eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.8هزار دنبال‌کننده
35.4هزار عکس
41.3هزار ویدیو
36 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅تلنگری به تیم اقتصادی دولت ما اقدامات و تلاش بی وقفه شما دوستان را نادیده نمی‌گیریم و میدانیم شبانه روز تلاش میکنید اما بدانید تلاش کافی نیست و اقدامات تان کم است و بایستی تغییراتی در تیم اقتصادی دولت ایجاد شود تا شاهد اتفاقاتی در سفره مردم باشیم. سبد خوراکی‌ها بیش از ۵ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان شد؛ فاصله‌ی مزد و هزینه‌ها از ۲۰۰ درصد گذشت! به گزارشی از ایلنا در نیمه آذر معاون وزیر اقتصاد گفت: 🔹«مردم در نیمه ابتدایی ۱۴۰۲ نشانه‌های کاهش تورم را خواهند دید»؛ این ادعا در حالی مطرح شد که نه در آمارهای رسمی و نه در بازارها، نشانه‌ای از کاهشی شدن شاخص‌های تورمی به چشم نمی‌خورد؛ در همان روزها، موج جدیدی از گرانی دلار نیز به راه افتاد که مرزهای قبلیِ قابل پیش‌بینی را پشت سر گذاشت و حال در اوایل بهمن هستیم و داده‌های رسمی آماری دی ماه، نشان می‌دهد که شاخص‌های تورمی از تورم سالانه گرفته تا تورم نقطه به نقطه به خصوص در حوزه‌ی خوراکی‌ها، بازهم صعود کرده‌اند! 🔹هجده ماه از آغاز به کار دولت گذشته اما نشانه‌ای از مهمترین‌ وعده‌ی انتخاباتی یعنی «کنترل تورم» به چشم نمی‌خورد؛ نرخ تورم سالانه دی ماه ۱۴۰۱ برای خانوارهای کشور به ۴۶.۳ درصد رسیده که نسبت به همین اطلاع در ماه قبل، ۱.۳ واحد درصد افزایش نشان می‌دهد. 🔹تورم نقطه به نقطه‌ی ۶۹.۲ درصدی خوراکی‌ها (حدوداً ۷۰ درصدی) به این معناست که در دیماه ۱۴۰۱ خانوارهای کشور برای خرید مجموعه‌ی ثابتی از اقلام خوراکی و نوشیدنی باید ۷۰ درصد بیشتر از دی ۱۴۰۰ هزینه بپردازند. 🔹همین ۷۰ درصد را مبنای کار قرار می‌دهیم چراکه سبد معیشت خانوارهای کارگری –موضوع بند دوم ماده ۴۱ قانون کار- که بایستی افزایش دستمزد بر اساس نرخ آن تعیین شود، بر مبنای محاسبه‌ی سبد خوراکی‌های خانوار نرخ‌گذاری می‌شود؛ از آنجا که سبد خوراکی‌هایِ مذاکرات مزدی ۱۴۰۱ براساس داده‌های آماری دیماهِ ۱۴۰۰ محاسبه شده بود، حالا تورم نقطه به نقطه‌ی خوراکی‌ها در دی ماه ۱۴۰۱ می‌تواند تورم سبد خوراکی‌ها در عرض ده ماه سپری شده از سال را به ما نشان بدهد هرچند سبد خوراکی‌های مد نظر در کمیته دستمزد برابر با سبد خوراکی‌های مرکز آمار ایران نیست و باید این نکته را در نظر داشته باشیم که بسیاری از کالاهای ضروری زندگی کارگران، یا در سبد خوراکی‌های مرکز آمار غایب است یا اگر حضور دارد، فاقد وزن قابل قبول هستند. بنابراین تورم واقعی سبد خوراکی‌های خانوارهای کارگری بسیار بیشتر از این ۷۰ درصد است. 🔹 در مذاکرات مزدی ۱۴۰۱، سبد حداقلی خوراکی‌ها برای یک خانوار متوسط ۳.۳ نفره، ۳۲۸۶۶۱۴۳ ریال نرخ‌گذاری شد. در نتیجه، در دیماه ۱۴۰۱ با احتساب تورم نقطه به نقطه‌ی ۶۹.۲ درصدی، سبد خوراکی ۳ میلیون و ۲۸۰ هزار تومانیِ دیماه سال قبل، به رقمِ ۵ میلیون و ۵۴۹ هزار تومان رسیده است؛ واقعی‌سازی این عدد با روش‌های سنتی و معمول کمیته دستمزد، اعدادی نزدیک به ۷ میلیون تومان را نشان می‌دهد؛ به عبارت ساده‌تر، کل حقوق یک کارگر حداقل‌بگیرِ شاغل یا بازنشسته، فقط پای خوراکی‌ها می‌رود. 🔹در چنین شرایطی، مسئولان وزارت کار از بررسی فرمول‌های جدید برای افزایش مزد ۱۴۰۲ سخن می‌گویند و معتقدند باید نیم نگاهی به افزایش ۲۰ درصدی حقوق کارمندان شاغل و بازنشسته در لایحه بودجه داشت؛ این سوگیری‌ها را فرامرز توفیقی (فعال کارگری) ناعادلانه و غیرقانونی می‌داند و می‌گوید: «قانون» همه چیز را برای تعیین دستمزد کارگران مشخص کرده است و نیازی به فرمول‌های جدید نیست؛ ضمن اینکه ۲۰ درصد را نباید بر سر کارگران بکوبند؛ این رقم برای افزایش مزد دولتی‌ها هم کافی نیست؛ هرچند در این قیاس اساساً نرمال‌سازیِ استاندارد اقتصادی صورت نگرفته است. چگونه می‌توان دو مولفه را با هم قیاس کرد وقتی کف و سقف و مزایایشان هیچ شباهتی به هم ندارد! کارگرِ قرارداد موقت حتی یک اضافه کار یا سبد حمایتی یا پاداش ساده ندارد! 🔹او اضافه می‌کند: دولتمردان کارگران را «فرزندان ناتنی» ندانند و قبول کنند با حداقل دستمزد، حتی خوراکی‌های خانوار تامین نمی‌شود. بانک جهانی، تورم آینده ایران را روی ۵۰ درصد می‌بیند، خود دولت روی ۴۰ درصد می‌بیند و نمایندگان مجلس حدود ۶۰ درصد می‌دانند. مساله این است که چه دیدگاهی نسبت به این تورم داریم؛ آیا بازهم نمی‌خواهیم بپذیریم که این تورم باید روی سبد معیشت اعمال شود و افزایش ریالی به گونه‌ای باشد که این تورم هزینه‌ها را بپوشاند؟ ضمن اینکه تورم خوراکی‌ها بالای ۷۰ یا ۸۰ درصد است. الان هر مدل سبد معیشت را بخواهند تعیین کنند، عدد بسیار بالاتر از این حرف‌ها درمی‌آید؛ محاسبه‌ی سبد معیشت باید یک نقطه‌ی بالقوه برای آغاز مطالبه‌گری باشد. 🆔@ashaganvalayat
🌴اعمال شب لیلة الرغائب (امشب) ✍رجب نام نهری در بهشت است، از شیر سفیدتر و از عسل شیرین تر. هرکسی یک روز از رجب را روزه بگیرد ، از آن نهر خواهد نوشید. 🗒تهذیب الاحکام ج۲ ص۹۲
🔰 | نماز، استحکام‌بخش پیوندهای حیاتی جامعه خوشبخت و خوش‌فرجام 🔺 پیام رهبر انقلاب به بیست و نهمین اجلاس سراسری نماز: پیوندهای حیاتی در یک جامعه‌ی خوشبخت و خوش‌فرجام، همچون دوستی و گذشت و مهربانی و همدلی و همدردی و یاری‌رسانی و خیرخواهی و امثال آن به برکت رواج و اقامه‌ی نماز، استحکام می‌یابد. صفهای نماز جماعت، صفوف به هم پیوسته‌ی فعالیت‌های اجتماعی را پدید میآورد.
شب جمعه وشب زیارتی سید الشهدا وشب لیله الرغائب هدیه به روح شهدا و امام شهدا وگذشتگان وفاتحه الخلاص مع الصلوات التماس دعا
Batool Lashkari: 🦋 ای در دام عنکبوت قسمت۱۶۱ 🎬 @ashaganvalayat یک مرد که از لباسش مشخص بود از نظامیان اسراییلی,است از دیوار خانه بالا امد ودر حیاط راباز کرد وچند نفردیگه وارد شدند,فوری خودم را به اتاق خواب رساندم واسلحه ی کمری را که علی بهم داده بود تا برای مواقع اضطراری استفاده کنم زیر لباسم پنهان کردم که صدای در هال بلند شد. خودم رابه در رساندم,بازش کردم وطوری که انگار از خواب بیدار شدم باتعجب گفتم:ببخشید شما؟؟مگه در حیاط باز بود؟شما به چه جراتی وارد خانه ی من شدید؟؟ یکیشان که به نظرمیامد بربقیه ارجحیت دارد جلو امد وگفت:ببخشید خانم هانیه الکمال؟ من:بله امرتان؟ نظامی:ما قصد جسارت نداشتیم اما دکتر انور امر کردند شما را پیش ایشان ببریم وتاکید کردند اگر درخانه را بازنکردید ,از نبود شما درخانه مطمین شویم وگرنه ما قصد بدی نداشتیم. وقتی لحن کلام نظامیه راشنیدم ,کمی خیالم راحت شد ,اما احساس درونم خبراز خطری بزرگ وقریب الوقوع میداد. پس روکردم به مردنظامی وگفتم:شما بیرون بیاستید تا من اماده شوم وباشما بیایم. همه شان از خانه بیرون رفتند,به سرعت گوشی راروشن کردم,هرچه زنگ میزدم علی در دسترس نبود ,پس برایش پیغام گذاشتم وتوضیح دادم چه شده وکجا رفته ام وبرای اطمینان بیشتر هم روی کاغذی یادداشتی نوشتم وگذاشتم روی میز جلوی تلویزیون,تا به محض امدن ببیند. ساعتم را به زهرا داده بودم,پس گردنبند رابه گردنم بستم ویه چاقوی کوچلو اما تیز ,ضامن دار داخل جیب پیراهنم گذاشتم واسلحه کمری را مسلح واماده ,داخل جورابم پنهان کردم,چون حسم بهم میگفت خطری تهدیدم میکند واز وضعیت خانه انور هم مطلع بودم,یک ماده ی خمیری مانند نرمی راکه علی قبلا عملکردش رابرایم شرح داده بود کف دستم پنهان کردم ,که هنگام ورود به خانه به قفل در ورودی خانه انور بزنم تا از بسته شدن کاملش جلوگیری کنم واگر احیانا خطری تهدیدم کرد,از باز بودن در خانه مطمین باشم. زیر لب بسم الله گفتم وباخواندن آیت الکرسی ,سوار ماشین نظامیان شدم. جلوی خانه انور پیاده شدم,یکی از نظامیان تا جلوی در بدرقه ام کرد ودرهمین حین باانور تلفنی صحبت میکرد واصرار داشت که بمانند اما مثل اینکه انور مرخصشان کرده بود. خیلی ارام ومعمولی لنگ در را گرفتم ,که انگار میخواهم از نظامیان خداحافظی کنم,وخیلی نرم,کف دستم راکه ماده ی خمیرمانند بود روی قفل وسوراخ کلید در فشاردادم,وعادی برگشتم وبا سربازان اسراییلی خداحافظی کردم ,در را پشت سرم بستم وکاملا مطمین شدم ,زبانه در جا نرفت. دوباره بسم الله ای گفتم ووارد خانه شدم. ادامه دارد.... نویسنده_خانم_حسینی ‎‌‌‎‌‎‌‌@ashaganvalayat 🦋 ای در دام عنکبوت قسمت۱۶۲ 🎬 انور داخل هال نبود,چند دقیقه ای که گذشت صدای در هال که روبه حیاط بزرگ وازمایشگاه مجهزش باز میشد امد وسرتاس انور پدیدارشد. من:سلام استاد... انور:کجایی هانیه الکمال,چرا گوشیت خاموشه وبا لحنی که احساس کردم حاکی از متلک است ادامه داد:نمیگی این پدر پیرت برای تو واون نوه های عزیزش ,دلتنگ میشه ودرحینی که خنده جنون امیزی میکرد اشاره به درحیاط کرد وگفت ,بیا بریم ازمایشگاه,کار اصلی ما اونجاست.... از لحن کلامش متوجه شدم از چیزی عصبانی ست وخطر بیخ گوشم است ,باخودمذفکر میکردم این چی چی میگفت نوه هایم؟؟؟ ,اما با طمانینه پشت سرش حرکت کردم وگفتم:یه کم خسته بودم,گوشی را خاموش کرده بودم وخواب بودم. انور:پس اون شوهر دلقکت کجا بود؟؟ ازاین طرز,حرف زدن انور جاخوردم واصلا تحمل نداشتم کسی به علی من ,توهین کند,همینطور که وارد ازمایشگاه میشدم ,گفتم:وای استاد شوهرمن ماهه,راجب علی اینجور نگین.... وای, من چی گفتم؟!!خدای من اشتباه کردم....هارون نه علی .... ادامه دارد.... نویسنده_خانم_حسینی ‎‌‌‎‌‎‌‌‎@ashaganvalayat 🦋 ای در دام عنکبوت قسمت۱۶۳ 🎬 بلاخره روزگار می گذره وما همچنان مشتاق دیدار حضورتان هستیم. تا انتهای رمان چیزی نمانده وبرای اینکه بتوانید با خیال راحت ومرتب تمامی قسمت‌ها را در دسترس داشته باشید لطفا کانال مدافعان حرم ولایت را سرچ بزنید و وارد کانال خودتان‌ شوید. حضورتان مایه دلگرمی ماست ..... انور سریع برگشت طرفم,انگار منتظر همچین آتویی از طرف من بود...پس درسته...اسمش علی هست درجلد هارون.... با تحکم اشاره کرد تا روی صندلی بنشینم وخودشم روی صندلی روبروم نشست وگفت:ببین هانیه الکمال قلابی که نمیدونم اسمت چی چی هست,اگه ما یهودیها دست توجادوگری وارتباط بااجنه داریم,گویا شما که فکرمیکنم مسلمان باشید جادوی قویتری دارید,طوری من,اسحاق انور این مغزمتفکر اسراییل را همون لحظه اول دیدار جادو کردید که اون لحظه هیچ خواسته ای نداشتم جز اینکه تو درکنارم باشی.... باهر حرف انور پشتم یخ میکرد,پس هوییت ما لو رفته بود,خدای من, علی.....نکنه علی را گرفتند.....همینجور که توافکار خودم غوطه ور بودم ,نا گهان با صدای فریاد انور به خود امدم:ای دخترک بی شرم من تو
را مثل دختر خودم میدانستم,میخواستم تمام دنیا رابه پات بریزم,یادته چندماه پیش یه ماده بهت تزریق کردم وگفتم بسیار مفیده برای بدنت؟ یاد اون روز افتادم,درست میگفت دوماه پیش بود...اروم سرم راتکان دادم. انور ادامه داد:ارزوها برات داشتم,چون میدانستم درسن باروری هستی,دارویی بهت تزریق کردم که در زایمان اول صاحب حداقل شش بچه بشی,بله یک شش قلوی ناز وملوس,من بادیدن نوه های رنگ ووارنگ خوشحال میشدم وتوهم با زیاد کردن جمعیت اسراییل ,خدمتی ارزنده میکردی به این قوم برگزیده که یکی از,اهداف بزرگش,افزایش جمعیت با رشد بالا برای خودش وکاهش جمعیت برای مسلمانان بود.... اما تواونی نبودی که من فکر میکردم.... من اشتباه میکردم,اما حالا وقت برای جبران اشتباهم هست... میدانستم که از استرس رنگم مثل گچ سفید شده... انور فریاد زد:نترس دخترک مسلمان...نمیکشمت,میخوام موش ازمایشگاهی خودم بشی وزجر کشت کنم....ودوباره خنده ای از,سرجنون سرداد... ادامه دارد.... نویسنده_خانم_حسینی ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌@ashaganvalayat 🦋 ای در دام عنکبوت قسمت۱۶۴ 🎬 انور همینطور که به طرف قفسه های ازمایشگاه میرفت گفت:وقتی صبح بهم خبردادند که بیمارستان صحرایی مورد حمله افراد ناشناسی,قرارگرفته وتمام بچه ها,یعنی گنجینه ی اسراییل را غارت کردند,اصلا فکر نمیکردم که کار تو باشه ,تا وقتی ساعت تورا,همون که توی بی شرف داخلش ردیاب کارگذاشته بودی رابا چشم خودم ندیدم باورم نشد که کار کار دخترمن است ومن ماردر استین پرورش دادم. بااین حرف انور مطمین شدم که بچه ها به سلامت نجات پیدا کردند,لبخندی روی لبم نشست که با بطری ازمایشگاهی که انور به سمتم پرتاب کردوبه سرم برخورد کرد,متوجه انور شدم. انور:اره بخند دخترک جاسوس,بخند که نوبت خنده من هم میرسه,ودوباره فریاد زد:من الاغ همون دفعه که تواورشلیم اون پسرک عماد را از دستم دراوردن واسیرم کردند وتوشدی زورو ونجاتم دادی باید بهت شک میکردم....وای که من,اسحاق انور با شصت سال سن از دخترکی عراقی رودستم خوردم.... اما این راز راهیچ جا برملا نمیکنم وخودم میدانم وتو,شیشه ی بسیارکوچکی را از یخچال ازمایشگاه دراورد وگفت:این را میبینی,یک ویروس جهش یافته است که به شدت مسری هست ,قراره روتو امتحانش کنم تا ببینم عوارض مخربش تا کجاها هست.....وخنده ی وحشتناکی کرد وادامه داد نترس موش کوچلوی من,الان باهات کار دارم,این ویروس را یک وقت دیگه روت امتحان میکنم... کل تنم خیس از عرق شده بود,وزیرلبم زمزمه میکردم(یا صاحب الزمان,ادرکنی ولاتهلکنی) انور از داخل یخچال ازمایشگاه دوتا حباب تزریقی بیرون اورد. اولی را بالا گرفت وگفت:این رامیبینی ,تزریق یک بار ازاین ماده باعث عقیم شدن کامل فرد میشه وحباب دومی را بالا اورد وادامه داد واما اگر با این ماده مخلوط بشه,باعث مرگ جنین نه ماهه هم میشه,جنین چند روزه را طی چندثانیه نابود میکند. خدای من این جانی میخواست اول حساب بچه,یابچه های من رابرسد وبعد.... باید کاری کنم,اما اگر کوچکترین حرکتی کنم ,انور را هوشیارمیکنم ومطمینا بااسلحه ی کمریش کارم راتمام میکند,پس نمیتوانم اسلحه ام را از جورابم دربیارم اما طبق شناختی که از انور داشتم ,اگر روی اعصابش راه میرفتم,تمرکزش را از بین میبردم واینجوری فلجش میکردم و نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد وحداقل برای خودم وقت میخریدم...شاید صدام را از میکروفن گردنبند میشنیدند شاید علی بیاد....با به یاد آوردن علی اشک از چشمام سرازیر شد,انور تا گریه ام را دید,در حالی که ماده ی حباب اولی را داخل سرنگ میکشید گفت: چیه مارمولک ترسیدی؟گریه میکنی؟؟ من با جسارتی درصدام گفتم:ترس؟؟!!اونم از ابلیس شکم گنده ای مثل تو؟؟هی چی فکر کردی؟؟من شیعه ی مولا علی ع هستم همون که در خیبر ,قلعه ی یهودیها وصدالبته اجداد تورا با دستان نیرومندش از جا کند وتو که هستی؟تویی که سروسردار ومرادت شیطان است ,شما یک مشت غارتگر وظالمید که حتی سرزمینتان غصبی است,تو وامثال تو برای سلامتیتان ,احکام دین من را رعایت میکنید یعنی حتی ازخود دین درست وحسابی ندارید,شما یک قوم برگزیده خدانیستید,شما یک مشت انگل هستید که درکثافات خودتان میلولید,قوم برگزیده من هستم,شوهرم علی است ,قوم برگزیده شیعیان مولاعلی ع هستند که به زودی زود حجت زنده ی خدا,امام دوازدهم ما همان که شما سعی به دستگیریش دارید,می اید وریشه ی شما را از جا خواهد کند ومیشود انچه که باید بشود وبراستی زمین از آن صالحان است.... به خدا قسم به صدق حرفها ودرستی کلام من اطمینان دارید اما چاره ای جز جنگ ندارید اخر,شما حزب شیطانید وما حزب الله.... درست حدس زدم,انور با شنیدن رجز خوانی من ,خشکش زده بود,حباب دوم دست نخورده بود وسرنگ حاوی موادحباب اول در دستان لرزان انور بود. ناگهان انور مثل گراز وحشی به سمتم حمله ور شد.... @ashaganvalayat ادامه دارد... نویسنده_خانم_حسینی ‎‌‌‎‌‎ 🦋 ای در دام عنکبوت... قسمت پایانی از فصل اول: ا
نور به سمتم حمله ور شد,دریک چشم به هم زدن چاقوی ضامن دار را از جیبم دراوردم وهمزمان که چاقو را به شکم گنده انور فرو میکردم,سوزشی شدید در شانه ام حس کردم.... مرتیکه ی شیطان صفت سرنگ را به شانه ام فرو کرده بود وکل موادش راخالی کرد. انور که از حمله ی من غافلگیرشده بود وصدالبته پشیمان که چرا بدن مراحین ورود بازرسی نکرده,درحالی که دستش روی شکمش بود ,عقب عقب رفت وکنار میز ازمایشگاه رسید ,کلیدی رافشار داد که صدای اژیر بلندی درفضا پیچید ,خم شدم اسلحه کمری را از جورابم دراورم که لوله ی,اسلحه ی انور را روبه من گرفته بود دیدم... صدای سفیر گلوله یا گلوله هایی در فضا با صدای اژیر درهم امیخت ودیگر چیزی نفهمیدم.... وقتی چشمانم را باز کردم, خودم را زیرسقف چوبیی یافتم,با شتاب خواستم بلندشوم که سوزشی در بازو همراه دست مهربان علی ,مرا وادار کرد تا بخوابم.... کم کم ,همه چیز داشت یادم میامد...من ....انور...ازمایشگاه....علی.... عه علی که اینجاست.. میخواستم حرف بزنم,تمام توانم را جمع کردم وباصدای ضعیفی پرسیدم:علی,کجا بودی؟من کجام؟اینجا کجاست.... علی:من رفته بودم با مبارزین دیگه اون فرشته های کوچلو رانجات دهم,فرشته های کوچلو جاشون امنه وخدارا شکربه موقع به داد تو رسیدم,یه گلوله به بازوت اصابت کرد امانگران نباش ,خوب میشی,انور هم یک گلوله حرومش کردم والانم ما بیرون از خاک رژیم اشغالگر قدس هستیم...درروستایی نزدیک بیروت در لبنان....سلما نیروهای حاج قاسم ما رانجات دادند....اصلا من وتو جز نیروهای حاج قاسم بودیم....بالاخره باهمین نیروها قدس را فتح میکنیم شک نکن..... خدا راشکر کردم که از دام عنکبوت رها شدم وبا تصویر زیبا ونورانی حاج قاسم که درخیالم شکل گرفت در حالی که باخودم میگفتم:((ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت,,همانا سست ترین خانه ها,خانه ی عنکبوت است)) دوباره چشمانم بهم امد وبخواب رفتم..... لطفا برای ادامه بقیه رمانها کانال مدافعان حرم ولایت را سرچ کنید و عضو کانال خودتان‌ شوید وما راحمایت کنید. بی صبرانه منتظر قدوم سبزتان هستیم. و اگر برای نویسنده رمان،پیشنهاد یا انتقادی دارید پیام خود را با ما در ارتباط بگذارید تا مستقیم با نویسنده پیامهای شما سروران را انتقال بدهیم. یاعلی نویسنده_خانم_حسینی ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ @ashaganvalayat
🔆 امشب شب لیلة الرغائب است... 🔹شب رغبت ها... 🔹گرایش ها... 🔹جهت ها... 💠 و من در این روز و شب شریف می خواهم هم سو و هم جهت قرآن کریم باشم... 🌱 🎋 رغبت هایم قرآنی باشد... 🌱 🎋 جهت هایم به سمت حزب الله شدن، اولیاء الله شدن باشد... 🌱 🎋 جهت ها و رغبت هایم را خوب محکم کنم در جهت درست و صراط مستقیم، که هیچ بادی، هیچ فتنه ای، هیچ شبهه ای آن را کج نکند و مسیر را برعکس نشانم ندهد... 🌱 🎋 امشب شب به دست آوردن رغبت های درست و محکم کردن آنها در دلمان است... یا علی... التماس دعا @
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی
@ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان از جهنم تا بهشت💗 ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻮ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺭ ﻣﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ ﺍﻩ ﺣﺠﺎﺏ ﭼﯿﻪ ﺁﺧﻪ. _ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺗﺎﺭ ﻣﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎﺷﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﻏﻠﻂ ﻣﯿﺸﻪ ؟ _ ﻋﻬﻬﻪ،ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻮﻫﺎﺕ ﺑﯿﺮﻭﻧﻪ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﺑﺎﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ( ﻉ ) ﺑﮑﻨﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯾﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ _ ﻫﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻑ.ﻧﻤﯿﺸﻪ.ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﻧﻤﯿﺸﻪ. ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻟﺨﺘﻪ ﺧﻮﺏ ﻫﯽ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﭼﺎﺩﺭ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ. ﮔﻔﺘﻢ ﻧﯿﺎﻣﺎ ﻧﺬﺍﺷﺘﯿﺪ ﺑﺎﺑﺎ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮ ﻧﺰﻥ ﺣﺎﻻ ﺍﻻﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺮﺳﯿﻢ. ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺮﺳﯿﻢ. ﺑﺰﺍﺭ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺩﻡ ﺣﺮﻡ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻦ _ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ .ﮐﻼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺗﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭﺗﻮ ﻧﮕﻪ ﻣﯿﺪﺍﺭﯼ. ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻫﺪ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﺪﯼ. ﭼﺎﺩﺭ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﺑﻌﺪﺷﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺸﻪ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ. _ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺏ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﯿﺨﻤﻮﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺷﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺳﺮﯼ ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻢ. ﺍﻻﻧﻮ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ: ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ ﻟﻄﻔﺎ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﮐﺮﺩ . ﺑﺎﺑﺎ: ﺑﺎﺷﻪ. _ ﺗﻨﮑﺲ ﺩﺩﯼ. ﻣﯿﺴﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ .… ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻡ. ﻣﻦ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﻢ. ۱۹ ﺳﺎﻟﻤﻪ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻝ ﭘﺰﺷﮑﯽ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺗﻮ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺯﯾﻨﺐ ﻫﺴﺘﺶ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﮐﻼ ﺑﺎ ﺩﯾﻦ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮﻡ . ﻣﻦ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺍﺟﺒﺎﺭﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻫﺮﮐﺲ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﻪ. ﻣﻨﻢ ﺭﺍﻫﻢ ﺭﻭ ﮐﻼ ﺟﺪﺍ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺻﻼ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﻡ،ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﮐﻼ ﻣﻌﺘﻘﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺩﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺁﺩﻣﻮ ﻣﯿﺒﻨﺪﻩ. ﺧﻮﺏ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ... ﯾﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﻮﺭﺑﻮﻧﺶ ﺑﺮ ﺧﯿﯿﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ۶ ﺳﺎﻝ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻩ‌ ﻋﻼﻗﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻃﻠﺒﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪ. ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﻓﻘﻂ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﻤﺎﻡ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۸ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻡ. ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺎﻟﯽ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﺍﯾﻨﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﭽﮕﯿﺎﻡ ﻣﺸﻬﺪﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺗﻔﮑﺮﺍﺗﻢ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﺪﯾﻮﻥ ﻋﻤﻮﯼ ﮔﺮﺍﻣﻢ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﮐﯿﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻣﻨﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭﻟﯽ ﮐﻼ ﺁﺑﺶ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﻮﺏ ﻧﻤﯿﺮﻓﺖ ﭼﻮﻥ ﻋﻘﺎﯾﺪﺵ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺨﺎﻟﻔﻪ ﺍﻭﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﻭ ﻣﻔﯿﺪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﺣﺎﻻ ﺑﻘﯿﺶ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ.. ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺗﺎ ﺣﺮﻡ ﻣﺸﺎﻋﺮﻩ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﺳﯿﻨﺸﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ.ﺟﻠﻮ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻟﻢ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻧﺎ ﺧﻮﺩ ﺁﮔﺎﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺪ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﺤﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺻﻼ ﯾﻪ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻟﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻣﺴﺦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. انگار ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ. ﺑﺮﺍﻡ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﯼ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﺮﺍ ﺑﺮﺍﻡ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺶ ﺑﻮﺩ. ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺿﺒﻂ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ . ﺳﺮﻣﻮ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺣﻮﺍﺳﻤﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﻫﻨﮓ. ﮐﺒﻮﺗﺮﻡ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺠﺐ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺷﺪم دﻋﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﯾﯽ ﺷﺪم کبوﺗﺮﻡ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺠﺐ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺷﺪم دﻋﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﯾﯽ ﺷﺪم پنجرﻩ ﻓﻮﻻﺩ ﺗﻮ ﺩﻭﺍﯼ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭﺩه کسی ﻧﺪﯾﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩه...... همه ی داراییمو به تو بدهکارم من جون جوادت آقا خیلی دوستت دارم من 🍁نویسنده: ح سادات کاظمی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان از جهنم تا بهشت💗 ﺁﻫﻨﮓ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺑﻮﺩ. ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺍﻧﺲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ. ﮐﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺤﺠﻮﺑﺎﻧﺶ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﻤﺘﻢ ﺗﻮﺷﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﻫﺪ ﻣﺸﮑﯽ ﻭ ﺳﺎﻗﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺗﻮﺵ ﺑﻮﺩ. _ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﻣﺮﺭﺭﺭﺭﺳﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﻭﻟﯽ ﺳﺎﻕ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ؟ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ. ﺑﺪﻭﻥ ﮔﯿﺮﻩ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺳﺮﯾﺖ ﻣﯿﺮﻩ ﻋﻘﺐ ﻫﯽ _ ﻭﺍﯼ ﺑﯿﺨﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻣﺎ ﺳﺎﻗﻮ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﮔﯿﺮﻩ ﻋﻤﺮﺍﺍﺍﺍﺍ. ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ: ﺑﺎﺷﻪ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻮ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ: ﺍﯾﻨﺠﺎ؟؟ ﺳﺮﯾﻊ ﻫﺪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮔﺮﻩ ﺯﺩﻡ. ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻔﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﯾﻢ ﺟﺎﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺗﻮ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۴ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻼ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺑﺎﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻣﻮ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻮﺩ. ﺟﺎﻟﺒﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻗﺪﻣﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ. ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺑﺮﺍﻧﮕ