وقتی سواد کافی نباشد، نتیجهاش میشود این خبر! یکی نیست از خبرگزاری ایسنا بپرسد که این دفاع مدنی سوریه کیست، چیست، کجاست، وابسته به کیست؟ باور کنید اگر حوزه کاریام این نبود به هیچ عنوان متوجه نمیشدم که دفاع مدنی سوریه که ایسنا اینگونه بدون ملاحظه از آن خبر رفته، همان کلاهسفیدهای تروریست القاعدهای / جبهه النصره مورد حمایت امریکا، ترکیه و قطر هستند... الجزیره اخوانی فراماسون کی تا به حال شده طرفدار مردم سوریه؟
خبرگزاری دولتی ایرنا هم چند روز پیش تخم دو زرده گذاشته بود و شورای ریاستی منصوب آل سعود را چنان با آب و تاب پوشش خبری داده بود که آدم شاخ در میآورد.. حتی یک کلمه هم توضیح نداده بود که این شورای ریاستی چیزی جز جمع مزدوران سعودی نیستند! این بیسوادی رسانهای تا کی و کجا میخواهد ادامه پیدا کند، خدا داند!!
#سوادرسانه
🆔@ashaganvalayat
.
15.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سیلی بانوان ضعیف الحجاب به گوش دشمن از متروی میدان فردوسی✊️
خیلی از کم حجابها به علت عدم امر به معروف،شاید کم توجهی دارند،اگه همه ما در هر مقدار که هست وظیفه امر به معروفمون رو انجام بدیم،وضع خیلی بهتر میشه،
نباید فقط به مسئولین و فلان نهاد دلخوش بود،ما هم وظایفی داریم...
#انتشار_گسترده
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال عاشقان ولایت
وقتی سواد کافی نباشد، نتیجهاش میشود این خبر! یکی نیست از خبرگزاری ایسنا بپرسد که این دفاع مدنی سور
رپورتاژ ویژه ایسنا برای بایدن و زلنسکی! عین گزارش شبکه امریکایی سیانان را ترجمه کرده است! یعنی اگر بایدن باد فتقش هم عود کرده باشد، در این گزارش رد پای آن را مشاهده میکنید. چنین گزارشی را ایسنا برای سفر رئیس جمهور به چین هم نداشت که به این شکل جامع و کامل باشد. به گونهای از امریکا و زلنسکی در این گزارش یاد شده که هر کس نداند فکر میکند ناجی کره زمین و بشریت هستند... بعد نگاه کنید رسانههای امریکایی و همین سیانان در طول چند ماه گذشته چه دروغ هایی به کشور ما و ملت ما بست و مدیران ایسنا که دارند از بیت المال ارتزاق میکنند گلویشان زخم بود که یک خط بنویسند.
اینها را آدم میبیند، غصهاش می گیرد و بعد دنبال سر نخهای نفوذ در کشور میگردند...
#سوادرسانه
🆔@ashaganvalayat
.
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فوری
🔺️استاد#رائفی_پور را تهدید به ترور کردند
✅به صورت گسترده انتشار دهید👌💪
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 از محبت اهل بیت (علیهم السلام) نباید دست برداشت، همه چیز در #محبت است، اگر چیزی داریم از محبت آنهاست،
🌷 انسان اگر هر یک از مشاهد مشرفه را طواف کند، همه مشاهد را در همه جا زیارت کرده است و برای او مفید است.
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان
#کلامی_از_بهجت
24.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜شهید محمود شهبازی ⚜
🎙روایتگر: حاج حسین همدانی
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
##شهید_محمود_شهبازی
#شهید_حاج_حسین_همدانی
محمد اره را برداشت و به باغ رفت، چندسالی بود که درخت آلوی باغ محمد خشک شده بود ومیوه نمیداد و آنروز محمد تصمیم به قطع درخت نموده بود تا آمد شروع به کار کند حسین وارد باغ شد نگاهی به محمد انداخت
محمد چه میکنی؟
حسین این درخت چند سالی هست که مزاحم شده است، خشکیده و دیگر میوه نمیدهد میخواهم قطع کنم و نهالی دیگر بکارم
حسین آرام کنار درخت آلو نشست، محمد این درخت نفس میکشد، او زنده است، قطعش نکن
اما حسین پنج سالی هست که خشکیده تا به الان هم دلم نمی آمد وگرنه ده ها بار قطعش کرده بودم، او حتی برگ هم نمیدهد
اما باز حسین اصرار نمود، این بار محکم تر، محمد ضامن این درخت میشوم، قطعش نکن، من صدای نفس اوراحس میکنم، بگذار زنده بماند
محمد پشتش لرزید، حسین ضامن درخت شده بود و مگر میشود حرف محمد حسین را به زمین انداخت
چشم حسین جان، چون ضمانتش کرده ای، قطع نمیکنم
یک سال گذشت، موقع برداشت میوه های درختان رسید و محمد تعجب از درخت آلو، گل کرده بود و چقدر میوه میداد، آن سال محمد بیشترین آلوی باغش را از همان درخت خشکیده ای جمع نمود که ضامن او شهید محمدحسبن بصیر شده بود
خداکند شهید بصیر ضامن ما هم در قیامت باشد
قسمت اول
معجزه ای به نام شهید محمد حسین بصیر
اولین فرمانده شهید بولوار توس
فرمانده همیشه زنده گردان کوثر لشگر 21امام رضا (ع)
شهیدان سر زمین خورشید مشهد مقدس
🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
💖محکمترین_بهانه💖
نویسنده:زفاطمی(تبسم)
پارت اول
🌺مقدمه
همیشه آدمهایی که معتقدند بعید است روزی عشق به سراغ آنها بیاید زودتر عاشق میشوند و آنهایی که معتقدند خوشبختی برای دیگران است زودتر به خوشبختی میرسندالبته اگر عاقلانه بیندیشند و تصمیم بگیرند.
🌸فصل اول
آن روز با صمیمی ترین دوستم ,مهسا,در دانشگاه قرارداشتم با عجله راهی شدم .در بین راه تلفنم به صدا در آمد
مهسا پشت خط بود تماس را برقرارکردم .
مهسا با نگرانی گفت:ثمین کجا موندی باز؟ یک ساعته من رو منتظر گذاشتی بابا علفای زیر پام به درخت تبدیل شده!
_علیک سلام عزیزم .قربونت منم خوبم .مهساجان ,یک نفس بکش دلبندم الان نفست قطع میشه .ببخشید دارم میام تا ده دقیقه دیگه اونجام
-به شرطی میبخشمت که بری بوتیک داداشم , وسایل منو بگیری بیاری عزیزم.
_جهنم و ضرر, باشه سر راهم میرم میگیرم .امری دیگه ؟
-نه عزیزم امری نیست .بای
-فعلا
تماس را قطع کردم و به سمت بوتیک به راه افتادم .با عجله خودم را به بوتیک رساندم .داخل بوتیک کمی شلوغ بود
با چشم دنبال داداشش گشتم بالاخره دیدمش ,به سمتش رفتم و بعد از احوالپرسی, بسته مهسا را گرفتم و از بوتیک خارج شدم.
به سمت ماشینم می رفتم که ناگهان با یک خانم برخورد کردم و همه وسایلمان روی زمین ریخت سریع شروع کردم به جمع کردن وسایلم .ان خانم جوان هم کنارم نشست و محتوای کیفش را که روی زمین ریخته بود جمع کرد به او گفتم:
-ببخشید خانم من خیلی عجله داشتم متوجه شما نشدم واقعا متاسفم.
او در حالی که برمیخواست گفت:نه عزیزم خواهش میکنم شما باید منو ببخشید من هم اصلا حواسم نبود بازم عذر میخوام .
سریع از جای خود بلند شدم و با او خداحافظی کردم و به سمت دانشگاه به راه افتادم . دقایقی بعد کنار مهسا روی یکی از نیمکت های محوطه دانشگاه نشستم.
رو به مهسا کردم و گفتم:بفرما خانووم اینم وسایل شما .اصلا لازم نیست تشکر کنی
-وظیفه ات بود عزیزم .منو از صبح اینجا علاف کردی یه جنگل تو محوطه دانشگاه ساختم
-اره میبینم دانشگاه سرسبز شده .خیلی زحمت کشیدی عزیزم
-رو نیست که .بگذریم گوشیت همراهت هست .گوشیم خاموش شده باید به امیرعلی زنگ بزنم بگم به لطف جنابعالی دیر میرسم به قرار
-اره همرامه .یک لحظه
گوشی را از کیفم بیرون آوردم که ناگهان متوجه شدم گوشیم عوض شده با ناراحتی فریاد زدم :
-واااااای خدا حالا چه خاکی به سرم بریزم؟؟؟
-چت شده دیوونه؟
-گوشیم با گوشی یکی دیگه عوض شده
-جااان _با کی ؟چطوری؟
-بزار اول به گوشیم زنگ بزنم ببینم کی جواب میده بعد بهت میگم.
با شماره خودم تماس گرفتم .مرد جوانی از پشت خط گفت:
-الو بفرمایید
-سلام .آقا .ببخشید این گوشی منه که دست شماست
-بله درسته .این گوشی رو خواهرم به من دادند تا به دست صاحبش برسونم
-بله درسته من امروز تصادفا با خانمی برخورد کردم فکرکنم گوشی هامون باهم دیگه عوض شده .من خیلی عجله داشتم واسه همین متوجه نشدم.
-اتفاقیه که افتاده لطفا بفرمایید کجا هستید گوشی رو به دستتون برسونم
-اگه زحمتی نیست من الان دانشگاه شهید طباطبایی هستم . لطف کنید بیارید اینجا
-نه خواهش میکنم .چه زحمتی من تا 10 دقیقه دیگه اونجا هستم.خدانگهدار
-خداحافظ
تماس را قطع کردم و سپس ماجرای امروز را برای مهسا تعریف کردم وبه او گفتم:
_اگه عجله نداری صبر کن تا گوشیم رو بیاره.بعد زنگ بزن
-شرمنده ,من با امیرعلی قراردارم باید زودتر بهش زنگ میزدم که نشد حتما تا الان نگران شده باید برم .خودت که خوب میدونی اصلا اهل انتظارکشیدن نیست .تا الان حتما حکم تیر واسم گرفته .من دیگه برم بعدا بهت زنگ میزنم .فعلا
-برو عزیزم کم زبون بریز .سلام .منو هم به آقاتون برسون.بعدا میبینمت
خدانگهدار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸
💖محکمترین_بهانه💖
نویسنده:زفاطمی(تبسم)
پارت دوم
مهسا رفت و من منتظر ماندم.طولی نکشید که متوجه حضور آقای جوانی روبه روی خودشدم .مرد جوان رو به من کرد و گفت:
_سلام من پویا مولایی هستم,ده دقیقه پیش با شما تلفنی صحبت کردم درسته؟
-سلام .بله درسته .فکرنمیکردم اینقدر وقت شناس باشید
-شما لطف دارید .به نظر من وقت, کیمیای گرانبهاییه که نباید بیهوده بگذره
-بله حق باشماست دیگه بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم آقا.بفرمایید اینم گوشی اون خانم
-خواهش میکنم این شما هستید که وقت گرانبهاتون رو در اختیار من گذاشتید.بابت گوشی هم ممنون.اینم گوشی شما صحیح و سالم بفرمایید.ببخشید خانمه؟؟؟, اگه وسیله ندارید برسونمتون؟
-رادمنش هستم .ممنون وسیله هست .شما بفرمایید
-خب با اجازه اتون من دیگه میرم .خدانگهدار
-خدانگهدار
فصل دوم
اوایل تابستان بود ,هوا به شدت گرم بود ,همه خانواده به فکر مسافرت بودند ولی من هیچ علاقه ای به این سفر نداشتم و ترجیح میدادم در این هوای گرم در خانه زیر باد کولر بنشینم و کتاب شعر بخوانم .
والدینم به ه
منون میتونم بیام
بعد از اینکه دکتر از مچ پایم عکس گرفت .متوجه شدم که پایم به شدت در اثر پیچ خوردن صدمه دیده است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
سلام دوستان خسته نباشید به اطلاع شما بزرگواران میرسانم که من رمان محکمترین بهانه را مطالعه نکردم اما از گروهای مذهبی برداشت کردم، انشاء الله که واقعا مذهبی باشد، از شما عزیزان تقاضا دارم چنانچه غیر از این بود اطلاع دهید تا از این پس انتشار داده نشود.
مراه تنها برادرم سهیل برای تعطیلات تابستان به ایتالیا سفر کردند و هرچه به من اصرارکردند نتوانستند مرا راضی به رفتن کنند .
انها راهی سفرشدند و من تنها در خانه ماندم .پدرم بخاطر تنهایی من ,با خانواده مهسا صحبت کردتا مهسا این تابستان را با من بگذارند.
یکی دوهفته از رفتن خانواده ام گذشته بود .
من و مهسا هرروز صبح برای ورزش کردن به پارک فرشته میرفتیم.
یک روز برحسب اتفاق وقتی در حال پیاده روی بودیم مهسا چشمش به مرد جوانی افتاد که در حال کتاب خواندن بود در حالی که سرجایش خشکش زده بود روبه من کرد و گفت :
-وای ثمییین !!اون اقا رو ببین ,اون یه نویسنده خیلی معروفه و خیلی هم معتقد و با شخصیته .من همه کتاباش رو خوندم
به سمت آن مرد نگاهی انداختم و گفتم:
-من این اقا رو میشناسم ,مطمئنی با کسی دیگه اشتباه نگرفتی؟
-اره مطمئنم خودشه ,تو از کجا میشناسیش؟
-این آقای پویا مولاییه,همون کسی که چندماه پیش گوشیم با گوشی خواهرش عوض شده بود یادته؟
-اره یادمه ,ای کاش اون روز صبر میکردم تا بیاد,اینجوری میتونستم ازش امضا بگیرم حالا که دیدیمش بیا بریم بهش سلام کنیم.
-نه اصلا.بریم بهش چی بگیم ولش کن بیا بریم.
ولی مهسا دست بردار نبود دست مرا گرفت و دنبال خودش میکشید تا اینکه رسید به آقای مولایی.
روبه رویش ایستاد بی انکه حرفی بزند ,فقط به او سلام کرد .
من که دیدم آبرویم در خطر است خود را به آن راه زدم که او را نمیشناسم ,پس مثل غریبه ها گفتم:
-سلام آقا ببخشید مزاحم مطالعتون شدیم ,شما تلفن همراه دارید؟
دوستم میخواد با نامزدش تماس بگیره اخه ما گوشیمون رو داخل ماشین جا گذاشتیم
-بله بفرمایید ,این هم گوشی
مهسا گوشی را گرفت و از فرصت استفاده کرد تا با امیرعلی تماس بگیرد و من همانجا منتظرش ایستادم
پویا نگاهی به من کرد و گفت:
_ببخشید شما خانم رادمنش نیستید ؟من پویا مولایی هستم چندماه پیش تصادفا با شما آشنا شدم
-بله درسته .یادم اومد ببخشید اول نشناختمتون ,حالتون چطوره؟
(در دل گفتم:خداجون ببخش که مجبور شدم دروغ بگم.)
-ممنونم.شما و خانواده محترمتون خوب هستید؟
-متشکرم ماهم خوبیم .دوستم گفت شما نویسنده اید ,رمان مینویسید؟
-بله رمان جدیدمو تازه تمومش کردم.حتما یک جلدش رو تقدیمتون میکنم
-خیلی ازتون ممنون میشم .شما لطف میکنید
مهسا که بخاطر تلفن زدن ما را تنها گذاشته بودبعد از دقایقی برگشت و رو به من گفت:
-ثمین جان من با امیرعلی تو دانشگاه قراردارم باید زودتر برم
سپس رو به پویا کرد و گفت:
-ممنونم بابت تلفن.ببخشید میشه یه تاکسی سرویس خبر کنید تا من برم؟
رو به مهسا کردم و گفتم:مهسا جان تو با ماشین من برو ,من خودم میرم .رسیدم خونه بهت زنگ میزنم
-باشه ممنونم شرمنده تنهات میزارم قول میدم واسه جبران شام مهمونت کنم .اقا از شماهم ممنونم.خدانگهدار
مهسا رفت و من تنها در پارک ماندم ناگهان یادم امد که کیفم داخل ماشین جامانده و حالا مهسا رفته بود.
🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖محکمترین_بهانه💖
نویسنده : زفاطمی(تبسم)
پارت سوم
من نه پولی به همراه داشتم و نه گوشی تلفن تا بتوانم با مهسا تماس بگیرم تا برگرددبنابراین رو به پویا کردم و گفتم:
-ببخشید میشه من هم از گوشیتون استفاده کنم؟همه ی وسایلم داخل ماشین بود که دوستم برد.
-بله حتما بفرمایید
با مهسا تماس گرفتم ولی چون شماره ناشناس بود مهسا گوشی را جواب نمیداد.من درحالی که درمانده شده بودم به پویا گفتم:
-دیگه نمیدونم چطوری ازتون خواهش کنم.میشه منو تا جایی برسونید اخه دوستم گوشیش رو جواب نمیده ,من هم پولی واسه برگشت ندارم البته اگه زحتمی نیست
-نیازی به خواهش کردن نیست من میرسونمتون,بفرمایید کجا میرید؟
-ممنون میشم برید خیابان امیریه ,بعد از پل دوم خیابان نسترن کوچه شقایق
وقتی به جلوی در منزلمان رسیدیدم با پویا خداحافظی کردم و پویا رفت.نگاهی به اطرافم انداختم وقتی متوجه شدم که کسی نیست چادرم را از سرم برداشتم و تصمیم گرفتم از روی در به داخل خانه بروم,هنوز از در بالا نرفته بودم که پایم پیچ خورد و روی زمین افتادم در همان هنگام متوجه شدم که ماشینی به داخل کوچه می آید .ماشین ایستاد و پویا با چهره ای نگران از ماشین پیاده شد و گفت:
-سلام خانم رادمنش.اتفاقی افتاده چرا روی زمین نشستید؟
-سلام.میشه لطفا منو به بیمارستان برسونید .فکرکنم مچ پایم صدمه دیده است.
چادرم را برداشتم و سر کردم و لنگان لنگان سوار ماشین آقای مولایی شدم در بین راه به او گفتم:
-یادم رفت ازتون بپرسم شما چرا برگشتید؟
-راستش برگشتم تا این کتاب رمانم رو بهتون بدم ,بفرمایید قابل شما رو نداره
-خیلی ممنونم آقا,باید کتاب جالبی باشه
-شما لطف دارید بفرمایید اینم از بیمارستان
از ماشین پیاده شدم و نگاهی به ساختمان بیمارستان کردم و گفتم:
-چه اتفاق جالبی!پدرم تو این بیمارستان کار میکنه.
-واقعا!!!!چه جالب!میتونید راه بریو یا برم پرستار رو صداکنم؟
-نه م
Batool Lashkari:
منون میتونم بیام
بعد از اینکه دکتر از مچ پایم عکس گرفت .متوجه شدم که پایم به شدت در اثر پیچ خوردن صدمه دیده است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@ashaganvalayat
سلام دوستان خسته نباشید به اطلاع شما بزرگواران میرسانم که من رمان محکمترین بهانه را مطالعه نکردم اما از گروهای مذهبی برداشت کردم، انشاء الله که واقعا مذهبی باشد، از شما عزیزان تقاضا دارم چنانچه غیر از این بود اطلاع دهید تا از این پس انتشار داده نشود.