فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ وقتی رضا کیانیان حرام خدا رو تبلیغ میکنه!
🔹 چون رضا کیانیان یه سلبریتی معروفه میتونه خیلی راحت علیه دین و نظام حرف بزنه، توهین کنه، مردم رو تحریک کنه و قوه قضائیه هم به مماشات خودش ادامه بده
🔹 مسئولین مربوطه جواب خون شهدا رو چگونه خواهند داد؟
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♦️ بسیاری از کودکان آمریکایی و اروپایی آرزو دارند که پدر داشته باشند و یک بار لذت آرامشبخش آغوش پدر و محبت او را بچشند
🔹 تعداد زیادی از این کودکان، اصلا نمیدانند پدرشان کیست زیرا آنها را قبل از تولدشان رها کردهاند و حاصل تولدهای خارج از چارچوب ازدواجاند!
🔹 بیست و نهم آوریل، روز جهانی آرزو
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ اردوغان در سال 2012 : بزودی وارد سوریه میشویم و در مسجد دمشق نماز میخوانیم
اردوغان سال 2023 در بیمارستان آرزو صلح با بشار اسد را به گور خواهد برد
🔹 بله آقا جوری توی صورت طایفه اخوانی های منطقه زدیم که تا 100 سال دیگه صداش توی گوششون هست
🔹 دشمنان بایدم از سردار عزیز ما عصبانی باشند.
✍ مرد خوشخیال ساده...
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♦️ قوه قضائیه یا بهتر بگیم قوه مماشاتیه تا کی قراره با این قشر برخورد بازدارنده نکنید
🔹 قضیه داره امنیتی میشه بازم این جور افراد و در رأسشون سلبریتی ها رو بی خیال شدید؟ نهایت کاری که میکنید یه تعهد ازشون میگیرید بعدش هم پرونده هاشون سفید میشه و وقیح تر از قبل برمیگردن
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلبریتی با شرف
استوری علیرام نورایی برای #شهید_غیرت_الداغی
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت235
ماجرای همون گلی که پشت در مغازه بود، چرا نگفتید که اون رو هلما...
بی خیال گفت:
–چه لزومی داشت که بگم؟ اعصاب شما رو خرد کنم که چی بشه؟
نگاهش کردم.
–که آگاه بشم، که بدونم دور و بَرم چه خبره، که آدما رو بشناسم، که بفهمم اونی که تو ظاهر باهام خوبه، پشت سرم می خواد زندگیم رو ازم ...
حرفم را نیمه رها کردم. روی آن را نداشتم بگویم تو زندگی من هستی.
لبخند زد.
–پیاده شید بریم مغازه براتون توضیح بدم.
وارد مغازه که شدیم چراغ ها را روشن کرد رو به من پرسید:
–شما از کجا فهمیدید؟ دوست تون گفت؟
پشت پیشخوان رفتم.
–چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که...مکث کردم تا جملهی بهتری بگویم و او ادامه داد.
–مهم اینه که حرفایی زده و باعث شده شما زود قضاوت کنید.
ببینید من از الان بهتون بگم از این به بعد ممکنه هلما خیلی کارا انجام بده، برای این که شما رو نسبت به من بدبین کنه،
اگر اون ماجرا رو بهتون نگفتم چون نمیخواستم ذهن تون رو درگیرش کنم حداقل تا وقتی که تکلیف مون روشن بشه.
من برام عجیبه که بعد از اون همه حرفایی که من بهتون در مورد کارای هلما گفتم و کارایی که خود هلما می کنه شما هنوز نشناختینش...!
به نظرم باید یه کم با دقت بیشتری آدمای اطرافتون رو رصد کنید.
در دلم حرفش را تصدیق کردم و به فکر فرو رفتم.
چند مشتری پشت سر هم وارد مغازه شدند و امیرزاده همهشان را یکی یکی راه انداخت.
من حتی سرم را بلند نکردم همان جا روی صندلی پشت پیشخوان نشسته بودم و سربه زیر فکر میکردم.
با صدای نازک زنی که از امیرزاده قیمت میپرسید سرم را بلند کردم و با دیدن تیپ آن زن ماتم برد و نگاهم را بین امیرزاده و او چرخاندم.
امیرزاده در آن طرف پیشخوان روی چهارپایه نشسته بود و سرش پایین بود و در حال ثبت کردن اجناس فروخته شده داخل دفتر بود. ولی آن زن با حرکاتی که انجام میداد تلاش میکرد که توجهش را جلب کند.
قیمت هر چیزی را میپرسید و وقتی جواب میگرفت زیر لب یک بد و بیراه می گفت و غُر می زد که چرا این قدر همه چیز را گران کردهاند.
آن قدر تیپش جلف و توی چشم بود که یک لحظه نگران امیرزاده شدم.
زن به امیرزاده نزدیک شد. شالش را روی دوشش انداخته بود و گاهی دستش را روی موهای فرش که خیلی زیبا بلوند کرده بود و تا زیر کمرش بودند میکشید.
آرایشش در عین غلیظی، بسیار زیبایش کرده بود.
من نگاهم را نمیتوانستم از او جدا کنم آن قدر که تیپ و کارهایش برایم عجیب بود.
تقریبا در چند سانتیمتری امیرزاده ایستاد و به تابلوی شعری که درست پشت سر امیرزاده روی دیوار آویزان بود اشاره کرد و گفت:
–آقا ببخشیدا من هی میپرسم، می خوام یه هدیهی شیک و قیمت مناسب واسه دوستم بخرم، اینه که...
امیرزاده نگاه گذرایی به تابلو انداخت و به من اشاره کرد.
–از ایشون بپرسید.
خانم تازه چشمش به من افتاد. با این که از من فاصله داشت بوی عطرش مشامم را پر کرده بود.
از جایم بلند شدم و بعد از گفتن قیمت پرسیدم:
– شما واسه دوست تون اسباب بازی میخواید یا تابلو؟ چون دیدم قیمت اسباببازیا رو هم میپرسیدید.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت236
با بیمیلی گفت:
–واسه بچه ش اسباب بازی می خوام واسه خودش فکر کنم تابلو بگیرم خوشش بیاد. ولی قیمت هاتون خیلی گرونه، چه خبره؟ بعد به طرف امیرزاده برگشت و با لحن شوخی پرسید:
–آقا میشه ارزون تر بدید؟ جای دوری نمیره، همه که دارن ملت رو میچاپن حداقل شما...
امیرزاده نگاهم کرد و گفت:
–خانم اگه چیزی رو پسندیدن، بهشون یه تخفیف هم بدید.
پرسیدم:
–میخواید تابلو رو براتون بیارم؟
خودش به طرف تابلو رفت و دستش را دراز کرد تا تابلو را از روی دیوار بردارد.
–من خودم میارم.
برای این کار مجبور بود به طرف امیرزاده متمایل شود. مانتویش با لباس امیرزاده برخورد کرد و امیرزاده خودش را عقب کشید و دیدم که زیر لب ذکر میگوید.
تابلو را روی پیشخوان گذاشت و با عشوه گفت:
–وای من از این کارای دست خیلی خوشم میاد، فقط ارزون بدیدا.
نگاهم را روی ناخن های کاشته شدهی رنگین کمانیاش سُر دادم. گفتم:
–هر چیزی قیمتی داره، وقتی ارزون بدیم یعنی ارزشش رو پایین آوردیم.
امیرزاده سرش را بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد.
شاید فهمیده بود چرا این حرف ها را می زنم.
خانم عصبانی شد.
–اِ، پس الان همه چیز گرون شده یعنی ارزششون بالاست؟ الان هر کس هر قیمتی دلش بخواد می ذاره روی جنساش، قانون و این چیزام که اصلا حالیشون نیست.
پوزخند زدم.
–مگه شما خودتون به قانون اهمیتی می دید؟
حرصی گفت:
–من مغازهای ندارم که...اشاره به شالش که روی دوشش بود کردم.
–نیاز به مغازه نیست همین الان قانون مملکت رو زیر پا گذاشتین. کسی که خودش قانون رو رعایت نمی کنه نباید از دیگران توقع داشته باشه..
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–این از لج هموناست که مملکت رو این جوری کردن.
لبخند زدم.
–به این فکر کنید که هر کسی مثل شما فکر کنه و از روی لج بازی قانون رو رعایت نکنه چی میشه؟
صورتش را جمع کرد.
تو کشورای دیگه حجاب ندارن مگه چه اتفاقی میوفته؟
–خب اونا قانون شون نیست. کشورای دیگه هر شهروندی قانون رو رعایت نکنه یا کوچکترین قانون شکنی بخواد بکنه زانو می ذارن رو گردنش و خفش می کنن. برای همین اونا حتی به قانون شکنی فکر نمی کنن چه برسه بخوان به خاطر لج بازی با دولت و دیگران بیقانونی کنن.
کلافه گفت:
–شما از کجا می دونید؟ مگه شما رفتید؟
–جاریم که چند سال اون جا زندگی کرده واسم تعریف کرده.
امیرزاده دوباره نگاهم کرد و این بار لبخندش پهنتر از قبل بود. دفترش را بست و رو به آن خانم گفت:
–شما باید حساب خدا رو از بندههاش جدا کنید.
اگر از دست بنده های خدا ناراحتید چرا نافرمانی خدا رو میکنید؟ شما در حقیقت دارید با خدا لج میکنید نه بندههاش.
لج کردن با خدا مثل اینه که بخوای نور خورشید بهت نرسه، شما خودت رو توی تاریک ترین جا هم پنهون کنی، مگه خورشید ضرر میکنه؟ اون نورش رو سخاوتمندانه همه جا پهن می کنه، این وسط فقط خودتون ضرر میکنید.
چون بعد از یه مدت که نور خورشید بهتون نرسه مریض می شید.
خدا مهربون تر از اونه که بخواد شما رو از نورش محروم کنه، سرپیچی ازش فقط خودتون رو مریض می کنه.
بعد همان طور که بلند می شد زمزمه کرد:
–نمیدونم چرا ما آدما تمام تلاشمون رو میکنیم که از مهربونی خدا دور بمونیم.
امیرزاده بعد از گفتن این حرف ها به طرف در مغازه رفت و رو به من گفت:
–من تا یه ساعت دیگه برمیگردم.
آن خانم هم بعد از گرفتن کلی تخفیف بالاخره یک تابلو خرید و رفت.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت237
دو روز بیشتر به مراسم بله برون نمانده بود.
پشت پیشخوان روی صندلی نشسته بودم و به پیامی که از طرف هلما آمده بود نگاه میکردم.
نوشته بود.
–چرا از دوستت یه خبری نمی گیری؟ حداقل به بچههاش یه سری بزن.
امیرزاده مرا منع کرده بود و نمیدانستم حالا باید چه کار کنم. نکند حال ساره بدتر شده باشد.
گوشی را بستم و به فکر فرو رفتم.
با شنیدن صدایش سرم را بلند کردم.
دور از پپیشخوان ایستاده بود و نگاهم میکرد.
–گر سلامم را نمی گویی علیک
در جوابم حداقل دشنام ده
از جایم بلند شدم.
–اِ...سلام... ببخشید من اصلا متوجهی اومدنتون نشدم.
به این طرف پیشخوان آمد و رو به رویم ایستاد.
–بفرمایید. راحت باشید.
به چی فکر میکردید که این قدر غرق بودید؟
وسایل دوخت و دوزم را از زیر پیشخوان برداشتم.
–راستش نگران ساره هستم. به نظرتون حالش بهتر شده؟
نیم نگاهی خرجم کرد.
–خبریه؟
پیام هلما را برایش خواندم.
فکری کرد و گفت:
–من شماره ی شوهر ساره خانم رو دارم. الان زنگ می زنم ببینم چه خبره.
بعد از چند دقیقه صحبت کردن گوشی را قطع کرد، پوفی کرد و دستش را لای موهایش کشید.
سوالی نگاهش کردم.
–چی شده؟ حالش خوب نیست؟
–خوبه، فقط بچههاش رو ول کرده با گروه شون یه سفر دو روزه رفتن.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–گروه چی؟!
–همون گروه کذایی دیگه، اون وقت ساره خانم که خونه نیست به شما گفتن بری به بچههاش سر بزنی؟
نگاهم را به دست هایم دادم.
–میگم نکنه اون جا یه اتفاقی برای ساره افتاده؟
امیرزاده سرش را تکان داد.
–برای این که بیشتر بشناسیشون بهش زنگ بزن.
شمارهی ساره را گرفتم و با شنیدن صدایش متوجه شدم حالش خوب است.
پرسیدم.
–ساره تو با هلما رفتی مسافرت؟ صدایش رنگ تعجب گرفت.
–تو از کجا میدونی؟! جریان پیام دادن هلما را برایش تعریف کردم و گفتم:
–تو که اون روز در مورد رفتارای هلما کلی حرف زدی، مگه نگفتی دیگه ولش میکنی؟ پس چی شد؟
–اتفاقا از وقتی اومدیم این جا بهترم، هلما گفت...
وسط حرفش ارتباط قطع شد.
نگاهم را به امیرزاده دادم.
–قطع شد.
حق به جانب نگاهم کرد.
–قطع شد یا قطع کرد؟
–نمیدونم.
–اگه قطع شده باشه دوباره زنگ می زنه. مسافرت شون دو روز طول می کشه، میرن تو کوه و جنگل چادر می زنن، بعد از دو روز برمیگردن. اکثر اتفاقا بعد از همین مسافرت میوفته.
به قول خودشون میرن تو دامن طبیعت تا ازش آرامش بگیرن و به خدا برسن، اون وقت آرامش رو از خونوادهها میگیرن.
آهی کشیدم.
–ساره میگفت چهارسال طول می کشه که درساشون تموم بشه بعد دیگه...
حرفم را برید.
–دقیقا همین، جای سوال داره، اونا در عرض چهارسال به عرفان می رسن؟ به خدا میرسن؟ یا به هر چیزی که استادشون میگه؟ در حالی که درس خوندن و رسیدن به چیزایی که اونا میگن تمام عمر هم درس بخونی کمه و بازم بهش نمی رسی...
اونا خیلی راحت از ناآگاهی مردم سوء استفاده میکنن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت238
هنوز چند دقیقهای از آمدنش به مغازه نگذشته بود که تلفنش زنگ خورد. گوشیاش را برداشت و بعد زیر چشمی به من نگاهی انداخت و از مغازه بیرون رفت.
پیراهن چهارخانهاش که غالب رنگش کرم بود با شلوار کتان کرم رنگش همخوانی زیبایی داشت.
گوش هایم را تیز کردم شاید کلمهای از حرف هایش را بشنوم ولی فایدهای نداشت.
تلفنش که تمام شد وارد مغازه شد.
پشت پیشخوان ایستاد و با نگرانی گفت:
–یه کاری پیش اومده من باید برم. حاضر شو تو رو هم تا یه جایی برسونم. مگه نگفتی می خوای بری خرید؟
نفسم را بیرون دادم.
–اتفاقی افتاده؟!
با خونسردی گفت:
–نه، فقط باید جایی برم.
با دلخوری نگاهش کردم و پارچهای که در حال گلدوزیاش بودم را زیر پیشخوان گذاشتم.
–شما برید به کارِتون برسید. من یکی دو ساعت دیگه خودم...
ریموت مغازه را برداشت.
–نه، خودم میرسونمت.
با ناراحتی به آشپزخانه رفتم تا کیفم را بردارم.
از یک طرف دلم نمیآمد سوال پیچش کنم، از طرفی هم این تلفن های گاه و بیگاهش مشکوک بود. باید کاری میکردم تا سر از کارش دربیاورم.
غرق فکر بودم که جلوی در آشپزخانه ظاهر شد.
–خانم خانوما مثل این که گفتم عجله دارما.
پوفی کردم و کیفم را از روی کابینت برداشتم. نزدیکش که شدم جلوی راهم را گرفت.
–چیه؟ از دستم ناراحتی؟
نگاهم را پایین دادم و بیتفاوت به سوالش گفتم:
–بریم دیرتون میشه.
دستش را به زیر چانهام برد و سرم را بالا آورد.
–وقتی یهو ساکت میشی یعنی ناراحتی مگه نه؟
بوی عطرش مشامم را پر کرد. انگشت های دستش که زیرچانهام بودند آن قدر گرم بودند که در یک آن، تمام تنم را گرم کرد و همه چیز را از یادم برد و وادار به لبخندم کرد.
–من فقط نگران میشم.
او هم لبخند زد.
–مگه کجا میخوام برم. با دوستام یه کاری داریم انجام می دیم تموم شد بهت میگم، همین.
نگاهم را در چشمهایش چرخاندم.
–من که حرفی نزدم.
سرم را به سینهاش فشرد و از روی شالم سرم را بوسید.
–من قربون نامزد مهربونم برم. آدمای باهوش که نگران نمیشن، چون از بقیه قویترن.
دست هایم را دور کمرش حلقه کردم.
–من قوی نیستم.
با دست هایش صورتم را قاب کرد.
–وقتی نگرانی ولی غرغر نمیکنی یعنی خیلی قوی هستی.
حالا اجازه میدی برم؟
به تقلید از خودش چشمهایم را باز و بسته کردم.
او هم همین کار را کرد.
سوار ماشین که شدیم پرسیدم:
–با دوستات دنبال کارای خطرناکید که هر وقت گوشیت زنگ می زنه میری بیرون حرف می زنی؟ چرا نمیخوای کسی بشنوه؟
دستم را گرفت.
–من فقط نمی خوام تو نگران بشی، این یه کار پژوهشیه عزیزم. الان داره نتیجه میده.
از حرفش قلبم لرزید.
–مگه نگران کننده س؟
دستم را فشار داد.
–نه عزیز دلم، چون زود نگرانم میشی...
با صدای تلفنم حرفش نیمه ماند.
صفحهی گوشیام را نگاه کرد.
–شمارهی ساره س.
امیرزاده گفت:
–خدا به خیر بگذرونه چی شده بعد از چند ماه این دوباره سر و کله ش پیدا شده؟
–نمیدونم.
–الو، ساره.
صدایی از آن طرف خط میآمد که واضح نبود. مثل کودکی یک ساله که تازه زبان باز کرده و حروف بی معنی را پشت هم ردیف میکند.
دوباره گفتم:
–الو ساره، الو...
دوباره همان صدا ولی این بار بلندتر از قبل.
نگاهم را به امیرزاده دادم.
–انگار گوشی دست یه بچه س.
همان لحظه صدای مردانهای از پشت خط شنیده شد. صدایی که لحن غمناک و بغضآلودی داشت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺نمایی فوق العاده از جنگنده F-22 رپتور
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴جای شهدا خالی
🔹تصاویری از بدرقه رئیس جمهور پیش از سفر به سوریه توسط تعدادی از خانوادههای شهدای مدافع حرم/ مشرق
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺اولین شیشه ضد گلوله کاملا ایرانی
ویدیو تست با سلاح کلاشینکف و اسلحه کمری میباشد، این محصول ساخت شرکت فنی مهندسی پرشیا جام میباشد
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔻سرویس امنیتی اوکراین دو فرد را به اتهام قاچاق موتور های توربوفن به ایران بازداشت کرد
🔹سرویس امنیتی اوکراین احتمال میدهد این افراد در طول سال گذشته معاملات دیگری چون فروش تسلیحات غربی به ایران را هم انجام داده اند.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸