eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.1هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
37.3هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
افتتاح فاز ۱۴ پارس جنوبی در سفر رئیس‌جمهور به بوشهر 🔹سخنگوی دولت: روز ۱۱ و ۱۲ اسفند سومین سفر استانی رئیس‌جمهور به مقصد استان بوشهر انجام می‌شود. 🔹برنامه‌ها و افتتاح‌های گوناگونی داریم که از جمله آن‌ها فاز ۱۴ پارس جنوبی است که ایرانی‌ترین فاز پارس جنوبی است. 🔹با بهره‌برداری از این فاز، ۵۰ میلیون متر مکعب گاز در دست استفاده قرار می‌گیرد. 🔹همچنین ۱۰ هزار متر مکعب آب از محل طرح آب شیرین‌کن در این استان در اختیار مردم این منطقه قرار می‌گیرد. 🔹بیش از ۲ هزار واحد مسکن نیز افتتاح و به بهره‌برداری می‌رسد. 🆔@ashaganvalayat 📣 قیمت دلار در مرکز مبادلات ۴۳هزار و ۳۳۷ تومان شد 🔺در ششمین روز از فعالیت مرکز مبادله ارز و طلای ایران قیمت هر اسکناس دلار ۴۳هزار و ۳۳۷ تومان و نرخ حواله دلار ۳۷هزار و ۶۸۴ تومان اعلام شد. 🆔@ashaganvalayat آتش گرفتن اتوبوس شهرک‌نشینان در کرانه باختری 🔹خبرگزاری سما: سه شهرک‌نشین از جمله یک افسر و یک سرباز بر اثر پرتاب سنگ در نزدیکی وادی‌الحرامیه در شمال رام‌الله زخمی شدند. 🔹همچنین در اثر تیراندازی به یک خودرو در نزدیکی شهرک قصره در جنوب شرقی نابلس، یک شهرک‌نشین زن زخمی شد و چهار نفر وحشت‌زده شدند. 🔹به گفته منابع عبری، یک اتوبوس شهرک‌نشینان پس از پرتاب کوکتل مولوتف در جاده مودیعین، در غرب رام‌الله آتش گرفت. 🆔@ashaganvalayat السلام علیک یا ابا صالح مهدی: ارتش چین به حالت آماده باش درآمد 🔹در پی پرواز روز دوشنبه هواپیمای گشتی و شناسایی ضد زیردریایی P-۸A Poseidon آمریکا در تنگه تایوان ارتش چین آماده‌باش نظامی اعلام کرد. 🔹 فرماندهی ناوگان هفتم آمریکا در بیانیه ای اعلام کرد: «ایالات متحده به پرواز، دریانوردی و عملیات در هر جایی که قوانین بین المللی اجازه دهد، از جمله در تنگه تایوان، ادامه خواهد داد». 🆔@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_چهارم وقتی به فرودگاه رسیدیم همه وجودم چشم شد تا پویا را پیدا کنم هر چ بیشتر میگشتم از آمدنش ناامیدتر می شدم . بلاخره شماره پروازمان را خواندن من که ناامید شده بودم برای آخرین بار به در ورودی نگاه کردم در دلم دعا کردم بیاید تا بتوانم امانتی هایش را بدهم . دیگر ناامید شده بودم به سمت پدرم رفتم که احساس کردم یکی اسمم را صدا کرد به پشت سرم نگاه کردم پویا را دیدم که تیپی سر تا پا مشکی زده بود دلم گرفت هر چند مثل همیشه خوش تیپ بود و نگاه خیره دختران را به سمت خودش جلب میکرد . یک قدم به سمتش رفتم و ایستادم در حالی که به زمین نگاه می کردم گفتم : سلام - سلام .خوبید ؟ - ممنونم که اومدید - نیازی به تشکر نیست بخاطر دل خودم اومدم .اینجا اومدم تا اخرین حرفامو بهتون بزنم راستش خیلی فکر کردم به ابن مدتی که باهم نامزد بودیم لحظه های خوبی رو که کنارتون داشتم . گذشتن از شما برام سخته مثل جون دادن ولی آرامشتون از هر چیزی حتی از خودم هم برام مهمتره. پس شاد زندگی کنید .بجای هردوتامون زندگی کنید چون خودتون میدونید نفس کشیدن واسه عاشقی که عشقش ترکش میکنه سخته. با این حال به خواستتون احترام میذارم و در صورتی حلالتون میکنم که خوشبخت زندگی کنید .مواظب خودتون باشید .هرموقع نیاز به کمک داشتید من در خدمتم. _ممنونم که اومدید.من هیچ وقت دلم نمیخواست اینطور بشه ولی شد از همون چیزی که میترسیدم سرم اومد هرچند گفتنش هم دردی رو دوا نمیکنه.میخواستم قبل رفتن این بسته رو بهتون بدم فکرکنم حالا که هرکدوم میریم دنبال زندگی خودمون بهتره یادگاری های مشترک روبهتون پس بدم. بفرمایید این تمام هدیه هایی هست که به من دادید . _هدیه رو که پس نمیدن ثمین خانم. _میدونم بی ادبی هستش ولی تو اعتقادات من نگه داشتن یادگاری از یک آقای نامحرم خوبیت نداره. از توی کیفم جعبه حلقه را بیرون آوردم و به سمتش گرفتم و گفتم: _این حلقه ای که برام خریده بودید .من لیاقتش رو نداشتم امیدوارم کسی دیگه لایقش باشه _ثمین خانم کسی دیگه ای در کارنخواهد بود.حلقه های نامزدی رو به یک زوج جوان هدیه میدم راضی باشید.برام دعا کنید تا بتونم باخودم کنار بیام و روزهای خوب گذشته رو فراموش کنم چون تو قاموس من نمیگنجه که به ناموس ک.......کسی دیگه چشم داشته باشم با شنیدم حرفای پویا دوباره اشکانم جاری شد و دو زانو روی زمین نشستن و اشک ریختم پویا هم مثل من روی زمین نشست در حالی که او هم اشک می ریخت گفت: ثمین خانم بزارید اخرین تصویرم از شما همون تصویر روز اول باشه نه قیافه گریونتون ،بخاطر آرامش پدرتون هم که شده گریه نکنید! اشکامو پاک کردم و بهش نگاه انداختم که پویا گفت : - ثمین خانم فکرکنم دیگه وقتی نمونده باشه. خدانگهدارتون در حالی که لبخند میزدم گفتم : - مواظب خودتون باشید به زندیگتون برسید منتظر رماناتون هستم تا بخونمشون. دوباره اشکام جاری شد و گفتم : - فراموشم کنید آقا پویا ،من لیاقت عشقتون رو نداشتم . خدا حافظ رامین به سمتم اومد و گوشه چادرم را گرفت بلندم کرد و دنبال خودش کشید ولی من در حالی که اشک میریختم به پویایی نگاه می کردم که ایستاده بود و به زمین چشم دوخته بود. کم کم مردم جلوی دیدم را گرفتن و من با ناامیدی از آینده نه چندان دور سوار هواپیما شدم . 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_پنجم فصل نهم وقتی چشمانم را باز کردم خودم را در فرودگاه فیومیچینو رم دیدم . همه ی غم های عالم ریخت تو دلم. بغض راه نفس کشیدنم را بسته بود. نگاهی به رامین کردم ,هیچ وقت تصور نمی کردم زندگی اینگونه برایم رقم بخورد. در طول پرواز به حرفهای پویا و به چشمان دریایی و طوفانی اش فکر می کردم به این که چقدر ظالمانه اولین و اخرین عشق زندگی ام را تنها گذاشتم و در کنار مردی دیگر قدم بر میداشتم . پدرم نگاهی به من کرد و گفت : ثمین جان حالت خوبه ؟ رسیدیم پاشو باید پیاده بشیم پاشو عزیزم وقتی به منزل خاله حنانه رسیدیم همه اقوام خاله جمع بودن خاله میگفت: همه بخاطر دیدن عروس خوشگلم اومدن از نگاه های عجیب و غریب مهمان ها میترسیدم و سعی می کردم از پدرم فاصله نگیرم . وقتی خان بابا و عزیز جون را دیدم دوان دوان به سمتشان دویدم و خودم رادر بغل عزیز جون انداختم و بلند بلند گریه کردم و با دیدن خان بابایی که با نامردی تمام به خاطر گناهی که پدرم کرده بود مرا مجازات کرد بیشتر دلم شکست و بلندتر گریه کردم. عزیزم جون که از رفتار من تعجب کرده بود دستی روی سرم کشید و گفت : - دختر گلم نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم ثمینم چه قدر بزرگ شدی - عزیز جونم سلام خیلی دلم براتون تنگ شده بود الهی من پیش مرگتون بشم چقدر شکسته شدید؟ - خدا نکنه عزیزم پیر شدیم دیگه کم کم وقت رفتن رسیده در حالی که اشک می ریختم گفتم عزیز جون این حرف رو نزنید
امید وارم هزار سال زنده باشید و با خان بابا زندگی کنید. در حالی که به خان بابا زل زده بودم ادامه دادم وگفتم : زندگی بدون عشق برابر با مرگ عزیزجون سرم را از شانه عزیز جون برداشتم وبه خان بابا نگاه کردم با بی میلی به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم و گفتم: _سلام خان بابا خوشحالم میبینمتون پدرم به همراه شوهر خاله ام و خاله به سمت ما آمدن. پدرم به سمت خان بابا رفت دستش را دراز کرد و گفت :سلام خان بابا حالتون چطوره ؟ ولی خان بابا به پدرم و دستش که دارز شده بود اعتنایی نکرد و فقط با سردی جواب سلام پدرم را داد و از سالن خارج شد. پدرم در حالی که غرورش خرد شده بود دستش را مشت کرد و با لبخندی تلخ با عزیز جون احوال پرسی کرد . شوهر خاله ام رو به پدرم و من کرد و گفت: - بهتره برید تو اتاقتون اماده بشید و بیاید پایین . بعد به خاله گفت : حنانه جان لعیا رو صدا کن اتاق ثمین جان رو نشون بده منم با عماد میرم بالا خاله رو به خدمتکارشان که یک زن جوان ایرانی بودکرد و گفت : -لعیا اتاق عروس خوشگلمو بهش نشون بده من پشت سر لعیا به راه افتادم و وارد اتاق شدم لعیا نگاهی به سروپای من کرد و گفت: - ببخشید خانم این سوال رو میپرسم ،شما می خواین همیشه چادر سرتون کنید؟ - اره چطور مگه! مشکلی پیش اومده ؟ - نه فقط تعجب کردم خانم اقا رامین چادر می پوشه !!! - اولا من هنوز همسرشون نشدم و ثانیا ممنون اتاقمو نشون دادید حالا میتونید برید _خواهش میکنم خانم جان .راستی یادم رفت بگم این اتاق رو به رویی اتاق آقا رامین با اجازه من میرم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_ششم لعیا که از اتاق خارج شد ,در اتاقم را بستم و روی تخت نشستم. به گذشته شیرینی که با پویا داشتم فکرمیکردم به روزهایی که شاید قدرش را ندانستم. پیامهایی که پویا در دوران نامزدیمان برایم فرستاده بود را خواندم. دلم هوای پویا را کردبه خودم تشرزدم و گفتم: _ثمین خجالت بکش حالا دیگه اون یه پسر نامحرمه که هیچ ربطی به تو نداره حق نداری بهش فکرکنی تو باید همه فکرو ذهنت بشه رامین همین تمومش کن.نزار شیطان ازاین نقطه ضعفت استفاده کنه. همان زمان که باخودم و وجدانم درگیر بودم .در اتاق بازشد ,پدرم گفت: _اجازه هست؟ _بفرمایید باباجان _ثمین جان چرا بیرون نمیای؟همه منتظر تو هستند _بابا حضور بین اون آدما خیلی سخته !خیلی بد نگاهم میکنند _ایرادی نداره عزیزم .اولشه طبیعیه چندتا صلوات بفرست و نفس عمیق بکش.بعد بیا بیرون.پاشو عزیزم به نگاههاشون توجهی نکن. _چشم باباجان شما برید منم الان میام پدرم که بیرون رفت ,سریع لباسهایم را عوض کردم و یک کت و دامن یاسی رنگ پوشیدم و روسری ستش را هم لبنانی بستم ,چادر سفیدم را پوشیدم و به سمت سالن رفتم. از پله ها که پایین می آمدم همه نگاهها به سمت من چرخید . بعضی ها با تحسین و بعضی ها با تحقیر نگاهم میکردند. رامین که تازه متوجه من شده بود با لبخند به سمتم آمد و گفت : _ثمین جان چقدر زیباشدی _ممنونم آقا رامین _عزیزم چرا چادر سرت کردی اینجا که ایران نیست؟غریبه ای هم بین ماها نیست میتونی آزاد باشی _من این طور راحت ترم .درضمن شما و همه آقایون این جمع نامحرمید و من اصلا دلم نمیخواد چادرم را بردارم.من از اون زن هایی که تا پاشون رو تو هواپیما میزارن حجابشون رو برمیدارن نیستم .حجاب برای من جزئی از اعتقاداتمه و ازش دست نمیکشم .پس لطفا دیگه ادامه ندید _با اینکه حرفاتو نمیتونم قبول کنم ولی باشه هرچی شما بگید.ثمین نمیدونی چقدر از اینکه تو حاضر شدی بامن ازدواج کنی خوشحالم و احساس خوشبختی میکنم. به زور لبخندی و گفتم : _اگه ایرادی نداره و ناراحت نمیشید میخوام برم پیش عزیزجون بشینم. _هرطور راحتی عزیزم همه توجه ها به سمت من بود . من بدون توجه به آن نگاهها از رامین دور شدم . وقتی به سمت عزیزجون می رفتم دختر جوانی که حدودا هم سن و سال من بود را دیدم . نگاهی به لباسهایش انداختم.یک پیراهن عروسکی کوتاه قرمز رنگ پوشیده بود و موهای طلاییش را بالای سرش به صورت زیبایی بسته بود . روبه رویم ایستاد و گفت : _سلام .من میترا هستم دختر عمه رامین جان,از آشنایی با شما خوشبختم به او دست دادم و گفتم: _سلام منم ثمین هستم.همچنین عزیزم _شاید شما منو نشناسید ولی من شما رو خوب میشناسم .رامین از شما خیلی تعریف کرده _رامین به من لطف داره.اگه امری نیست من برم؟ _نه جانم .فعلا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_هفتم به سمت عزیزجون رفتم و روی صندلی کتار عزیزجون نشستم و گفتم: _عزیزجونم چرا رامین با دخترعمه اش ازدواج نمیکنه؟به نظر میاد به رامین خیلی علاقه داره _واااااا.ثمین جان یواش تر بگو .اگه به گوش رامین برسه حتما ناراحت میشه.تازه وقتی دختر خاله به این خوشگلی داره دیگه با اون عجوزه چیکارداره؟ _اوا عزیزجون دلت میاد؟دختر به اون ماهی چرا اینجوری بهش میگید تبسم: _ ثمین ج
ان چرا این حرفها رو میزنی دخترم.همیشه که نباید مردها رو زنشون غیرت داشته باشند گاهی هم لازمه زن رو شوهرش غیرت داشته باشه.چرا میخوای مرد زندگیت با یکی دیگه ازدواج کنه؟ _ ببخشید شما به دل نگیر عزیزجونم. سرم را گذاشتم روی پای عزیزجون و چشمانم رابستم. عزیزجون سرم را نوازش می کرد,احساس آرامش تمام وجودم را فرا گرفت. من خوب میدانستم که ازدواجم با رامین فقط بخاطر خودخواهی خان بابا و البته آرامش عزیزجونم بود,نه چیز دیگر! هیچ عشق و علاقه ای از طرف من نسبت به رامین وجود نداشت . من همه احساسم را به پای پویا ریخته بودم و حالا نمیتوانستم همه عشق و علاقه ام را نثار مردی دیگر کنم . من همه سعیم را میکردم تا پویا را از ذهن و قلبم پاک کنم تا به عنوان یک زن متاهل به همسراجباری ام خیانت نکنم ولی سخت بود در کنار این همه تلخی به او عشق بورزم. کاش همه این اتفاقات فقط یک کابوس شبانه بود. لحظاتی باخودم میگفتم: _ کاش میشد قبل از رسمی شدن ازدواجم با رامین خان بابا بمیردو من از این کابوس راحت شوم. وای برمن که اون لحظات چقدر پست و حقیر میشدم که مرگ یک انسان را میخواستم. در همین فکرها بودم که صدای رامین به گوشم رسید که میگفت: _از همگی بخاطر تشریف فرماییتون خیلی ممنونم.لطفا همگی چندلحظه به من توجه کنید سرم را از روی پاهای عزیزجون برداشتم و به رامین نگاه کردم . او ادامه داد: _همین جا میخوام جلوی شما دوستان از زیباترین دختر این مهمونی درخواست کنم بیاد کنارم بایسته! سپس نگاهی به من کرد و درحالی که میخندید گفت: _اون دختر زیبا که فکر و ذهن منو به خودش یه عمرمشغول کرده ,حاضرم همه زندگیمو به پاش بریزم . اون شخص کسی نیست جزء دخترخاله عزیزم ثمین جان.عزیزم میشه افتخاربدی و کناربایستی؟ آهسته از روی صندلی بلندشدم و آرام به سمت رامین رفتم و کنارش ایستادم. درحالی که شوکه بودم به او آهسته گفتم: _آقا رامین بامن کاری دارید؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_هشتم رامین به نشانه مثبت سرش را تکان داد. درحالی که به چشمانم زل زده بود در مقابلم زانو زد و جعبه ای را از جیب شلوارش درآورد و آن را روبه رویم گرفت. حلقه بسیار زیبایی در آن خودنمایی میکرد . رامین در حالی که لبخند میزد گفت: _ثمین جان بامن ازدواج میکنی؟ با این حرف رامین عرق سردی بر پیشانیم نشست . چشمان غمگین پویا در ذهنم مجسم شد. کاش به جای رامین الان در کنار کسی ایستاده بودم که روزی عاشقش بودم . سرم را کمی تکان دادم .نه!!نباید به او فکرکنم. نگاهی به اطراف انداختم پدرم,خاله و حتی مهمان ها در حال دست زدن بودند. نگاهم به چشمان عزیزجون افتاد که خوشحال و شادمان بود . چطور میتوانستم خوشحالی عزیزجونم را نادیده بگیرم. مصمم شدم و در حالی که لبخند تلخی بر لبانم بودحلقه را از او گرفتم و به انگشتم کردم. صدای صوت و دست زدن و خوشحالی مهمان ها همه ی سالن را پر کرده بود . چشمم به میترا افتاد که گوشه ای ایستاده بودو با اخم به من زل زده بود . چشم از نگاه پرنفرت و کینه او گرفتم و به زمین چشم دوختم. رامین ایستاد و به سمتم کمی خم شد و آهسته درگوشم گفت: _ممنونم عشقم که دستمو رد نکردی .قول میدم خوشبختت کنم و هیچ وقت بخاطر این تصمیمت پشیمون نشی.دوستت دارم نمیدانم چرا ولی وقتی این حرفها را از رامین شنیدم احساس کردم هیچ کدام واقعی نیست و فقط یک نمایش است . شاید بخاطر این بود که قبلا کسی دیگر عشق را برایم به شکلی دیگر توصیف کرده بود. چشمان یک عاشق واقعی را میشناختم من برق عشق را در چشمان پویا دیده بودم ولی این نگاه و این لحن بیشتر از روی هوا و هوس بود و نه عشق! شاید من بیخودی به این نگاه مشکوک بودم . رامین باحرفهایش میخواست به من بفهماند که او پر از حس دوست داشتن است هرچند من باورنکنم. من باید تمام توانم را جمع کنم تا همه ی عشق و علاقه ام را به رامین هدیه کنم. خوب میدانستم که زندگی من با پویا نابود شده و حال باید به زندگی کردن با رامین فکرکنم و از این به بعد رامین میشود همسر و تنها مردزندگیم. نباید حتی با فکرکردن به پویا به همسرم خیانت کنم . باید همه رویاها و خاطرات زیبایم با پویا را به فراموشی بسپارم . به زمین چشم دوختم .مطمئن بودم غم در حالت چهره ام مشخص است. رامین که متوجه تغییر حالت چهره ام شده بود گفت: _عزیزم چیزی ناراحتت کرده؟میشه به من نگاه کنی؟ جرأت نگاه کردن به چشمان او را نداشتم ولی با شنیدن دوباره اسمم از زبان رامین مجبور شدم به او نگاه کنم در حالی که سعی میکردم جواب احساسات رامین را بدهم ,به او گفتم: - نه چیزی نیست خوبم! ممنونم آقا رامین بخاطر علاقه ای که به من دارید. -خواهش میکنم زیبای من من که از این همه بزرگنمایی رامین خنده ام گرفته بود گفتم: _من اون قدرها هم زیبا نیستم پس شرمندم نکن _مهم اینه به چشم من زیباترین دختری هستی که در عمرم دیدم .همین کافیه! هردوخندیدیم.هرچند خنده من مصنوعی
ندیم. بزرگترها هنوز نشسته بودن و بحث میکردندکه من و رامین به طبقه بالا رفتیم . وقتی جلوی در اتاق ایستادیم رامین گفت: _خواب های خوب ببینی ثمین جان ,ببین عزیزم من تو این اتاق روبه رو هستم.هروقت کارداشتی صدام کن.شب خوش گلم. _ممنونم شب بخیر وارد اتاق شدم و سریع در را بستم و روی تخت دراز کشیدم و به آینده فکر کردم .به این که عاقبت زندگی من و رامین به کجا خواهد رسید.انقدر خسته بودم که لحظاتی بعد به خواب رفتم. صبح با صدای هیاهوی داخل خانه بیدارشدم. پدرم عصر به سمت ایران پرواز داشت . بعد از شستن دست و صورتم و مرتب کردن لباسهایم سریع از اتاق خارج شدم . همه برای صرف صبحانه دور میز نشسته بودند و خدمتکارها مشغول آماده کردن صبحانه بودند.به میز نزدیک شدم و گفتم: _سلام صبحتون بخیر بعد از اینکه تک تک اعضای خانواده جواب سلامم را دادند به سمت عزیزجون رفتم و از پشت سر بغلش کردم و گفتم :سلام عزیزجونم .خوبی؟ صبح بخیر _سلام دختر مهربونم تو خوبی ؟دیشب خوب خوابیدی؟ -بله عزیز جون مثل یه خرص قطبی تخت تا صبح خوابیدم -از اخلاقت معلومه خوب خوابیدی.حالا برو کنار رامین بشین ,از این به بعد میخوام شما دونفر رو کنار هم ببینم برو عزیزم. _چشم قربان .امری دیگه ندارید؟ با این حرفم همگی خندیدندو من در حالی که میخندیدم کناررامین نشستم. رامین خیلی آهسته در گوشم گفت: _سلام خانم زیبای من ساعت خواب.ثمین میدونی خیلی دوست دارم؟ در حالی که از این حرف رامین خجالت کشیدم به میزخیره شدم و گفتم: _سلام.میشه از این حرفها جلوی جمع نزنید من دوس ندارم رامین که از حرف من متعجب شده بود طوری که همه خانواده بشنوند گفت: _وای خدای من این خانم رو ببین ,من بهش میگم دو.... سریع دستم را روی دهانش گذاشتم و آرام به رامین گفتم: _تو رو خدا ادامه نده سریع بلند شدم و به اتاقم پناه بردم. در اتاق هرچه فکرکردم من چه حرف بدی زدم که رامین ناراحت شد نفهمیدم. رفتارمن شاید در این کشور زشت باشه ولی در ایران بخاطر حیا و شرم دخترانه ام بود نه چیز دیگر! بخاطر گستاخی رامین ناراحت بودم و در حال غرغرکردن با خودم بودم که در اتاقم به صدا در آمد .گفتم: _بله ؟بفرمایید. رامین وارد اتاقم شد و گفت : _چرا اومدی تو اتاقت؟ _شما بفرمایید بیرون من خودم میام -ثمین این رفتار بچگانه چیه اخه؟ _رفتار من بچگانه و زننده است یا تو؟ _من فقط گفتم دوست دارم .اگه حرف بدی زدم بزن تو دهنم؟ _حرفت زشت نبود و من ممنونتم که دوسم داری ولی من دوست ندارم این حرفها رو جلوی بقیه از تو بشنوم -عزیزم من آهسته تو گوشت گفتم و کسی نشنید.تو هم میتونی به جای اینکه ناراحت بشی بگی منم دوست دارم .اگه علاقه ای وجود داره؟ سرم را پایین انداختم و هیچ حرفی نزدم.واقعا حق با رامین بود ,او حرف بدی نزده بود و حتی آهسته گفته بود پس چرا من انقدر ناراحت شدم.خودم نیز گیج و مبهوت بودم و به حرفی که زده بودم فکرمیکردم 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_هفتاد_دو رامین که دید من سکوت کردم ,گفت :به قول ایرانی ها سکوت همیشه نشانه رضایت نیست .سکوت تو به نظر من فقط یک مفهوم داره اونم اینه که تو به من هیچ علاقه ای نداری؟درسته؟ _ خب .ازدواج من و تو یکهویی شد.بعد اتفاقاتی که گذروندم ازتون وقت میخوام تا بتونم باخودم کناربیام و بتونم به شما به عنوان یک همسر عشق بورزم.برای من پیوند ازدواج خیلی مقدسه. به نظر من ازدواج باعث میشه دوطرف به آرامش برسند.وقتی آرامش پیدا کردند عشق و علاقه هم زیاد میشه.منم ازت میخوام بیای باهم تو زندگی باعث آرامش هم بشیم . فکرکنم اگه شناختمون ازهم بالا بره بهتر میتونیم بفهمیم طرف مقابلمون چطوری به آرامش میرسه. رامین لطفا تو این راه کمکم کن تا به اون آرامش و عشق برسم . منم همه تلاشمو برای به آرامش رسیدن تو میکنم. درسته با عشق ازدواج نکردیم ولی نمیخوام هیچ وقت بخاطر ازدواج بامن پشیمون بشی..بخاطر رفتار امروزم هم عذر میخوام هنوز به این تغییر عادت نکردم ولی قول میدم ناامیدت نکنم . _منم قول میدم همه سعیم رو کنم تا باهم زندگی شادی داشته باشیم. در اتاقم به صدا در آمد .رامین گفت: _بفرمایید داخل خدمتکار جوانی در اتاق را باز کرد و گفت: _ببخشید آقا ,خانم گفتن صبحانه شما رو بیارم بالا تو اتاقتون. _باشه بزار رو میز خدمتکار سینی صبحانه را روی میز گذاشت و بعد رو به رامین کرد و گفت: _ آقا کاری بامن ندارید؟ _نه برو...نه یک لحظه صبر کن , هرکسی زنگ زد و بامن کار داشت بگو من فعلا کاردارم بعدا بهشون زنگ میزنم _چشم قربان .بااجازه رامین در حالی که لقمه ای کوچک در دست داشت رو به من کرد و گفت: _ثمین جان.امروز دوست دارم تو رو به دوستام نشون بدم و بگم این خانم زیبا نامزدمه.شک ندارم قیافه اشون خیلی دیدنیه وقتی ببینند با چه دختر زیبارویی نامزد کردم.بیا صبحونه بخور تا باهم بریم. _شرمنده رامین جان ولی فکرنکنم فعلا وقت مناسبی باشه
بود نه از ته دل! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_نهم شب فرا رسید همه ی مهمانان رفتند .حال تنها خانواده رامین و پدرم حضور داشتند. عموسهراب(پدر رامین)با پدرم مشغول صحبت کردن بود و عزیز جون به همراه پرستارش در اتاق داروههایش را مصرف میکرد. من و رامین کنارخاله نشستیم و عکس های بچگی رامین را نگاه میکردیم. خان بابا در حالی که کنار شومینه نشسته بود ,پیپ میکشید. وقتی صحبت های پدر و عمو سهراب تمام شد,عمو در حالی که میخندیدگفت: _بچه ها یک لحظه به من توجه کنید .رامین برو عزیزجون رو هم بیار اینجا,کارمهمی دارم. وقتی همه دورهم جمع شدیم عمو رو به خان باباکرد و گفت: _خان بابا با جازه شما خان بابا سری تکان داد و عمو ادامه داد: _من و آقا عماد در مورد آینده شما صحبت کردیمو با اجازه ی عزیزجون و خان بابا قرارشد آقا عماد بین شما یک صیغه محرمیت دوماهه بخونم تا شما راحتتر بتونید باهم دیگه صحبت کنید و خریدهاتون رو انجام بدید و از همه مهمتر اینه که آقا عماد فردا برمیگردن ایران و ثمین جان باید اینجا باما زندگی کنهو بهتره شما دوتا بهم محرم باشید!! من که از حرفهای عمو شوکه شده بودم در حالی که اشکهایم میریخت به سمت اتاقم دویدم. ضربان قلبم به شماره افتاده بود ,دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد و دیگر جایی را نمی دیدم . فقط صدای تهدیدهای خان بابا و التماس های پویا در ذهنم اکو میشد. وقتی به هوش آمدم همه اطرافم حلقه زده بودند. پدرم دستم را فشرد و گفت: _ثمین جان ,حالت خوبه عزیزم؟چه بلایی سرت اومده؟ _باباجان من حالم خوبه !فکرکنم فشارم پایینه ,چشمام یهو تیره و تار شد و دیگه جایی رو ندیدم ولی الان حالم خوبه, نگران نباشید .بابا میشه یه خورده دیگه بمونید ؟دیرتربرگردید؟ _ثمین جان دو روز دیگه مرخصیم تموم میشه باید برگردم سرکارم .تو هم که تنها نیستی ,خاله,عمو عزیزجون خان بابا,همه هستند .از همه مهمتر از فردا یک مرد محرم دیگه به زندگیت اضافه میشه! رامین که نگران نگاهم میکرد گفت: _ثمین جان قول میدم هیچ وقت احساس تنهایی نکنی _ممنونم آقا رامین 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_هفتاد خاله همه را از اتاق بیرون کرد و کنارمن روی تخت نشست . دست روی سرم کشید و گفت: _ عروس خوشگلم مگه خاله مرده که تو ,تو این کشور تنها بمونی؟ من خودم حواسم بهت هست.حالا خوب استراجت کن. _ممنونم خاله جون ,من حالم خوبه میخوام برم پیش بابا. _باشه عزیزم هرطور مایلی,سرگیجه نداری؟ _ نه خاله جون واقعا حالم خوبه به همراه خاله به پیش پدر برگشتم و کنارش نشستم . پدرم نگاهی به من کرد و گفت: _ثمین جان ,من و مادرت آخر همین ماه به ایتالیا میایم تا مراسم ازدواج شما دونفر رو بگیریم. تا اون موقع هم یک صیغه محرمیت بین شما میخونم تا تو این دوماه اینجا راحت باشی و شما دونفر بهتر همدیگه رو بشناسید.ثمین جان موافقی؟ آن لحظه حس خوبی نداشتم انگار قراراست همه ی زندگیم روی شرم هوارشودولی وقتی به عزیزجون که میخندید و به مادرم که چقدر عاشقانه پدر را دوست داشت می اندیشم, مصمم می شدم برای جواب مثبت دادن. به پدرم نگاه کردم و گفتم: _موافقم باباجون با هرتصمیمی که شما برای زندگیم بگیرید .موافقم -دخترم برو کنار رامین بشین تا صیغه رو بخونم از جایم بلند شدم و کنار رامین نشستم و پدرم صیغه محرمیت را خواند . از آن لحظه به بعد رامین به من محرم بود.از هرمحرمی محرم تر. همه خانواده خوشحال بودندو دست میزدند. پدرم هم بسیار شادمان بود درحالی که به من و رامین این نامزدی رو تبریک می گفت ,روبه رامین کرد و گفت: _رامین جان از امروز به بعد من ثمین رو به تو میسپارم و نه کسی دیگه ,پس خوب مراقبش باش.از الان تا روز عقدتون شما دونفر باهم نامزدید تا اینکه آخر ماه دیگه ثمین رسما و قانونا همسرتوبشه. من تا اون روز نگران دخترم هستم و تو باید اطمینان بدی که مواظب دخترم تا روزی که همسرت بشه هستی. _چشم عموجون خیالتون راحت باشه من مثل چشمم از ثمین جان مراقبت میکنم نه تنها به شما به همه قول میدم. _ممنونم رامین جان من به تو و قولت اعتماد میکنم چون سلاله کامل بهت اعتماد داشت که راضی شد دخترش رو به تو بسپاره. بغض راه گلویم را بسته بود,اشک در چشمانم حلقه زده بودبا هربار پلک زدن گونه هایم خیس میشد. پدرم اشکهایم را پاک کرد و گفت: _ثمین جان مواظب خودت و رامین باش از این به بعد آقا سهراب میشه پدرت .پس وقتی من نیستم میتونی به پدر دومت اعتماد کنی و مطمئن باش حالا که دوتا پدر و مادر و حتی همسری مهربان مثل رامین داری ,دیگه تنها نیستی.فهمیدی بابا؟ _بله باباجون فهمیدم.قول میدم دیگه اشک نریزم و بی تابی نکنم.درست نمیگم بابا سهراب؟ عمو سهراب که از بابا گفتن من خوشش آمده بود خندید و گفت: _درسته دخترم 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_هفتاد_یک ان شب را به شوخی و خنده گذرا
چون بابا داره عصر برمیگرده ایران.من میخوام تمام روز رو با پدرم باشم. _باشه عزیزم هرطور راحتی _ممنونم که منو درک میکنی .رامین میشه بریم بیرون تا بابا واسه سهیل و مامان سوغاتی بخره ؟ _اره عزیزم چراکه نه,فقط میشه یه خواهشی کنم ؟ _چی؟ _میشه وقتی میریم بیرون چادر سرت نکنی؟اینجا حجاب به اون شکل معنایی نداره عزیزم.کسی که تو رو نمیشناسه چرا خودتو خسته میکنی؟ _شاید کسی منو نشناسه ولی خدای من حاضره .قبلا هم گفتم حجاب واسه من خیلی ارزشمنده.نمیدونم میتونی حرفام رو درک کنی یا نه.رامین من وقتی حجاب دارم احساس میکنم یک پله به معبودم نزدیک ترم .حجاب واسه من یعنی چادر چادر یعنی تاج بندگی .من عاشق بندگی کردن برای معبودم هستم وقتی کسی رو دوست داری تمام سعیتو میکنی که کاری کنی که معشوقت راضی بشه ازدستت معشوق من اول خداست حجاب دارم تا خدامو راضی کنم.چادر سرمه چون با تمام وجود بهش افتخارمیکنم.من این سبک پوشش رو انتخاب کردم پس واسم فرقی نداره ایران باشه یا ایتالیا.نامحرم نامحرمه چه ایران چه ایتالیا.پس لطفا بیا دیگه در این مورد باهم بحث نکنیم چون من نمیتونم از اعتقاداتم دست بکشم. _استدلال جالبیه.باشه 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_هفتاد_سه در همان حین صدای پدرم را شنیدم که پشت در ایستاده بود و میگفت: _اجازه هست بیام داخل _بله باباجون بفرمایید داخل پدرم درحالیکه لبخند میزد رو به من کرد و گفت: _رامین جان میشه چند لحظه من و دخترمو تنها بزاری ؟حرفهایی هست که باید قبل رفتنم بهش بگم رامین در حالی که می ایستاد گفت: _بله حتما.با اجازه رامین از اتاق خارج شد.پدرم روی صندلی روبه رویم نشست.دستانم را گرفت و گفت: _ثمین جان همونطور که میدونی عصر پرواز دارم .میخوام قبل رفتنم یک سوال ازت بپرسم و ازت میخوام که صادقانه جوابم رو بدی _چشم بفرمایید _ثمین جان برای بار آخرمیپرسم ازت .تو از ته قلب با این ازدواج موافقی دیگه؟ _بله باباجون از همون وقتی که تو هواپیما بودم تصمیمم رو گرفتم.بابا گذشتها برای من تموم شده .مطمئن باشید به گذشته ها فکرنمیکنم.من دختر سلاله ام اهل خیانت کردن و غرق شدن تو رویاهام نیستم .اگه تنها یک چیز رو از مامان خوب یادگرفته باشم اونم حیا و نجابت و عشق ورزیدن به همسرمه. _ثمین جان تو همیشه دختر عاقلی بودی.من همیشه بهت اعتماد داشتم .وقتی دلایل عاقلانه ات برای ازدواج با پویا رو شنیدم بیشتر باورت کردم حتی وقتی گفتی ازدواجت با پویا رو بهم میزنی هم بهت اعتماد کردم باخودم گفتم دخترم حتما دلایل خودش رو داره.تو همیشه خوشحالی بقیه رو به خودت ترجیح میدادی ولی این بار عزیزم میخوام به خودت فکرکنی هرتصمیمی بگیری هیچ کس حق نداره بهت چیزی بگه چون من چنین حقی رو بهشون نمیدم. _باباجون .بعد این همه تنش من فقط میخوام به آرامش برسم .درسته علاقه ای به رامین نداشتم ولی رامین میتونه باعث بشه این علاقه به وجود بیاد.بابا خودتون هم میدونید خیلیا هستن که باعشق ازدواج نمیکنند ولی وقتی تو زندگی عاشق میشن بیشتر مواظب زندگیشون هستم .منم میخوام جزء این دسته باشم. _باشه عزیزم امیدوارم این اتفاق تو زندگیت بیفته.ثمین جان با دقت به حرفام گوش کن.من یک مردم و مردا رو خوب میشناسم. مردا مثل بچه می مونند تشنه محبت و توجه هستن. ببین عزیزم، یک تکیه گاه برای رامین باش, باید بتونه روی تو حساب کنه . ثمین جان, زندگی فراز و نشیب های زیادی داره و همیشه سراسر خوشی و شادی نیست پس زمان هایی که به تواحتیاج داره کنارش باش و بهش بفهمون کنارشی و تنهاش نمیزاری. عزیزم مردا از این که همش ازشون شکایت کنی متنفرند وقتایی که واقعا حق باتوئه لازم نیست بگی تو چرا اینجوری هستی با محبت و عیر مستقیم حرفتو بزن.زیاد امرو نهیش نکن اون یک مرد و غرور داره .همه مردا دوست دارن زنهاشون مستقل باشن ولی زیادی مستقل بودن رو هم دوست ندارن همیشه تعادل رو حفظ کن عزیزم.دخترم همیشه رضایت خدا رو هم درنظر بگیر و از خدابخواه که کمکت کنه تو زندگی به آرامش برسید.با کوچکترین مشکلی همه چیز رو بهم نریز دختر من میتونه برای دوام زندگیش مبارزه کنه. من میدونم که میتونی برای همسرت بهترین باشی چون زیر دست مادری بزرگ شدی که همیشه بهترین بوده. ثمین عزیزم من و مادرت همیشه پشتتیم هرجا که دیدی همه تلاشتو کردی ولی دیگه درحد توانت نیست و به کمک کسی نیازداری بدون ما هستیم و خیلی دوست داریم در حالی که اشکم روی صورتم میعلطید خودم را به آغوش بابا انداختم و گفتم: _ممنون باباجون .ممنون که هستید.من همه سعیمو میکنم رو سفیدتون کنم. _تو همیشه باعث افتخار مابودی عزیزم.گریه بسه دخترنازنازی من. اشکهایم را پاک کردم و گفتم: _باباجون من و رامین تصمیم گرفتیم شما رو ببریم بیرون .نمیخوایید واسه مامان و سهیل سوغاتی بخرید؟ _فکرکن یک درصد من بدون سوغاتی برم و داداشت منو زنده بزاره.پاشو پاشو آماده شو بریم اگه میخوای زنده بمونم در حا
لی که میخندیدم گفتم: _نیم ساعت دیگه میام پایین تا بریم خوبه؟ _باشه عزیزم . پدرم از اتاق خارج شد و من ماندم و حس تنهایی که بافکرکردن به رفتن بابا در دلم سنگینی میکرد.حرفهای پدر را به بخاطر سپردم تا برای رسیدن به یک زندگی موفق درکناررامین انها را اجرا کنم.با صدای در به خودم آمدم .صدای رامین را شنیدم که اجازه میخواست تا وارد اتاق شود.گفتم: _بفرمایید داخل _ثمین جان حاضری بریم؟ _ تا ده دقیقه دیگه آماده میشم. _باشه عزیزم پس من پایین منتظرتم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 نرگس را همراه خانم دیگری دیدم که به طرف ام می آمدند. - سلام شرمنده که معطل شدید. - سلام عموجان اشکال ندارد ما عادت داریم! خانم هم سلامی آرام کردند و من هم کوتاه جواب دادم. راه افتادیم به طرف بازار با اصرارنرگس به بازار رضا رفتیم و نرگس شروع کرد به گشتن و پرسیدن و خریدن. همه جا اول خانم ها را می فرستادم داخل مغازه و خودم با فاصله پشت سرشان می رفتم. باصدا زدن نرگس بود که متوجه شدم این خانم، زهرا دخترحاج آقاعلوی هستند. لحظه ای نگاهم به ایشان افتاد. اگر شلختگی چادر روی سرش را فاکتور بگیریم. چادری که پوشیده بود خیلی بهش می آمد درست مثل وقتی که چادر سفیدش را می پوشید و همراه پدرش در مسجد بازی می کرد. ولی این چادر یا الان از سرش سُر می خورد یا خودش با چادرش دوتایی، پخش زمین میشدند. نرگس هم اصلا متوجه دوستش نبود. وارد مغازه ی بزرگی شدیم. شنیدم زهراخانم از نرگس خواست همین گوشه بماند تا او خرید هایش را انتخاب کند. وقتی نرگس رفت فاصله ی بینمان را کمتر کردم و همان طور که سرم پایین بود گفتم: - ببخشید شما خرید ندارید؟ - فعلا نه با این چادر نمی توانم! نمی دانم چرا این سوال را پرسیدم - خب چرا این چادر را پوشیدید وقتی بلد نیستید درست سرکنید؟ متوجه ی نگاه سنگینش روی خودم بودم که حالا دیگر صدایش هم نشان از عصبی بودنش می داد! - دوست داشتم بپوشم موردی هست؟ متوجه شدم منظورم را بد گفتم سریع گفتم: - یک لحظه صبر کنید... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 به طرف نرگس رفتم آن طرف مغازه مشغول بود. - نرگس جان خانم علوی خرید دارند شما کاری با من ندارید همراه ایشان بروم؟ - نه عموجان اینجا تنوع اجناسش عالیه من کارم طول میکشد شما همراهش بروید من همین جا هستم. به طرفشان برگشتم. دلخور و ناراحت سرش را پایین انداخته بود. - خانم علوی میشود همراه من بیایید؟ - نه نمی توانم! درست مثل بچگی اش قهر کرده بود - خواهش می کنم، چند دقیقه بیشتر نمی شود. -پس نرگس چی؟ تا کارش تمام شود برمی گردیم همین مغازه های اطراف هستیم. با هم بیرون مغازه که آمدیم دومغازه آن طرف تر چادرسرای بزرگی بود. به آن سمت رفتیم. داخل مغازه که شدیم خانم محجبه ای به استقبال ما آمد رو کرد به خانم علوی و گفت: - چی لازم دارید؟ سریع گفتم: - چادر عربی می خواستیم. فروشنده چند نمونه را روی میز گذاشت و منتظر بود تا انتخاب کنیم. - میشود انتخاب کنید وبعد هم امتحان؟ - بهتره خود نرگس بیاید و بپوشد ببیند دوست دارد یا نه شاید انتخاب من با نرگس فرق داشته باشد. نمی دانم چی شد که چنین تصمیمی گرفته بودم ولی به نظرم درست بود. همان طور که به چادر ها نگاه می کردم گفتم برای خودتان انتخاب کنید نه نرگس... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 نگاه مستقیمی که روی من داشت را حس می کردم. ادامه دادم - نرگس چادر ساده میپوشد اصلا مدل دار دوست ندارد. میشود انتخاب کنید؟ صدای بلندش نشان می داد عصبی هم هست. - آقای محترم من اگر چیزی را صلاح بدانم و نیاز داشته باشم خودم تهیه می کنم نیاز به توصیه ی شما ندارم. خواست برود که نزدیک تر شدم و آرام و خونسرد گفتم: - خانم علوی من پدرتان را خوب میشناختم فکر نمی کنم هرگز اجازه می داد دخترشان بدون پوشش درست بیرون برود. خوب یادم هست وقتی در بچگی از سر بازی چادر سفیدتان را کشیدم حاجی چقدر دعوایم کرد. یادتان هست وقتی شما گریه می کردید حاج بابا چی به شما گفت؟ حالا کمی شوکه شده بود. صدایش ملایم تر بود. - شما همان پسر بچه هستید؟ - بله...حرف حاجی را یادتان هست یا من کمکتان کنم؟ - یادم نیست! ولی من خوب یادم مانده همان طورکه آرامتان می کرد ؛ می گفت: - احد و ناسی حق ندارد نگاه بدی به زهرابانوی من داشته باشد. سکوتش نشان از آرام شدنش می داد. شاید گذری در خاطرات، و دنبال خاطره ی مشترک کودکی اش میگشت. نمی دانم گفتنش درست بود یا نه ولی گاهی باید با ندای دل جلو رفت. آرام تر جوری که خودم هم به سختی شنیدم گفتم: - زهرابانوی حاجی میشود انتخاب کنید؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 وقتی خوب به حرفهایش فکر کردم یادم آمد روزی که در حیاط مسجد پسری چادرم را کشید ؛ وقتی حاج بابا کلی دعوایش کرد وقتی گریه می کردم بابا نازم می کرد و آن پسر ما را نگاه می کرد واقعا حاج آقای مسجد محله، عموی نرگس همون پسر بچه بود!؟ یادآوری خاطره ی شیرین کودکی ام بود، که آرامشم را برگرداند. یکی از چادر ها را برداشتم فروشنده اتاق پرو را نشانم داد به طرف اتاق رفتم تا ببینم با این چادر چه
شکلی میشوم. طولی نکشید که در اتاق به صدا درآمد فروشنده بود. - همراهتان خواستند که کمکتان کنم. در دل خدا خیری نصیبش کردم و خوشحال گفتم ممنونم. - خانم فروشنده خیلی ماهر و سریع روسری ام را به شکلی منظم بست ؛ رو به آینه کردم که خودش گفت: - چقدر با حجاب زیباتر میشوی! و بعد هم چادر را باز کرد و روی سرم انداخت - برای اینکه از سرتان سُر نخورد چادر با کش هست. توی آینه به خودم یک نگاه انداختم عالی شده بود این چادر نه می افتاد نه سخت بود گرفتنش. چون آستین داشت خیلی راحت بودم از خانم فروشنده به خاطر کمکش تشکری کردم و چادر نرگس را برداشتم تا بیرون بروم. به محض بیرون آمدنم سید را دیدم که از طرف ورودی می آمد لحظه ای چشمش به من افتاد ولی زود به کفش هایم ختم شد. برای حساب کردن رفتم که خانم فروشنده گفت: - حساب شده... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 سید وقتی چادر را برداشت و به اتاق پرو رفت خیالم راحت شد. اول به طرف صندوق رفتم و پول چادر راحساب کردم بعد از خانم فروشنده خواهش کردم که به کمکش برود. چون فکر نمی کنم خودش زیاد وارد باشد. احساس گرما می کردم. توی دلم غوغایی بود حس اینکه چیزی با ارزش را پیدا کرده ام را داشتم به بیرون مغازه رفتم تا هوایی تازه کنم. پیش نرگس رفتم، گفت: - کارش دیگر تمام است ازمن خواست تا پیش خانم علوی برگردم. خودش هم تا چند دقیقه ی دیگر می آید. به مغازه برگشتم که به محض ورود من خانم محجبه ای با چادرعربی، بسیار با وقار از اتاق بیرون آمد. خودش بود زهرابانوی، حاج آقا علوی... همان طور نگاهش می کردم که چشمش به من افتاد. از شرم و خجالت سرم را پایین انداختم ودر دل فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ؛ را برایش خواندم. به طرفم آمد و گفت: - حاج آقا من خودم پول چادر راحساب می کردم. - حاجی نشدم هنوز بیشتر سید صدایم می کنند. شما هم در سفر پول نیازتان میشود بعداً برمی گردانید دیر نمی شود. صدای نرگس آمد که به ذوق می گفت: - وااای خداااایا چقدر عوض شدی زهرا... چقدر بهت میاد... چادر عربی خریدی؟! وای من اصلا دوست ندارم از این چادر ها ولی سر تو که دیدم عاشقش شدم. با خنده ادامه داد عمو همیشه می گفت: چادر عربی بخرم ولی من گوش نمی کردم. فکر کنم اشتباه کردم. کنار نرگس رسیدم و خریدهایش را گرفتم و گفتم: - نرگس خانم آرام تر - چشم چشم عموجان نمی دانی چقدر ذوق کردم کنترلم را از دست دادم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 اینقدر نرگس تعریف کرد که دلم می خواست خودم را دوباره در آینه ببینم. از این همه ذوق نرگس تشکری کردم. - چی شد یک دفعه خواستی چادر عربی بخری؟ - هُل کردم و ناخداگاه نگاهم به طرف حاج آقا کشیده شد فکر کنم متوجه شد من جوابی ندارم ولی خودش هم چیزی نگفت! برای اینکه سوژه ای به دست نرگس نداده باشم سریع گفتم: - فکرکنم این چادرها پوشیدنش راحت ترهست برای همین خریدم. حاج آقا هم به کمکم آمد و گفت: - بهتره برگردیم هتل امشب جلسه ای برای زائران در نظر گرفته ایم باید زودتر هماهنگ کنم. با این صحبت ها نرگس هم کوتاه آمد و راهی هتل شدیم تمام طول راه نرگس صحبت می کرد و از خرید هایش می گفت گاهی از پوشیدن چادرم تعریف می کرد ولی در کل زیاد از صحبت هایش چیزی متوجه نشدم غرق افکار نامشخصی در ذهنم بودم. بعد از نمازبه مناسبت ولادت امام رضا(ع) سخنرانی و جشنی برگزار میشود. به محض رسیدنمان به اتاق ؛ نرگس مشغول جا دادن خرید هایش شد من هم برای استراحت به تختم رفتم نرگس رو کرد به من و با تعجب پرسید: - خوابیدی؟ - پام دردگرفته خیلی راه رفتیم من اصلا عادت به راه رفتن زیادی ندارم. - من که اصلا خسته نشدم. پس خوب استراحت کن تا قبل از جشن برای کمک برویم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 برای جشن آماده شدیم. مانتو شلوار سورمه ای رو با روسری کرم پوشیدم و چادر عربی ام را روی سرم انداختم. - به به، خانم من ماندم موقع تقسیم خوشکلی تو حق چند نفر را گرفتی؟ اصلا من بیچاره آن موقع کجا بود؟ باخنده گفتم : - احتمالا نرگس خانم در حال خرید کردن بودند. - بریم، بریم که حس حسادتم را نمی توانم کنترل کنم. به سالن همایش هتل رفتیم. بیشتر کارها انجام شده بود. با نرگس ردیف های اول نشستیم. کم کم جمعیت زیاد شد و سخنران برای سخنرانی آمد و بعد هم مولودی زیبایی خوانده شد. در آخر هم عموی نرگس بالا آمد و بعد از تشکر و تبریک شروع به صحبت کرد. نمی دانم منی که تو دانشگاه همکلاسی های پسر داشتم، صحبت با پسرهای اقوام هم زیاد برایم سخت نبود. حالا چرا نگاه کردن
به شهدا شروع کردم. بعد از نماز احساس سبکی می کردم این حسی بود که به تازگی زیاد، تجربه کرده بودم. حسی ناب و آرامشی از جنس نور که فقط تنها کسی می تواند درک کند که آن را به دست آورده باشد . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
و گوش کردن به صحبت های ایشان اینقدر برایم مشکل بود. با هر حرف و صحبتش دلم فرو میریخت حسی جدید و تازه، حسی که تا حالا با هیچ آقایی نداشتم. حتی وقتی فقط به صحبت هایش گوش هم می کردم در دل مشتاق بودم. از خودم ناراحت بودم و سر این دل بی ظرفیت نهیب زدم که کمی محتاط تر کمی عاقل تر باش. نمی دانم اشتباه یا درست رفتارش برای من جدید بود رفتارش کمیاب بود لحن آرام ؛ نگاه باحیا چیزهایی بود که اطراف ام زیاد ندیده بودم و الان برای من تازگی داشت و جذاب بود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 - زهراجان شما هم در مسابقه شرکت می کنی؟ - کدام مسابقه؟ - ای بابا مگر گوش نکردی؟! دوساعت خاطره تعریف می کردند؟ - حواسم نبود. متوجه نشدم. حالا چه مسابقه ای هست؟ - مسابقه، از کتاب شهید ابراهیم هادی جوایز خوبی هم دارد. باید فردا کتابش را تهیه کنیم و خوب بخوانیم - مگر تو شرکت می کنی؟ - ما شرکت می کنیم من اسم تو را هم نوشتم. حالا برویم که فردا روز آخر سفر مشهدمان هست باید کامل استفاده کنیم. - ممنون نرگس جان که به فکر پیشرفتم هستی ؛ بهتره برویم. امروز از صبح که بلند شدیم تمام کارهایمان را با نظم جلو بردیم چمدان هایمان را آماده کردیم، ته مانده ی خریدهایمان را انجام دادیم. قرار شد شب را با کاروان به حرم برویم و دعای وداع را بخوانیم و برای آخرین بار زیارت کنیم. بعد از شام همراه دوستان راهی حرم شدیم. در صحن انقلاب کاروانی ها دور هم جمع شده بودند و حاج آقا دعای وداع را با آرامشی از جنس نور تلاوت کرد. حرم،دعا،جمع صمیمی دوستان همه باعث شده بود از موقعیت ام کامل استفاده کنم. کل دلتنگی ام را به حراج گذاشتم و با او وداع کردم به آرامشی که سالها به دنبال اش بودم سلامی دوباره دادم. تا اذان صبح در حرم بودیم انگار نیاز داشتیم برای مدتی از این ثانیه های معنوی توشه برداریم .این روزها ی فراموش نشدنی را با جان ودل در حافظه ام ذخیره کردم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 حدود ساعت پنج صبح بود اتوبوس جلوی مسجد محله ایستاد. ماشین های زیادی برای استقبال و همراهی آمده بودند. ناخداگاه وقتی از شیشه ی اتوبوس ملوک و ماهان را دیدم کلی خوشحال شدم واقعا دلم برایشان تنگ شده بود این اولین باری بود که تنها به مسافرت رفته بودم احساس می کردم روزهای زیادی هست که از آنها دور هستم. من و نرگس بعد از گرفتن چمدان ها پیش ملوک و بی بی رفتیم هر دو، وقتی من رادر چادر دیدند با تعجب نگاهم می کردند ملوک من را در آغوش کشید و به من گفت: - رها خیلی عزیزشدی ... نمی دانی چقدر دل حاج بابایت را شاد کردی. می دانستم این را با تمام وجودش به من می گوید. بی بی که بغلم کرد شروع به قربان و صدقه رفتنم کرد. صدای اعتراض نرگس بلند شد. - من هم هستم! جوری رفتار می کنید انگار فقط زهرا را میبینید. بی بی خندید و گفت: - مگر می شود بلبل خانه ام را نبینم؟! فقط زهرا توی چادر مثل ماه توی شب می درخشید. بعد از خلوت شدن مسجد ملوک برای تشکر پیش عموی نرگس رفت. همان طورکه سرش پایین بود دستش را جهت احترام به سینه گذاشته بود و جواب ملوک را میداد. چند باری، دلم خواست که من هم جلو بروم تا تشکری و خداحافظی کرده باشم ولی باز هم غرورام اجازه نداد باز هم توی سر این دل زدم و سر جایم ایستادم. فقط زیر چشمی نظارگر صحبت هایشان بودم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 چند روزی بود که از سفر مشهد برگشته بودم. گوشی ام زنگ خورد بازهم نرگس بود که یادآوری می کرد روز مسابقه چه روزی است وکتاب شهید ابراهیم هادی را باید کامل و با دقت بخوانم. من خواندن کتاب را شروع کردم. اول به نظرم آمد که کتاب های مذهبی کلافه کننده هستند. ولی هرچه بیشتر می خواندم مشتاق تر میشدم. تا جایی که جلد اول را تمام کردم وجلد دوم کتاب را با ذوق شروع کردم. بیوگرافی کامل، خاطرات از کودکی تا شهادت، غیرت و مظلومیت شهید ابراهیم هادی باعث شد بیشتر جذب کتاب شوم. این کتاب توصیف کاملی از شهید بود. همین باعث شد من بار ها هر بند کتاب را با شگفتی بخوانم. گاهی از غیرت شهید دلگرم میشدم و به خود می بالیدم که سرزمینم چنین مردانی دارد. گاهی از مظلومیت شهید اشکم روان میشد. گاهی از توسل هایی که به شهید کرده بودند متعجب میشدم. کتاب را روبه رویم گرفتم جوری که عکس شهید مقابلم باشد با او عهدی بستم. عهد بستم که کمکم کند تا من هم نمازشب ام را ترک نکنم. چون درکتاب از اهمیت نماز شب های شهید گفته بود دوست داشتم من هم تجربه ای جدید را امتحان کنم. از همان شب و برای اولین بار نماز شب را با توسل
مَـن مُطمئن هستَـم چِشمی👀کـه به نگـاه حَـرام عـٰادت کُنه،🔥 خیلی چیزهـٰا رو از دَسـت میـده.🍃 چِشـم گُنهکـٰار لـٰایِق 'شهـادت' نِمیشـه...!🥀🖇 شَهـید محمدهـٰادی ذُوالفقـاری🫀
🌎امیرعبداللهیان: آیا آلمانی‌ها می‌پذیرند فرزند هیتلر امروز صدراعظم شود؟ وزیر امور خارجه: 🔹دشمنان ملت ایران خیلی تلاش کردند که از جمهوری اسلامی ایران بخواهند مشروعیت‌زدایی کند. کار دیگری که انجام شد این بود که تروریست‌ها را هم شست‌و‌شو بدهند و چهره جدیدی از آن‌ها خلق کنند. 🔹در گفت‌وگویی که با وزرای خارجه اروپایی و دبیرکل سازمان ملل داشتم گفتم آیا آلمان‌ها می‌پذیرند که اگر هیتلر فرزندی داشت امروز بیاید صدراعظم آلمان شود؟ 🔹این چه رفتاری است که یک فردی که پدر و خاندانش ده‌ها هزار نفر را در ایران به قتل رساندند و میلیون‌ها و میلیاردها دلار از اموال ایران را سرقت کردند، امروز ادعای لیدربودن برای افرادی که به‌دنبال تغییر وضعیت هستند را داشته باشد. 🔹این مثل این است که فرزند هیتلر امروز صدراعظم آلمان شود و فردی که در گروهک تروریستی مسئول شهادت بیش از ۱۷ هزار مرد و کودک بی‌گناه است توسط یک سناتور آمریکایی به‌عنوان رئیس‌جمهور آینده ایران معرفی شود. البته مردم ایران پاسخ آن‌ها را دادند. نکته: جناب وزیر امور خارجه کشورهای اروپایی و آمریکایی خودشان را به ناشنوا بودن میزنند و ادعا میکنند چند صد نفر که تابعیت ایالات محترقه و اروپا را دارند مدعی هستندنمایندگان ایران سرافراز بوده و لازم است شما حداقل متذکر میشدید شما اروپاییان برای خودتان تصمیم نمیگیرید و استقلال ندارید چگونه شما که مستعمره آمریکا هستید بخودتان اجازه میدهید برای کشور ایران تصمیم گیری کنید. شما مستعمره آمریکا هستید و این ننگی بزرگ برای اروپا و مردم اروپا هست. 🆔@ashaganvalayat .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺تصاویری از انهدام اهداف توسط سامانه پدافندی ۱۵ خرداد در رزمایش مدافعان آسمان ولایت. نکته: پیام اقتدار مخابره شد اگر دست از پا خطا کنید با موجی از موشک‌های سجیل و خرمشهر و هایپر سونیک های جدید و ..... روبرو خواهید شد. 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔http://splus.ir/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 🆔http://eitaa.com/ashaganvalayat گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم 🆔https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔻رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران امشب میهمان برنامه «صف اول» می‌شود 🔷معاون رئیس جمهور و رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران ساعت ۲۳ امشب  ۹ اسفند میهمان برنامه صف اول شبکه خبر سیمای جمهوری اسلامی ایران خواهد بود. 🔷دکتر سید امیرحسین قاضی‌زاده هاشمی در این برنامه علاوه بر پاسخ به سؤالات؛ برنامه‌ها، فعالیت‌ها و دستاوردهای یک ساله بنیاد شهید و امور ایثارگران را تشریح خواهد کرد. کمپین رزمندگان و جانبازان کشور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 روایت دختران دانش آموز از لحظه مسمومیت‌شان لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴رو نمایی از سامانه های زیر زمینی پدافند هوایی داغ سنگینی بود 🔹برای اونایی که هنوز تو کف سلام فرمانده ورزشگاه آزادی مونده بودند داغی به داغ قبلیشون اضافه شد. لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اینجا جایی‌ست که همه چیز را می‌بیند اما دیده نمی‌شود لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷نه اینکه من بخواهم بگویم چادر،نوع منحصر است، نه؛ من می‌گویم چادر بهترین نوع حجاب است. یک نشانه‌ی ملی است. البته می‌توان محجبه بود و چادر هم نداشت؛ منتها همین جا هم بایستی آن مرز را که عدم تأثيرپذیری از غرب است پیدا کرد. امام خامنه‌ای 🍃🍃🍃 🌹خواهر متدینِ حافظِ میراثِ پوششِ حضرت مادر در فتنه‌های ملوّن روزگارِ آخرالزمان! دلت به درد نیاید از زخم‌های زبان و نگاه‌های مریض و مسموم. تاب بیاور . کدام ظلمی قرارِ ماندگاری داشت که ظلمِ به حیثیت شریف زن باقی بماند؟! چرخ غربال است که می‌گردد خواهر. نرنج ریحانه‌ی در دنیای پر تزویر معاصر! صبور باش. بهار هم روزیِ زمین و زمان این سرای پرگهر خواهد شد. گاهی سرت را بگردان بالا. میان همهمه‌ها. آسمان را ببین! خلاف شرارت دنیای روی خاک، چه آرام و متین شاهد است و گواه! اهلش را ببین . به احترام چادری که پرچم کرده‌ای میان کرور کرور دشمنی با صاحب این پرچم، زبان و قلم چگونه بگردد به تقدیر این هواداری‌ات ازحضرت صاحب و نظام او؟! سلام و درود خدا بر قدم‌های استوار و قلب استوارتر شما بانوی در لشکر حضرت عشق علیه‌السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّهم عجّل لولیک الفرج: تبلیغ خلاقانه حجاب| فرودگاه قشم لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌎 خضعملات مقام اسراییلی علیه ایران 🔷برخلاف گزارش های رژیم صهیونیستی مبنی بر عدم توانایی انجام اقدام نظامی علیه ایران خضعملاتی جدید از وزیر خارجه این رژیم که در سفر به آلمان مدعی شد برای مقابله با ایران دو گزینه مد نظر است اول تحریم و دوم اقدام نظامی است. نکته: سوالی که پرسیده نشد تحریم را چه کسانی باید اعمال کنند و به شما چه ربطی دارد. و اقدام نظامی را نیز بارها فرماندهان نظامی ایران گفته‌اند که اینگونه صحبت‌ها (حمله به ایران) از قد و قواره رژیمی جعلی خارج است و در اولین اقدام محو تل‌آویو و حیفا خواهد بود. ✍بسم الله پذیرایی آماده ست... 🆔@ashaganvalayat .
🔆زنگ عبرت 🔷نبرد با داعش منهای مدافع حرم ✍کافی ♦️مجموعه تلویزیونی «حبیب» محصول مشترک ایران و سوریه با روایتی از مدافعان حرم و نبرد با داعش از شبکه دو سیما در حال پخش است... اما غایب اصلی این سریال دقیقا "مدافعان حرم" اند! ♦️نکته ی تاسف بار این است که طبق معمول مدیران باهوش صداوسیما با همکاری خارجی ها در پروژه ی حجاب گریزی ، مجددا سنگ تمام گذاشتند و از مدل های زشت پوشش سوری استفاده کرده اند. جالب اینکه یک زن بی حجاب سوری در این فیلم نقش اول فرماندهی نیروهای سوری ضدداعش را بازی می کند. ⁉️عجب معنویتی به یاد شهدای مدافع حرم ! ♦️متاسفانه مدیران ایرانی که میتوانستند با غلبه روایت سازی و گفتمان انقلاب اسلامی فضا را شهدایی کنند ، اما به مدافعان حرم و فضای ملکوتی دفاع از حرم خانم زینب کبری (س) هم رحم نکردند و پای صحنه های عشقی و جاذبه های آلوده ی بی حجابی را به پای پروژه ای مقدس ولو با همکاری سوری ها باز کردند. اینکه اساسا چرا یک زن با این سروتیپ در نقش فرماندهی یک جنگ خشن قرارگرفته صرف نظر از در نظر نگرفتن واقعیت ها ، از اهداف ناسالم واضحی حکایت دارد. ♦️البته باتوجه به سابقه و یدطولایی که برخی از مدیران رسانه ملی و مجموعه های سفارشی ساز به طور زیرپوستی در حمله به حجاب و عفاف دارند ، این تقدس و معنویت و اسلام زدایی از چهره ی جهاد با داعش و دفاع از حریم عبودیت و دین و اهل بیت (ع) چیز عجیبی نیست ♦️سخن از نمایش صرف زنان و مردان و روابط هم نیست ، نکته ی مدنظر نسبت به تصویری است که از فضای مبارزه با کفر و رشادت های خالصانه دینی و انگیزه های عبودی ساخته می شود و بناست تا در مرکز توجه مخاطب در مهمترین میدان تجلی ارزش های دین قرار گیرد... ♦️در این سو نماز و الله اکبر و عشق به عبادت و اسلام و حجاب و احکام در سمت دواعش جمع گشته و از طرفی مدل و زن آرایش کرده بی حجاب و روابط عشق بازی و یک مشت افراد گرفتار روزمرگی که از سرناچاری های ملی گرایانه آرپی جی و اسلحه به دست گرفته اند در سوی رزمندگان جبهه حق قرار گرفته است❗️ ♦️ این چه ظلمی در بازنمایی حقیقت چهره ی این نبرد برای رزمندگان جبهه حق است ؟! آیا آن سازندگان از سانسور حماسه های فاطمیون و زینبیون و شهدای مدافع حرم خجالت نکشیدند؟ ♦️رزمندگان جبهه حق با نماز ترین و باخداترین و متقی ترین افرادند و آنچه ایشان را به سوی جهاد وامی دارد عشق به فنای الهی ، سعادت اخروی و اسلام است که متاسفانه غایب و مفقود ردیف اول این مجموعه است... اساس هدف امریکا همین بود تا داعش را در پروژه نماینده اسلام و نماز و مسجد و قرآن معرفی کند که دوستان رسانه ملی با بی توجهی به این مولفه هلی حیاتی زحمتش را کشیدند ،دست مریزاد ♦️اگر دولت سوریه رزمندگانش را به نحوی نمایش می دهد و ماجراهای خودش را دنبال می کند اما چرا نباید رسانه جمهوری اسلامی و بسیج صداوسیما روایتگر آن مناجات ها ، نجواهای عارفانه و رشادت های ایمانی شیفتگان ابا عبدالله(ع) باشد؟ بلباسی و دانشگر و صدرزاده و حججی ها کجای این صحنه سازی های پروژه صداوسیمایند؟
مٰاتَجرُبِہ‌ڪَردیم‌ڪِہ‌دَرلَحظِہ‌؎فِتنِہ تٰارَهبَرمٰاسیّدعَلۍهَست‌غَمۍنیست! ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌
@taqvim_shia        👇تقویم نجومی چهارشنبه👇 ✴️ چهارشنبه 👈 10 اسفند /حوت 1401 👈8 شعبان 1444 👈1 مارس 2023 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅اقدامات قضایی. ✅ورود بر روسا و قضات و مسئولین. ✅و شروع به کار و شغل خوب است. 👶 زایمان: نوزاد ولادتش خوب است. 🚘مسافرت : سفر خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🔭 احکام نجوم. 🌗 امروز قمر در برج سرطان و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️درختکاری. ✳️امور زراعی و کشاورزی. ✳️بذر پاشی و کاشت. ✳️خرید ملک و زمین. ✳️خرید کردن و خرید رفتن. ✳️فروش اجناس. ✳️نو بریدن و پوشیدن. ✳️و حفر چاه و کانال نیک است. 📛ولی امور ازدواجی. 📛و آغاز بنایی و خشت بنا نهادن خوب نیست. 🔵 کتابت ادعیه و حرز و نماز و استفاده حرز خوب است. 👩‍❤️‍👨 حکم مباشرت. امشب ( شب پنج شنبه ) ، فرزند یا عالم شود یا حاکم. 💉💉 حجامت: خون دادن و فصد سبب درد سر می شود. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت باعث بیماری می شود. 😴🙄 تعبیر خواب. خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 9 سوره مبارکه "توبه" است. اشتروا بایات الله ثمنا قلیلا.... و مفهوم آن این است که دو نفر برای قطع معامله ای نزد خواب بیننده بیایند و از این قبیل امور .ان شاءالله  و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود. 👕👚 دوخت و دوز. چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن  وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم  ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد @taghvimehamsaran 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد . 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیا ن http://eitaa.com/ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 🔴 درمان با صدقه ✍بیشتر روایاتی که درباره صدقه رسیده، جنبه اخروی و پیشگیری و دفع انواع بلا را مد نظر قرار داده است؛ اما برخی روایات بُعد درمان را در نظر گرفته و بسان دارویی موثر تعریف کرده است. امیرالمومنین علیه السلام: الصَّدَقَةُ دَوَاءٌ مُنْجِح‌. صدقه داروی موفق و موثر است. 📚 تحف العقول، ص 202 پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم: دَاوُوا مَرْضَاكُمْ‌ بِالصَّدَقَة. بیماران خود را با صدقه درمان کنید. 📚 طب الائمه، ص 123 شخصی نزد امام کاظم علیه السلام شکایت کرد که من ده نفر عائله دارم و همه آنان بیمارند. حضرت به وی فرمود: آنان را با صدقه درمان کن، زیرا چیزی اجابت کننده تر و سودمندتر برای بیمار از صدقه نیست. 📚 وسائل الشیعه، ج 2، ص 433 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاوت روزانه یک صفحه از قرآن کریم تلاوت امروز:سوره‌ی مبارکه‌ی آل عمران،صفحه‌73 پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله)فرمود:خانه‌هایتان را با تلاوت ‌قرآن نورانى كنید @ashaganvalayat