فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎥 حضور گستاخانه سه نماینده مجلس باکو در میتینگ منافقین و سردادن صحبتهای ضد ایران
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🛑توییت علی کریمی چند ساعت قبل از حمله تروریستی به کلانتری 16 #زاهدان!
🔹انگار علی عاغا با انتحاری های وهابی از قبل هماهنگ بوده😏
#فتنه_زاهدانی
#غلام_کپی
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آغاز جشنواره "سن فرمین" در پامپلونای اسپانیا!
🔹این جشنواره در صدر فهرست حیوان آزاری در اروپا قرار دارد!
🔹دویدن با گاو نر، شناخته شده ترین رویداد این جشنواره است.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 معاون امنیتی استان سیستان و بلوچستان: عوامل انتحاری در کار نبوده است/ 4 تروریست به کلانتری حمله کردند
🔹مرحمتی:حدود چهارنفر مسلح صبح امروز به کلانتری 16 حمله کردند.
🔹یک نفر از نیروهای انتظامی به شهادت رسیده اما عامل انتحاری در کار نبوده عوامل تروریستی از نارنجک استفاده کردند.
🔹عوامل وارد برجک شدند اما نتوانستند وارد محوطه کلانتری شوند.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جزئیات درگیری در کلانتری ۱۶ زاهدان
🔹فرمانده انتظامی سیستان و بلوچستان: در این حمله، ۴ تروریست معاند با پوشش اربابرجوع وارد کلانتری شده بودند. بعداز یک ساعت درگیری هر ۴ نفر به هلاکت رسیدند. ۲ تن از نیروهای انتظامی به شهادت رسیدند.
🔹هماکنون اوضاع تحت کنترل نیروهای امنیتی و انتظامی قرار دارد.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
جلوهای از شکوه حضور مردم در جشن عید غدیر
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ناوگان بالگرد هوانیروز بزرگترین ناوگان غرب آسیا است
فرمانده هوانیروز:
🔹علی رغم تحریمها، ۶ درصد بیشتر از متوسط جهانی، آمادگی رزمی داریم.
🔹۸۰۰ نوع قطعه در تیراژ ۸۰۰ هزار در بالگردها بسته شده است؛ این همان حرکت جهادی و نهضت قطعه سازی است که رهبری و امام فرمودند «ما میتوانیم».
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴مهدی محمدی، دادستان آمل شامگاه پنجشنبه ۱۵ تیرماه در منزل به اتهام «اختلاس مالی» توسط حفاظت قوه قضائیه بازداشت شد.
✅ برای حمایت از ما در ایتا و سروش
👇👇👇👇👇👇👇👇
#نشرفقط_باآیدی_زیرموردرضایت_است.
🆔@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تصاویر هوایی از حضور گسترده مردم در مهمانی ۱۰ کیلومتری عید غدیر
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔻اولین تصویر از شهیدستوان سوم علیرضا کیخا
🔹️۲ نفر از عوامل کلانتری۱۶ زاهدان ستوان علی کیخا و سرباز وظیفه رشیدی پس از مقاومت جانانانه به شهادت رسیدند.
خدا عامل فتنه را لعنت کند که چنین با جان جوانان ما بازی کثیفی راه انداخته اند.
نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران باید دهان تمام این عاملین فتنه را خرد کند.
#مقاومت
#ایثار
#شهادت
#برخورد با عامل فتنه
#انتقام سخت
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥قشنگترین صحنهٔ شب گذشته که نشون میده #مهمونی_ده_کیلومتری فقط طول نداشت، عمق فرهنگی و آیینی هم داشت.😍
🤣واقعا مامور راهنمایی و رانندگی خسته شده بود!!
دمش گرم عجب مشت و مالی داد😜😜😍
#شکار لحظه ها
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
چی فکر میکردن، چی شد :))))
#مهمونی_ده_کیلومتری
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بعد از مهمونی ۱۰کیلومتری، پاکبانان به عشق مولا به میدان آمدند
🔺 این پیام براندازسوز پاکبانان عزیز بعد از جشن ۱۰کیلومتری غدیر تقدیم به اونایی که خیلی نگران زبالهها و اذیتشدن پاکبانان بودن:
🔸«هیچ غمی نداشته باشید ما به عشق مولا آمدیم و شهر را تمیز میکنیم...»
✅ خدا قوت با مرام و با عشق
سلام و دعای خیر همه عاشقان مولا علی ع پشت و پناه شما که در دل تاریکی شب ،برای تمیزی و بهداشت و زیبای و رزق حلال تلاش می کنید.
#مردان میدان
#پاکبان شریف
#عشق به مولا
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️ پلیس ایران داره مردمو میکشه!
پلیس ایران👆😉
🚨اینم مدرک:خودم عکس گرفتم خوب دقت کنید پلیس چه بیرحمانه داره نوجوانان ایران زمین را میکشد!!
#یکم خجالت
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه هایی ناب در کنار خانه خدا
الهی زیارت کعبه قسمت همه آنهایی که حسرت زیارت دارند🤲
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت40
زسعدی
کنار راضیه به پشتی تکیه دادم و نشستم.
راضیه گفت:
خوب تعریف کن خوش گذشت؟
کجاها رفتین امروز؟
احمد آقا خوب سنت شکنی می کنه آقاجانم مهربون باهاش همکاری می کنه.
از حرف راضیه لبخند خجولی زدم.
راضیه عمیق بو کشید و گفت:
چه اتاقت بوی خوبی میده
با خجالت گفتم:
بوی عطر احمد آقاست.
_عطرشو جا گذاشته؟
_نه همون صبح که به لباساش زد بوش مونده
راضیه دستش را روی پشتی حائل کرد و زیر سرش گذاشت و گفت:
این شوهرت خیلی عجیب غریب به نظر میاد قبول داری؟
در عجیب بودن احمد شک نداشتم ولی از راضیه پرسیدم:
واسه چی؟
_نمی دونم
یه جورایی کارها و رفتاراش با هم نمی خونه
همه از یک کنار روی سرش قسم می خورن که دین دار و مومنه
ولی فکلی و کراواتیه
سرش رو بالا نمیاره تو چشم کسی نیگا کنه ولی بعد محرمیت تون ....
خندید و گفت:
یعنی من دیشب هرکیو دیدم داشت پشت سرش حرف می زد چه پر روئه چه بی حیا و بی آبروئه
برای خواستگاری که دو بار اومد هر دو بار من دیدمش صورتش صاف به قول حسنعلی مورچه رو صورتش سر می خورد بس که شیش تیغه اصلاح کرده بود
ولی برای دیشب که اومد ته ریشش در اومده بود و برعکس همه تازه دامادا به صورتش صفا نداده بود
اینم از این جعبه لوازم آرایش
راضیه به روی پایم زد و گفت:
راستی کو برو بیارش
از جا برخاستم و جعبه را از روی طاقچه برداشتم و به دست راضیه دادم.
راضیه جعبه را باز کرد و لوازم را یکی یکی بیرون آورد و نگاه کرد.
با خنده گفت:
به جز این سرمه و مداد و این ماتیک و کرم و پودرش دیگه من نمی دونم بقیه اش به چه کار میاد و مال چیه
بعدا فهمیدی به منم بگو
از حرفش لبخند زدم و گفتم:
باز خوبه تو اینا رو می شناسی من نه می دونم چی ان نه چه طور باید استفاده کرد.
_فکرم نکنم لازم بشه بدونی
جایی نیست که بخوای آرایش کنی اینا رو استفاده کنی
نهایتش آخر شبا یه سرمه و یه ماتیک بزنی یا به مداد بکشی صبحم پاک کنی برای نماز
راضیه سرمه و ماتیک را به دستم داد و گفت:
اینا رو بذار تو کیفت فقط همینا لازمت میشه
بقیه اش بذار تو همین جعبه بمونه.
خونه مادر شوهرتم رفتی آرایش کرده جلوشون قدم نزنی یک سره
میگن این دختر بی حیاست.
شب قبل خواب بزن ده دقیقه یه ربع هم احمد آقا ببینت بسه صبح برو بشور
آرایش زن و خوشگلیش فقط باید برای شوهرش باشه
الان عقدین همون آخر شب یکم به خودت برسی بسه
رفتی خونه خودت به خودت حسابی برس
البته اگه قرار شد با مادرشوهرت یه جا بشینی بازم همون آخر شب بسه
تو روز معمولی باش
هم همه بد می دونن پشتت حرف در میارن
هم یکی میاد یکی میره این شکلی نامحرم نبینتت گناه داره.
در تایید حرف او سر تکان دادم و گفتم:
باشه آبجی.
راضیه در جعبه را بست و به دستم داد و گفت:
مبارکت باشه الهی به دل خوش ازشون استفاده کنی و چشم شوهرت رو سیر کنی.
راضیه پشتی را خواباند و به پهلو روی زمین دراز کشید.
من هم با فاصله کمی رو به او دراز کشیدم.
راضیه پرسید:
دیشب خوب بود؟
سر تکان دادم و گفتم:
آره
احمد آقا کلی حرف زد.
از خودش از این که دلش برام لرزیده و این که از امام رضا خواسته یا قسمت بشه یا فراموشم کنه تعریف کرد
_چه جالب.
دیشب تونستی بخوابی؟
اذیت و معذب نبودی؟
راضیه خندید و گفت:
من شب عقدم از ترس این که حسنعلی دست از پا خطا نکنه تا صبح نخوابیدم
ولی اون تخت خوابید
به راضیه لبخند زدم و گفتم:
قبل اذان تا نزدیک طلوع خوابیدم.
_چه قدر کم.
از صبحم بیرون بودی حسابی خسته ای.
پس الان بخواب قبل غروب بیدارت می کنم
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت41
زسعدی
گره چارقدم را شل کردم و گفتم:
نه آبجی زیاد خسته نیستم.
شب می خوابم.
_تا شب خیلی مونده
الان بیدار بمونی شب کسلی
یه چرت بزن برای شب سر حال باشی.
_آخه من بخوابم تو تنها می مونی
راضیه لبخند زد و به صورتم نوازشوار دست کشید و گفت:
منم همین جا کنارت یه چرت کوچولو می زنم بخواب.
راضیه چادرش را رویش انداخت و چشم بست.
غرق تماشای صورت مثل ماهش بودم که کم کم خواب رفتم.
آن قدر خسته بودم که تا خود غروب خواب بودم.
با تکان دادن ها و صدای راضیه بیدار شدم:
رقیه آبجی پاشو باید کم کم حاضر شیم بریم.
از جا برخاستم و چشم هایم را مالیدم.
اتاق تقریبا تاریک شده بود.
راضیه گفت:
برو زود وضوت رو بگیر کم کم همه میان
قراره همه بیان این جا از این جا با هم راه بیفتیم بریم خونه حاجی صفری.
خواب آلود و خسته از اتاق خارج شدم و لخ لخ کنان خودم را به حوض رساندم.
به محمد علی که به زیر زمین می رفت تا حمام کند سلام کردم.
به صورتم چند بار آب زدم تا خوابم بپرد.
به دستشویی رفتم، وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.
راضیه لباس برایم آماده کرده بود و گفت:
بیا مادر گفت امشب اینو بدم بپوشی.
یکی از همان لباس هایی بود که مادر تازه برایم خریده بود.
پیراهنی کرم رنگ که قدش تا یک وجب پایین زانو ام می آمد.
جلوی دامنش پلیسه داشت و روی کمرش یک کمربند چرم مشکی با سگک طلایی رنگ داشت.
جوراب های ضخیم مشکی ام را تا ران پایم بالا کشیدم و روسری سفیدم را سرم کردم.
النگوهایم را زیر آستین لباسم دادم و با صدای اذان برای نماز قامت بستم.
بعد از نماز حمیده و ربابه و ریحانه هم به اتاقم آمد و حسابی سر به سرم گذاشتند.
حمیده خیلی شاد و شوخ طبع بود.
با همه شوخی می کرد و گرم می گرفت.
مادر حمیده را خیلی دوست داشت و به او خیلی احترام می گذاشت.
می گفت او پیش ما امانت است و اگر به او محبت کنیم و دوستش داشته باشیم، اگر او را اذیت نکنیم و حرمتش را حفظ کنیم زندگی محمد امین شیرین می شود.
در این دو سالی که با ما بودند بین مان مشکلی پیش نیامده بود اما کم کم با اتمام کار بنایی خانه شان می خواستند از پیش ما بروند و مستقل زندگی کنند.
آقاجان که از مسجد آمد
همه سوار ماشین شدیم تا به خانه حاجی صفری برویم.
من و مادر و خانباجی در ماشین آقاجان نشستیم، محمد علی و محمد حسن و محمد حسین سوار ماشین محمد امین شدند.
راضیه هم سوار ماشین حسنعلی شد و ربابه و ریحانه هم با ماشین های خودشان.
قطار ماشین ها به سمت منزل حاجی صفری راه افتاد.
خانه شان چند کوچه از خانه ما بالاتر بود.
چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که به خانه حاجی صفری رسیدیم.
خانه که نه عمارت حاجی صفری!
نوکرشان در را به روی مان باز کرد و وارد عمارت شان شدیم.
شاید خانه شان دو سه هزار متری بود.
حیاطی بزرگ، به گمانم فقط حوض وسط حیاط شان به اندازه کل حیاط خانه ما بود.
همه مان از دیدن این خانه بزرگ و مجلل شگفت زده شده بودیم.
نوکرشان ما را راهنمایی کرد.
احمد به استقبال مان آمد.
کت و شلوار طوسی رنگ با کروات زرد رنگی پوشیده بود.
با آقاجان، برادرانم و دامادهای مان دست داد و ما را به سمت مهمانخانه راهنمایی کرد.
پدرش، برادرش و دامادهای شان هم در ایوان به انتظارمان ایستاده بودند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت42
زسعدی
احمد جلو آمد و با من و مادر گرم احوالپرسی کرد و دست مرا فشرد و خوشامد گفت و تعارف کرد تا همراهش به داخل خانه شان برویم
احمد همراه پدر و برادرانم و دامادها جلوتر می رفت.
بعد از احوالپرسی با آقایان ما خانم ها را به مهمانخانه شان راهنمایی کردند و مردها در خوش نشین مجلل شان نشستند.
وارد مهمانخانه مجلل و بزرگ شان شدیم.
سالنی بزرگ پر از فرش های دستباف نفیس، پرده های ابریشمی با تابلوهایی زیبا که بر دیوارشان زده بودند
مادر و خواهران احمد همراه عروس شان سوگل در مهمانخانه منتظر ما بودند.
همه شان لباس های شیک و فاخری پوشیده بودند و روسری بر سر نداشتند.
ظاهر اعضای خانواده ما در مقابل آن ها به شدت ساده بود.
اصلا فکر نمی کردم عروس چنین خانواده ثروتمندی شده باشم.
آقاجان هرگز درباره این که آن ها از لحاظ مادی درچه حدی هستند و این قدر از ما بالاترند حرفی نزده بود.
تصور من هم از آن ها خانواده ای در سطح خودمان بود و حالا همه مان از دیدن خانه وسیع و بزرگ و وسایل زندگی شان و لباس های فاخر شان جا خورده بودیم.
مادر احمد تعارف کرد روی مبل های شان بنشینیم.
همه مان غرق تماشای مهمانخانه مجلل شان بودیم.
مادر با وجود این که خودش هم از دیدن خانه شان حیرت کرده بود اما با چشم و ابرو به ما اشاره می کرد این قدر با حیرت به در و دیوارشان نگاه نکنیم.
راضیه که کنار من نشسته بود آهسته در گوشم گفت:
چه خونه بزرگی دارن.
خندید و گفت:
چه جوری تمیزش می کنن؟
هر دو ریز خندیدیم.
راضیه دوباره آهسته گفت:
لابد واسه همینه نوکر و کلفت دارن.
خانباجی که آن سمتم نشسته بود آهسته مرا نیشگون گرفت و گفت:
زشته این قدر پچ پچ نکنید و نخندین میگن چه دخترای سبکی.
لبهایم را به داخل دهانم جمع کردم و دوباره در مهمانخانه مجلل شان نگاه چرخاندم.
اگر به خودم بود و می دانستم از خانواده های اعیان هستند هرگز قبول نمی کردم عروس شان شوم
راضیه آهسته گفت:
حسنعلی قبلا که بحث خواستگاریت پیش اومد می گفت مادر احمد آقا نوه یکی از شاهزاده های قاجاره
می گفت خیلی ثروتمندن
اگه این خونه زندگی نواده های قاجاره ببین خود شاها چه جوری زندگی می کنن.
قبل از این که چیزی بگویم، سوگل آمد نزدیک مان نشست و خوشامد گفت.
به شکم راضیه اشاره کرد و گفت:
ماشاءالله ... چند وقت دیگه داری؟
راضیه چادرش را روی شکمش مرتب کرد و گفت:
خدا بخواد آخراشه
سوگل موهای فرفری اش را که از گیره اش بیرون زده بود پشت گوشش فرستاد و گفت:
ان شاء الله به سلامتی فارغ بشی
برای زایمانت میخوای چه کار کنی؟
بیمارستان میری یا قابله میارین خونه؟
راضیه کمی در جایش جا به جا شد و دستش را به کمرش گرفت و گفت:
راستش نه خودم نه شوهرم بیمارستانو دوست نداریم و قراره قابله بیاریم.
مادر و خواهران احمد هم آمدند و روبروی ما نشستند و دوباره خوشامد گفتند و با مادر و خانباجی گرم صحبت شدند.
ما گرم صحبت بودیم و نشسته بودیم و دو کلفت شان پذیرایی می کردند.
ظاهر و لباس کلفت های شان هم تمیز و مرتب بود حتی شاید بهتر و شیک تر از خانواده ما بودند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت43
زسعدی
ساعتی بعد سفره شام پهن شد.
مرغ های بریان شده، خورشت بادمجان، دیس های پلو، ظرف های سالاد که با سلیقه فراوان تزئین شده بودند سفره اشرافی شان را زینت بخشید.
بودن در این خانه و سر این سفره اذیتم می کرد.
عادت به این تشریفات نداشتیم.
همه مان از این سفره و این همه بریز و بپاش ناراحت بودیم و می دانستم غذا از گلوی هیچ کدام مان به راحتی پایین نمی رود.
مادر احمد تعارف می کرد که برای خودمان غذا بکشیم و بخوریم اما دست مان به سمت سفره دراز نمی شد.
خانباجی چادرش را زیر بغلش جای داد و با کنایه گفت:
دست شما درد نکنه واقعا راضی به این همه زحمت و رنگ و لعاب نبودیم
مادر احمد انگار متوجه کنایه خانباجی نشد و با افتخار گفت که همه این غذاها و تزئینات کار دست زیور خانم است.
زیور خانم هم سن و سال خانباجی بود اما از خانباجی کمی تیز و زرنگ تر بود.
همه مان کنار سفره ماتم گرفته بودیم که مادر برای این که دلخوری پیش نیاید اشاره کرد بخوریم.
با بی میلی تمام چند قاشقی غذا خوردیم و تشکر کردیم.
مادر حین تشکر گفت:
حاج خانم با ما خودمونی باشید.
این جوری ما راحت تریم.
الان یه آبگوشتی یه غذای ساده ای میذاشتین ما راضی تر بودیم
نیاز به این همه زحمت و بریز و بپاش نبود.
مادر احمد هم گفت:
کاری نکردیم حاج خانم. قابل شما رو نداشت.
کلفت ها سفره را جمع کردند و ما فقط تماشای شان کردیم.
ما از جا برخاستیم که کمک کنیم اما مادر احمد منع مان کرد و گفت ما مهمان هستیم و خودمان را به زحمت نیندازیم.
خودشان هم نشستند و پا روی پا انداختند و زیور خانم و کلفت دیگرشان خم و راست می شدند و وسایل سفره را جمع می کردند.
بعد از شام برای مان هندوانه آوردند و کمی بعد زیور خانم اطلاع داد که آقاجان گفته آماده رفتن شویم.
از این که قرار است برویم به شدت خوشحال شدم.
تحمل تک تک لحظات بودن در این خانه و این ضیافت برایم سخت بود.
مادر احمد برای پاگشایم یک سرویس کامل 12 نفره کامل هدیه داد و مادر هم کت و شلوار و ساعتی را که هدیه آورده بود تقدیم کرد.
از مهمانخانه خارج شدیم.
مادر و خواهران احمد و سوگل هم چادر پوشیدند و برای بدرقه مان آمدند.
همه خداحافظی کردیم و خواستیم برویم که آقاجان صدایم زد و گفت:
بابا جان احمد آقا فردا راهی سفرن و حاج علی آقا اصرار کردند شما امشب این جا بمونی
از حرف آقاجان جا خوردم.
از ناراحتی وا رفتم.
با التماس به مادر نگاه کردم تا شاید او مخالفتی کند. اما مادر هیچ وقت در جمع روی حرف آقاجان حرفی نمی آورد.
دلم نمی خواست این جا بمانم.
آقاجان به شانه احمد زد و گفت:
این دفعه استثناءًا قبول کردم.
دیگه خیلی دارم سنت شکنی می کنم و روی رسم و رسوم پا می ذارم.
امشب رقیه بمونه ولی فردا آفتاب نزده باید خونه باشه.
قبوله پسرم؟
احمد سر به زیر انداخت و گفت:
به روی چشم آقا جان.
از این که مجبور بودم بمانم خیلی ناراحت شدم.
دلم می خواست گریه کنم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت44
زسعدی
مادر مرا بغل کرد و بوسی و دوباره در گوشم توصیه های لازم را کرد.
همه خدا حافظی کردند و رفتند.
دلم داشت از ناراحتی می ترکید.
دلم نمی خواست این جا بمانم.
از این خانه خوشم نمی آمد.
از این زندگی تجملاتی و آدم هایش خوشم نمی آمد.
از این که راحت بنشینند و پا روی هم بیندازد و دو خانم مسن و سن بالا همه کار را بکنند و کسی دلش برایشان نسوزد و به کمک شان نرود خوشم نمی آید.
من با این نوع زندگی بیگانه یا بهتر بگویم از این نوع زندگی بیزار بودم.
در این خانه و در کنار این رفتارها حس خفگی داشتم.
حتی شاید اگر بگویم از احمد هم بدم آمده بود دروغ نگفته بودم.
او هم اهل این خانه بود و قطعا با این نوع زندگی خو گرفته بود.
به تعارف حاج علی همه در ایوان نشستیم و کلفت ها چای آوردند.
از گلویم پایین نمی رفت و چای برنداشتم.
صمٌّ بکم و حتی شاید عصبانی و یا غمگین در جمع شان نشستم.
احمد آهسته در گوشم پرسید:
خوبی عروسکم؟
جوابش را ندادم.
تظاهر کردم که اصلا صدایش را نشنیدم و رویم را به سمت دیگر گرفتم.
چرا پدرش خواست من بمانم؟
حتما احمد از او خواسته بود.
این مرد چقدر راحت و پر رو بود و این چیزها را بد نمی دانست.
احمد آهسته به بازویم ضربه زد و صدایم زد:
رقیه جان ...
دیگر نمی توانستم تظاهر کنم که متوجه نشدم.
به ناچار نگاه به او دوختم.
مگر می شد نگاه مهربانش را ببینم و دوباره دلم با او نرم نشود؟
مگر می شد نگاهش کنم و دلم برایش به تب و تاب نیفتد؟
ابروهای در هم گره خورده ام از هم باز شد و در کمتر از ثانیه ای لب هایم به لبخند کش آمد.
صورت او هم به لبخند شکفت.
پرسید:
خوبی؟
در جوابش سر تکان دادم و زیر لب بله گفتم.
_چرا چای برنداشتی؟ میخوای برم برات بیارم؟
خواستم بگویم بری بیاری یا دستور بدی؟ که لب فرو بستم.
مگر بلد بودی از جایت برخیزی و کاری را خودت انجام دهی.
خدا کند بعد عروسی قرار نباشد این جا زندگی کنم و مثل ارباب ها یک گوشه بنشینم و به بقیه دستور دهم.
_چای نمی خواستی؟
در جواب احمد گفتم:
نه دست شما درد نکنه
رویم را از احمد برگرداندم و به صحبت های پدرش با داماد بزرگ شان گوش سپردم.
سر در نمی آوردم چه می گویند و موضوع صحبت شان چیست فقط دلم نمی خواست در جمع با احمد پچ پچ کنم و بعدا همین برایم موجب حرف و حدیث شود.
استکان های چای که خالی شد احمد از جا برخاست و استکان ها را جمع کرد.
مادرش گفت:
بذار پسرم زیور خانم میاد خودش جمع می کنه.
احمد گفت:
میذارم جلوی مطبخ بر می گردم.
مادرش چیزی نگفت و احمد با سینی استکان ها رفت.
کم کم همه خداحافظی کردند و رفتند.
مادرش به احمد گفت که امشب را در یکی از اتاق های نزدیک مهمانخانه بمانیم اما احمد قبول نکرد و مرا به سمت اتاق خودش هدایت کرد.
اتاق احمد از سمت در ورودی عمارت شان اولین اتاق و کنار اتاق آقا حیدر و زیور خانم بود.
از پله های ایوان باریک شان بالا رفتیم.
احمد در فلزی و زنگ زده اتاقش را باز کرد و گفت:
بذار پنکه رو روشن کنم یکم خنک بشه هوای اتاق دم داره.
حوصله ایستادن نداشتم و روی پله های جلوی ایوان نشستم و به عمارت شان چشم دوختم.
احمد کنارم نشست و دستم را در دست گرفت.
نگاهش نکردم و هم چنان نگاهم به عمارت شان بود.
_حالت خوبه؟
نگاه کوتاهی به او کردم و لبخند زدم و دوباره به عمارت چشم دوختم.
_چیزی شده؟
جوابی ندادم.
_ناراحتی؟ کسی چیزی گفته یا کاری کرده رنجیدی؟
سرم را به بالا تکان دادم و گفتم:
نه
_پس چرا تو همی؟ سرحال نیستی
از این که موندی پیشم ناراحتی؟
نگاه به او دوختم.
ناراحت بودم اما نه از ماندن در کنار او از ماندن در این خانه که انگار داشت خفه ام می کرد ناراحت بودم.
دستش را فشردم و گفتم:
ناراحت نیستم
فقط یکم حیرت زده ام
فکرش نمی کردم شما این قدر ثروت داشته باشین و عروس هم چی خانواده ای شده باشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت45
زسعدی
احمد کراواتش را شل کرد و پرسید:
این که خانواده من وضع مالی شون خوب باشه خوشحالت می کنه؟
به او چشم دوختم و گفتم:
نه اصلا
_ناراحتت می کنه؟
چه می گفتم.
نکند فکر کند حسودی می کنم که او چنین ثروتمند است و من در خانواده ای معمولی بوده ام.
شانه بالا انداختم و گفتم:
فرقی به حال من داره
روزی آدما با هم فرق داره.
خدا به هر کسی روزیش رو میده یکی روزیش کمه یکی زیاد.
آقاجانم میگه مال دنیا مال دنیاست. باید گذاشت و رفت.
پس کمی و زیادیش مهم نیست فقط مهمه حلال باشه و براش زحمت کشیده باشی.
میگه داشتن بد نیست ولی با داشته هات نباید دل بسوزونی و دل بشکنی
میگه نباید مال رو مال انبار کنی باید تا می تونی دست بگیری و کمکِ بقیه کنی.
احمد آه کشید و گفت:
آقاجانت راست میگه
خیلی خوب میگن
مال دنیا رو باید گذاشت و رفت
مهم اخلاق و مرام آدمه.
من خودم از تجملات و این وضع زندگی کردن بدم میاد.
دلم میخواد یه زندگی ساده و معمولی داشته باشم.
دلم میخواد ایمان تو زندگیم حرف اولو بزنه نه پول تو جیبم و خونه و ماشینم و ...
نفسش را بیرون داد و گفت:
خونه به این بزرگی واقعا برای ما زیادیه
نصف اتاقاش خالیه
ولی مادر این طور زندگی کردن رو دوست داره و آقام هم میگه خونه باید به دل زن باشه تا توش راحت باشه.
کراواتش را باز کرد و دور دستش پیچید و گفت:
پدر بزرگ مادرم از شاهزاده های قاجار بوده
همونا که به اسم وصل بودن به شاه کلی زمین و املاک بی صاحب و با صاحبو برای خودشون مصادره کردن.
از تبار این آدما بودن افتخار نداره واقعا ...
مادرم از وقتی چشم باز کرده اشرافی زندگی کرده
واسه همین آقام نمیخواد از سطح خونه پدریش چیزی کم داشته باشه.
مادرم آدم خوبیه ولی تربیتش این طوری بوده.
خود آقام هم دلش نیست این جوری زندگی کنیم ولی به خاطر مادرم ...
احمد سکوت کرد و بعد گفت:
پاشو بریم اتاق. خسته ای
از جا برخاست و دست مرا هم گرفت و بلندم کرد.
احمد تعارف کرد که قبل از او وارد اتاق شوم.
اتاقی تقریبا سه در چهار که بسیار ساده بود و با تمام خانه شان متفاوت بود.
زیلوی رنگ و رو رفته ای کف اتاق پهن بود و یک دست رختخواب و یک کمد لباس وسایل درون اتاق بود.
گوشه اتاق و روبروی در یک میز مطالعه کوچک بود که رویش پر از کتاب بود.
اتاقش سه طاقچه داشت که روی یکی از طاقچه ها آینه، شانه، شیشه های عطر و جانماز کوچکی قرار داشت.
دو طاقچه دیگر هم پر از کتاب بود.
احمد تعارف کرد بنشینم. نشستم و به پشتی گوشه اتاق تکیه زدم.
احمد کتش را در آورد و در کمدش را باز کرد تا آن را آویزان کند..
احمد در حالی که کمربندش را باز می کرد پرده جلوی در اتاق را انداخت و گفت:
چادرت رو در بیار راحت باش.
احمد شلوارش را در آورد.
از دیدنش خنده ام گرفت.
مردی که از شب قبل تا آن لحظه او را شیک و مرتب دیده بودم حالا با بیژامه روبرویم ایستاده بودم.
متوجه خنده ام شد و با خنده گفت:
دیگه همینه عروسکم بیرون اونجوری خونه این جوری
خیلی بهم میاد این جوری باشم؟
سر به زیر انداختم و خندیدم.
احمد جوراب ها و پیراهنش را هم در آورد و پیراهنش تا کرد و روی میزش گذاشت.
گره روسری ام را کمی شل کردم و به او که روبرویم نشست نگاه دوختم.
دست جلو آورد و روسری ام را از سرم برداشت و گفت:
بذار موهای قشنگت رو ببینم.
روی موهایم دست کشید و من از خجالت سر به زیر شدم.
همیشه روسری سرم بود و عادت نداشتم بی روسری باشم و حالا روسری ام در دست او بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۷تفاوت شورش در تهران و پاریس
ایران بهشت آشوبگران
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸