شدم بهشت در زير پايم قرارمیگيرد من همانی هستم ڪه نصف میراث ات را برایم تعیین ڪرده اند نه بابت ڪسرشأنم بلڪــه، برای اینڪه مسؤليت تمام هزینه و امورمالي ام را تو عــهده دارهستــي! ♻ من همــانی هستم ڪه پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمود: 💐شما راسفارش میڪنم به زنان نیکی کنــید؛ 💥حال جناب محترم شما که هستيد؟ ✅جوان پاســـخ داد من توبه ڪننده بسوی اللّه هــستم آفرین به مــادری ڪه تو را تربیت نمــوده. 🌹 @asganshadt
میشه سه تا کار برام انجام بدی؟ 1_سه تا صلوات بفرست برای ظهور آقا 2_سه بار بگو الهم عجل لولیک الفرج 3_اینو برای سه نفر بفرست❤️