⏪دارندهی اصل و نسب حتی در دشمنی هم بزرگوار است...
کنایه پدرام کریمی؛ نویسنده و مجری تلویزیون به شادی برخی کفتارصفتان
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
⚫️محمود پاک نیت: رئیس جمهوری پرتلاش و پرکار را از دست دادیم
بازیگر سینما، تلویزیون و تئاتر ضمن عرض تسلیت به مناسبت شهادت آیتالله سید ابراهیم رئیسی و هیأت همراه در حادثه سقوط بالگرد، گفت: متاسفانه رئیس جمهوری پرتلاش و پرکار را از دست دادیم. امروز به دلایل مختلف دچار یک بیثباتی شدهایم که از دست دادن سید بزرگوار ممکن است این بیثباتی را تشدید کند.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
⚫️پیام تسلیت مدیرعامل بنیاد رودکی در پی شهادت ریاست جمهوری
دغدغه رئیسجمهور محترم در مسائل فرهنگی و هنری نیز مایه دلگرمی جامعه هنری بود. شهادت ایشان در راه خدمت به این مرز و بوم، والاترین درجهای است که هر انسان مومنی به آن میرسد.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
⚫️حمید نیلی، مدیرکل هنرهای نمایشی:
آقای رییس جمهور در حین خدمت به کشور و مردم به شهادت رسید و این عین عاقبتبخیری است.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
⚫️پیام تسلیت علیرام نورایی برای شهادت رئیسجمهور و هیأت همراه
علیرام نورایی: شهادت جانسوز رئیس جمهور مکتبی، جناب آقای آیت الله رئیسی و همراهان گرامیشان را به مردم شریف ایران تسلیت عرض میکنم و برای بازماندگان صبر و سلامتی از درگاه احدیت خواستارم.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
⚫️ابوالفضل همراه بازیگر سینما، تئاتر و تلویزیون
🔸 شهید حاج قاسم سلیمانی یک جمله معروف دارند که میگویند شرط شهید شدن شهید بودن است.
🔸 به نظر بنده شهید آیت الله رئیسی و همراهانشان همگی این نشانه شهادت رو در کار و در زندگیشان داشتند.
🔸 چه توفیقی بالاتر از اینکه در حین خدمت به خلق، شهد شیرین شهادت نصیبشان شد.
🔸 از خداوند منان برای آن شهیدان، علو درجات و برای امت اسلام و خانواده های شهدا صبر و سلامتی مسئلت دارم.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
30.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سرخط
🔹برگزاری جلسه فوق العاده سران قوا به میزبانی معاون رئیس جمهور
🔹 همدردی روسیه با ایران : پوتین برای مراسم تشییع به تهران سفر میکند
🔹 واکنش ظریف به شهادت رئیس جمهور : آمریکا مقصر این اتفاقه
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
32.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سرخط
🔹آخرین تصاویر رئیسی قبل از حادثه منتشر شد
🔹 پیام معنی دار رهبری به سران جدید دولت
🔹 هلهله کفتارهای فارسی زبان در پی شهادت رئیس جمهور
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سرخط
🔹حکم بازداشت نتانیاهو و گالانت (وزیر جنگ اسرائیل) صادر شد
🔹 پوتین به تهران می آید
پیام تسلیت معنادار پوتین : او دوستم بود ، هم اکنون شخصا ایشان را از دست داده ام
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
🔴آقای مهرعلیزاده دیدار افتاد به قیامت!
🔹ما هیچ وقت حرف منافقین که از دهن شما تو مناظره ها دراومد رو فراموش نمیکنیم.
#سید_شهیدان_خدمت
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت عشق
قسمت ۱۱
مهر سکوتش باز شدنی نبود...
با فکرهایی که در سرش بود،صغری کبری میچید اما بی نتیجه.! نمیدانست چه کند.
سرش پایین بود و به چایی که خانم بزرگ برایش گذاشته بود خیره شده بود.
یک دستش را تکیه بدنش کرده بود.
با انگشت دست دیگرش روی لبه فنجان خطوطی نامفهوم میکشید.
آقابزرگ صبرش به سر آمد و گفت:
_باباجان نمیگی چیشده؟ با یاشار حرفت شده؟
نفس عمیقی بیرون داد.
_نه.!
_خب پدر بیامرز حرف بزن ببینم دردت چیه. بیشتر از یکساعته ساکتی.! حرفتو بزن..!
خانم بزرگ_ آره مادر! من که دق کردم از دستت. اون از صبحونه خوردنت اینم از حال الانت. خب حرف بزن..!
جمله خانم بزرگ گویی تاثیر خودش را گذاشته بود.زانوانش را در بغل گرفت. آهسته گفت:
_نمیدونم از کجا بگم. زندگیم هیچ جوری به هم نمیخوره! فاصله عقاید من با همه از زمین تا آسمون شده! مامان بابا اصلا منو درک نمیکنن!! تمام فامیل رو بسیج کردن #علیه_من. مخصوصا مامان...
نگاهش را بالا آورد.
_دیشب بابا از دستم شاکی شد. گفتم مهسا رو نمیخام. یاشار و سمیرا هم، همون دیشب، محرم شدن.خیلی کلافه ام...بیشتر از دست مامان.اصلا نمیفهمه چی میگم. مهمونی ها شده مثل عروسی فقط تجملات...!
میگم نمیخام خاله شهین اینا رو ببینم از عمد میگه برو دنبالش. میگم نیاز به اینهمه مهمونی نیس، کار خودشو میکنه.
نگاهی به اقابزرگ و خانم بزرگ کرد.
هر دو بالبخند به او نگاه میکردند و به حرفهایش گوش میدادند.
خانم بزرگ_خب خیلی طبیعیه مادر
روی دو زانو نشست.
_اخه کجای اینا طبیعیه!!؟؟ اصلا به هم همخوانی نداره! چه دلیلی داره اینهمه با حرفها و نظراتم مخالف باشند؟! چه دلیلی داره اینهمه فاصله بین من و بقیه؟! از خانواده خودم هیچکسی نیست باهم، هم عقیده باشیم، این کجاش طبیعیه؟!اینهمه اصرار مامان بابا برا ازدواج من با مهسا کجاش طبیعیه؟!
آقابزرگ بقیه چایش که نصفه شده بود را خورد. استکانش را در سینی گذاشت و با لبخند گفت:
_ببین باباجان حرف زیاد دارم بهت. ولی اول باید تمام حرفهات رو بگی.بعد من میگم.
_همه رو گفتم
_نه باباجان من تو رو بزرگت کردم. تک تک سلولت رو میشناسم، غم بزرگی رو دلت سنگینه. اونو بگو
_شما منو بزرگ کردین؟؟
خانم بزرگ_آره مادر! اول حرفات رو بگو تا بگیم برات
_خب شما بگین جریان چیه؟!
خانم بزرگ_دلت سبک بشه راحت تر میفهمی ما چی میگیم.
_زن میخوام.ولی هیچ کاری نمیکنن. میگم چادری باشه مهسا رو معرفی میکنن.!!! اصلا دلخوری دیشب بابا هم از همینه!!خسته شدم از اینهمه مهمونی. خسته شدم از اینهمه ظاهرسازی، از خونه باغ، از تجملات، تنها جایی که مانوسم بعد از اتاقم خونه شماست و اونم نمیدونم دلیلش چیه!! از اینهمه... از اینهمه...
کلام نیمه تمامش را خانم بزرگ تمام کرد.
_از اینهمه عشوه و غمزه های دخترا، از کارای مادرت، از اینکه همه متحد شدن تا تو رو ب زانو دربیارن، از اینهمه اصرار پدرت.
با تعجب و تحیّر به دهان خانم بزرگ چشم دوخته بود. باورش نمیشد،.. حرف دلش بود،...همانی که این پا و آن پا میکرد تا خودش بگوید، حالا چه راحت خانم بزرگ همه را میگفت..!
آقابزرگ لبخند پهنی زد.
_چیه باباجان.،؟؟!! چرا اینقدر تعجب کردی!!! ؟؟ ما خیلی چیزا میدونیم که خبر نداری. بهت نگفتیم تا خودت بیای، ازمون بخای که بگیم برات.
نزدیک ظهر بود...
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت عشق
قسمت ۱۲
نزدیک ظهر بود...
خانم بزرگ در آشپزخانه...
مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد.
پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...
نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید.
آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.
خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،...
سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت:
_آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟
آقا بزرگ با #لحن_شیرینی گفت:
_شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار
خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!
_نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!
خانم بزرگ بود و زانو دردش...
میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود.
مخصوص نماز هایی که #دونفره میخواندند.
به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد.
مقنعه اش را سرکرد...
چادرش را پوشید. عطر خوشی در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد.
این همان #عطرتربتی بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود.
آقابزرگ وضو گرفته،...
آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.