eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.8هزار دنبال‌کننده
35.4هزار عکس
41.3هزار ویدیو
36 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
انستند؟ - نه عزیزم،چون جمع خانم ها بود گفت: بهترِ نیایم تا راحت باشید. دور هم نشسته بودیم. ملوک و بی بی گرم صحبت بودند من هم با نرگس به اتاق ام رفتیم. وارد اتاق که شدیم اولین چیزی که نظرش راجلب کرد عکس پدرم بود به طرف عکس رفت و گفت: حاج آقا را یادم آمد... تو مسجد همیشه نقل های درشتی را به بچه ها میداد. می دانی تو بچگی بابایت را توی دلم چی صدا می کردم؟ با شیطنت گفتم: - چشم ملوک روشن بابای ما تو دل شما چه اسمی داشت؟ - حاجی نقلی... تازه کلی بابایت را دوست داشتم. آخه هر موقع من را می دید برایم نقل سفارشی می آورد بین خودمان باشد حسمان دوطرفه بود... - به به نرگس خانم از بچگی دلربا بودی، رو نمی کردی؟ - بله دیگر... می بینی نصف مذکر های محله آواره اند نصف دیگرشان هم معلول شدند آثار عشق بنده است. من ناز می کنم آقایون ناز می کشند... ولی نمی دانم چرا زود منصرف می شوند... - احسنت به اعتماد به نفس بالایت 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 در را که باز کردم بی بی را دیدم، مثل همیشه با رویی باز و لبخندی دلنشین، همراه نرگس به داخل آمدند. در را باز نگه داشته بودم که نرگس با خنده گفت: - ببند در را باد می آید. - دیگر کسی نیست؟ - نه دیگر... یک عموی تنبل داشتیم. چون درسهایش را نخوانده بود ما هم تنبیه اش کردیم ونیاوردیمش حالا نگران نباش من خودم یک لشکرام. ملوک با خوش آمدگویی به طرفشان آمد و گفت: - چرا؟.. پسرتان قابل ندانستند؟ - نه عزیزم،چون جمع خانم ها بود گفت: بهترِ نیایم تا راحت باشید. دور هم نشسته بودیم. ملوک و بی بی گرم صحبت بودند من هم با نرگس به اتاق ام رفتیم. وارد اتاق که شدیم اولین چیزی که نظرش راجلب کرد عکس پدرم بود به طرف عکس رفت و گفت: حاج آقا را یادم آمد... تو مسجد همیشه نقل های درشتی را به بچه ها میداد. می دانی تو بچگی بابایت را توی دلم چی صدا می کردم؟ با شیطنت گفتم: - چشم ملوک روشن بابای ما تو دل شما چه اسمی داشت؟ - حاجی نقلی... تازه کلی بابایت را دوست داشتم. آخه هر موقع من را می دید برایم نقل سفارشی می آورد بین خودمان باشد حسمان دوطرفه بود... - به به نرگس خانم از بچگی دلربا بودی، رو نمی کردی؟ - بله دیگر... می بینی نصف مذکر های محله آواره اند نصف دیگرشان هم معلول شدند آثار عشق بنده است. من ناز می کنم آقایون ناز می کشند... ولی نمی دانم چرا زود منصرف می شوند... - احسنت به اعتماد به نفس بالایت 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 آن شب کلی با صحبت های نرگس حالم خوب شد. اصلا دوست داشتم این حال ناب را ذخیره کنم برای تمام عمر... قرار شد روزهایی را که می توانم به مسجد بروم تا از کارهای جهادی دخترها عقب نمانم. جالب اینجاست که ملوک چقدر استقبال کرد و خودش هم برای کارها پیش قدم شد. نمی دانستم روزی ملوک هم می تواند من را در کاری همراهی کند. آن شب بی بی از کاروان سفر مشهد صحبت کرد که تحت حمایت خیریه ی مسجد راه اندازی شده بود. ثبت نام برای عموم آزاد بود و دربین کاروانی ها خانواده های محروم هم به صورت هدیه دعوت می شدند. با ذوق به حرفهای بی بی در خصوص مشهد گوش می کردم. مسافرت زیاد رفته بودیم ولی چند سالی بود که به مشهد نرفته بودم. آخرین بار را با حاج بابایم همراه بودم. چقدر هم از آن سفر خاطره دارم... چقدر روزهای خوبی را پشت سر گذاشته بودم... احساس می کردم چقدر کم از وجود پدرم بهره گرفته ام ... کاش زمان به عقب برگردد و من برای ساعتی حاج بابایم را ببینم تا فقط از ته قلبم نگاهش کنم. شاید این نگاه بتواند دلتنگی و کمبودهای این روزهایم را جبران کند. نرگس آرام گفت: رها جان از صحن انقلاب برویم بهتراست یا اسماعیل طلا!؟... متعجب نگاهش کردم که با خنده گفت: جان خودم، جوری غرق صحبت های بی بی شدی من مطمئنَم که سویئت را گرفتی و راهی حرم شدی... برای همین گفتم از کدام صحن برویم بهتر است. بعد از زیارت هم بازار رضا را برای خرید انتخاب کردم نظر تو چیست؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 خندیدم و گفتم: - خرید باشد برای شب... من بعد از زیارت می خواهم بروم موزه ی حضرت... آخر حاج بابا از تک تک وسایل موزه برای من می گفت، تجدید خاطره هم بد نیست. نرگس باشیطنت گفت: - خاطره، تا خاطره داریم. خاطره ی حاج بابای شما روی قلب ما جادارد. اصلا کل سفر را با خاطرات تو پیش می بریم چه طوره؟ - عالیییییییی صدای ملوک آمد که با خوش رویی گفت: رها جان اگر تو هم بخواهی می توانی با کاروان بروی مشکلی نیست. نرگس مانند رادیویی که پارازیت می داد گفت: - کاش از خدا شاهزاده ا
ی با اسب سفید خواسته بودی... اگر می دانستم این قدر زود دعایت مستجاب می شود می گفتم برای من دعا کنی یکی از آن هزارنفری که برایشان ناز کردم و رفتند راه رفته را برگردند... به حرفهای نرگس می خندیدم و با ذوق رو کردم به ملوک و گفتم: - تنها بروم؟ شما و ماهان نمی آیید؟ - نه عزیزم ماهان کلاس دارد، من نمی توانم بیایم. نرگس پرید وسط صحبتمان و گفت: - نگران نباش من هستم... من کل خاورمیانه را تنهایی می روم وبرمی گردم. آرام جوری که متوجه شوم کنار گوشم زمزمه کرد - نرگسم نه چغندر! 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امروز قرار بود به مسجد بروم تا در کارهای جهادی به بچه ها کمک کنم. عصر نزدیک ساعت سه بود که آماده شدم ، ملوک کلید ماشین را به طرفم گرفت تا برای رفت و آمد راحت باشم. موقع خداحافظی پاکت پولی را هم داد تا در کارهای خیر شریک باشد. مسجد خلوت بود. به ورودی خانم ها رسیدم. قسمت خانم ها کسی نبود ولی صدای خنده ی نرگس را از قسمت آقایون شنیدم آمدم پرده را کنار بزنم که یک جفت کفش واکس زده وتمیز مردانه را در جاکفشی دیدم و صدای مردی به گوشم رسید که با ملایمت و خواهش از نرگس می خواست آرام باشد و به قسمت خانم ها برود. برای من عجیب بود. آخر در قانون نرگس محرم و نامحرم جایگاه محکمی داشت. با اینکه کنجکاو بودم که پشت پرده را ببینم ولی به خودم اجازه ندادم به حریمشان ورود کنم. خودم را با کتاب ها سرگرم کردم تا نرگس آمد. - سلام رهاجان اینجایی؟ - سلام بله تازه رسیدم. بچه ها نمی آیند؟ نرگس که به طرف من می آمد گفت: الان دیگر کم کم پیدایشان می شود. امروز قرار هست بسته های معیشتی ده خانواده را تکمیل کنیم تا بعد از نماز برادرها به دستشان برسانند. چند باری خواستم در مورد مرد پشت پرده سئوال کنم ولی بازهم به خودم گفتم: - اگر دوست داشت که بدانم حتما می گفت، شاید من هنوز به این حد صمیمیت با نرگس نرسیدم که مسائل خصوصی زندگی اش را بدانم. بچه ها که آمدند. کار ما تا نزدیک اذان طول کشید بعد از پایان کار نرگس پرسید: - همسفر مشهد هستی یا نه؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 یاد مشهد لبخندی روی لبم انداخت و با ذوق گفتم: - آره حتما میام. نرگس با شیطنت گفت: - تو که اسم ننوشتی! حالا اگر جا باشد شاید کاروان پرشده! - جدی میگی؟ یعنی برای یک نفر هم جای خالی نیست؟ نرگس با خنده گفت: - حالا گریه نکن می رویم از حاج آقا می پرسیم، اگر قرار شده باشد تو را در چمدانم بگذارم می گذارم ولی بدون تو به مشهد نمیروم. باهم بیرون آمدیم یکی از بچه ها نرگس را صدا کرد. نرگس با دست اتاق آن طرف حیاط مسجد را نشانم داد و گفت: - اتاق حاج آقاست تو برو بپرس من الان می آیم. به طرف اتاق رفتم. از پنجره شیشه ای در، پسر جوانی را دیدم که پشت میز نشسته بود و در حال نوشتن هرچه نگاه کردم روحانی که نرگس می گفت راندیدم معطل ایستاده بودم که نرگس آمد. - چرا نرفتی داخل!؟ - حاج آقا نیستند یه آقا داخل بودند من نرفتم. - این موقع که باید مسجد باشد بیا ببینم. نرگس در زد وهمراه هم به داخل اتاق رفتیم. نرگس رو به پسر جوان کرد و گفت: سلام حاج آقا خسته نباشید برای ثبت نام مشهد آمدیم. پسر جوان که سرش پایین بود و احساس می کرد نرگس تنهاست گفت: - سلام بر شما تو چند بار اسم می نویسی دختر!؟ نرگس با خنده گفت: - دوستم می خواهد اسم بنویسد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 پسر جوان سرش را کمی بالا آورد، به محض دیدن من دوباره سرش را پایین انداخت. سلام کردم آرام جوابم را داد و گفت: - بفرمایید بنشینید تا من لیست مسافرها رابیاورم. ما روی صندلی نشستیم. که پسر جوان از پشت میز بلند شد و برای برداشتن چیزی به طرف کمد می رفت برای لحظه ای چشمم به کفش هایش افتاد. همان کفش هایی بودند که در جاکفشی مسجد دیدم واکس زده و تمیز ... نگاهم به حاج آقا افتاد بسیار خوش پوش و خوش چهره بود اگر نرگس نگفته بود فکر نمی کردم این پسر جوان روحانی باشد! ولی هنوز برایم سئوال بود. او که برای سلام کردن به من حتی درست نگاهم نکرد چه طور با نرگس راحت بود؟ دفتری را از کمد برداشت وپشت میزش نشست. نرگس سریع پرسید: - کاروان پرشده یا نه ؟ - نه هنوز برای زائر شدن جا هست. شما چند نفر هستید و به چه نامی ثبت کنم؟ من که تحت تاًثیر صدای فرد روبه رویم قرار گرفته بودم آرام گفتم: یک نفر هستم. هنوز حرفم تمام نشده بود که نرگس پرید وسط صحبتم و گفت: لشکر ما یک نفر است. حاج آقا جوری اسمش را بزن که کنار من باشد ما عقب اتوبوس نمی توانیم بنشینیم گفته باشم! حاج آقا گفت:چشم، به چه
نامی ثبت کنم؟ نرگس سریع گفت: -رها علوی... من هُل شده گفتم: - نه!... اسمم زهراست. ثبت کنید زهرا علوی... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 اسم زهرا هر دهانی را معطر می کند ذکر زهرا هر جهانی را منور می کند درسته... اسم دختر حاج آقا علوی زهرا بود. حاج آقا همیشه زهرابانو صدایش می کرد. عصرهایی که با پدرش کنار حوض مسجد با قایق های کاغذیش تنها بازی می کرد را خوب یادم هست. دردانه ی بابا، زهرای بابا، زهرابانوی من را حاج آقا همیشه بر لب داشت. حاج آقایی که به هیچ پسر بچه ای اجازه ی بازی با دخترش را نمیداد. با صدای نرگس که شبیه به داد بود به خودم آمدم. وااااای دختر تو اسم به این قشنگی داشتی پس چرا گفتی رها صدایت کنیم؟؟ چند سالی هست که دوستانم رها صدایم می کنند ولی اسم شناسنامه ام زهراست. نرگس با ذوق دستانش را به هم میزند و می گوید: - من عاشق اسم زهرا هستم. از حالا دیگر ما هم زهرا صدایت می کنیم. عموجان ثبت کردی به نام زهراعلوی!؟ - عمو.... حاج آقا عموی نرگس بود؟ پس برای همین با هم راحت صحبت می کردند؟ حاج آقا همان طورکه به لیست زیر دستش نگاه می کرد گفت: - بله ثبت شد ان شاالله تاریخ و ساعت حرکت کاروان را اطلاع می دهیم. تشکری کردیم و بیرون آمدیم. که نرگس گفت: - زهراجان... برای من جدید بود خیلی وقت بود کسی زهرا صدایم نکرده بود شاید بعد حاج بابا دیگر کم کم زهرا هم فراموش شده بود. با ذوق گفتم: -بله -هیچی گفتم تمرینی کرده باشم اسمت تو دستم بیاد... به این لوس بازی های با مزه ی نرگس خندیدم باهم برای نماز آماده شدیم . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 بی بی گرم غذا درست کردن بود و اصلا متوجه من نشد کنارش رفتم و آرام سلامی کردم که بی بی جا خورد. - سید، مادر، چرا بی سر و صدا آمدی؟ فکر قلب من را نمی کنی؟ - من فدای ضربانش، ببخشید شما زیاد گرم کار بودید واگرنه من با صدا آمدم. - نرگس را نمیبینم؟ مشغول چه کاری شده پیدایش نیست؟ - به به سید خدا داری غیبت بنده ی خدا را می کنی؟ نمیگی خدا ناجور حالت را بگیرد؟ من، دختر مظلوم، همیشه در حال کار خیر هستم و بس... - ببخشید بنده ی خدا شمادرست میگید حرف شما همیشه صحیح بوده. - آفرین بر عموی گلم، حالا دلتنگم بودی صدایم کردی؟ - من باید خیلی بدبخت باشم که تو را برای رفع دلتنگی ام انتخاب کنم. - نرگس با حرص گفت: - بی بی جان حواست باشد وقتی رفتم مشهد و عمو جان در غم دوری ام سوخت ؛ از خاکسترش برای من عکس بگیر! سیدلبخندبه لب روبه نرگس گفت: - من در تعجب ام تو با این اعتماد به نفس بالایت چرا در زمینی، فضا کاری نداری؟؟ من خودم همه کاره ی کاروانم، من نباشم اتوبوس حرکت نمی کند چی فکر کردی؟ - پس رسماًمسافرت نابودشد! بی بی جان همین جا به عمو بگو کاری به خرید کردن من نداشته باشد. بی بی سری برای نرگس تکان داد و رو کرد به سید و گفت: جدی میگی مادر راهی شدی؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 - بله فکر کنم آقا طلبیده... آخر مشکلی برای حاج آقا خسروی پیش آمده امروز تماس گرفتند که من جای ایشان همراه کاروان بروم. - عموجان به نظرم بهتر است مشکل حاج آقا خسروی را حل کنیم که ایشان خودشان به این سفر بیایند شما هم به دردسر نیوفتید و تا ما برمیگردیم درسهای حوزه را خوب بخوانید که عالی هستید عالی تر شوید. بی بی جان چرا این شکلی نگاه می کنی؟ این عمو همیشه درس دارد. کمک به مسلمان هم ثواب دارد. من هم در طول سفر خرید دارم. این هارا که کنار هم بگذاریم نتیجه میشود: آقای خسروی... - عجب دختری تربیت کردی بی بی جان رسماًاعلام می کند که من مزاحم سفرشان هستم. داشتیم نرگس خانم؟ - عمو جان چرا ناراحت میشوی من برای خودت گفتم من جای شما در حرم نماز می خوانم زحمت کاروان گردنت نباشد که بهتر است. - لازم نکرده من خودم باید بیایم که حواسم به همه چیز باشه مخصوصاً خریدها... راستی با خانم علوی هم تماس بگیر بگو دو روز دیگر از مسجد ؛ کاروان حرکت می کند. این را گفتم و به اتاقم رفتم ولی صدای نرگس می آمد که می گفت: - بی بی جان ببین از همین اول تمام کارهایش را من باید انجام بدهم من نمی دانم چرا عموجان احساس می کند وجودش در کاروان مفید است. - با صدای بلند گفتم: شنیدم چی گفتی... حالا وقتی آخر اتوبوس نشستی مفید بودن وجودم را کامل درک می کنی. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امروز نرگس خبر داده بود تاریخ حرکت دو روز دیگر است شروع به جمع کردن وسایلم کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 صدای آرام مردی می آمد که همه را به طرف اتوبوس هدایت می کرد. عموی نرگس بود که به طرفمان آمد. به احوال پرسی ملوک جوابی گرم وصمیمی داد و جواب سلام من را کوتاه و خلاصه... بی بی رو به پسرش - سید جان حواستان به دخترها باشد. در دلم گفتم این آقاسید به جز کفش های من چیزی دیگر هم مگر میبیند که بخواد مراقبت کند اگر کفشم را عوض کنم من را گم می کند. دوباره صدای نرگس آمد - بی بی چرا حرص می خوری من خودم حواسم به عمو جان هست. خیالت راحت مثل یک مادر مراقبش هستم. سید همان طور که سرش را پایین انداخته بود نزدیک بی بی شد و گفت: - چشم بی بی جان، نرگس خانم شما هم با خانم علوی لطفا بیایید الان اتوبوس حرکت می کند. بعد از خدا حافظی از ملوک و بوسیدن دست بی بی به طرف جمعیت رفت. ما هم پشت سرشان خداحافظی کردیم و داخل اتوبوس شدیم که سید داشت جای هرکس را مشخص می کرد . من و نرگس هم تقریباً آخر اتوبوس نشستیم. برای من فرقی نمی کرد جلو باشم یا عقب ولی نرگس با کلی حرص شروع کرد به پیامک دادن. دیدم آقا سید گوشی اش را نگاه کرد و لبخندی زد ولی جوابی نداد. - نرگس جان جلو و عقب ندارد ناراحت نباش. - همیشه همین طور است هر موقع با عمو جایی بروم اصلا تخفیف نمی دهد من را مثل بقیه می بیند به قول خودش عدالت، عدالت است. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 زائرین محترم برای رعایت حال بزرگترهاست که جلوی اتوبوس را به پدر و مادرهای عزیز دادیم و جوان های کاروان عقب... بازهم اگر کسی اعتراضی دارد بفرمایید در خدمتم... این صحبت های سید وسط اتوبوس بود. که چه محترمانه و قاطع سخن می گفت. کسی چیزی نگفت که صلواتی فرستاده شد و اتوبوس حرکت کرد. خودشان هم به آخر اتوبوس رفتند. گرم صحبت با نرگس بودم که پیامک روی گوشیش با اسم عمو جان را دیدم. حتما پیام دلجویی بود که نرگس با لبخند جوابش را می داد. شب سر کافه ی بین راه ؛ برای نماز و شام ایستادیم بعد از خواندن نماز فرش کوچکی را پهن کردیم و با نرگس نشستیم تا شام بخوریم. - بی بی برای ما شامی درست کرده ولی عمو نمی تواند بیاید. - چرا؟ شاید چون من اینجا هستم ؟ - نه عزیزم نوشته وقت نمی کنم بنشینم و شام بخورم. - خب ساندویچ من را ببر همین طور که کار هایشان را انجام می دهند شام هم بخورند. - دستت طلا، آره بیا با من شام بخور من این ساندویچ را به عمو بدهم. با صدای آقاسید گفتن نرگس ایستادم - نرگس خانم آرام صدا کن، جانم کارم داری!؟... - بیا عمو این ساندویچ را بگیر بخور کارهایت راهم انجام بده. - ممنون چقدر هم گرسنه ام بود. اما بی بی و ساندیچ!؟ - نه بابا بی بی سنتی کار کرده شامی گذاشته این شام زهراست. لقمه در گلویم ماند... - عه چرا شام ایشان را آوردی خودشان چی؟ - خودش گفت، نگران نباش ما با هم شام می خوریم. - باشه پس تشکر کن. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 موقع نماز صبح بود که به مشهد رسیدیم. اتوبوس تا نزدیکی حرم رفته بود ولی بازهم یک مسیر کوتاه را خودمان چمدان به دست رفتیم تا به هتل رسیدیم. - زهراجان بیابنشینیم. این عموی من تا همه ی مسافرها را اتاق ندهد سراغ من و تو نمی آید پس با خیال راحت بنشین. کنار نرگس نشستم و به آقا سید نگاه می کردم. هماهنگ کردن چهل تا مسافر هم سخت بود. کسایی که اعتراض می کردند را با نرمی جواب می داد. اصلا فکر نمی کنم ایشان هم عصبی شود آخر صدا و رفتار ملایمی که دارد دور از خشم و غضب هست. به طرف ما می آمد. نگاه از او گرفتم و سر به پایین انداختم. باز هم صدای ملایمش - شرمنده ی شما معطل شدید بفرمایید اتاق ها طبقه ی دوم هستند. - عموجان دشمنت شرمنده ما که عادت داریم مورد لطف شما قرار بگیریم. - نرگس جان، خیلی خسته ام. - این یعنی در کمال احترام نرگس جان دنبالم بیا باشه عموجان برویم ببینیم بدترین اتاق کدام هست که برای ما گرفته ای چون احتمالا اتاق های خوب هتل برای بقیه شده است. داخل آسانسورشدیم نرگس رو کردبه من و گفت: - زهراجان احتمالا عمو به احترام شما روزه ی سکوت گرفته و جواب من را نمی دهد واگر نه هر حرف من رابا شش حرف دیگر پاسخگو بود. سید ناخداگاه سرش را بالا آورد و گفت: - من، کاش بی بی بود و می گفت این نرگس خانم هست همیشه فاتح کل کل ها می شود. سهم ما فقط سکوت هست. به هردولبخندی مهربان زدم که نرگس با روی باز جواب لبخندم را داد ولی سید اصلا نگاهی به من نمی کرد و سرش دوباره به کفش ها ختم شد. به این رابطه ی صمیمی حسرت می خوردم من به غیر از حاج بابایم هیچ وقت این صمیمیت را با کسی نداشتم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?
?🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 وارد اتاق که شدیم بر خلاف تصورات من و نرگس اتاق بزرگ و دلبازی، برای ما گرفته بود. من مشغول باز کردن چمدانم بودم. نگاهم به نرگس افتاد که گوشی به دست روی تخت نشسته بود و به نظر کلافه می آمد. شیطنتم گل کرد که رو به نرگس با چشم های ریز شده گفتم: - نرگس جان هنوز نیامدیم دوستان دلتنگ شدن که پشت سر هم پیام می دهند؟ چشم بی بی روشن... - نه بابا شانس من طرفدارهایم همه خواب هستند. درگیر توصیه های مدیر کاروان هستم کچل ام کرد... هرچی تلاش کردم به زندگی اش برسد و نیاید فایده نداشت که نداشت. کل پیام هایش در یک خط خلاصه میشود بدون اطلاع من آب نخوری، تمام. - حتماخیلی سختگیر هستند درسته؟ - کی؟عمو؟ - آره دیگه! - نه بابا... عمو خیلی هم پایه هست و خوش ذوق درک بالایی هم دارد به قول بی بی ترمز دستی من هم هست. کلا بچه ی خوبیه خدا برای بی بی حفظش کنه. مثل بابا برقی همیشه در حال نصیحت و توصیه هست ولی کو گوش شنوا... درست متوجه نمی شدم که کدام حرف نرگس جدی هست کدام شوخی لبخندی به حرفهایش زدم . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 یک خواب چند ساعته خستگی راه را کمتر کرد. کم کم آماده شدیم که با نرگس به حرم برویم. - زهراجان برای حرم چادر هم باید داشته باشی. - ای وااای من که چادر مشکی ندارم! - چادر سفید را بردار موقع ورود به حرم بپوش. - چادری که بی بی به من هدیه داده بود را در کیف ام گذاشتم و آماده شدم که نرگس گفت: - زهراجان چون حرم شلوغ هست و گوشی هم داخل حرم همیشه در دسترس نیست ممکن است همدیگر را گم کنیم برای احتیاط شماره ی عمو را هم داشته باش اگر من جواب ندادم بتوانی با ایشان تماس بگیری. - نیاز نیست گم نمی کنیم... - توصیه ی عموجان هست پس باید عمل کنیم. نرگس شماره را گفت و من ذخیره کردم - حالا به چه نامی ذخیره کنم؟ - بزن مامورمخفی بی بی جان - میزنم حاج آقا... - الان اگر عمو، اینجا بود مخالفت می کرد و می گفت: - من هنوز حاجی نشدم! با خنده گفتم: - مشکل ما نیست یک حج هم بروند من زدم حاج آقا... با نرگس راهی حرم شدیم. بازار خیلی شلوغ بود و مغازه های زیادی هم در راه بود نرگس تمام توجه اش به اطراف بود ولی من بیشتر برای رسیدن به حرم و کمی آرام شدن بی تاب بودم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 وقتی به ورودی حرم رسیدیم چادرم را پوشیدم و با افتادن چشمم به گنبد بود که متوجه شدم چقدر دلتنگم... روبه گنبد عرض سلام کردم و با تمام وجودم در دل از آقا کمک خواستم آقا جان کمکم کنید ؛ رهای وجودم را فراموش کنم. آقا جان کمکم کنید ؛ زهرای بچگی ام را پیدا کنم. آقا جان کمکم کنید ؛ نگاه خدا را پررنگ تر از قبل روی زندگی ام حس کنم. به اطراف که نگاه کردم متوجه تغییرات زیادی شدم. صحن های زیادی درست شده بود از آخرین باری که به مشهد آمده بودم همه جا خیلی تغییر کرده بود و من کامل گیج شده بودم. ولی نرگس خوب می دانست از کجا باید برویم. وارد قسمت خانم ها که شدیم از چند صحن گذشتیم و بعد از سوال کردن از خادمین ضریح رادیدیم . دلم می خواست به ضریح امام بچسبم و ساعت ها دردو دل کنم ولی جمعیت زیادی بود. - زهراجان حرم خیلی شلوغ است. اگر خواستی برویم زیارت باید خیلی مراقب باشیم. - نه من همین عقب می ایستم و زیارتنامه می خوانم فعلا فقط می خواهم ضریح را نگاه کنم. احساس می کنم هنوزخوابم. من کمی عقب ایستادم و شروع به خواندن زیارتنامه کردم -پس من هم این قسمت هستم تا نمازِ زیارت بخوانم. دعایت تمام شد پیش من بیا تا همدیگر را گم نکنیم. - باشه عزیزم قبول باشه. - ممنون از تو هم قبول باشه 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 بعد از مدت ها خواندن دعا و زیارت برای من حسی وصف ناپذیری داشت. من را جوری آرام کرده بود که تا کنون چنین آرامشی را حس نکرده بودم . احساس می کردم سبک شدم نه غمگینم نه دلگیرم.... دلم برای صحن های شلوغ امام رضاتنگ شده بود. دلم برای کبوترهای آقا پرمی کشید. دلتنگ پنجره فولاد بودم. کناره پنجره فولاد که رسیدم تمام غم های دنیا را به آن گره زدم. مشغول دعا بودم که صدای خسته ی نرگس کنار گوشم آمد. - زهرا جان ما چند روز دیگر هم هستیم بهتر نیست نفسی بکشیم دوباره برگردیم؟ این حجم از دعا به استجابت نمی رسد! بابا ؛ کم کم طلب کن بگذار بقیه هم شانس خودشان را امتحان کنند. شما هفت پادشاه را خواب دیدید من داشتم کل ثانیه های سفر را با مدیر کاروان چک می کردم بعد هم به جناب بی بی گزارش می دادم. خیلی خسته شدم رحم کن الان اجازه
ی رفتن می دهی ؟ همان طور که اشک هایم را پاک می کردم به حرفهای نرگس هم می خندیدم که چه مظلوم التماس می کردتا برویم - حالا چرا گریه می کنی بریم ان شاالله عصر دوباره برمی گردیم. نرگس روبه گنبد کرد و گفت: - یا امام رضا ما یک مرخصی ساعتی برویم ، به امید دیدار... من هم در دل با امام مهربانی ها خداحافظی کردم و راهی هتل شدیم توی راه تمام حواس نرگس به مغازه ها بود. - خرید را دوست داری؟ چشمانش برقی زد و با ذوق گفت: - خیلی - خب چرا الان خرید نمی کنی؟ - نه مامور مخفی بی بی گفته موقع خرید باید خودش هم باشد. احتمالا برای گزارش به بی بی مجبوره است دنبالم بیاید. دلم برای عموجان می سوزد یک روز کلافه کننده و کلی خستگی در انتظارش است. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امروز با نرگس قرار گذاشتیم که بعد از زیارت به موزه ی حضرت برویم. جایی که من خاطرات زیادی از حاج بابایم داشتم. حاج بابا می گفت: - موزه یعنی شناسنامه، تک تک وسایل و آثاری که در موزه ها نگهداری میشوند با ارزش هستند. نه از نظر مالی بلکه علمی و معنوی ... موقع آماده شدن بود که نرگس دودل رو کرد به من و گفت: زهراجان من یک چادر مشکی اضافه همراه خود دارم اگر می خواهی از هتل بپوش تا با چادر به زیارت برویم . نمی دانستم قبول کنم یا نه! چادر را دوست داشتم ؛ از بچگی با پوشیدنش حس بهتری پیدا می کردم. ولی حالا بعد از گذر این همه سال سر دوراهی مانده بودم که نرگس چادر را باز کرد و انداخت روی سرم و گفت: - امتحان کن ببین چه طوراست؟ خودش هم عقب عقب رفت، روی تخت، خیره به من نشست. کمی به خودم در آینه نگاه کردم رو به نرگس گفتم: - خب چه طور شدم؟ - عالی، به قول بی بی خوشکل بودی خوشکل تر شدی مادر... - این را که می دانستم فقط من درست بلد نیستم بگیرم! از سرم نمی اُفتد؟ - خانم کمی اعتماد به نفست را به من هم قرض بده ... نه محکم بگیری نمی اُفتد. باهم راهی حرم شدیم دوست داشتم چادری که پوشیده بودم ولی کل راه را درگیر بودم همش نگاهم به نرگس بود که ببینم چه طور اینقدر راحت چادرش را گرفته! ولی من بیچاره فقط دارم تلاش می کنم که باهاش زمین نخورم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 بعد از زیارت با نرگس به طرف موزه ی حضرت حرکت کردیم. وارد موزه که شدیم یاد آن موقعی افتادم که دست در دست حاج بابا تمام این چند طبقه را بازدید کردیم. کنار ضریحِ قدیمی امام عکس یادگاری گرفتیم. قسمت ماهی ها و نجوم را خیلی دوست داشتم. به قسمت سکه ها و مدال ها که رسیدیم حاج بابا برای هر قسمت می ایستاد و با دقت مطالب را می خواند. یادم هست از خود موزه هم یک عکس ضریح آقا را خریدیم. همان جا حاج بابا تاریخ را پشت عکس نوشت. غرق افکار خودم بودم که نرگس صدایم کرد. - بله!!!! - باز هم خدا را شکر صوت هم داری؟ فکر کردم فقط تصویر هست! دختر عاقل من دوساعت، دارم صدایت می کنم، کجایی؟ - ببخشید اینجا را با حاج بابا آمده بودم یک لحظه یاد پدرم افتادم. - یک لحظه نبود، یک ساعت و ربعی میشود در افکارت پرسه می زنی ولی اشکال ندارد خاطره ی حاج بابا عزیزاست. خب حالا بهتره اول این چادر را بهتر بگیری تا با سر زمین نخوری بعد هم شروع کنیم به بازدید فقط هر قسمت که شما خاطره ای از حاج بابا یادتان آمد. برای ما هم بگو تا صفا کنیم. بعد از ساعتی گشت وگذار در موزه برای رفع خستگی به گوشه ای خلوت از صحن رفتیم. صحبت کردن با نرگس باعث میشود حال دلم خوب شود. نرگس با ذوق گفت: - فعلا که کاری نداریم بهتره از همین طرف که به هتل می رویم کمی خرید هم بکنیم. - خوبه موافقم. - صبر کن با مامورمخفی بی بی مشورت کنم. - باشه پس تا تماس میگیری من به آبخوری بروم، برمی گردم. - باشه پس برای من هم بیاور. - تو زنگت را بزن آب با من ... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 آب،ِ آبخوری خیلی خنک بود کل وجودم را خنک کرده بود برای نرگس هم لیوان آبی پر کردم و به طرفش رفتم. - بفرما - خدا خیرت بده الان به آب نیاز داشتم. - خیلی تشنه ات بود؟ - نه از دست عمو به مرز آتش گرفتن رسیده بودم. -باخنده گفتم: - پس به دادت رسیدم حالا چی شد؟ اجازه ندادن بریم خرید؟ - نه گفت: مشکلی نیست فقط من هم خرید دارم و همراه شما می آیم! گفتم: - ما حرم هستیم شما هتل؟! گفت: - منم تو راه حرم ام! گفتم: - ما کارمان طول میکشد! گفت: - من کاری ندارم! خلاصه هرچی گفتم یک جواب داد نتیجه این شد که صبر کنیم تا عمو هم بیاید و باهم برویم. متوجه نمی شدم رفتار و سختگیری عموی نرگس از روی دوست داشتن است یا غیرت یا خودخواهی!؟ روبه نرگس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 نرگس را همراه خانم دیگری دیدم که به طرف ام می آمدند. - سلام شرمنده که معطل شدید. - سلام عموجان اشکال ندارد ما عادت داریم! خانم هم سلامی آرام کردند و من هم کوتاه جواب دادم. راه افتادیم به طرف بازار با اصرارنرگس به بازار رضا رفتیم و نرگس شروع کرد به گشتن و پرسیدن و خریدن. همه جا اول خانم ها را می فرستادم داخل مغازه و خودم با فاصله پشت سرشان می رفتم. باصدا زدن نرگس بود که متوجه شدم این خانم، زهرا دخترحاج آقاعلوی هستند. لحظه ای نگاهم به ایشان افتاد. اگر شلختگی چادر روی سرش را فاکتور بگیریم. چادری که پوشیده بود خیلی بهش می آمد درست مثل وقتی که چادر سفیدش را می پوشید و همراه پدرش در مسجد بازی می کرد. ولی این چادر یا الان از سرش سُر می خورد یا خودش با چادرش دوتایی، پخش زمین میشدند. نرگس هم اصلا متوجه دوستش نبود. وارد مغازه ی بزرگی شدیم. شنیدم زهراخانم از نرگس خواست همین گوشه بماند تا او خرید هایش را انتخاب کند. وقتی نرگس رفت فاصله ی بینمان را کمتر کردم و همان طور که سرم پایین بود گفتم: - ببخشید شما خرید ندارید؟ - فعلا نه با این چادر نمی توانم! نمی دانم چرا این سوال را پرسیدم - خب چرا این چادر را پوشیدید وقتی بلد نیستید درست سرکنید؟ متوجه ی نگاه سنگینش روی خودم بودم که حالا دیگر صدایش هم نشان از عصبی بودنش می داد! - دوست داشتم بپوشم موردی هست؟ متوجه شدم منظورم را بد گفتم سریع گفتم: - یک لحظه صبر کنید... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 به طرف نرگس رفتم آن طرف مغازه مشغول بود. - نرگس جان خانم علوی خرید دارند شما کاری با من ندارید همراه ایشان بروم؟ - نه عموجان اینجا تنوع اجناسش عالیه من کارم طول میکشد شما همراهش بروید من همین جا هستم. به طرفشان برگشتم. دلخور و ناراحت سرش را پایین انداخته بود. - خانم علوی میشود همراه من بیایید؟ - نه نمی توانم! درست مثل بچگی اش قهر کرده بود - خواهش می کنم، چند دقیقه بیشتر نمی شود. -پس نرگس چی؟ تا کارش تمام شود برمی گردیم همین مغازه های اطراف هستیم. با هم بیرون مغازه که آمدیم دومغازه آن طرف تر چادرسرای بزرگی بود. به آن سمت رفتیم. داخل مغازه که شدیم خانم محجبه ای به استقبال ما آمد رو کرد به خانم علوی و گفت: - چی لازم دارید؟ سریع گفتم: - چادر عربی می خواستیم. فروشنده چند نمونه را روی میز گذاشت و منتظر بود تا انتخاب کنیم. - میشود انتخاب کنید وبعد هم امتحان؟ - بهتره خود نرگس بیاید و بپوشد ببیند دوست دارد یا نه شاید انتخاب من با نرگس فرق داشته باشد. نمی دانم چی شد که چنین تصمیمی گرفته بودم ولی به نظرم درست بود. همان طور که به چادر ها نگاه می کردم گفتم برای خودتان انتخاب کنید نه نرگس... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 نگاه مستقیمی که روی من داشت را حس می کردم. ادامه دادم - نرگس چادر ساده میپوشد اصلا مدل دار دوست ندارد. میشود انتخاب کنید؟ صدای بلندش نشان می داد عصبی هم هست. - آقای محترم من اگر چیزی را صلاح بدانم و نیاز داشته باشم خودم تهیه می کنم نیاز به توصیه ی شما ندارم. خواست برود که نزدیک تر شدم و آرام و خونسرد گفتم: - خانم علوی من پدرتان را خوب میشناختم فکر نمی کنم هرگز اجازه می داد دخترشان بدون پوشش درست بیرون برود. خوب یادم هست وقتی در بچگی از سر بازی چادر سفیدتان را کشیدم حاجی چقدر دعوایم کرد. یادتان هست وقتی شما گریه می کردید حاج بابا چی به شما گفت؟ حالا کمی شوکه شده بود. صدایش ملایم تر بود. - شما همان پسر بچه هستید؟ - بله...حرف حاجی را یادتان هست یا من کمکتان کنم؟ - یادم نیست! ولی من خوب یادم مانده همان طورکه آرامتان می کرد ؛ می گفت: - احد و ناسی حق ندارد نگاه بدی به زهرابانوی من داشته باشد. سکوتش نشان از آرام شدنش می داد. شاید گذری در خاطرات، و دنبال خاطره ی مشترک کودکی اش میگشت. نمی دانم گفتنش درست بود یا نه ولی گاهی باید با ندای دل جلو رفت. آرام تر جوری که خودم هم به سختی شنیدم گفتم: - زهرابانوی حاجی میشود انتخاب کنید؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 وقتی خوب به حرفهایش فکر کردم یادم آمد روزی که در حیاط مسجد پسری چادرم را کشید ؛ وقتی حاج بابا کلی دعوایش کرد وقتی گریه می کردم بابا نازم می کرد و آن پسر ما را نگاه می کرد واقعا حاج آقای مسجد محله، عموی نرگس همون پسر بچه بود!؟ یادآوری خاطره ی شیرین کودکی ام بود، که آرامشم را برگرداند. یکی از چادر ها را برداشتم فروشنده اتاق پرو را نشانم داد به طرف اتاق رفتم تا ببینم با این چادر چه
شکلی میشوم. طولی نکشید که در اتاق به صدا درآمد فروشنده بود. - همراهتان خواستند که کمکتان کنم. در دل خدا خیری نصیبش کردم و خوشحال گفتم ممنونم. - خانم فروشنده خیلی ماهر و سریع روسری ام را به شکلی منظم بست ؛ رو به آینه کردم که خودش گفت: - چقدر با حجاب زیباتر میشوی! و بعد هم چادر را باز کرد و روی سرم انداخت - برای اینکه از سرتان سُر نخورد چادر با کش هست. توی آینه به خودم یک نگاه انداختم عالی شده بود این چادر نه می افتاد نه سخت بود گرفتنش. چون آستین داشت خیلی راحت بودم از خانم فروشنده به خاطر کمکش تشکری کردم و چادر نرگس را برداشتم تا بیرون بروم. به محض بیرون آمدنم سید را دیدم که از طرف ورودی می آمد لحظه ای چشمش به من افتاد ولی زود به کفش هایم ختم شد. برای حساب کردن رفتم که خانم فروشنده گفت: - حساب شده... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 سید وقتی چادر را برداشت و به اتاق پرو رفت خیالم راحت شد. اول به طرف صندوق رفتم و پول چادر راحساب کردم بعد از خانم فروشنده خواهش کردم که به کمکش برود. چون فکر نمی کنم خودش زیاد وارد باشد. احساس گرما می کردم. توی دلم غوغایی بود حس اینکه چیزی با ارزش را پیدا کرده ام را داشتم به بیرون مغازه رفتم تا هوایی تازه کنم. پیش نرگس رفتم، گفت: - کارش دیگر تمام است ازمن خواست تا پیش خانم علوی برگردم. خودش هم تا چند دقیقه ی دیگر می آید. به مغازه برگشتم که به محض ورود من خانم محجبه ای با چادرعربی، بسیار با وقار از اتاق بیرون آمد. خودش بود زهرابانوی، حاج آقا علوی... همان طور نگاهش می کردم که چشمش به من افتاد. از شرم و خجالت سرم را پایین انداختم ودر دل فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ؛ را برایش خواندم. به طرفم آمد و گفت: - حاج آقا من خودم پول چادر راحساب می کردم. - حاجی نشدم هنوز بیشتر سید صدایم می کنند. شما هم در سفر پول نیازتان میشود بعداً برمی گردانید دیر نمی شود. صدای نرگس آمد که به ذوق می گفت: - وااای خداااایا چقدر عوض شدی زهرا... چقدر بهت میاد... چادر عربی خریدی؟! وای من اصلا دوست ندارم از این چادر ها ولی سر تو که دیدم عاشقش شدم. با خنده ادامه داد عمو همیشه می گفت: چادر عربی بخرم ولی من گوش نمی کردم. فکر کنم اشتباه کردم. کنار نرگس رسیدم و خریدهایش را گرفتم و گفتم: - نرگس خانم آرام تر - چشم چشم عموجان نمی دانی چقدر ذوق کردم کنترلم را از دست دادم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 اینقدر نرگس تعریف کرد که دلم می خواست خودم را دوباره در آینه ببینم. از این همه ذوق نرگس تشکری کردم. - چی شد یک دفعه خواستی چادر عربی بخری؟ - هُل کردم و ناخداگاه نگاهم به طرف حاج آقا کشیده شد فکر کنم متوجه شد من جوابی ندارم ولی خودش هم چیزی نگفت! برای اینکه سوژه ای به دست نرگس نداده باشم سریع گفتم: - فکرکنم این چادرها پوشیدنش راحت ترهست برای همین خریدم. حاج آقا هم به کمکم آمد و گفت: - بهتره برگردیم هتل امشب جلسه ای برای زائران در نظر گرفته ایم باید زودتر هماهنگ کنم. با این صحبت ها نرگس هم کوتاه آمد و راهی هتل شدیم تمام طول راه نرگس صحبت می کرد و از خرید هایش می گفت گاهی از پوشیدن چادرم تعریف می کرد ولی در کل زیاد از صحبت هایش چیزی متوجه نشدم غرق افکار نامشخصی در ذهنم بودم. بعد از نمازبه مناسبت ولادت امام رضا(ع) سخنرانی و جشنی برگزار میشود. به محض رسیدنمان به اتاق ؛ نرگس مشغول جا دادن خرید هایش شد من هم برای استراحت به تختم رفتم نرگس رو کرد به من و با تعجب پرسید: - خوابیدی؟ - پام دردگرفته خیلی راه رفتیم من اصلا عادت به راه رفتن زیادی ندارم. - من که اصلا خسته نشدم. پس خوب استراحت کن تا قبل از جشن برای کمک برویم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 برای جشن آماده شدیم. مانتو شلوار سورمه ای رو با روسری کرم پوشیدم و چادر عربی ام را روی سرم انداختم. - به به، خانم من ماندم موقع تقسیم خوشکلی تو حق چند نفر را گرفتی؟ اصلا من بیچاره آن موقع کجا بود؟ باخنده گفتم : - احتمالا نرگس خانم در حال خرید کردن بودند. - بریم، بریم که حس حسادتم را نمی توانم کنترل کنم. به سالن همایش هتل رفتیم. بیشتر کارها انجام شده بود. با نرگس ردیف های اول نشستیم. کم کم جمعیت زیاد شد و سخنران برای سخنرانی آمد و بعد هم مولودی زیبایی خوانده شد. در آخر هم عموی نرگس بالا آمد و بعد از تشکر و تبریک شروع به صحبت کرد. نمی دانم منی که تو دانشگاه همکلاسی های پسر داشتم، صحبت با پسرهای اقوام هم زیاد برایم سخت نبود. حالا چرا نگاه کردن
و گوش کردن به صحبت های ایشان اینقدر برایم مشکل بود. با هر حرف و صحبتش دلم فرو میریخت حسی جدید و تازه، حسی که تا حالا با هیچ آقایی نداشتم. حتی وقتی فقط به صحبت هایش گوش هم می کردم در دل مشتاق بودم. از خودم ناراحت بودم و سر این دل بی ظرفیت نهیب زدم که کمی محتاط تر کمی عاقل تر باش. نمی دانم اشتباه یا درست رفتارش برای من جدید بود رفتارش کمیاب بود لحن آرام ؛ نگاه باحیا چیزهایی بود که اطراف ام زیاد ندیده بودم و الان برای من تازگی داشت و جذاب بود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 - زهراجان شما هم در مسابقه شرکت می کنی؟ - کدام مسابقه؟ - ای بابا مگر گوش نکردی؟! دوساعت خاطره تعریف می کردند؟ - حواسم نبود. متوجه نشدم. حالا چه مسابقه ای هست؟ - مسابقه، از کتاب شهید ابراهیم هادی جوایز خوبی هم دارد. باید فردا کتابش را تهیه کنیم و خوب بخوانیم - مگر تو شرکت می کنی؟ - ما شرکت می کنیم من اسم تو را هم نوشتم. حالا برویم که فردا روز آخر سفر مشهدمان هست باید کامل استفاده کنیم. - ممنون نرگس جان که به فکر پیشرفتم هستی ؛ بهتره برویم. امروز از صبح که بلند شدیم تمام کارهایمان را با نظم جلو بردیم چمدان هایمان را آماده کردیم، ته مانده ی خریدهایمان را انجام دادیم. قرار شد شب را با کاروان به حرم برویم و دعای وداع را بخوانیم و برای آخرین بار زیارت کنیم. بعد از شام همراه دوستان راهی حرم شدیم. در صحن انقلاب کاروانی ها دور هم جمع شده بودند و حاج آقا دعای وداع را با آرامشی از جنس نور تلاوت کرد. حرم،دعا،جمع صمیمی دوستان همه باعث شده بود از موقعیت ام کامل استفاده کنم. کل دلتنگی ام را به حراج گذاشتم و با او وداع کردم به آرامشی که سالها به دنبال اش بودم سلامی دوباره دادم. تا اذان صبح در حرم بودیم انگار نیاز داشتیم برای مدتی از این ثانیه های معنوی توشه برداریم .این روزها ی فراموش نشدنی را با جان ودل در حافظه ام ذخیره کردم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 حدود ساعت پنج صبح بود اتوبوس جلوی مسجد محله ایستاد. ماشین های زیادی برای استقبال و همراهی آمده بودند. ناخداگاه وقتی از شیشه ی اتوبوس ملوک و ماهان را دیدم کلی خوشحال شدم واقعا دلم برایشان تنگ شده بود این اولین باری بود که تنها به مسافرت رفته بودم احساس می کردم روزهای زیادی هست که از آنها دور هستم. من و نرگس بعد از گرفتن چمدان ها پیش ملوک و بی بی رفتیم هر دو، وقتی من رادر چادر دیدند با تعجب نگاهم می کردند ملوک من را در آغوش کشید و به من گفت: - رها خیلی عزیزشدی ... نمی دانی چقدر دل حاج بابایت را شاد کردی. می دانستم این را با تمام وجودش به من می گوید. بی بی که بغلم کرد شروع به قربان و صدقه رفتنم کرد. صدای اعتراض نرگس بلند شد. - من هم هستم! جوری رفتار می کنید انگار فقط زهرا را میبینید. بی بی خندید و گفت: - مگر می شود بلبل خانه ام را نبینم؟! فقط زهرا توی چادر مثل ماه توی شب می درخشید. بعد از خلوت شدن مسجد ملوک برای تشکر پیش عموی نرگس رفت. همان طورکه سرش پایین بود دستش را جهت احترام به سینه گذاشته بود و جواب ملوک را میداد. چند باری، دلم خواست که من هم جلو بروم تا تشکری و خداحافظی کرده باشم ولی باز هم غرورام اجازه نداد باز هم توی سر این دل زدم و سر جایم ایستادم. فقط زیر چشمی نظارگر صحبت هایشان بودم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 چند روزی بود که از سفر مشهد برگشته بودم. گوشی ام زنگ خورد بازهم نرگس بود که یادآوری می کرد روز مسابقه چه روزی است وکتاب شهید ابراهیم هادی را باید کامل و با دقت بخوانم. من خواندن کتاب را شروع کردم. اول به نظرم آمد که کتاب های مذهبی کلافه کننده هستند. ولی هرچه بیشتر می خواندم مشتاق تر میشدم. تا جایی که جلد اول را تمام کردم وجلد دوم کتاب را با ذوق شروع کردم. بیوگرافی کامل، خاطرات از کودکی تا شهادت، غیرت و مظلومیت شهید ابراهیم هادی باعث شد بیشتر جذب کتاب شوم. این کتاب توصیف کاملی از شهید بود. همین باعث شد من بار ها هر بند کتاب را با شگفتی بخوانم. گاهی از غیرت شهید دلگرم میشدم و به خود می بالیدم که سرزمینم چنین مردانی دارد. گاهی از مظلومیت شهید اشکم روان میشد. گاهی از توسل هایی که به شهید کرده بودند متعجب میشدم. کتاب را روبه رویم گرفتم جوری که عکس شهید مقابلم باشد با او عهدی بستم. عهد بستم که کمکم کند تا من هم نمازشب ام را ترک نکنم. چون درکتاب از اهمیت نماز شب های شهید گفته بود دوست داشتم من هم تجربه ای جدید را امتحان کنم. از همان شب و برای اولین بار نماز شب را با توسل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امروز روز مسابقه هست. صبح با شوری عجیب بلند شدم. ملوک هم پشتیبان و همراهم بود و به من کلی انرژی می داد. بعد از خوردن صبحانه سریع آماده شدم. موقع رفتن چادرم را از جالباسی برداشتم با ذوق روی سرم انداختم توی آینه نگاه تحسین برانگیزی به خودم کردم و آرام با شیطنت زمزمه وار گفتم: مرسی عموی نرگس، مرسی حاج آقا عجب انتخابی داشتید و کشف نشده بودید. همان موقع صدای ملوک آمد که ساعت را یادآوری می کرد. سریع به طرف بیرون رفتم که ملوک قرآن به دست منتظرم ایستاده بود. با لبخند تشکری کردم وقتی از زیر قرآن رد شدم، ملوک ذکر «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» را برایم می خواند و بدرقه ام کرد. با نرگس که تماس گرفتم قرار شد ورودی سالن همایش جایی که باید امتحان می دادیم منتظرم بماند تا باهم به سالن برویم. جمعیت زیادی بود. فکر نمی کردم تا این اندازه شلوغ باشد نرگس را پیدا کردم داشت با گوشی صحبت می کرد خودم را به او رساندم. - سلام ببخشید دیر شد. - چشم، چشم، بازم چشم، برایمان دعا کنید. فعلا خدانگهدار - با من هستی من که تازه آمدم - سلام دختر تنبل نه با مامور مخفی بی بی ام دارد گزارش های تکمیلی را جمع می کند تا دست پر پیش بی بی برود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗رمان زهرابانو💗 متوجه شدم منظور نرگس عمویش هست دلم می خواست بحث ادامه پیدا کند. برای همین گفتم: - با عمویت آمدی؟ - نه چون با او نیامده ام کنترل از راه دور را برداشته. صبح جایی کار داشت باید زودتر می رفت. بهتر هم شد آخر اینجوری استرسم کمتر میشود. همان طوره که به سالن می رفتیم تا جایی برای نشستن پیدا کنیم نرگس پرسید: - حالا چقدر خواندی؟ - چند باری کتاب را خواندم مخصوصا خاطرات جبهه، برای من خیلی جالب و شنیدنی بود واقعا افتخار کردم به چنین شهدایی به چنین مردانی... - به به زهراخانم آمدی که جایزه ها را درو کنی! - نه اینجوری هم نیست من تجربه ی این چنین مسابقات را ندارم حتما بهتر از من هستند در ضمن چقدر سن ها ی شرکت کننده ها متفاوت هست! - بله همه به عشق اول شدن آمدند برای همین رده ی سنی را بالای بیست سال گذاشتند. - مگه جایزه ی نفر اول چیست؟ -مگر نگفته بودم؟ کمک هزینه ی سفر حج هست. - واقعا!! کاش با دقت بیشتری خوانده بودم. - بله اول قرار بودکه سفر کربلا باشد ولی خیرین تصمیم گرفتند نفر اول سفر حج باشد نفر دوم سفر کربلا از ته دلم با صدایی دلشکسته گفتم: - خوش به سعادتشون هر کسی که برنده شود خدا خیلی دوستش داشته که بین این همه انتخابش کرده، ان شاالله ماراهم دعا کند. - باشه عزیزم مطمئن باش یادم نمی رود ودعایت می کنم من که یک زهرا بیشتر ندارم حالا سوغاتی چی برایت بیاورم؟ متوجه شدم برای عوض شدن جو باز نرگس بساط شوخی اش را پهن کرده گفتم: بدون من دلت می آید بروی؟ - نه برای همین به نفع بقیه کنار می روم سعی می کنم اول نشوم فقط به خاطر تو و دوستان ... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 اولین صندلی خالی که پیدا کردیم، نزدیک هم نشستیم. آقایی برای صحبت و اعلام زمان امتحان بالای سالن ایستاده بود. بعد از همکارانش خواهش کرد که سوالات را پخش کند. نگاهم به نرگس اُفتاد هردو استرس داشتیم ولی باز هم به روی هم لبخندی زدیم و به هم امید دادیم. مراقبین شروع کردند به پخش کردن برگه ها... سرم را پایین انداختم و زیر لب آیه الکرسی را خواندم همان موقع بود یک جفت کفش واکس زده جلوی پایم ایستاد و برگه ای را به طرفم گرفت کفش ها برایم آشنا بودند سرم را که بالا گرفتم عموی نرگس بود... هُل شده سلامی دست و پا شکسته کردم که با خونسردی و همان طور که نگاهش پایین بود جوابم را داد و رفت. نگاهم را به نرگس دادم که با تعجب و آرام گفت: من با این عمو نیاز به دشمن ندارم خودش مراقب هست و احتمالا طراح سوالات، بعد من را اصلا کمک نکرد صبح هم بدون اطلاع رفت. از حرص خوردن نرگس خنده ام گرفت. شروع به پاسخ دادن کردیم سرم را بالا نمی آوردم احساس می کردم نگاه کسی دنبالم هست این باعث استرسم میشد. چون کتاب را با عشق خوانده بودم سوالات برای من شیرین بودند با شوق می خواندم و جواب می دادم. خیلی زود برگه ام را دادم و بیرون رفتم و منتظر نرگس نشستم . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 آخرای امتحان بود تقریبا بیشتر شرکت کننده ها از سالن بیرون آمده بودند که نرگس هم با قیافه ای درهم از سالن خارج شد به طرفش رفتم به محض دیدنم و نزدیک شدنش مثل بمب منفجر شد. - چقدر خوانده بودم! چقدر سوالات سخت بود!
تو چه طور زود نوشتی؟ دیدی عمو همه کاره بود! اصلا این عمو یک راهنمایی نکرد! اصلا نگفت که از کجا بیشتر باید بخوانم! اصلا سوال می کردم جواب سربالا می داد... حالا صبر کن شب خانه بیایید من می دانم و او... همین الان ده کیلو بادمجان می خرم از امشب تا آخر هفته باید نهار و شام بادمجان بخوریم... دیگر نمی توانستم خنده ام را کنترل کنم با خنده گفتم: - به جان خودم الان سکته می کنی آرام باش! حالا چرا اینقدر بادمجان قرار هست بخری؟ نکند می خواهی لیته درست کنی؟ - نه عمو حساسیت شدید دارد کهیر می زند تاوان پنهان کاری را باید پس بدهد. - بروم برایت آب بیاورم شاید آرام تر شدی و رحم کردی... - نه آب نمی خواهم من را به خانه می رسانی؟ - حتما، حالا چرا عجله داری؟ - می خواهم زودتر از عمو به خانه برسم تا بی بی را خوب آماده کنم دست تنها حریفش نمیشوم عمو قانون و فلسفه های پر پیچ و خمی دارد. - پاشو، پاشو برویم خدا به عمویت رحم کند... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 آخرای امتحان بود تقریبا بیشتر شرکت کننده ها از سالن بیرون آمده بودند که نرگس هم با قیافه ای درهم از سالن خارج شد به طرفش رفتم به محض دیدنم و نزدیک شدنش مثل بمب منفجر شد. - چقدر خوانده بودم! چقدر سوالات سخت بود! تو چه طور زود نوشتی؟ دیدی عمو همه کاره بود! اصلا این عمو یک راهنمایی نکرد! اصلا نگفت که از کجا بیشتر باید بخوانم! اصلا سوال می کردم جواب سربالا می داد... حالا صبر کن شب خانه بیایید من می دانم و او... همین الان ده کیلو بادمجان می خرم از امشب تا آخر هفته باید نهار و شام بادمجان بخوریم... دیگر نمی توانستم خنده ام را کنترل کنم با خنده گفتم: - به جان خودم الان سکته می کنی آرام باش! حالا چرا اینقدر بادمجان قرار هست بخری؟ نکند می خواهی لیته درست کنی؟ - نه عمو حساسیت شدید دارد کهیر می زند تاوان پنهان کاری را باید پس بدهد. - بروم برایت آب بیاورم شاید آرام تر شدی و رحم کردی... - نه آب نمی خواهم من را به خانه می رسانی؟ - حتما، حالا چرا عجله داری؟ - می خواهم زودتر از عمو به خانه برسم تا بی بی را خوب آماده کنم دست تنها حریفش نمیشوم عمو قانون و فلسفه های پر پیچ و خمی دارد. - پاشو، پاشو برویم خدا به عمویت رحم کند... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امروز از صبح دلم می خواهد به نرگس زنگ بزنم تا بپرسم دیروز با عمویش چه کرد ولی هم خجالتم میشد هم احساس می کردم در موردم فکر هایی بکند که دوست ندارم. کلافه و بی حوصله جلوی تلویزیون نشسته بودم. همان طور که کانالها را بالا و پایین می کردم کانالی پیدا کردم که مشهد الرضا را نشان می داد و چه آهنگ قشنگی را می خواند دلم هوای روزهای مشهد را کرد. گوشی ام را برداشتم تا چند عکسی را که از مشهد داشتم ببینم. پیش خودم گفتم بهتره کلیپی درست کنم ولی عکس هایم کم بود برای نرگس پیام گذاشتم بعد از احوال پرسی از او خواستم تا اگر عکسی از مشهد دارد را برای من بفرستد. به ده دقیقه نکشید که پیام نرگس را دریافت کردم. چند عکس را برایم فرستاد. بازشان کردم بیشتر از گنبد گرفته بود ولی بازهم خوب است. دربین عکس ها ؛ عکس عمویش راهم فرستاده بود. مثل اینکه اگر خودم هم می خواستم خوددار باشم تقدیر نمی گذاشت برای اولین بار بود که صدای تپش قلبم را میشنیدم. یکی از عکسها از پشت سربود ولی یکی دیگر نیم رخش را نشان میداد. همین عکس کافی بود که لبخندی روی لبانم شکل بگیرد. در دلم از این همه بی پروایی ناراحت بودم ولی خوشحال هم بودم که بی خجالت و غیر مستقیم می توانم سید را خوب ببینم. چون در حالت عادی که فقط مو هایش قابل روئیت است بس که سرش را پایین میگیرد بی توجهی او نصبت اطرافیانش واقعا کلافه کننده هست. احتمالا زندگی با این جور آدم های خشک خیلی سخت است. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 امروز صبح حال خوبی داشتم پیش ملوک رفتم از او خواهش کردم باهم سر مزار حاج بابا برویم ملوک هم کلی استقبال کرد چون خیلی وقت بود همه باهم پیش پدر نرفته بودیم. عصر آماده شدم. در حال درست کردن چادرم بودم که ملوک همراه ظرف حلوایی با بوی گلاب، که با پودر نارگیل و خلال پسته تزئین شده بود آمد. چشمم که به ظرف توی دستش افتاد لبهایم به حرکت درآمد و بدون پیش بینی گفتم: - ممنونم. - برای چی عزیزم - برای همه چیز برای اینکه هنوز هم مثل قبلا به فکر پدرم هستید... برای اینکه من را با تمام مشکلاتم تحمل کردید... برای اینکه الان همراه و پشتیبانم هستید کنار شما احساس تنهایی نمی کنم. ممنون برای تمام زحمتاتون ملوک جلو آمد و پیشانی
ام را بوسید با لبخند رضایتی که بر لب داشت گفت: - من جز محبت از تو و حاج آقا چیزی ندیدم. از خدا بهترین ها را برایت آرزو دارم. می دانستم محبت زیادی به او نکردم. سرم را پایین انداختم و گفتم: - سعی می کنم جبران کنم. - می دانستی وقتی حجاب گرفتی برایم متولد شدی؟ همین که محجوب و با چادر می بینمت شکرگزار خداوند هستم. سر مزار حاج بابا کلی دردو دل کردم از همه چیز برایش گفتم. فقط از یک حس عجیبی که در دل داشتم چیزی نگفتم. فکر می کنم این حس باید سرکوب شود چون من دختر پراحساس ؛ توان بی مهری را ندارم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباش د♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 به خانه که رسیدیم به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم. هنوز درگیر لباسهایم بودم که گوشی ام زنگ خورد از کیف ام که بیرون آوردم اسم عموی نرگس را دیدم... در سفر مشهد نرگس شماره ی عمویش را به من داده بود و من با نام حاج آقا ثبت کرده بودم. یعنی بامن چه کار داشت؟ نفس عمیقی کشیدم تا به خود مسلط شوم و تماس را وصل کردم. - الو بفرمایید - سلام و علیکم خانم علوی ای خدااا من چه جور جوابش را بدهم با این صدای لرزان - بله بفرمایید خیلی خونسرد و با آرامش سخن می گفت مثل همیشه مثل صدای گرمش موقع خواندن دعا مثل صدای آرامی که زهرابانو خطاب ام کرد شاید حس کرد من نشنیدم ولی شنیدم و دلم لرزید. - خانم علوی امتیاز شما و خانم دیگری مساوی شده، قرار شد برای تعیین نفر اول و دوم قرعه کشی انجام دهیم پس اگر برای شما امکان دارد امروز عصر به مسجد بیایید تا با حضور متقاضی دیگر قرعه کشی انجام شود. درست وحسابی متوجه حرفهایش نمیشدم فقط گوش می کردم که گفتم: - یعنی من برنده شدم!؟ - بله خانم علوی شما بدون هیچ غلطی به تمامی سوالات پاسخ صحیح دادید یا زائر خانه ی خدا هستید یا آقا امام حسین(ع)... به شما تبریک می گویم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 خیلی شوکه شده بودم فکر می کردم مسابقه را خوب دادم نه دیگر تا این حد با تعجب پرسیدم - جدی می گویید؟ - بله خانم علوی عصر حدود ساعت سه دفتر مسجد باشید. التماس دعا تشکر کردم و گوشی را قطع کردم. شوک زده از اتاق بیرون رفتم، جلوی ملوک که روی مبل نشسته بود، نشستم و به ملوک گفتم: - من برنده شدم... خودش زنگ زد گفت... عصر باید برم مسجد... ملوک که چیزی از حرفهای من متوجه نشده بود لیوان آبی به دستم داد و پرسید - خوبی زهرا؟! چی شده؟ کمی از آب را خوردم و نفس راحتی کشیدم کامل برای ملوک تعریف کردم. ملوک تبریک گفت و من را به بغل گرفت و میبوسید. این اولین باری بود که مثل یک مادر واقعی من را درآغوشش غرق بوسه می کرد. صدای زنگ گوشی ام آمد. نرگس بود حتما خبر را شنیده بود. تماس را وصل کردم - الو نرگس صدای گریه ی نرگس می آمد - می دانستم بنده ی خوب خدایی... خدا چه زیبا بین این همه تو را دست چین کرده، زهرا جان از ته قلبم بهت تبریک میگم من را هم دعا کن. این اولین باری بود که نرگس جدی صحبت میکرد. تشکر کردم که گفت: من هم عصر به مسجد می آیم تا کنارت باشم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 عصر همراه ملوک به مسجد رفتم. قبل از ما هم نرگس و عمویش آمده بودند. وارد دفتر مسجد شدیم مثل همیشه سید سرش را پایین انداخته بود و جواب سلام ما را داد. طولی نکشید که خانمی حدود چهل ساله با همسرش آمدند. بعد از آنها روحانی دیگری که سن بالایی داشت به همراه دوآقای دیگر وارد دفتر مسجد شدند و بعد از کمی صحبت قرعه کشی انجام شد. اسم نفر اول، اسم خانمی بود که همراه همسرش آمده بود و قرعه ی سفر را که براشتند سفر کربلا برایش بیرون آمد. نرگس نگاهم کردم وگفت حاج زهرا شدی... گفتم: یعنی چی؟ - یعنی تو برای سفر حج اعزام میشوی تبریک میگم زهرا جان بعد همه تبریک گفتند و التماس دعا... آن خانم بعد از تکمیل فرم رفت. من هم فرمم را کامل کردم وبه روحانی که سید استاد صدایش می کرد دادم. نگاهی به فرم انداخت و گفت: - شما مجرد هستید و سنتون هم کمتر از چهل و پنج سال است. کسی هم در کاروان محرم شما نیست. اصلا متوجه نمیشدم چه ربطی بین صحبت هایش وجود دارد. ملوک پرسید - مشکل کجاست؟ - اینجاست که طبق قانون عربستان زنان مجرد زیر چهل و پنج سال باید با محارم خود به سفر حج بروند واگر نه بر اساس قانون عربستان از این سفر محروم میشوند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 دلم گرفت. آخر این چه قانونی بود. وقتی دیدم ماندن زیاد فایده ای ندارد با دلخوری و ناراحتی ببخشیدی را گفتم