ا 👇👇
🆔http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#فوری
#سرزمین_های_اشغالی
🔻درگیری های شدیدی در جنین گزارش میشود...
🔻احتمال ورود مشترک همه ی گروه های نظامی فلسطین در این درگیری بالاست...
🔻بگفته رزمندگان در مناطق اشغالی:
چنانچه اردوگاه جنین مورد تهاجم سنگین قرار بگیرد موشک های مقاومت آسمان سرزمین های اشغالی را میشکافند
تکمیلی👇👇👇
🔺🔻خودروهای نظامی ارتش اشغالگر در جنین در هنگام ورود به جنین مورد هدف قرار گرفتند و بطور کامال منهدم شدند
🆔https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀
🔴 «پاییز سخت ایران» و شکست در شکست
🔻حرکت رابرت مالی به سمت مسائل حقوقبشری را البته میتوان از منظری دیگر هم بررسی کرد و آن نیز حرکت غرب به این مسیر است. به صورت مشخص، هجمهای که به ایران در طول چهار ماه گذشته وارد کردهاند به ما میگوید باید شاهد رویدادهای بعدی باشیم. از 25 شهریور بر اساس یک برنامه مدون و همه جانبه، تهاجم عمیق و شدید به ایران شروع شد و هنوز هم ادامه دارد. این تهاجم ابعاد متعددی دارد و باید در مورد آن با دقت اظهارنظر کرد؛ اما مشخص است که این تهاجم همانگونه که در همان اواخر شهریور هم گفتیم، به این سادگی به پایان نرسد.
🔻شاید برخی فکر کنند که پروژه طراحی شده شکست خورده، بله در این مرحله شکست خورده اما نوع رفتار غربیها و صهیونیستها نشان میدهد که باوجود آنکه شکست را به شکلی پذیرا شدهاند اما در حال عوض کردن میدان بازی هستند. ابعاد این میدان گسترده است و مسائل و موارد متعددی را شامل میشود و به صورت خلاصه میتوان اینگونه خلاصه کرد که دشمن نمیخواهد اجازه «خاموش شدن توپخانه» را بدهد، توپخانهای که برای بر پا کردن آن هزینه سنگینی کرده و تا جایی که امکان داشته خائن، وطنفروش، شلمغز و سبکسرِ بیاصالت جذب کرده است.
🔻شکست در پروژه «پاییز سخت»، هزینههای سنگینی برای «ائتلاف ضدایرانی» داشت و «اختلافات شدیدی» هم میان آنها به وجود آورد. با این حال، مدیر این پروژه که رژیم صهیونیستی باشد و هادی آن که طرف امریکایی در تلاش هستند تا مشارکتکنندگان را دور میز نگه دارند. رابرت مالی در ابتدای شهریور ماه به مسوول سیاست خارجی اتحادیه اروپا گفته بود که دو ماه فرصت دهید، بعد ایرانیها خودشان راهی وین خواهند شد، اما دو ماه به چهار ماه افزایش زمان داد و ایران به جای عزیمت به وین، پیامهای طرف امریکایی را در مسقط مبادله کرد.
🔻کشورهای اروپایی که با طناب پوسیده بخش اطلاعاتی ناتو به چاه «سرنگونی حکومت ایران» رفته بودند، این روزها به شدت به هم ریخته هستند. تقریباً از هفت کشور اصلی و فعال عضو این اتحادیه افسر امنیتی به صورت مستقیم توسط دستگاه امنیتی ایران دستگیر شده است. نهادهای امنیتی این کشورها با این استدلال ناتو افسران خود را راهی ایران (در واقع میدان مین) کردند که به آنها گفته شده بود پروژه به نتیجه میرسد و ایران ناچار گردن کج کرده، خواستههای ما را میپذیرد، به وین میآید هر آنچه که مقابلش خواهیم گذاشت امضا خواهد کرد و در نهایت نیز به عنوان کشور شکستخورده و مطیع شده، هیچ آسیبی به افسران شما نخواهد رسید.
🔻البته این آسیب صرفاً به افسران وارد نشد، بلکه به ساختار و شبکههای این کشورها در ایران هم آسیب جدی وارد شد. اعدام علیرضا اکبری کشورهای اروپایی را به وحشت انداخت که سرشبکههای دستگیر شده آنها در ایران آیا ممکن است به سرنوشت اکبری دچار شوند؟ چه بلایی بر سر افسران خودشان درخواهد آمد؟ اگر امروز میبینید که رابرت مالی در مورد جاسوسهای امریکایی دستگیر شده به هم ریخته، به این دلیل است که از ممکن بودن اعدام آنها هراس دارد. او مامور بود تا این جاسوسها را در مذاکرات به امریکا بازگرداند اما در این پرونده هم مانند هستهای شکست خورد.
🔻اینکه امروز مشاهده میکنید انگلیسیها در حال جفتک پراندن در آسمان هستند و از اعدام جاسوس خودشان در تهران به زمین و زمان میزنند، همین شرایط را دارند. انگلیسیها پس از شکست پروژه «پاییز سخت ایران»، دنبال آن بودند تا به نوعی این شکست را به کمک دیگر همپیمانان خود به حاشیه ببرند و به نوعی از یک شکست فضاحتبار پیروزی بسازند! اعدام اکبری در ظاهر چنین میدانی را در اختیار آنها قرار داد تا افکار را از شکست همهجانبه منحرف کنند. کافی است در این زمینه به میزان خبرهای تولیدشده در مورد اعدام این جاسوس انگلیسی دقت داشته باشید تا متوجه عمق بازی بشوید.
🔻حالا کشورهای اروپایی دیگر هم به ترغیب امریکا و لابی صهیونیستها دارد به این خط میپیوندد؛ فرانسه و هلند هر دو کشورهایی هستند که افسران امنیتی آنها در ایران دستگیر شدهاند و از مشارکتکنندگان در پروژه پاییزی بودند. عنصر رسانه، تبلیغات و جنگ روانی و ذهنی آخرین ابزاری است که غربیها برای عبور از این مرحله به آن چنگ زدهاند. کشورهای اروپایی دیگر که نیم نگاهی به آینده دارند اما میدانند که اگر سر به سر ایران بگذارند ممکن است آسیبهای جدی ببینند و به همین دلیل اگر در حوزه رسانهای حرفی میزنند دهتا پیام «ببخشید، تحت فشار بودیم، دیدگاه ما این نیست و....» در تهران تحویل میدهند. کمی دقت کنیم، میتوانیم این بازی را هم به آسانی ببریم؛ این شکست در شکست را در تاریخ خواهند نوشت.
🆔@ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت
🔴 «پاییز سخت ایران» و شکست در شکست 🔻حرکت رابرت مالی به سمت مسائل حقوقبشری را البته میتوان از منظر
این گزارش را حتما بخوانید و به یاد داشته باشید. میترسم بعدها را بنویسم و تحلیل رفتاری دشمن برای آینده را اینجا بیاورم؛ اما شک نداشته باشید که دشمن بیکار نخواهد نشست؛ هر چه در اوکراین بیشتر شکست بخورد و ناکامیاش بیشتر شود، دنبال راه فرار میگردد و میخواهد از آخرین فرصت هم استفاده کند. جنگ اوکراین باوجود ارسال سیل تسلیحات غربی و اروپای شرقی به انبار آهنپاره تبدیل شده و همه این تجهیزات مسیری برای پیروزی باز نکردهاند...
باید هوشیار بود و با دقت و حساب شده رفتار کرد، اجازه حضور دشمن در اطراف مرزها و آبهای ساحلی، سرزمینی و اقتصادی را نباید داد؛ تاجایی که ممکن است باید او را راند و دور کرد. باید به لحاظ فکری هم البته خود را خلع سلاح کرده و متوجه شد که این هجمه سنگین و بیسابقه ضدایرانی حتما یک خروجی دارد. من مطمئن هستم که مسوولان کشور و مقامات ارشد و تصمیمگیر این «خروجی» را تشخیص داده و بدون شک برایش فکری کردهاند اما این را هم میدانم برای افکار عمومی مردم هیچ فکری نکردهاند...
🆔@ashaganvalayat
.
✅آیا برد موشکهایی ایران تغییر خواهد کرد.
مردم اروپا باید نتیجه دوستی و دشمنی با ملت ایران را متوجه شوند.
باید ویدیوهای با زبانهای مختلف اروپایی در این مورد تهیه و در فضای رسانهای منتشر نمایند.
تا همه به حقیقت ماجرا پی ببرند.
سردمداران اروپا نیز بدانند ایران تا به امروز اروپاییان را دشمن نمیدانست و اقدام به افزایش برد موشکهای زمین به زمین خود نکرده بود ولی بدانید همین الان خرمشهر پایتختهای بیشتر کشورهای اروپایی را میتواند درهم نوردد و بزودی خواهید دید در رزمایش های بعدی که ما برد موشکهایی که قرار است سقف لانه دشمنان ایران و ایرانی را ویران کند افزایش یافته خواهید دید پس مواظب افکارتان و سخنانتان باشید .
نمیتوانید در کاخهای شیشهای بنشینید و به دیگران سنگ پرتاب کنید.
و نکته دیگر اینکه شما تا به امروز تاوانی در مبارزه با مواد مخدر نداده و جوانان این مرز و بوم بوده که دفاع از اروپا را بعهده داشتهاند.
شما در پهنه دریاها محتاج تردد کشتیرانی امن هستید تا انرژی و .... تامین کنید میدانید دشمنی با ایران یعنی شلیک به قلب خود است نه پای شما .
بدانید که آمریکا جنگی اقتصادی را با ملت ایران آغاز کرده و میکوشد عواقب آن را به شما منتقل کند و خود از مهلکه بگریزد.
🆔@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال عاشقان ولایت
#فوری #سرزمین_های_اشغالی 🔻درگیری های شدیدی در جنین گزارش میشود... 🔻احتمال ورود مشترک همه ی گروه ه
#تکمیلی
#فوری
🔺🔻 مبارزان فلسطینی یک فروند پهپاد کواد کوپتر اسرائیلی را که برای هدایت عملیات استفاده میشد را سرنگون کردند. درگیری های مسلحانه در شدیدترین حالت خود در جریان است.
🔺🔻منابع عبری از شهادت دست کم 6 فلسطینی در جریان یورش اشغالگران به جنین خبر میدهند.
🔻تعداد شهدای فلسطینی در حال افزایش است.
🔺همچین ۱۵نفر دیگر زخمی شدند
🆔@ashaganvalayat
🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نعره وحشتناک شاهد ۱۳۶ هنگام عبور از حومه کییف. به نظر این پهپاد به صورت اتفاقی از نزدیک فیلمبردار عبور کرده و شما می توانید صدای گوشخراشش را بشنوید و در نهایت هم صدای انفجاری که حاصل اصابت پهپاد به هدف خودش است. هم صدای پهپاد زیاد و هم صدای انفجار و در نظر بگیرید که در طول چند ماه گذشته از این صداها شبانه در اوکراین زیاد شنیده شده و مزدوران ناتو هنوز هم این صداها را می شنوند.
خدا نکنه صدای خرمشهر و سجیل و.... را بشنوند که قطعا از ترس ....
✅ برای حمایت از ما 👇👇👇👇👇
#نشرفقط_باآیدی_زیرموردرضایت_است.
🆔@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✅تلنگری به تیم اقتصادی دولت
ما اقدامات و تلاش بی وقفه شما دوستان را نادیده نمیگیریم و میدانیم شبانه روز تلاش میکنید اما بدانید تلاش کافی نیست و اقدامات تان کم است و بایستی تغییراتی در تیم اقتصادی دولت ایجاد شود تا شاهد اتفاقاتی در سفره مردم باشیم.
سبد خوراکیها بیش از ۵ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان شد؛ فاصلهی مزد و هزینهها از ۲۰۰ درصد گذشت!
به گزارشی از ایلنا
در نیمه آذر معاون وزیر اقتصاد گفت:
🔹«مردم در نیمه ابتدایی ۱۴۰۲ نشانههای کاهش تورم را خواهند دید»؛ این ادعا در حالی مطرح شد که نه در آمارهای رسمی و نه در بازارها، نشانهای از کاهشی شدن شاخصهای تورمی به چشم نمیخورد؛ در همان روزها، موج جدیدی از گرانی دلار نیز به راه افتاد که مرزهای قبلیِ قابل پیشبینی را پشت سر گذاشت و حال در اوایل بهمن هستیم و دادههای رسمی آماری دی ماه، نشان میدهد که شاخصهای تورمی از تورم سالانه گرفته تا تورم نقطه به نقطه به خصوص در حوزهی خوراکیها، بازهم صعود کردهاند!
🔹هجده ماه از آغاز به کار دولت گذشته اما نشانهای از مهمترین وعدهی انتخاباتی یعنی «کنترل تورم» به چشم نمیخورد؛ نرخ تورم سالانه دی ماه ۱۴۰۱ برای خانوارهای کشور به ۴۶.۳ درصد رسیده که نسبت به همین اطلاع در ماه قبل، ۱.۳ واحد درصد افزایش نشان میدهد.
🔹تورم نقطه به نقطهی ۶۹.۲ درصدی خوراکیها (حدوداً ۷۰ درصدی) به این معناست که در دیماه ۱۴۰۱ خانوارهای کشور برای خرید مجموعهی ثابتی از اقلام خوراکی و نوشیدنی باید ۷۰ درصد بیشتر از دی ۱۴۰۰ هزینه بپردازند.
🔹همین ۷۰ درصد را مبنای کار قرار میدهیم چراکه سبد معیشت خانوارهای کارگری –موضوع بند دوم ماده ۴۱ قانون کار- که بایستی افزایش دستمزد بر اساس نرخ آن تعیین شود، بر مبنای محاسبهی سبد خوراکیهای خانوار نرخگذاری میشود؛ از آنجا که سبد خوراکیهایِ مذاکرات مزدی ۱۴۰۱ براساس دادههای آماری دیماهِ ۱۴۰۰ محاسبه شده بود، حالا تورم نقطه به نقطهی خوراکیها در دی ماه ۱۴۰۱ میتواند تورم سبد خوراکیها در عرض ده ماه سپری شده از سال را به ما نشان بدهد هرچند سبد خوراکیهای مد نظر در کمیته دستمزد برابر با سبد خوراکیهای مرکز آمار ایران نیست و باید این نکته را در نظر داشته باشیم که بسیاری از کالاهای ضروری زندگی کارگران، یا در سبد خوراکیهای مرکز آمار غایب است یا اگر حضور دارد، فاقد وزن قابل قبول هستند. بنابراین تورم واقعی سبد خوراکیهای خانوارهای کارگری بسیار بیشتر از این ۷۰ درصد است.
🔹 در مذاکرات مزدی ۱۴۰۱، سبد حداقلی خوراکیها برای یک خانوار متوسط ۳.۳ نفره، ۳۲۸۶۶۱۴۳ ریال نرخگذاری شد. در نتیجه، در دیماه ۱۴۰۱ با احتساب تورم نقطه به نقطهی ۶۹.۲ درصدی، سبد خوراکی ۳ میلیون و ۲۸۰ هزار تومانیِ دیماه سال قبل، به رقمِ ۵ میلیون و ۵۴۹ هزار تومان رسیده است؛ واقعیسازی این عدد با روشهای سنتی و معمول کمیته دستمزد، اعدادی نزدیک به ۷ میلیون تومان را نشان میدهد؛ به عبارت سادهتر، کل حقوق یک کارگر حداقلبگیرِ شاغل یا بازنشسته، فقط پای خوراکیها میرود.
🔹در چنین شرایطی، مسئولان وزارت کار از بررسی فرمولهای جدید برای افزایش مزد ۱۴۰۲ سخن میگویند و معتقدند باید نیم نگاهی به افزایش ۲۰ درصدی حقوق کارمندان شاغل و بازنشسته در لایحه بودجه داشت؛ این سوگیریها را فرامرز توفیقی (فعال کارگری) ناعادلانه و غیرقانونی میداند و میگوید: «قانون» همه چیز را برای تعیین دستمزد کارگران مشخص کرده است و نیازی به فرمولهای جدید نیست؛ ضمن اینکه ۲۰ درصد را نباید بر سر کارگران بکوبند؛ این رقم برای افزایش مزد دولتیها هم کافی نیست؛ هرچند در این قیاس اساساً نرمالسازیِ استاندارد اقتصادی صورت نگرفته است. چگونه میتوان دو مولفه را با هم قیاس کرد وقتی کف و سقف و مزایایشان هیچ شباهتی به هم ندارد! کارگرِ قرارداد موقت حتی یک اضافه کار یا سبد حمایتی یا پاداش ساده ندارد!
🔹او اضافه میکند: دولتمردان کارگران را «فرزندان ناتنی» ندانند و قبول کنند با حداقل دستمزد، حتی خوراکیهای خانوار تامین نمیشود. بانک جهانی، تورم آینده ایران را روی ۵۰ درصد میبیند، خود دولت روی ۴۰ درصد میبیند و نمایندگان مجلس حدود ۶۰ درصد میدانند. مساله این است که چه دیدگاهی نسبت به این تورم داریم؛ آیا بازهم نمیخواهیم بپذیریم که این تورم باید روی سبد معیشت اعمال شود و افزایش ریالی به گونهای باشد که این تورم هزینهها را بپوشاند؟ ضمن اینکه تورم خوراکیها بالای ۷۰ یا ۸۰ درصد است. الان هر مدل سبد معیشت را بخواهند تعیین کنند، عدد بسیار بالاتر از این حرفها درمیآید؛ محاسبهی سبد معیشت باید یک نقطهی بالقوه برای آغاز مطالبهگری باشد.
🆔@ashaganvalayat
🔰 #سخن_نگاشت | نماز، استحکامبخش پیوندهای حیاتی جامعه خوشبخت و خوشفرجام
🔺 پیام رهبر انقلاب به بیست و نهمین اجلاس سراسری نماز: پیوندهای حیاتی در یک جامعهی خوشبخت و خوشفرجام، همچون دوستی و گذشت و مهربانی و همدلی و همدردی و یاریرسانی و خیرخواهی و امثال آن به برکت رواج و اقامهی نماز، استحکام مییابد. صفهای نماز جماعت، صفوف به هم پیوستهی فعالیتهای اجتماعی را پدید میآورد.
Batool Lashkari:
🦋 ای در دام عنکبوت
قسمت۱۶۱ 🎬
@ashaganvalayat
یک مرد که از لباسش مشخص بود از نظامیان اسراییلی,است از دیوار خانه بالا امد ودر حیاط راباز کرد وچند نفردیگه وارد شدند,فوری خودم را به اتاق خواب رساندم واسلحه ی کمری را که علی بهم داده بود تا برای مواقع اضطراری استفاده کنم زیر لباسم پنهان کردم که صدای در هال بلند شد.
خودم رابه در رساندم,بازش کردم وطوری که انگار از خواب بیدار شدم باتعجب گفتم:ببخشید شما؟؟مگه در حیاط باز بود؟شما به چه جراتی وارد خانه ی من شدید؟؟
یکیشان که به نظرمیامد بربقیه ارجحیت دارد جلو امد وگفت:ببخشید خانم هانیه الکمال؟
من:بله امرتان؟
نظامی:ما قصد جسارت نداشتیم اما دکتر انور امر کردند شما را پیش ایشان ببریم وتاکید کردند اگر درخانه را بازنکردید ,از نبود شما درخانه مطمین شویم وگرنه ما قصد بدی نداشتیم.
وقتی لحن کلام نظامیه راشنیدم ,کمی خیالم راحت شد ,اما احساس درونم خبراز خطری بزرگ وقریب الوقوع میداد.
پس روکردم به مردنظامی وگفتم:شما بیرون بیاستید تا من اماده شوم وباشما بیایم.
همه شان از خانه بیرون رفتند,به سرعت گوشی راروشن کردم,هرچه زنگ میزدم علی در دسترس نبود ,پس برایش پیغام گذاشتم وتوضیح دادم چه شده وکجا رفته ام وبرای اطمینان بیشتر هم روی کاغذی یادداشتی نوشتم وگذاشتم روی میز جلوی تلویزیون,تا به محض امدن ببیند.
ساعتم را به زهرا داده بودم,پس گردنبند رابه گردنم بستم ویه چاقوی کوچلو اما تیز ,ضامن دار داخل جیب پیراهنم گذاشتم واسلحه کمری را مسلح واماده ,داخل جورابم پنهان کردم,چون حسم بهم میگفت خطری تهدیدم میکند واز وضعیت خانه انور هم مطلع بودم,یک ماده ی خمیری مانند نرمی راکه علی قبلا عملکردش رابرایم شرح داده بود کف دستم پنهان کردم ,که هنگام ورود به خانه به قفل در ورودی خانه انور بزنم تا از بسته شدن کاملش جلوگیری کنم واگر احیانا خطری تهدیدم کرد,از باز بودن در خانه مطمین باشم.
زیر لب بسم الله گفتم وباخواندن آیت الکرسی ,سوار ماشین نظامیان شدم.
جلوی خانه انور پیاده شدم,یکی از نظامیان تا جلوی در بدرقه ام کرد ودرهمین حین باانور تلفنی صحبت میکرد واصرار داشت که بمانند اما مثل اینکه انور مرخصشان کرده بود.
خیلی ارام ومعمولی لنگ در را گرفتم ,که انگار میخواهم از نظامیان خداحافظی کنم,وخیلی نرم,کف دستم راکه ماده ی خمیرمانند بود روی قفل وسوراخ کلید در فشاردادم,وعادی برگشتم وبا سربازان اسراییلی خداحافظی کردم ,در را پشت سرم بستم وکاملا مطمین شدم ,زبانه در جا نرفت.
دوباره بسم الله ای گفتم ووارد خانه شدم.
ادامه دارد....
نویسنده_خانم_حسینی
@ashaganvalayat
🦋 ای در دام عنکبوت
قسمت۱۶۲ 🎬
انور داخل هال نبود,چند دقیقه ای که گذشت صدای در هال که روبه حیاط بزرگ وازمایشگاه مجهزش باز میشد امد وسرتاس انور پدیدارشد.
من:سلام استاد...
انور:کجایی هانیه الکمال,چرا گوشیت خاموشه وبا لحنی که احساس کردم حاکی از متلک است ادامه داد:نمیگی این پدر پیرت برای تو واون نوه های عزیزش ,دلتنگ میشه ودرحینی که خنده جنون امیزی میکرد اشاره به درحیاط کرد وگفت ,بیا بریم ازمایشگاه,کار اصلی ما اونجاست....
از لحن کلامش متوجه شدم از چیزی عصبانی ست وخطر بیخ گوشم است ,باخودمذفکر میکردم این چی چی میگفت نوه هایم؟؟؟
,اما با طمانینه پشت سرش حرکت کردم وگفتم:یه کم خسته بودم,گوشی را خاموش کرده بودم وخواب بودم.
انور:پس اون شوهر دلقکت کجا بود؟؟
ازاین طرز,حرف زدن انور جاخوردم واصلا تحمل نداشتم کسی به علی من ,توهین کند,همینطور که وارد ازمایشگاه میشدم ,گفتم:وای استاد شوهرمن ماهه,راجب علی اینجور نگین....
وای, من چی گفتم؟!!خدای من اشتباه کردم....هارون نه علی ....
ادامه دارد....
نویسنده_خانم_حسینی
@ashaganvalayat
🦋 ای در دام عنکبوت
قسمت۱۶۳ 🎬
بلاخره روزگار می گذره وما همچنان مشتاق دیدار حضورتان هستیم. تا انتهای رمان چیزی نمانده وبرای اینکه بتوانید با خیال راحت ومرتب تمامی قسمتها را در دسترس داشته باشید لطفا کانال مدافعان حرم ولایت را سرچ بزنید و وارد کانال خودتان شوید.
حضورتان مایه دلگرمی ماست .....
انور سریع برگشت طرفم,انگار منتظر همچین آتویی از طرف من بود...پس درسته...اسمش علی هست درجلد هارون....
با تحکم اشاره کرد تا روی صندلی بنشینم وخودشم روی صندلی روبروم نشست وگفت:ببین هانیه الکمال قلابی که نمیدونم اسمت چی چی هست,اگه ما یهودیها دست توجادوگری وارتباط بااجنه داریم,گویا شما که فکرمیکنم مسلمان باشید جادوی قویتری دارید,طوری من,اسحاق انور این مغزمتفکر اسراییل را همون لحظه اول دیدار جادو کردید که اون لحظه هیچ خواسته ای نداشتم جز اینکه تو درکنارم باشی....
باهر حرف انور پشتم یخ میکرد,پس هوییت ما لو رفته بود,خدای من, علی.....نکنه علی را گرفتند.....همینجور که توافکار خودم غوطه ور بودم ,نا گهان با صدای فریاد انور به خود امدم:ای دخترک بی شرم من تو
را مثل دختر خودم
میدانستم,میخواستم تمام دنیا رابه پات بریزم,یادته چندماه پیش یه ماده بهت تزریق کردم وگفتم بسیار مفیده برای بدنت؟
یاد اون روز افتادم,درست میگفت دوماه پیش بود...اروم سرم راتکان دادم.
انور ادامه داد:ارزوها برات داشتم,چون میدانستم درسن باروری هستی,دارویی بهت تزریق کردم که در زایمان اول صاحب حداقل شش بچه بشی,بله یک شش قلوی ناز وملوس,من بادیدن نوه های رنگ ووارنگ خوشحال میشدم وتوهم با زیاد کردن جمعیت اسراییل ,خدمتی ارزنده میکردی به این قوم برگزیده که یکی از,اهداف بزرگش,افزایش جمعیت با رشد بالا برای خودش وکاهش جمعیت برای مسلمانان بود....
اما تواونی نبودی که من فکر میکردم....
من اشتباه میکردم,اما حالا وقت برای جبران اشتباهم هست...
میدانستم که از استرس رنگم مثل گچ سفید شده...
انور فریاد زد:نترس دخترک مسلمان...نمیکشمت,میخوام موش ازمایشگاهی خودم بشی وزجر کشت کنم....ودوباره خنده ای از,سرجنون سرداد...
ادامه دارد....
نویسنده_خانم_حسینی
@ashaganvalayat
🦋 ای در دام عنکبوت
قسمت۱۶۴ 🎬
انور همینطور که به طرف قفسه های ازمایشگاه میرفت گفت:وقتی صبح بهم خبردادند که بیمارستان صحرایی مورد حمله افراد ناشناسی,قرارگرفته وتمام بچه ها,یعنی گنجینه ی اسراییل را غارت کردند,اصلا فکر نمیکردم که کار تو باشه ,تا وقتی ساعت تورا,همون که توی بی شرف داخلش ردیاب کارگذاشته بودی رابا چشم خودم ندیدم باورم نشد که کار کار دخترمن است ومن ماردر استین پرورش دادم.
بااین حرف انور مطمین شدم که بچه ها به سلامت نجات پیدا کردند,لبخندی روی لبم نشست که با بطری ازمایشگاهی که انور به سمتم پرتاب کردوبه سرم برخورد کرد,متوجه انور شدم.
انور:اره بخند دخترک جاسوس,بخند که نوبت خنده من هم میرسه,ودوباره فریاد زد:من الاغ همون دفعه که تواورشلیم اون پسرک عماد را از دستم دراوردن واسیرم کردند وتوشدی زورو ونجاتم دادی باید بهت شک میکردم....وای که من,اسحاق انور با شصت سال سن از دخترکی عراقی رودستم خوردم....
اما این راز راهیچ جا برملا نمیکنم وخودم میدانم وتو,شیشه ی بسیارکوچکی را از یخچال ازمایشگاه دراورد وگفت:این را میبینی,یک ویروس جهش یافته است که به شدت مسری هست ,قراره روتو امتحانش کنم تا ببینم عوارض مخربش تا کجاها هست.....وخنده ی وحشتناکی کرد وادامه داد نترس موش کوچلوی من,الان باهات کار دارم,این ویروس را یک وقت دیگه روت امتحان میکنم...
کل تنم خیس از عرق شده بود,وزیرلبم زمزمه میکردم(یا صاحب الزمان,ادرکنی ولاتهلکنی)
انور از داخل یخچال ازمایشگاه دوتا حباب تزریقی بیرون اورد. اولی را بالا گرفت
وگفت:این رامیبینی ,تزریق یک بار ازاین ماده باعث عقیم شدن کامل فرد میشه وحباب دومی را بالا اورد وادامه داد واما اگر با این ماده مخلوط بشه,باعث مرگ جنین نه ماهه هم میشه,جنین چند روزه را طی چندثانیه نابود میکند.
خدای من این جانی میخواست اول حساب بچه,یابچه های من رابرسد وبعد.... باید کاری کنم,اما اگر کوچکترین حرکتی کنم ,انور را هوشیارمیکنم ومطمینا بااسلحه ی کمریش کارم راتمام میکند,پس نمیتوانم اسلحه ام را از جورابم دربیارم اما طبق شناختی که از انور داشتم ,اگر روی اعصابش راه میرفتم,تمرکزش را از بین میبردم واینجوری فلجش میکردم و نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد وحداقل برای خودم وقت میخریدم...شاید صدام را از میکروفن گردنبند میشنیدند شاید علی بیاد....با به یاد آوردن علی اشک از چشمام سرازیر شد,انور تا گریه ام را دید,در حالی که ماده ی حباب اولی را داخل سرنگ میکشید گفت:
چیه مارمولک ترسیدی؟گریه میکنی؟؟
من با جسارتی درصدام گفتم:ترس؟؟!!اونم از ابلیس شکم گنده ای مثل تو؟؟هی چی فکر کردی؟؟من شیعه ی مولا علی ع هستم همون که در خیبر ,قلعه ی یهودیها وصدالبته اجداد تورا با دستان نیرومندش از جا کند وتو که هستی؟تویی که سروسردار ومرادت شیطان است ,شما یک مشت غارتگر وظالمید که حتی سرزمینتان غصبی است,تو وامثال تو برای سلامتیتان ,احکام دین من را رعایت میکنید یعنی حتی ازخود دین درست وحسابی ندارید,شما یک قوم برگزیده خدانیستید,شما یک مشت انگل هستید که درکثافات خودتان میلولید,قوم برگزیده من هستم,شوهرم علی است ,قوم برگزیده شیعیان مولاعلی ع هستند که به زودی زود حجت زنده ی خدا,امام دوازدهم ما همان که شما سعی به دستگیریش دارید,می اید وریشه ی شما را از جا خواهد کند ومیشود انچه که باید بشود وبراستی زمین از آن صالحان است....
به خدا قسم به صدق حرفها ودرستی کلام من اطمینان دارید اما چاره ای جز جنگ ندارید اخر,شما حزب شیطانید وما حزب الله....
درست حدس زدم,انور با شنیدن رجز خوانی من ,خشکش زده بود,حباب دوم دست نخورده بود وسرنگ حاوی موادحباب اول در دستان لرزان انور بود.
ناگهان انور مثل گراز وحشی به سمتم حمله ور شد....
@ashaganvalayat
ادامه دارد...
نویسنده_خانم_حسینی
🦋 ای در دام عنکبوت...
قسمت پایانی از فصل اول:
ا
نور به سمتم حمله ور
شد,دریک چشم به هم زدن چاقوی ضامن دار را از جیبم دراوردم وهمزمان که چاقو را به شکم گنده انور فرو میکردم,سوزشی شدید در شانه ام حس کردم....
مرتیکه ی شیطان صفت سرنگ را به شانه ام فرو کرده بود وکل موادش راخالی کرد.
انور که از حمله ی من غافلگیرشده بود وصدالبته پشیمان که چرا بدن مراحین ورود بازرسی نکرده,درحالی که دستش روی شکمش بود ,عقب عقب رفت وکنار میز ازمایشگاه رسید ,کلیدی رافشار داد که صدای اژیر بلندی درفضا پیچید ,خم شدم اسلحه کمری را از جورابم دراورم که لوله ی,اسلحه ی انور را روبه من گرفته بود دیدم...
صدای سفیر گلوله یا گلوله هایی در فضا با صدای اژیر درهم امیخت ودیگر چیزی نفهمیدم....
وقتی چشمانم را باز کردم, خودم را زیرسقف چوبیی یافتم,با شتاب خواستم بلندشوم که سوزشی در بازو همراه دست مهربان علی ,مرا وادار کرد تا بخوابم....
کم کم ,همه چیز داشت یادم میامد...من ....انور...ازمایشگاه....علی....
عه علی که اینجاست..
میخواستم حرف بزنم,تمام توانم را جمع کردم وباصدای ضعیفی پرسیدم:علی,کجا بودی؟من کجام؟اینجا کجاست....
علی:من رفته بودم با مبارزین دیگه اون فرشته های کوچلو رانجات دهم,فرشته های کوچلو جاشون امنه وخدارا شکربه موقع به داد تو رسیدم,یه گلوله به بازوت اصابت کرد امانگران نباش ,خوب میشی,انور هم یک گلوله حرومش کردم والانم ما بیرون از خاک رژیم اشغالگر قدس هستیم...درروستایی نزدیک بیروت در لبنان....سلما نیروهای حاج قاسم ما رانجات دادند....اصلا من وتو جز نیروهای حاج قاسم بودیم....بالاخره باهمین نیروها قدس را فتح میکنیم شک نکن.....
خدا راشکر کردم که از دام عنکبوت رها شدم وبا تصویر زیبا ونورانی حاج قاسم که درخیالم شکل گرفت در حالی که باخودم میگفتم:((ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت,,همانا سست ترین خانه ها,خانه ی عنکبوت است)) دوباره چشمانم بهم امد وبخواب رفتم.....
لطفا برای ادامه بقیه رمانها کانال مدافعان حرم ولایت را سرچ کنید و عضو کانال خودتان شوید وما راحمایت کنید. بی صبرانه منتظر قدوم سبزتان هستیم. و اگر برای نویسنده رمان،پیشنهاد یا انتقادی دارید پیام خود را با ما در ارتباط بگذارید تا مستقیم با نویسنده پیامهای شما سروران را انتقال بدهیم.
یاعلی
نویسنده_خانم_حسینی
@ashaganvalayat
🔆 امشب شب لیلة الرغائب است...
🔹شب رغبت ها...
🔹گرایش ها...
🔹جهت ها...
💠 و من در این روز و شب شریف می خواهم هم سو و هم جهت قرآن کریم باشم...
🌱 🎋 رغبت هایم قرآنی باشد...
🌱 🎋 جهت هایم به سمت حزب الله شدن، اولیاء الله شدن باشد...
🌱 🎋 جهت ها و رغبت هایم را خوب محکم کنم در جهت درست و صراط مستقیم، که هیچ بادی، هیچ فتنه ای، هیچ شبهه ای آن را کج نکند و مسیر را برعکس نشانم ندهد...
🌱 🎋 امشب شب به دست آوردن رغبت های درست و محکم کردن آنها در دلمان است...
یا علی...
التماس دعا
#لیله_الرغائب
#ماه_رجب
@
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت💗
#پارت_۱
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻮ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺭ ﻣﻮﯾﯽ ﮐﻪ
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ ﺍﻩ ﺣﺠﺎﺏ ﭼﯿﻪ ﺁﺧﻪ.
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺗﺎﺭ ﻣﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎﺷﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﻏﻠﻂ ﻣﯿﺸﻪ ؟
_ ﻋﻬﻬﻪ،ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻮﻫﺎﺕ ﺑﯿﺮﻭﻧﻪ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﺑﺎﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ
( ﻉ ) ﺑﮑﻨﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯾﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ
_ ﻫﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻑ.ﻧﻤﯿﺸﻪ.ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﻧﻤﯿﺸﻪ.
ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻟﺨﺘﻪ ﺧﻮﺏ ﻫﯽ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ.
ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﭼﺎﺩﺭ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ.
ﮔﻔﺘﻢ ﻧﯿﺎﻣﺎ ﻧﺬﺍﺷﺘﯿﺪ
ﺑﺎﺑﺎ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮ ﻧﺰﻥ ﺣﺎﻻ ﺍﻻﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺮﺳﯿﻢ.
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺮﺳﯿﻢ.
ﺑﺰﺍﺭ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺩﻡ ﺣﺮﻡ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻦ
_ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ .ﮐﻼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺗﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭﺗﻮ ﻧﮕﻪ ﻣﯿﺪﺍﺭﯼ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻫﺪ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﺪﯼ.
ﭼﺎﺩﺭ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ.
ﺑﻌﺪﺷﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺸﻪ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ.
_ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺏ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﯿﺨﻤﻮﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺷﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺳﺮﯼ ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻢ. ﺍﻻﻧﻮ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ: ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ ﻟﻄﻔﺎ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﮐﺮﺩ .
ﺑﺎﺑﺎ: ﺑﺎﺷﻪ.
_ ﺗﻨﮑﺲ ﺩﺩﯼ.
ﻣﯿﺴﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ .…
ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻡ.
ﻣﻦ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﻢ.
۱۹ ﺳﺎﻟﻤﻪ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻝ ﭘﺰﺷﮑﯽ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺗﻮ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺯﯾﻨﺐ ﻫﺴﺘﺶ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﮐﻼ ﺑﺎ ﺩﯾﻦ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮﻡ .
ﻣﻦ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺍﺟﺒﺎﺭﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻫﺮﮐﺲ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﻪ.
ﻣﻨﻢ ﺭﺍﻫﻢ ﺭﻭ ﮐﻼ ﺟﺪﺍ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺻﻼ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﻡ،ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﮐﻼ ﻣﻌﺘﻘﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺩﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺁﺩﻣﻮ ﻣﯿﺒﻨﺪﻩ.
ﺧﻮﺏ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ...
ﯾﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﻮﺭﺑﻮﻧﺶ ﺑﺮ ﺧﯿﯿﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ۶ ﺳﺎﻝ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻩ
ﻋﻼﻗﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻃﻠﺒﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪ.
ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﻓﻘﻂ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﻤﺎﻡ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۸ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻡ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺎﻟﯽ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﺍﯾﻨﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﭽﮕﯿﺎﻡ ﻣﺸﻬﺪﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺗﻔﮑﺮﺍﺗﻢ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﺪﯾﻮﻥ ﻋﻤﻮﯼ ﮔﺮﺍﻣﻢ ﻫﺴﺘﻢ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﮐﯿﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻣﻨﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭﻟﯽ ﮐﻼ ﺁﺑﺶ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﻮﺏ ﻧﻤﯿﺮﻓﺖ ﭼﻮﻥ ﻋﻘﺎﯾﺪﺵ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺨﺎﻟﻔﻪ ﺍﻭﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ.
ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﻭ ﻣﻔﯿﺪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﺣﺎﻻ ﺑﻘﯿﺶ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ..
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺗﺎ ﺣﺮﻡ ﻣﺸﺎﻋﺮﻩ ﮐﻨﯿﻢ
ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﺳﯿﻨﺸﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ.ﺟﻠﻮ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻟﻢ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻧﺎ ﺧﻮﺩ ﺁﮔﺎﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺪ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﺤﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺻﻼ ﯾﻪ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻟﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻣﺴﺦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
انگار ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ.
ﺑﺮﺍﻡ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﯼ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﺮﺍ ﺑﺮﺍﻡ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺶ ﺑﻮﺩ.
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺿﺒﻂ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ . ﺳﺮﻣﻮ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺣﻮﺍﺳﻤﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﻫﻨﮓ.
ﮐﺒﻮﺗﺮﻡ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ
ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺠﺐ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺷﺪم
دﻋﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ
ﻣﻨﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﯾﯽ ﺷﺪم
کبوﺗﺮﻡ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺠﺐ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺷﺪم
دﻋﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﯾﯽ ﺷﺪم
پنجرﻩ ﻓﻮﻻﺩ ﺗﻮ ﺩﻭﺍﯼ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭﺩه کسی ﻧﺪﯾﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩه......
همه ی داراییمو به تو بدهکارم من
جون جوادت آقا خیلی دوستت دارم من
🍁نویسنده: ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت💗
#پارت_۲
ﺁﻫﻨﮓ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺑﻮﺩ.
ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺍﻧﺲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ.
ﮐﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺤﺠﻮﺑﺎﻧﺶ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﻤﺘﻢ
ﺗﻮﺷﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﻫﺪ ﻣﺸﮑﯽ ﻭ ﺳﺎﻗﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺗﻮﺵ ﺑﻮﺩ.
_ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﻣﺮﺭﺭﺭﺭﺳﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﻭﻟﯽ ﺳﺎﻕ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ.
ﺑﺪﻭﻥ ﮔﯿﺮﻩ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺳﺮﯾﺖ ﻣﯿﺮﻩ ﻋﻘﺐ ﻫﯽ
_ ﻭﺍﯼ ﺑﯿﺨﯽ ﺑﺎﺑﺎ
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻣﺎ
ﺳﺎﻗﻮ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﮔﯿﺮﻩ ﻋﻤﺮﺍﺍﺍﺍﺍ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ: ﺑﺎﺷﻪ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﻢ
ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻮ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ: ﺍﯾﻨﺠﺎ؟؟
ﺳﺮﯾﻊ ﻫﺪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮔﺮﻩ ﺯﺩﻡ.
ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻔﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﯾﻢ
ﺟﺎﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺗﻮ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۴ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻼ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﺑﺎﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻣﻮ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ
ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺟﺎﻟﺒﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻗﺪﻣﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ.
ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺑﺮﺍﻧﮕ
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
ﯿﺰ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺎﺩ
_ ﺍﯾﯿﯿﺶ ،ﭼﺎﺩﺭ ﭼﯿﻪ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺒﻨﺪﻥ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﮐﻪ ﭼﯽ . ﻣـﺜﻪ....
ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻡ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ :
_ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯﺑﺮﺳﯿﻢ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ
ﻭ ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯿﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ.
_ ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻭﺍﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ . ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ، ﻣﺜﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ
ﺩﯾﺪﻡ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ ﻫﺎ،
ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ
🍁نویسنده: ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت💗
#پارت_۳
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ، ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﻏﺮ ﺯﺩﻥ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺳﻤﺘﻢ
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﻠﻢ ﺗﻮ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯿﺎ ﭼﺎﺩﺭﺕ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﻌﺪﻡ ﺳﺮﻋﺘﺸﻮ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻬﺶ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ . ﺍﻟﻬﯽ ﻣﻦ ﻗﻮﺭﺑﻮﻥ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ . ﮐﻼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻣﺬﻫﺒﯿﻮﻥ ﺭﺍﻫﺸﻮﻥ ﺟﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ .
ﺍﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎﺭﻭ .
ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﯾﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﺮﻣﻪ ﺍﯾﺶ , ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻣﯿﺰﺩ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ .
ﻣﻨﻢ ﮔﯿﺞ ﻭ ﻣﻨﮓ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﻓﺘﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺻﻒ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﯿﻔﺎﺭﻭ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﻮﺩ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻬﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﯿﺸﻪ ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯽ ؟
ﻣﻨﻢ ﮔﯿﺞ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ
ﻟﻄﻔﺎ ﺁﺭﺍﯾﺸﺘﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ﺧﺎﻧﻤﯽ .
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ﭼﺸﻢ ﻭ ﻣﻨﻮ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﺍﺭﺩﮎ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﮔﻪ ﻏﺮ ﺑﺰﻧﻢ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻦ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﺮﺩ ﻣﯿﺸﺪ
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﺎﻻﯼ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻟﺐ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻟﺐ ﮔﺰﯾﺪﻡ . ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻦ ﻭ ﺳﺮﺍ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ , ﻣﺠﺬﻭﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﻫﯽ ﺧﺪﺍ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻏﺮ ﺯﺩﻥ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﺑﺰﺭﮒ . ﺻﺪﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﯿﮑﺎﺭﻥ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻦ ﻣﯿﺮﻥ ﻣﺸﻬﺪﺍ . ﮐﻪ ﭼﯽ ﺍﺧﻪ؟ ﻣﺜﻼ ﺣﺎﻻ ﺷﺎﯾﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺧﺎﮐﺶ , ﮐﺮﺩﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﭼﯽ ﻫﯽ ﭘﺎﺷﻦ ﺑﺮﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﺜﻼ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﮕﯿﺮﻥ ﭼﻪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ؛ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺻﺪﺍﯼ ﻗﻬﻘﺶ . ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﯾﮑﻢ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﯿﻦ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ . ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﺎﺻﯽ ﻗﺎﺋﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺎﻧﻌﺶ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻧﺎﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﺭﺩ:
ﺩﺧﺘﺮﻡ ، ﺩﺧﺘﺮﻡ
_ ﺑﻠﻪ؟
_ ﻟﻄﻒ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﮐﻤﯽ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺑﺎﯾﺴﺘﯿﺪ ﻭﺳﻂ ﺭﺍﻩ ﻭﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯾﺪ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ . ﭘﺲ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﮐﻮﺷﻦ ؟
ﭼﺸﻢ ﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﻤﺸﻮﻥ ﯾﮑﻢ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺗﻮ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺷﻮﻧﻦ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺸﻮﻥ ﺭﻓﺘﻢ . ﻫﻮﻭﻭﻭﻑ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻗﻮز ﺑﺎﻻ ﻗﻮز .
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت💗
#پارت_۴
ﮐﻪ ﭼﯽ ﺍﺧﻪ.
ﺭﻓﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭘﯿﺸﺸﻮﻥ ﻧﺒﻮﺩ.
ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺑﻨﺮ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻥ ﻭ ﺩﺍﺭﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﻨﺶ .
ﯾﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻮ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﺪﻧﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ _ ﺩﺍﺩﺍﺷﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺎﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻼ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯿﺮﻩ . ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﯾﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﺎﺩ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﺪ .
ﻫﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺧﻮﺑﻪ ﻣﯿﮕﯿﻦ ﻧﻪ ( ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﺴﯽ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﮕﻪ ﻧﻪ ) .
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ . ﺍﺯ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﺳﻤﺶ ﺻﺤﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ..……
. ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺎﻣﻼ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ . ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﻭ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ
. ﺩﺭﺳﺘﻪ ۱۱ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺳﻂ ﯾﮑﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺟﯿﻎ ﮐﺸﯿﺪﻧﻪ ﻣﻦ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻋﻪ ﭼﺘﻪ ؟ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﯼ ﮐﺸﯿﺪﻣﺖ ﺍﯾﻨﻮﺭ .
ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺮﺯﺷﯽ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺻﺪﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻤﻢ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ :
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﻨﺠﺮﺱ ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﯿﻪ ؟ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻄﻪ ﭼﯿﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺍﻭﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺣﺎﺟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺧﯿﻠﯿﺎ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ . ﺍﻭﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻄﻪ ﺳﻘﺎ ﺧﻮﻧﺲ .
ﻏﻮﻏﺎﯾﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺳﻤﺶ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩﻩ ﺭﻓﺘﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﺷﻠﻮﻍ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﮐﺸﻮﻧﺪﻡ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻬﺶ . ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺳﯿﻞ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﭼﯿﻪ ﻭﻟﯽ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﺒﮏ ﺑﻮﺩﻥ . ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﯽ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮﻩ ﺗﺎ ﺣﺮﻓﺎﻣﻮ ﺑﺸﻨﻮﻩ . ﯾﮑﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﻦ . ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﭼﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩ . ﺍﺯ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ . ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ . ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻏﺮﻭﺭﻣﻮ ﺑﺸﮑﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻭﻥ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﻏﺮﻭﺭ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ .
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
#پارت_۵
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻟﻢ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻡ . ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻦ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﭘﯿﺪﺍﺷﻮﻥ ﮐﻨﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮑﻢ ﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﭘﯿﺪﺍﺷﻮﻥ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺑﻠﻪ . ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺑﻮﺩ . ﻫﻮﻭﻭﻭﻭﻑ . ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﻕ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﺶ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯽ ﭘﯿﭽﯿﺪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺯﯾﻨﺐ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ؟
_ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﯾﻨﺐ ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ . ﻧﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﺠﺎﯾﯽ؟
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ .
ﺑﯿﺎ ﺩﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﺳﻘﺎ ﺧﻮﻧﻪ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﺎﯼ
ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺳﻘﺎ ﺧﻮﻧﺲ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻓﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﯿﺎ ﻋﺰﯾﺰﻡ .
_ ﭼﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ؟ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ .
_ ﮐﺠﺎ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻫﺘﻞ
_ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺩﯼ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺯﻭﺩﻩ ؟
ﺍﻻﻥ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻤﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ .
ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﻣﯿﺎﯾﻢ .
ﭼﯿﯿﯿﯿﯽ؟؟؟
ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﺻﻼ ﻓﮑﺮﺷﻢ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻃﻮﻻﻧﯽ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺠﺎﺱ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ .
ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ .
ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ . ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺗﺎﺭﯾﮑﻪ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﻮﺩ . ﻣﮕﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺧــﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺍﺯ ﻋﺴﻠﯿﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨـ ـﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺘﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ . ۷ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ۵ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺎ . ﻭﺍﻩ ﻣﮕﻪ ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻢ . ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮﺍﺏ .
_ ﺳﻼﻡ ﺑﺮ ﭘﺪﺭ ﮔﺮﺍﻣﯿﻪ ﺧﻮﺩﻡ . ﮐﺠﺎﯾﯿﺪ؟؟
ﺑﺎﺑﺎ :ﺣﺮﻡ .
_ ﻣﻨﻮ ﭼﺮﺍ ﻧﺒﺮﺩﯾﺪ ﭘﺲ؟؟؟؟؟
ﺑﺎﺑﺎ :ﻭﺍﻻ ﻣﺎ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺻﺪﺍﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﺧﻮﺏ؟ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ ﻣﻦ ﺗﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺎﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ .
_ ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺎﺑﺎﺍﺍﺍﺍﯼ ﮔﻠﻢ . ﺑﺎﺑﺎﯼ
ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻭ ﻏﺮﻏﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻮﻫﺎﻣﻮ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻻﺑﯽ ﻫﺘﻞ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻮﻧﺪﻡ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﯾﻪ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻥ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺑﺒﯿﻦ ﮐﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻦ .
ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻧﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ .
_ ﺳﻼﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﺠﺎﯾﯿﺪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﯾﻢ .
_ ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ .
ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺤﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ ﺑﻮﺩ ﺭﻓﺘﯿﻢ . ﮐﻞ ﺻﺤﻦ ﺭﻭ ﻓﺮﺵ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﺑﺎﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮐﻔﺸﺎﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮﺵ . ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻮ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ . ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﮐﻠﯽ ﺍﺫﯾﺘﺸﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﺍﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺑﻤﻮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩ . ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﭼﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮔﺮﻣﯽ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻤـتـﺮ ﺩﺭﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ، ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ .
_ ﺍﻣﯿﺮ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﺎﻧﻢ؟
_ ﺑﻬﺸﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻫﯿﻨﺠﺎﺳﺖ ؟
ﺗﻮﻗﻊ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻡ ﮐﺮﺩ .
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ :ﺯﯾﻨﺐ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ...
( ﯾﻪ ﻣﮑﺚ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐﺮﺩ )
ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ .
_ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻢ ﭼﯿﻪ . ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﻪ ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺗﻌﺮﯾﻔﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﺧﻮﺏ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ .
🍁نویسنده: ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
#پارت_۶
ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﺮﻕ ﻭ ﺑﺎﺩ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﯾﻢ.
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ.
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻻﻥ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﯾﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺗﻨﺎﻗﺺ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩ . ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺷﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ……
ﺣﺎﻻ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﻮﺩ.
ﯾﻪ ﻏﻢ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﺜﻠﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺣﺴﯽ ﺑﻮﺩ ؟ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟
ﻭﻟﯽ ﯾﻪ ﺣﺲ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺖ ﺑﺮﻡ .
ﻫﻪ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻫﺮ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ۱۰ ،۱۱ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﺍﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﯿﺶ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺩ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﺪﻡ.
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺿﺮﯾﺢ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺑﺎﺑﺖ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ، ﺑﺎﺑﺖ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺷﺪﯼ ، ﺑﺎﺑﺖ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻻﻡ ، ﻭ ﻭ ﻭ ﻭ ..…
ﮐﺎﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﯿﺎﻡ . ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺿﺮﯾﺢ ﻧﻮﺭ
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
ﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺣﻢ ﺩﺭﺩﺍﻡ.
ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺩﻡ ﺳﻘﺎﺧﻮﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺭﻓﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻥ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ . ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻟﺒﺶ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ ﭘﺮﺭﻧﮓ ﺗﺮ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺁﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ .
ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺤﻮ ﺗﺤﻮﯾﻠﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﺧﺐ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺻﻼ . ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﺒﺰ ﮔﺮﻓﺖ ﻃﺮﻓﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﯾﻨﻮ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﺗﺒﺮﮎ ﺷﺪﺱ .
_ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﺒﺮﮎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻧﺪﺍﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺒﺮﮎ ﮐﻪ .
ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻤﻨﻮﻥ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﯾﻢ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻏﻢ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ .… ﻫﯽ
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﺸﺎﻣﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﭘﺎﺷﻮ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ .
_ ﮐﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ .
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﻋﻤﻮ ﻧﺎﺧﻮﺩﺍﮔﺎﻩ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻢ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ ﻣﺤﻮ ﺷﺪ .
_ ﺟﻮﻧﻢ؟
ﻋﻤﻮ : ﺳﻼﻡ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺧﺎﻧﻢ . ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺑﺸﯽ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ ﮐﻪ ؟ ﻫﻬﻬﻬﻬﻪ
_ ﻋﻤﻮ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ . ﻧﺨﯿﺮ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﻧﺸﺪﻡ . ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺧﻮﺑﻪ ؟
ﻋﻤﻮ : ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺩ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ _ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺳﻤﺘﻢ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﻤﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﺩﺭﺻﺪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
ﻋﻤﻮ : ﻋﻬﻬﻪ . ﮐﺮ ﺷﺪﻡ . ﺧﻮﺏ ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ . ﮐﻼ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ۲٫ ۳ ﺳﺎﻝ ﺁﺧﺮ ﺩﻟﻤﻮ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﻮﺭ ﺗﺤﻤﻠﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ...
چی بود زنیکه...
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
#پارت_۷
ﮐﻼ ﺗﻮ ﺷﻮﮎ ﺑﻮﺩﻡ .
ﻋﻤﻮ :ﺯﻥ ﻋﻤﻮﺗﻮ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎست...
ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺟﺰ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺧﺮﺝ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺩﻭﺷﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﻫﻤﺸﻢ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺲ ﺑﺪﻡ.
_ ﻭﻟﯽ ﻋﻤﻮ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍزدﻭﺍﺝ ﺑﺎﻫﻢ ﺭﻭ ﺣﺮﻑ ﺁﻗﺎﺟﻮﻥ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﻮﻥ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﯾﺪ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ ﭘﺲ ﺣﺎﻻ؟
ﻋﻤﻮ : ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺗﺎﻧﯿﺎ.
ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺒﻮﺩﯾﻢ ﺩﯾﮕﻪ.
ﺣﺎﻻ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻋﻮﺿﺶ ﮐﻨﻢ ﻫﻬﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺨﺒﺮﺍ؟
_ ﻣﮕﻪ ﻟﺒﺎﺳﻪ ﮐﻪ ﻋﻮﺿﺶ ﮐﻨﯽ ﻋﻤﻮ ﺑﺤﺚ ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ .
ﻋﻤﻮ :ﺗﺎﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻋﻤﻮ .
ﺍﺻﻼ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﯾﻪ ﯾﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﻭﺳﺘﯿﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ . ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﻣﯿﺸﯿﺪ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﻋﻤﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺪﻡ ﺍﻭﻣﺪ . ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩﻩ عشق باید فقط مال همسر باشه نه دوست واقعا که...
_ ﺑﺎﺷﻪ ﻋﻤﻮ.
ﻓﻌﻼ ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻌﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ .
ﻋﻤﻮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﯼ .
ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﺍﺯﻡ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﻨﻦ ﻭﻟﯽ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﻦ ﮐﻼ ﺑﺎ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻦ . ﺧﻮﺩﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺳﯿﺮ ﺗﺎ ﭘﯿﺎﺯ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ :
ﺑﺎﺑﺎ :ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻤﻮﺕ؛ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ . ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺸﻬﺪ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﯾﻪ ﺷﮏ ﻭ ﺗﺮﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻋﻤﻮﻡ ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﻫــﻮﺱ ﺑﺎﺯﻩ
از کجا معلوم شاید فردا اینو هم ول کرد سراغ یکی دیگه...
ﻋﻤﻮ ﻭ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻦ ﻭ ﺁﻗﺎﺟﻮﻥ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﻮﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ ﺩﻭﺳﺘﻦ ﮐﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﺍﻣﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻥ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺷﺮﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻮﻧﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻥ .
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
#پارت_۸
ﺍﻻﻥ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺭﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺭﺩﻭﯼ ﺷﻠﻤﭽﻪ . ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﮐﻼ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﻧﺮﻓﺘﻢ . ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﺸﻬﺪﻡ . ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﭼﯽ ؟
ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺳﺮﯼ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺍﺻﻼ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﻫـ ـﻮﺱ ﺑﺎﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﺪ ۲۴ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﯽ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﺻﻼ ﺻﻼﺡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﺮﻡ ﻭ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﺑﺎ ﺩﻝ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻠﯽ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﮐﺎﺵ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﻫﻌﯽ ﺍﻻﻥ ﻧﺖ ﮔﺮﺩﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﯾﮑﻢ ﺣﻮﺻﻠﻤﻮ ﺳﺮﺟﺎﺵ ﺑﯿﺎﺭﻩ . ﻟﭗ ﺗﺎﺏ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ . ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﺮﭺ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ . ﺧﺐ ﭼﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻗﻠـ ـﺒﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﮐﻨﻢ . ﺍﻭﻝ ﺍﺯﻫﻤﻪ ﻋﮑﺴﺎﯼ ﺣﺮﻡ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺑ
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
ﻌﺪ ﺧﯿﺴﯿﻪ ﮔﻨﻢ ﺭﻭ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺧﻮﻧﺪﻡ . ﺗﮏ ﺑﻪ ﺗﮏ ﺳﺎﯾﺘﺎﺭﻭ . ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺭﻭ . ﻭﺍﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺑﺮﺍﺵ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﻪ ﺗﻮ ﻏﺮﺑﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺸﯽ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﺸﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﯽ ﺗﺎﺏ ﺷﺪﻡ ﻭﺑﺎﺭﻭﻥ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﻫﻢ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﺑﺎﺭﯾﺪ . ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ ﭼﻮﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﺷﻮﻥ ﻗﻢ ﻫﺴﺘﺶ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺮﻥ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﺳﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻋﻼﻗﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺣﺎلا
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻫﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻪ . ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﻣﺎﯾﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ
🍁نویسنده :ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
#پارت_۹
ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯿﻢ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯿﮕﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ ﺣﺮﻡ؟
_ ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎﺍﺍﺍﺍ
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮ ﻧﺰﻥ . ﺑﺮﻭﻭﻭﻭﻭ
ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ . ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﻭ ﺷﺎﻝ ﻣﺸﮑﯽ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺗﺎﻧﯿﺎﺍﺍﺍﺍ
_ ﺑﻠﻪ؟؟؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯿﻪ .
_ ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ . ﺍﻭﻣﺪﻡ
ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺯﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻡ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺧﻮﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺩﻡ . ﻣﻦ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺘﻢ ﺍﻧﺼﺎﻓﺎ ؟
_ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺣﺴﻦ ﮐﭽﻞ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ . ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺣﺎﻻ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻗﺎ ﺷﺠﺎﻉ . ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﯾﺪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺎﻧﻮ؟
_ ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ . ﺧﺒﺮﺍ ﺯﻭﺩ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﻫﺎ . ﮐﻼﻍ ﺩﺍﺭﯼ؟؟؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ .
ﺍﺑﺠﯽ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﺯﻡ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻓﻌﻼ
_ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ . ﺑﺎﯼ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﺎ ﺣﻖ …
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺮﯼ ﺧﻮﺩﺕ؟
_ ﺁﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﻣﯿﺮﻡ . ﺑﺎﺑﺎﯼ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ . ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﺖ .
ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﻡ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ .
ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ حرم ﺷﺪﻡ ...
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
#پارت_۱۰
یکی از همکلاس قدیم دیدم تو حرم اومد سمتم
ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻭ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺧﻮﺷﻢ نمیاد و رابطه نداشتم ﻭﻟﯽ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ ﻭﮔﻔﺘﻢ:
_ ﺧﻮﺑﯽ؟
ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ. ﺗﻮﺧﻮﺑﯽ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺻﺪﺍﺵ ﮐﺮﺩ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﺎﻧﻢ...
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ , ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ . ﻗﺎﺑﻞ ﺩوﻧﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺑﯿﺎ ﺍینجا (آدرس به هم داد)ما ساکن قم شدیم .
_ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﮔﻪ ﺷﺪ .
_ ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ
_ ﺑﺎﯼ
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ .
فاطمه با ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﻦ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﭼﻮﻥ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺭﻭﺳﺮﺷﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺗﺮﻥ . ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﺸﻮﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﺧﺼﻮﺻﯿﺎﺕ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻣﻦ ﭼﺠﻮﺭﯾﻪ ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ من . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﺩﺍﻣﯿﻦ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﻈﺮﻡ ﮐﻤﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻤﺎﯼ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﻪ . ﮐﻼ ﺍﻭﻥ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻤﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﺭﻭ ﺧﻨﺜﯽ ﻭ ﻣﻌﺎﺩﻻﺕ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ،ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ.
_ ﺟﺎﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب ﺟﺎﻥ.
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻥ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﻭ ﺣﺮﻣﯽ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺭﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﺭﻧﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎ .
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻧﻪ . ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ . ﻧﻤﯿﺎﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﻭﻧﺎ ﺍﻻﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻡ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺷﺐ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﻣﯿﻤﻮﻧﯿﻢ . ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺑﻌﺪ ﺷﺐ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯿﺮﯾﻢ .
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎﻫﺎ . ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻩ . ﺑﺎﯼ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺴﺮﻋﻤﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ .
ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻏﺮ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺍﺯ ﺣﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﻫﺪﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺷﺎﻟﻢ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻋﻘﺐ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ” زینب السادات ” ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺗﺎﺍﻻﻥ ﺑﺎﺑﺖ زینب ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺣﺮﺹ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﺍﻻﻥ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻫﻢ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ : زینبی ﺩﯾﮕﻪ؟
_ ﺍﺭﻩ
ﺍﺭﻩ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﻦ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﭘﺮﺵ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ ﺑﻘﻠﻢ . ﻭﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮐﺮﺩ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻩ . ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۶٫۷ ﺳﺎﻝ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺖ . ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﮐﺸﯿﺪ ﭘﯿﺶ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻓﮑﺎﺭﻡ ﺩﺭﮔﯿﺮﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻭ ﻣﺬﻫﺒﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ...
🍁نویسنده: ح سادات کاظمی🍁
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
#پارت_۱۱
ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻡ .
ﻣﻠﯿﮑﺎ :ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺗﻮﻣﺎﺷﯿﻨﻪ ﺑﯿﺎﺑﺮﯾﻢ ﮔﺮﻣﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺧﺎﻧﻤﺎ .
_ ﺍﻫﺎ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ، ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺳﻤﻨﺪ ﺳﻔﯿﺪ . ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺩﺭ ﺟﻠﻮ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺖ . ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﻫﻢ ﺑﺎ ﺁﻏـ ـﻮﺵ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﻣﻠﯿﮑﺎ : ﺧﻮﺏ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﺍ؟
ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺎﯼ ﻗﻢ ﻭ ﻣﯿﺮﯼ ﺣﺮﻡ؟ ﻣﺜﻼ ﯾﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﻮﺩﯾﻤﺎ .
ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩﻡ . ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﺮﺟﺎ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﮕﯿﺎﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﺧﺐ . ﺟﺎﻟﺒﻪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻭ ﯾﺎﺩﺷﻮﻧﻪ . ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ . ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻨﻮﺯﻫﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻣﺬﻫﺒﯿﺎ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﺎ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺸﻮﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﻫﻔﺖ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺪﯾﺪﻣﺸﻮﻥ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻇﺎﻫﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﯿﻨﻤﻮﻥ ﺭﺩﻭ ﺑﺪﻝ ﻧﺸﺪ ﻣﻨﻢ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ .
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ :زینب ﺟﺎﻥ . ﺍﻻﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﻠﻮﻏﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ ﺑﯿﺎﯼ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ .
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ .
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ : ﭘﺲ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ .
.
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺸﻢ . ﺑﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﻢ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺤﻮﯼ , ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪ . ﭼﻪ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪﯾﻢ...
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺳﯿﻨﯽ ﺷﺮﺑﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺷﺪ ﻭ ﻧﺸﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡ .
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ :زینبﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﻤﯿﺸﯽ؟
_ ﺍﮔﻪ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﻨﯽ ﻧﻪ .
_ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﻮ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﻋﻤﻮﺕ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ؟
ﺷﻮﻧﻪ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ .
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ .
ﺷﺎﯾﺪ به خاطر …
ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺣﺮﻓﻤﻮﻥ ﻧﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ .
ﺧﻼﺻﻪ ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮐﻠﯽ ﺷﻮﺧﯽ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﺧﻄﯿﺮ ﺧﻨﺪﻭﻧﺪﻥ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺻﺪﺍﯼ ﺁﯾﻔﻮﻥ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﻫﺎ ﺑﻮﺩ...
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تا بهشت💗
#پارت_۱۲
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩﺷﻮﻥ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﯾﻢ ﻣﻦ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺁﻏـ ـﻮﺵ ﮔﺮﻡ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﮐﺮﺩ ﺧﻮﻥ ﮔﺮﻣﯿﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺻﻼ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﻫﺎ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺍﺗﺎﻗﺸﻮﻥ ﺷﺪﻡ . ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩﻣﻮﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﯾﺎﺩﺍﻭﺭﯼ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻗﻮﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﻤﻮ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻣﺸﻮﻥ ( ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ۷٫۸ ﺳﺎﻟﮕﯽ ) ﺗﺎ ۱۲٫۱۳ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﺟﺰﻭ ﻓﺎﻣﯿﻼﯼ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺩﺭﺱ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺗﻠﻔﻦ ﻭ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﺮﺳﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺣﺮﻡ .
ﻣﻠﯿﮑﺎ : ﭼﺸﻢ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ .
ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺑﺎ ﻏﺮﻏﺮ ﻫﺪﻣﻮ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺷﺎﻟﻢ ﺭﻭ ﻫﻢ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﯾﻢ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ . ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻤﻮﺍﯾﻨﺎ ( ﭘﺪﺭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ) ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ .
ﻣﻠﯿﮑﺎ :ﭼﻘﺪﺭ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺎﺩ .
_ ﻋﻬﻬﻬﻪ . ﻭﻟﻢ ﮐﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ .
ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺳﻤﺖ ﺣﺮﻡ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻦ ﺳﻼﻣﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ .
ﺳﺎﻋﺖ ۸ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ . ﺗﻮ ﺣﺮﻡ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺪﺍﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺳﺎﻋﺖ ۸ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ .
ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺣﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﻧﮑﻨﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺟﯿﻎ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﻣﻦ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻋﻬﻬﻪ ﺍﺻﻼﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮﺩ ﺩﺧﺘﺮ؟
_ ﻋﻬﻬﻪ . ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ ﺷﺪﻩ
ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ :ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﮐﯽ ﺍﻭﻣﺪﯼ؟
ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺗﺮﮐﯿﺪﻥ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺧﻨﺪﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺍﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ . ﺻﺒﺢ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﻗﻤﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ..…
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تا بهشت 💗
#پارت_۱۳
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻡ.
ﺍﻟﻬﯽ ﻣﻦ ﻗﻮﺭﺑﻮﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮔﻠﻢ ﺑﺸﻢ . ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺑﻐـلش ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﻏـوﺷﺶ ﺷﺪ ﻗﺮﺍﺭﮔﺎﻩ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻪ . .
ﺳﺎﻋﺖ 22:50 ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﻬﺮﺍﻥ . ( ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻦ ﺑﺮﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﺟﻤﮑﺮﺍﻥ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺗﺎ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺷﺎﻡ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ . ﻣﻦ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﺮﯾﻢ . ) ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺵ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﺍﺷﻮﻧﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﯿﺪﻡ . ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺍﺯ ﺗ
هدایت شده از والفجر سه بیادماندنی شهید محمد زینلی // فرزندان سبز پوش خامنه ای تشکر
ﻌﺠﺐ ﮔﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﭼﻪ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺩﭼﺎﺭ ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﺗﻘﯽ ﯾﻪ ﺗﻮﻗﯽ ﯾﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﯼ .
_ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻡ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ
_ ﻋﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ . ﻣﯿﮕﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎ . ﺩﻭﺳﺘﻤﻪ
_ ﮐﺪﻭﻡ ﺩﻭﺳﺘﺖ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ .
_ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﻮ ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ . ﺍﻣﯿﺮ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻧﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﻮﻭﻭﻭﻧﻢ؟
_ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻗﺼﺪ ﺍﺯ ..…
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ .
_ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ ﺑﮕﻮ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﯾﻦ ﺍﻗﺎﯼ ﺧﻮﺷﮕﻞ ،ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻨﻪ . ۲۱ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭ .…
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﯽ؟ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ .
_ ﻭ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻫﺎ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﺶ .
_ ﻫﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ؟ﺩﻭﺳﺖ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﯼ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﻣﮕﻪ ﭼﻪ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﺩﺍﺭﻩ؟
_ ﻧﮕﻔﺘﯽ ﻭ ﭼﯽ؟؟؟؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺭﻓﺖ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﺎﻧﻮ ﺑﺸﻪ.
ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺣﻤﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﻨﻪ .
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻢ ﺷﺪ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺧﯿﺴﯽ ﺍﺷﮏ ﺭﻭ ﮔﻮﻧﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .…
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تا بهشت💗
#پارت_۱۴
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻐـلم ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
_ ﺍﺯ ﻣﺸﻬﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮﮐﺮﺩﯼ زینب . ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺗﺖ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭ ﺑﺎﺷﻪ.
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺭﻭﻡ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺑﻐـلش ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﺩ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻧﻪ ﺍﻭﻧﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻥ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺎ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ .
_ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺟﻮﻧﻢ؟
_ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ , ﻣﺸﻬﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﺩﺭﮔﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ . ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ ﻭ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﮐﻼ ﻫﻤﮑﻼﺳﯿﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯿﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ . ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﮐﯽ ﺑﺸﻪ .
_ ﺍﺑﺠﯽ ﺟﻮﻧﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﺎﻧﻮﯾﯽ ﺑﺸﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺮ ﻭ ﺷﻬﺎﻣﺖ ﻭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﮔﯿﺸﻮﻥ ﺯﺑﻮﻥ ﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ . ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺁﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻢ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺍﺭﻥ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﺣﺮﻡ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺯﯾﻨﺐ ﻣﯿﺮﻥ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺟﻮﻭﻧﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ، ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ، ﺍﻓﻐﺎﻧﯽ ﻭ … ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﻦ .
_ ﺍﺭﻩ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺳﯽ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﯾﻪ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺯﻭﺩ ﺟﻤﻌﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ :
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺭﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﺻﻼ؟
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻣﻦ ۱۰ . ۱۱ ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯﯼ ۶٫۷ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻣﯿﺬﺍﺷﺘﻦ...
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
#پارت_۱۵
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺗﺎﺛﯿﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺠﺮﺑﺶ ﮐﺮﺩﯼ.
ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ؛ ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﺣﻖ ﻣﯿﺪﻡ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺸﻮﻥ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺗﻌﺼﺒﺎﺕ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﻥ ؛ ﺗﻌﺼﺐ، ﺍﺟﺒﺎﺭ، ﺭﯾﺎ ﻭ .… ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﺩ ﺧﺎﺻﯽ ﻣﺪ ﻧﻈﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﺶ ﮐﻼ ﮔﻔﺘﻢ . ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻮ ﻭ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ﺯﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ .
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻭﻧﺎ ﯾﻪ ﻋﻤﻮ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻭﻟﯽ ﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﻧﻤﺎﺯﺷﻮﻥ ﻓﻘﻂ , ﻭ ﻓﻘﻂ ﺗﺎ ۱۲،۱۳ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﻭﻭﻭﻭﺭ ﻫﻤﺮﺍﻫﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻫﺎﺷﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﺎﺣﺠﺎﺑﯽ ﻭ ﺑﺪﺣﺠﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
( ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﭘﺪﺭﻫﺎ ) ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﻣﺎﻧﻌﺸﻮﻥ ﺑﺸﻪ .
ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺸﻮﻥ ﮐﻨﻦ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ . ﺗﻮ ﮐﻪ ﮐﻼ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍز ﺟﺎﻧﺐ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﮐﺮﺩﻡ . ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻮﻥ ﺗﻌﺼﺒﺎﺕ ﻭ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻋﮑﺲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ
( ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻟﻪ ﭘﺴﺮﺧﺎﻟﻪ ﻫﺴﺘﻦ )
ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺁﺷﻔﺘﮕﯽ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﻻ ﺳﻮﺍﻻﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﻫﯿﭻ ﮐﺪﻭﻣﻮ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﺧﺎﻟﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ...
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت💗
ﻗﺴﻤﺖ شانزدهم
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺳﺎﻋﺖ ۱/۵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ . ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﯾﮏ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻮﭼﯿﮑﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺍﺯ ﺣﯿﺎﻁ ﮔﺬﺷﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﻠﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ . ﺳﺮﯾﻊ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺎﻡ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ . ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﻤﯿﺒﺮﺩ ﻭ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﻫﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ