🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت377
نمیدانم چقدر خوابیدم که از صدای قربان صدقههای علی بیدار شدم.
–خانم خانما فدات شم، پاشو یه کم سوپ بخور. خیلی ضعیف شدی!
فوری دستش را گرفتم.
–هنوزم که داغی!
لبخند زورکی زد.
–بهتر می شم.
–سوپ از کجا؟
–بیچاره مامان بزرگ آورد.
با سرفه گفتم:
–اول خودت بخور. من فعلا نمیتونم.
نگاهش را به چشمهایم دوخت. مردمک چشمهایش زلال شدند.
–الهی بمیرم برات.
از جایش بلند شد و به طرف چوب لباسی رفت احساس کردم تعادل ندارد.
پیراهنش را برداشت و به تنش کشید با صدایی که حسابی بم شده بود گفت:
–باید سرم وصل کنی. نسخه کجاست؟
همان موقع سرش گیج رفت و خودش را به صندلی رساند و رویش نشست.
فوری از جا جهیدم و با استرس پرسیدم:
–علی... چی شد؟!
همین که بلند شدم احساس ضعف شدیدی کردم و همان جا پای تخت نشستم.
–نسخه رو دادم به بابا. رفت ببینه گیرش میاد.
چهار دست و پا به طرفم آمد و بشقاب سوپ را که قبلا کشیده بود جلویم گذاشت.
–من خوبم، حالا که بلند شدی یه کم از این سوپ بخور.
از ظهر گذشته بود که بالاخره پدر آمد
ولی با دست خالی، نتوانسته بود نسخه را تهیه کند. می گفت مدتها در صف دارو ایستاده و قبل از این که نوبتش شود گفتهاند که تمام شده.
علی سرش را گرفت و نالید.
–مگه گوشت و مرغه که تموم بشه. یعنی چی؟
پدر دستهایش را از هم باز کرد.
–چی بگم؟ اونقدر جمعیت اونجا بود و بیشترشونم خودشون حال بد بودن و کرونا داشتن. بعضیها میگفتن بازار سیاه میتونم پیدا کنم ولی بعضیها هم میگفتن اونا تاریخ مصرف گذشتس. آدم میمونه چیکار کنه.
ساره چند بار زنگ زد و قطع کرد تا من پیامش را بخوانم. گوشی را باز کردم.
نوشته بود.
–حالت بهتره؟
حتی حال جواب دادن به پیامش را نداشتم.
در چند کلمه برایش شرح حالم را مختصر نوشتم.
او هم نوشت:
–عکس نسخهت رو بفرست ببینم می تونم برات بگیرم. شکلک خنده برایش فرستادم و نوشتم:
–تو بگیری؟!
نوشت:
–مگه من چمه؟ حالا تو بفرست بذار ما هم زورمون رو بزنیم.
بعد از این که عکس نسخه را فرستادم نگاهی به علی که کنارم دراز کشیده بود انداختم و دوباره دستم را روی پیشانیاش گذاشتم. تبش بالا رفته بود.
مستاصل شدم نمیدانستم چه کار باید بکنم.
توان بلند شدن نداشتم. برای همین چهار دست و پا، ظرف بزرگی برداشتم و کمی آب داخلش ریختم و پاهای علی را داخلش گذاشتم.
علی چشمهایش را باز کرد و با صدای ضعیفی گفت:
–چیکار میکنی؟
نفس نفس زنان خودم را روی تخت انداختم و گفتم:
–پاشویه، بذار چند دقیقه همین جور بمونه تا تبت بیفته.
سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
–نمی خواد قربونت برم. خودت رو خسته نکن عزیز دلم. عکس نسخه رو واسه میثاق فرستادم ان شاءالله تا شب نشده می گیره. دیگه نیازی به این کارا نیست.
نوچی کردم.
–اون خودش درگیره، نمیتونه که.
با همان حالش دستم را گرفت و روی لب هایش گذاشت.
–تو که پیشمی خوبم، کرونا کیلو چند؟
لبخند زدم. حتی نای جواب دادن نداشتم. پلک هایم روی هم افتاد و خوابیدم.
به نظر خودم خیلی خوابیدم.
با سوزش چیزی روی دستم چشمهایم را باز کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت378
نگاهم که به نگاه هلما افتاد. چشمهایم گرد شدند. سر چرخاندم و با چشمهایم دنبال علی گشتم. ساره آن طرف پردهی توری روی صندلی نشسته بود. از همان جا دستی برایم تکان داد.
پرسیدم:
– تو این جا چیکار میکنی؟!
هلما گفت:
–اگر دنبال علیآقا می گردی من ندیدمش، ساره جلوتر از من اومده بهش گفته که بره بالا.
نگاهم را به آمپولی دادم که داخل سرم تزریق میکرد.
–تو چطوری اومدی؟ سرم و داروها رو تو گرفتی؟
–نگاهش را به سرنگی که در دستش بود انداخت.
–عکس نسخهای که برای ساره فرستاده بودی رو برای پرستاری که توی بیمارستان باهاش دوست شده بودم فرستادم. اونم هماهنگ کرد، من و ساره رفتیم گرفتیم.
ساره تختهاش را از همان راه دور مقابلم گرفت. نوشته بود.
–البته با چندین برابر قیمت. قیمتای نجومی!
رو به هلما کردم.
–دستت درد نکنه. شماره کارتت رو بده برات واریز می کنم.
هلما اخمی به ساره کرد.
–این چه کاریه حالا؟ بعد هم مشغول بررسی کردن نایلون داروها شد.
تازه متوجهی لباس مشکی و صورت پر غصهی هلما شدم.
با لحن غمگینی گفتم:
–تسلیت می گم.
خدا مادرت رو بیامرزه، تو توی این شرایط خیلی لطف کردی که اومدی کار من رو راه بندازی. شرمنده م کردی.
نفسش را عمیق بیرون داد و بغض کرد.
–ممنونم. میخواستم بشینم تو خونه تک و تنها چیکار کنم؟
ابروهایم بالا رفت.
–تنها چرا؟! مگه مهمون نداشتین؟
سرش را تکان داد.
–اکثرا مجازی تسلیت گفتن، چند نفری هم که اومده بودن برای تشییع، از همون قبرستون رفتن خونههاشون. می گفتن ممکنه منم آلوده شده باشم. به هرحال من چند بار رفته بودم بیمارستان پیش مادرم. فکر میکردم حداقل خالم پیشم بمونه، تنها خواهر مادرم. ولی اونم رفت.
اشک هایش آرام آرام روی گونههایش چکید.
ساره نوشت.
–البته خالت گفت شوهرش کرونا داره حالشم خیلی بده، بیشتر واسه خاطر اون رفت.
هلما گریهاش به هق هق تبدیل شد.
–مادرم خیلی غریب رفت، همیشه بهم می گفت من جز تو توی این دنیا کسی رو ندارم. می گفت بچه زیاد بیار، من دوست دارم خیلی نوه داشته باشم تا وقتی مُردم گریه کن داشته باشم و بیکس و کار نباشم. خبر نداشت که اصلا من نمیتونم براش نوه ای بیارم. نمیدونست اصلا دنیا بهش مهلت دیدن این چیزا رو نمی ده.
دستش را گرفتم. من هم گریهام گرفت.
–می فهمم خیلی سخته. خدا بهت صبر بده.
ساره با چشمهای اشک آلود جلو آمد و کنار هلما ایستاد و دستش را روی شانهی هلما گذاشت. هلما هم دست ساره را گرفت.
–تنها مونسم همین ساره ست. به خاطر کارای گذشتهم همه از دورم رفتن. همه جای خدا نشستن و قضاوتم می کنن. با نگاه هاشون، با پچ پچ هاشون، بعضیاشونم مستقیم تو چشمم نگاه می کنن و حرفشون رو می زنن. روزی هزار بار شکر میکنم که اینا خدا نیستن.
حالا می فهمم بیچاره مادرم به خاطر من چقدر حرف شنیده بوده. انگار تا وقتی زنده بود مثل یه سپر اجازه نمی داد ترکشای حرف و حدیث مردم بهم بخوره. نگاهی به ساره انداخت و ادامه داد:
–حالا میفهمم ساره چقدر پام وایساده. همون موقع که امد بازداشگاه و اون مامور همه چی رو در مورد من گفت و من خودمم تایید کردم ولی اون باور نکرد به عمق اشتباهم پی بردم. من ناخواسته خیلی بهش بد کردم ولی اون... گریهاش بلندتر شد و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت379
نمیدانستم چطور باید دلداریاش بدهم. از یک طرف دلم برایش میسوخت از طرفی هم به کسایی که از هلما لطمه دیده بودند حق میدادم.
با مهربانی نگاهش کردم.
–گذشتهی آدمها چه اهمیتی داره؟ کاری که تو دیروز در حق من کردی رو هیچ کدوم از آدمایی که قضاوتت کردن نمی تونن انجام بدن. وقتی شنیدم دیروز موقعی که داشتی آرایشم می کردی بهت تلفن کردن و خبر فوت مادرت رو دادن و تو به خاطر این که من ناراحت نشم چیزی نگفتی از شرمندگی نمیدونستم چطوری تو چشمات نگاه کنم. من هیچ وقت نمیتونم همچین کاری انجام بدم.
قدر شناسانه نگاهم کرد.
–شاید کاری که تو کردی رو هم من نتونم انجام بدم. همین که خیلی زود من رو بخشیدی.
نفسم را بیرون دادم.
–تو این کرونا که اصلا آدم از فردای خودش خبر نداره دلم نمیخواد از کسی دلخوری داشته باشم.
هلما نگاهش را به ساره داد.
–من دوستهای خوبی دارم، تو، ساره، که تا آخر عمر مدیونشم.
من هم به ساره نگاه کردم.
–البته هیچ کس مثل ساره نمی شه. راستش رو بخوای خود من اولین باری که اومده بودی جلوی در خونه مون وقتی تیپت رو دیدم شوکه شدم. باورم نمی شد خودت باشی. کلی هم از دستت عصبانی بودم. با خودم گفتم باز این خودش رو به یه رنگ دیگه درآورده.
نگاهش را به چشمهایم دوخت.
–حالا چی؟ بازم باورت نمیشه؟
با من و من گفتم:
–می دونی بیشتر برام سواله که یهو چی شد؟
نگاهش را پایین انداخت و ماسکش را جابه جا کرد.
–خیلی اتفاقات دست به دست هم دادن تا به من یه چیزایی رو بفهمونن. ولی من خیلی دیر متوجه شدم.
سرم را روی بالشت جابه جا کردم.
–مادرت ازت خواست که مثل قبل باشی؟
سرش را تند تند تکان داد.
–نه، اون فقط یه چیز ازم خواست.
وقتی از مامانم خواستم من رو ببخشه خیلی اذیتش کرده بودم. اون گفت به شرطی میبخشه که مثل قبلنا دوباره چادر سرم کنم. اولش مخالفت کردم ولی مادرم این بار کوتاه نیومد. منم با خودم فکر کردم حالا واسه دلخوشی مادرمم شده یه مدت حرفش رو گوش کنم. با خودم گفتم یه مدت که بگذره و مشکلات من تموم بشه اونم یادش می ره و دیگه گیر نمی ده. یه روز که قرار بود میثم و استادم و چندتا از بچههای قدیمی رو که به زحمت جاشون رو پیدا کرده بودم ببینم، امتحانی با همون تیپ چادری رفتم. میخواستم ببینم چیکار می کنن.
اونا با دیدن من شوکه شدن و خیلی سعی کردن که به روی خودشون نیارن. حتی یکی شون پرسید:
–دوباره منافق بازیه؟ خودت رو استتار کردی؟
وقتی دیدن جوابم منفیه استاد یه جورایی غیر مستقیم بهم گفت که دیگه نمیتونم باهاشون همکاری کنم. البته بهانهای برای این کارش آورد که خیلی مسخره بود.
گرچه من خودمم دیگه نمیخواستم همراهی شون کنم. ولی اصلا فکر نمیکردم پوشوندن همین چند تار مو این قدر برای اونا دردناک باشه، اونم فقط امتحانی و الکی...
برام باور کردنی نبود چند متر پارچهی سیاه این قدر عصبانی شون کنه و باعث بشه من رو بذارن کنار.
راستش عکس العمل اونا در برابر چادر پوشیدن من اون قدر غیر عادی بود که با خودم گفتم بذار دوباره تکرار کنم ببینم چیکار می کنن. اگه حرفی هم زدن
بهشون می گم مگه نمی گید دنبال آزادی هستید خب منم می خوام آزاد باشم. عکس با چادرم رو گذاشتم توی صفحهی شخصیم.
اون موقع بود که ذاتشون رو نشون دادن و شروع کردن زیر صفحهم به فحش و ناسزا نوشتن.
یه روز که با میثم تو خیابون بحث می کردیم. اون قدر عصبانی شد که تو خیابون چادر رو از سرم کشید و گفت:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت380
–تو لیاقت آزادی نداری، ما همهی این کارا رو می کنیم که زنا آزاد باشن و از این آزادی لذت ببرن. داری زحمتامون رو به باد می دی.
گفتم:
–پوشش مگه شخصی نیست؟ من می خوام این جوری بپوشم. به کسی ربطی نداره.
عصبانیتر شد و گفت:
–ربط داره! تو این همه فالوور داری. این جوری همهی شاگردات از تو یاد می گیرن. از وفتی عکسای قبلیت رو چرا پاک کردی کلی فالوورات بیشتر شدن. حداقل اون عکسا رو میذاشتی باشه، خب براشون سوال می شه.
گفتم خب بشه، من دیگه اصلا نمی خوام باشماها کار کنم.
–دیگه بدتر، خب میان ازت می پرسن تا دلیلش رو بدونن، چی می خوای بگی؟ می خوای ما رو ببری زیر سوال و بگی من با این پوشش امنیت بیشتری دارم؟ همون حرفای تکراری و نخ نما.
حرف هایش عصبانیام کرد و گفتم:
–شماها با این کاراتون دارید آزادی رو از من می گیرید، من می خوام آزاد باشم هر چی دوست دارم بپوشم نه چیزی که شما می خواید. اصلا شماها معنی آزادی رو میفهمید؟! شما حتی می خواید تعیین کنید من چه عکسی توی صفحهی شخصیم بذارم.
اون موقع بود که فهمیدم تا حالا چقدر بازی خوردم، میثم اون روز خیلی حرفا زد که من تا به حال نمیدونستم. می خواست که من کوتاه بیام.
در مورد فعالیتایی حرف زد که با استاد انجام می دادن و میخواستن کمکم من رو هم مشارکت بدن. در مورد بهاییت حرف زد که میخواستن من رو هم جذب کنن، گفت که ما توی فرقهمون برای پوشش خانمها قانون داریم و هر کس باید به همون اندازه پوشش داشته باشه و خیلی حرفای دیگه.
اون از کارا و هدفای بزرگی که توی سرشون بود حرف می زد. و من با هر جملهای که میگفت بیشتر به حماقت خودم پیمی بردم که چرا تا به حال به کارای اینا عمیق فکر نکرده بودم. این کلاسا بهانهای بوده برای جذب حداکثری و کم کم زدن تیر خلاص.
اینا همونایی بودن که اول آشنایی مون کاری به این چیزا نداشتن. می گفتن اتفاقا چادری هستی بهترم هست.
اشک هایش خشک شده بودند و جایش را خشم و نفرت گرفته بود.
پرسیدم:
–اونا گذاشتنت کنار؟ یعنی تو میخواستی بازم باهاشون ادامه بدی؟
نگاهی به قطرات مایع سرم که پشت سر هم صف بسته بودند انداخت.
–نه، من فقط رفتم که ازشون گله کنم. می خواستم اعتراض کنم که چرا وقتی من دستگیر شدم اونا رفتن و قایم شدن و هیچ کمکی به من نکردن؟! تو مدتی که ازشون دور بودم فرصت پیدا کردم به کاراشون بیشتر فکر کنم حتی به کارایی که خودم به خواست اونا انجام داده بودم.
بیچاره مادرم با اون شرایطش افتاده بود دنبال کارای من. ولی دیدم باز هم اونا طلبکارن. بعد زمزمه کرد:
–البته همون طلبکاری شون چشمام رو بیشتر باز کرد.
من با حیرت به حرف های هلما گوش میکردم.
–یعنی اونا اگر با چادرت مخالفت نمیکردن تو باهاشون دوباره همکاری میکردی؟!
–نه، اولش که رفتم اصلا به این چیزا فکر نمی کردم.
ولی بعدش از حرفهاشون خیلی چیزا دستگیرم شد.
این که دلیل این همه تحویل گرفتن من از همون روز اول به خاطر ظاهرم بوده، اونا هر جا میرفتیم من رو لیدر میکردن چون چهرهی زیبایی داشتم و مردم زود جذب میشدن. یه جورایی ازم سواستفاده میکردن. حالام از این چادر سیاه میترسن چون دیگه به اهدافشون نمیتونن برسن. چون از وقتی چادر سرم کردم بحث محرم نامحرم رو رعایت میکنم و خیلی از ارزشها رو دیگه زیرپا نمیزارم.
بعد از سکوت کوتاهی که بینمان برقرار شد گفتم:
–پس الان از لج اونا چادر سرت می کنی؟ چون مادرت که دیگه نیست.
دوباره چشمهایش زلال شدند.
–از روی لج بازی نه. وقتی برخوردشون رو دیدم انگار تو یه لحظه، پرده های جلوی چشمم کنار رفت و گره های ذهنم باز شد. باورتون میشه از وقتی توبه کردم دیگه نتونستم به کسی انرژی بدم. استاد گفت باید از صفر تمام آموزشها رو شروع کنم ولی من بهتر از هر کسی دلیلش رو فهمیدم. برای همین خوشحالم و دیگه نمیخوام به اون منجلاب برگردم. همهی این تجربیاتم رو توی صفحه شخصیم نوشتم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت381
ساره نوشت.
–واقعا! می خوای جواب فالوورات رو چی بدی؟
هلما پوزخندی زد.
–پست آخرم رو حرفای خود میثم رو گذاشتم و توضیح دادم که می خوان چی کار کنن. حتی حرفایی که در مورد بهاییت زده بود و کارایی که قراره انجام بدن و با یه سری عکس گذاشته بودم.
علی با شنیدن صدای سرفههای من چشمهایش را باز کرد و روی من نیمخیز شد.
–چی شده عزیزم؟
به راحتی نمیتوانستم حرف بزنم. نالیدم.
–حالم خوب نیست. سینه م درد می کنه.
رنگش پرید و درجا بلند شد و دستش را روی پیشانیام گذاشت.
–تب که نداری.
گفتم:
–شاید چون دیروز و امروز آمپولم رو نزدم حالم بدتر شده.
–دیروز نزدی؟!
–نه، تو حالت بد بود، دیگه نرفتم.
نوچ نوچی کرد.
–آخه با اون حالت به خاطر من زیاد رفتی و اومدی، خسته شدی.
لبخند زورکی زدم.
–اگه این پایین یه آشپزخونه ی کوچیک داشتیم خیلی بهتر بود.
سرش را تکان داد.
–چه می شه کرد؟ حالا پاشو بریم آمپولت رو بزنیم.
–نمیتونم، حتی نا ندارم از تخت بیام پایین.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
امروز صبح که میخواستم عکس آگهی ترحیم مادرم رو بذارم تا همه ببینن دیدم صفحهم بسته شده.
ابروهایم بالا رفت.
–یعنی اینستا صفحه ت رو بسته؟
سرش را به علامت تایید حرفم تکان داد.
بعد کامل به طرف ساره چرخید و ادامه داد.
–ساره باورت می شه سر کردن همین چند متر پارچهی سیاه تمام دنیا رو ناراحت می کنه؟ میتونی باور کنی بعضی کشورا نون شب ندارن بخورن ولی هزینه می کنن که من و تو این چادر رو از سرمون برداریم؟
ساره با چشمهای گرد شده یک چرای بزرگ روی تختهاش نوشت.
هلما صاف نشست و دست هایش را از هم باز کرد.
–شاید می خوان همه مثل خودشون بشن، یک دست. نمی خوان کسی بهشون گیر بده، سوالی بپرسه، دلیل کاراشون رو بدونه.
ساره نوشت.
–نمی فهمم!
هلما سرش را تکان داد.
–منم نه می فهمیدم، نه باورم می شد. ولی با حرفای میثم فهمیدم قضیه اصلا اون چیزی نیست که ما فکر میکنیم. میثم و دار و دسته ش حتی خود استاد از سالای پیش با نقشه اومدن جلو، بهتره بگم گرگی بودن تو لباس میش.
من با تکان دادن سرم حرف هایش را تایید کردم.
ساره پوفی کرد و نگاهش را بین من و هلما چرخاند و نوشت.
–ول کنید شمام. چرا همه ش دنبال جنگید بابا؟ ما نخوایم جنگ کنیم کی رو باید ببینیم؟! قبلا همین حرفارم می زدی، بالاخره اون موقع جنگ بود یا حالا؟
لبخند زدم.
–نمی شه خنثی باشی ساره جان، هلما اون موقع تو اون جبهه میجنگید حالا اومده تو این جبهه میجنگه.
لب هایش آویزان شد.
–من همون طرفی هستم که هلما هست.
خطوط چشمهای هلما در هم شد.
–ساره تو اشتباه من رو نکن. راهت رو به خاطر علاقه یا تنفر از شخص انتخاب نکن. سرش را پایین انداخت و با بغض ادامه داد:
–من به خاطر اشتباهام خیلی چیزا رو از دست دادم، به خیلیا ناخواسته آسیب زدم، یه اشتباهاتی که هرگز جبران نمی شه.
وقتی هلما توضیحاتش برای ساره تمام شد، سرُم من هم آخرین قطراتش را به رگ هایم رساند. تبم کامل قطع شده بود و کمی حال بهتری پیدا کرده بودم. تمام فکر و نگرانیم، حال علی بود. کاش برای او هم میتوانستم کاری کنم.
هلما آمپولی از نایلون خارج کرد و روی پاتختی گذاشت.
–این آمپوله رو دکتر به تو داده؟ ریههات درگیر شدن؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
زیر لب ای بابایی گفت و پرسید:
–می خوای تزریقش کنی؟
–آره دیگه.
–آخه نباید تزریقش با داروی دیگهای تداخل داشته باشهها حواست باشه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت382
بعد از رفتن هلما و ساره به طبقهی بالا رفتم.
علی گوشه ای از سالن خوابیده بود. به آشپزخانه رفتم و با این که حال خودم خوب نبود ولی برای علی یک چایی ریختم و برایش بردم.
بالای سرش نشستم و دستش را گرفتم.
چشمهایش را باز کرد و لبخند زد.
–اونا رفتن؟
–آره. چایت رو بخور بیا بریم درمونگاه توام سرُمت رو بزن. خیلی تاثیر داره.
علی چشمهایش را باز و بسته کرد.
–خودم می رم. بعد پوزخندی زد.
–الان باید مسافرت بودیم، ماه عسلی چیزی، ولی گرفتار مریضی و ...
دستش را که هنوز گرم بود فشار دادم.
–ما اگه حالمونم خوب بود باز مامان نمیذاشت جایی بریم.
خندهاش گرفت.
–من یکی که حالم خوب بشه همه چیز رو لو می دم. طرف پاشده اومده تو خونه و زندگی ما، اون وقت ما...
انگشتم را روی بینیام گذاشتم و پچ پچ کنان گفتم:
–هیس، هیچی نگو مامان می شنوه. دیگه بیانصافی نکن، بیچاره تو اون شرایطش پاشده اومده کار من رو راه بندازه، آخه کی این کار رو می کنه؟
با تعجب نگاهم کرد.
–تلما چی می گی؟! اون این همه اذیتمون کرده اون وقت اومده یه آمپول زده تو می گی بی انصافی نکنم.
لابد الانم دوباره یه نقشهای چیزی کشیده، محبتاش رو جدی نگیر.
حوصلهی حرف زدن نداشتم، بیحال گفتم:
–چی بگم والله؟! حالا پاشو چایت رو بخور.
همین که نیم خیز شد سرفههای ممتدش پدر را از اتاق بیرون کشید.
–چیه بابا؟ برات آب گرم بیارم؟
علی دستش را بالا نگه داشت.
–زحمت نکشید چایی هست.
پدر به آشپزخانه رفت و با دو لیوان آب سیب برگشت و به دست من داد.
–بخورید بابا. حال تو چطوره دخترم؟ دوست ساره برات سرم زد؟
نگاهی به علی انداختم.
–بله، آمپولمم زد. گفت هر روز باید یه دونه بزنم. الان یه کم بهترم ولی همه ش دلم می خواد بخوابم، از پله ها که میام بالا خیلی خسته می شم.
–خب دیگه نرو پایین، همین جا بمون، من که به بقیه می رسم به شمام می رسم دیگه بابا.
–ممنون بابا، شما همین که به مامان اینا می رسید خودش خیلیه.
پایین که آمدیم علی خودش را روی تخت انداخت و گفت:
–آمپولات رو ببر درمونگاه بزن، نمی خواد اون به بهانهی آمپول هر روز پاشه بیاد این جا.
کنارش دراز کشیدم.
–خودمم دوست ندارم بیاد ولی توان درمونگاه رفتن و کلی معطل شدن رو ندارم. ولی باشه دیگه هر طور شده می رم درمونگاه.
دو روز بعد نزدیک ظهر که از خواب بیدار شدم احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده، سرفههای پشتسر همم این سنگینی نفس کشیدنم را بیشتر میکرد.
haj saeed hadadiyan - Yade Emam o Shohada (128)(1)_۲۰۲۳_۰۶_۰۴_۰۸_۴۶_۰۲_۹۸۱.mp3
10.84M
یاد امام و شهدا...
حاج سعید حدادیان
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
🆔@ashaganvalayat
💬 #یادداشت_هفته | پُرانگیزه، پُرایمان و پُرتوان
👈🏻 چرا رهبر انقلاب اسلامی مجلس یازدهم را «مجلس انقلابی» میدانند و بر آن تأکید میکنند؟
🔻 شاخص اصلی، جهتگیریِ صحیح است...
🔹 «من از اوّل تشکیل این مجلس [یازدهم]، اعتقاد خودم و علاقهی خودم به این مجلس را که از روی اطّلاع بود، عرض کردم، گفتم مجلس، مجلسِ انقلابی است. الان هم من بعد از سه سال همین را تکرار میکنم. این مجلس بحمدالله مجلسی است انقلابی، باسواد، جوان، پُرتحرّک، پُرکار.» ۱۴۰۲/۳/۳
🔹 رهبر انقلاب اسلامی در دیدار با نمایندگان مجلس یازدهم به صراحت این مجلس را مجلسی انقلابی دانسته و بر قضاوت پیشین خود دربارهی انقلابی بودن مجلس یازدهم، مجدد تأکید کردند. اما چرا رهبر انقلاب بر «انقلابی» بودن مجلس یازدهم اینچنین تأکید میکنند؟ دلایل انقلابی دانستن این مجلس چیست؟
🔹 با نگاهی به بیانات پیشین رهبر انقلاب دربارهی این مجلس و رجوع به سوابق موضوع در نگاه ایشان، میتوان به این پرسش، پاسخ روشنی داد. حضرتآیتالله خامنهای در دیدار سال گذشتهی خود با نمایندگان مجلس یازدهم در همین رابطه تأکید کرده بودند: «ما گفتیم «مجلس انقلابی»! یک عدّهای خوششان نیامد؛ ولی ما حقیقت را گفتیم؛ حالا بعضیها خوششان میآید، بعضیها خوششان نمیآید عیبی ندارد. حقیقت همین بود که این مجلس با شعارهای انقلاب تشکیل شد؛ مردم نگاه کردند، گزینههایی را انتخاب کردند که حرکتشان، جهتگیریشان، شعارشان، حرفشان، حرف انقلاب بود؛ پس مردم هم طرفدار همین گرایش و همین حرکتی هستند که شما عنصر انقلابی در شهر خودتان، در منطقهی خودتان شعارش را دادید، حرفش را زدید. بنابراین مجلس انقلابی یعنی این دیگر.» ۱۴۰۱/۳/۴
🔹 آنچه در بیانات رهبر انقلاب به صورت واضح دیده میشود تکیه بر موضوع «جهتگیری انقلابی» نمایندگان این مجلس است. اساساً برای درک درست گرایش هر فرد یا جریانی تکیه بر عنصر «جهتگیری کلان» کلیدی و راهگشاست: «جهتگیری را باید درست انتخاب کنیم؛ این قطبنما است، این شاخص اصلی است. اگر چنانچه جهتگیری را غلط انتخاب کردیم، در انتخاب جهتگیری اشتباه کردیم، تلاش مضاعف ما نه فقط ما را به نتیجه نمیرساند، بلکه ما را از راه دور میکند. فرمود: «قل هل ننبّئکم بالأخسرین اعمالا. الّذین ضلّ سعیهم فی الحیاة الدّنیا»؛ سعی و کوشش آنها در گمراهی واقع شده است؛ یعنی در جهت درست انجام نگرفته. جهت را باید درست انتخاب کرد. اگر چنانچه این شاخص وجود نداشته باشد، تلاشهای گوناگون، ما را از مقصد دور میکند. جهتگیریها مهم است.» ۱۳۹۲/۴/۳۰
🔹 با دقت در جهتگیریها و شعارهای جریان عمومی مجلس یازدهم و اکثریت نمایندگان حاضر در آن بهروشنی میتوان تأکید بر انقلابیگیری، انقلابی بودن و پایبندی به خط و آرمانها و ارزشهای اصیل انقلاب اسلامی را دید: «شما عناصر انقلابی هستید -یعنی [این جوری] شناخته شدهاید؛ مجلس، مجلس انقلاب است، مجلس انقلابی است، دشمنی بعضیها هم به خاطر همین است- این مجلس انقلابی دارای رویکرد انقلابی و اقبال به ارزشهای انقلاب است.» ۱۴۰۰/۳/۶
🔹 البته توجه به یک نکتهی کلیدی در اینجا مهم است. انقلابی دانستن و انقلابی معرفی کردن مجلس یازدهم مطابق با جهتگیری و و خط کلی این مجلس است و نه الزاما تفکر و عملکرد همهی نمایندگان حاضر در این مجلس: «البتّه قضاوتهایی که انسان راجع به یک مجموعه میکند، با نگاه به مجموعه است؛ حالا یک استثناهایی هم ممکن است وجود داشته باشد؛ به آن استثناها کاری نداریم. مجموعه را که انسان نگاه میکند، با نگاه مجموعی، این مجلس انصافاً یک مجلس انقلابی است.» ۱۴۰۲/۳/۳
🔻 شاخصهای انقلابیگری
🔹 اما انقلابیگری و انقلابی بودن یک فرد یا مجموعه در نظام اسلامی موضوعی است که براساس شاخصهای روشنی ارزیابی میشود. در واقع «برای انقلابی بودن شاخصهایی وجود دارد.» ۱۳۹۵/۳/۱۴ و «اگر این شاخصها وجود داشت، آنوقت طرف انقلابی است، فرد انقلابی، مجموعهی انقلابی، دولت انقلابی، سازمان انقلابی.» ۱۳۹۵/۳/۱۴
🔹 در منظومهی فکری و ارزشیِ انقلاب اسلامی، انقلابیگری شاخصهای مشخصی دارد که «[عبارتند از]: شاخص اوّل، پایبندی به مبانی و ارزشهای اساسی انقلاب؛ شاخص دوّم، هدفگیری آرمانهای انقلاب و همّت بلند برای رسیدن به آنها که آرمانهای انقلاب و اهداف بلند انقلاب را در نظر بگیریم و همّت برای رسیدن به آنها داشته باشیم؛ شاخص سوّم، پایبندی به استقلال همهجانبهی کشور، استقلال سیاسی، استقلال اقتصادی، استقلال فرهنگی -که مهمتر از همه است- و استقلال امنیّتی؛ شاخص چهارم، حسّاسیّت در برابر دشمن و کار دشمن و نقشهی دشمن و عدم تبعیّت از او، که البتّه باید دشمن را شناخت، نقشهی او را فهمید و از تبعیّت دشمن سر باز زد... شاخص پنجم، تقوای دینی و سیاسی که این بسیار مهم است. این پنج شاخص اگر در کسی وجود داشته باشد، قطعاً انقلابی است.» ۱۳۹۵/۳/۱۴
ادامه مطلب قبل
🔹 البته در اینجا هم باید توجه داشت که «انقلابیگری مقول به تشکیک است. ممکن است یک نفر نسبت به مفاهیم انقلاب و عمل انقلابی بهتر حرکت کند، یک نفر به آن خوبی حرکت نکند امّا در همان راه دارد حرکت میکند.» ۱۳۹۵/۳/۱۴
🔻 مجلس یازدهم در خدمت حل مسائل اصلی کشور و مردم
🔹 همچنین کیفیت نیروهایی که بهعنوان نماینده در این دوره موفق به کسب اعتماد مردم شدهاند نیز در این زمینه حائز اهمیت است: «خوشبختانه مجلسِ تشکیلشده یکی از قویترین و انقلابیترین مجالس دوران انقلاب هم هست. بحمدالله سرشار است از نیروهای پُرانگیزه و پُرایمان، نیروهای پُرتوان، نیروهای جوان. هم جوانان تحصیلکرده و انقلابی در بین شماها زیاد هستند -جوانان کاربلد، نه دور از مسائل اجرائی؛ در بین مجموعهی شما جوانانی هستند که هم پُرانگیزه هستند، پُرتوانند، هم کاربلدند- هم مدیران انقلابی دورههای گذشته.» ۱۳۹۹/۴/۲۲
🔹 یکی از ویژگیهای مجلس یازدهم توجه و پایبندی به اولویتها و تلاش اثرگذار در جهت حل مشکلات مردم بوده است: «مجلس یازدهم مشکلات کشور را شناخته؛ مهم این است. مشکلات کشور شناخته شده و بر اساس شناخت مشکلات، قانون گذاشته شده... هدف این قوانین، مبارزه با فساد بوده، رفع تبعیض بوده، رفع انحصار بوده، بهبود فضای کسبوکار بوده و بقیّهی مسائل اقتصادی دیگر. این قوانین با صراحت و قاطعیّت نظر داده، حکم کرده و تصویب شده... برخی از این قوانینی که شما [نمایندگان مجلس یازدهم] تصویب کردهاید، قوانین راهبردی است؛ یعنی قوانین موضعی و مقطعی نیست، یک قوانین راهبردی است برای کشور که واقعاً جای احترام و تمجید دارد؛ چه در زمینههای اقتصادی، چه در زمینههای غیر اقتصادی؛ در همهی اینها. قانون «اقدام راهبردی» که همان اوّلِ کار تصویب کردید، یک قانون اساسی است، یک قانون مهمّی است. این [قانون]، کشور را از سرگردانی در قضیّهی هستهای نجات داد... یا قانون «حمایت از خانواده و جوانی جمعیّت» که به معنای واقعی کلمه از آن قانونهای حیاتی است.» ۱۴۰۲/۳/۳ علاوه بر این، در بعد رفتاری نیز کلیت مجلس یازدهم کارنامهی خوبی دارد که باعث شده رهبر انقلاب عنوان انقلابی را دربارهی این مجلس تکرار کنند: «یکی از امتیازات مجلس یازدهم که من اصرار دارم این را بگویم و به زبان بیاورم، سادهزیستی است؛ یعنی تا آنجایی که به من گزارش شده نسبت به بسیاری از افراد این مجلس، رفتار اشرافیمآبانه و نگاه از موضع بالا و به مردم بیاعتنائی کردن، یا نیست یا کمتر هست... روش کلّی این است؛ این روش کلّی خیلی چیز خوبی است.» ۱۴۰۲/۳/۳
🔻 کارهای مهم پیشرویِ مجلس یازدهم در سال آخر
🔹 نکتهی پایانی اینکه رهبر انقلاب وظایف و مسئولیتهای سنگینی را در سال آخر فعالیت مجلس یازدهم پیشروی این مجلس نهادند: «شما امسال یعنی تا سال آینده ــ حالا انتخابات آخر سال است امّا همین ماههای پیش رو که در پیش دارید و مهم هم هست ــ کارهای بزرگی در مقابلتان هست: یکیاش برنامهی هفتم است؛ یکیاش همین مسئلهی شعار سال است؛ مسئلهی مهار تورّم و رونق تولید؛ اینها کارهای بسیار مهمّی است. یکی این لوایح نیمهکارهمانده است... بالاخره این سال آخر یک فرصتی است که انسان نگاه کند پشت سرش؛ اگر چنانچه در این دو سه سال گذشته یک خلأیی باقی مانده، یک قصوری انجام گرفته، آن را در این سال آخر انشاءالله جبران کنید.» ۱۴۰۲/۳/۳
🔹 قطعاً برای نیروهای انقلابی تک تک لحظات خدمت به مردم در سنگرهای نظام اسلامی فرصتی برای مجاهدت فی سبیلالله است. مسائل اساسی کشور و رفع مشکلات مردم خصوصاً مشکلات اقتصادی و معیشتی، عرصهی دیگری برای آزمون نمایندگان مجلس یازدهم است که با موفقیت در آن میتوانند کارنامهای پرافتخار در تاریخ سیاسی انقلاب بر جای گذارند.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔺️#فوری نیروی هوایی ارتش عراق بار دیگر مخفیگاه گروهک های تروریستی D11 در وادی الشای استان کرکوک را بمباران کرد.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هشت ویژگی امام خمینی .mp3
4.61M
🎙 هشت ویژگی امام خمینی (ره)
🔶 حجتالاسلام رفیعی🖤🏴🇮🇷
چهل روز عزا برای رحلت امام
مرحوم حاج علی اکرام اف، رهبر اسلامگرایان جمهوری آذربایجان:
شب وفات امام خمینی ما هم مثل ایرانی ها و سایر مسلمانان آزاده دنیا، ناراحت و بسیار نگران بودیم. حدود 300 نفر از مقلدین امام در نارداران در مسجد «شیخ آقا» جمع شدیم. نگران و ناراحت بودیم و گهگاهی هم حالت یاس به ما مستولی می شد. در عین حال صحبت از این می شد که اگر اتفاقی بیفتد، ایران و انقلاب اسلامی چه می شود؟...
همان شب که ما بسیار نگران بودیم و بحث می کردیم، امام وفات کرده بود. ما هم مثل مردم ایران و مسلمانان دنیا غرق در عزا شدیم و سخت در انتظار بودیم که چه خواهد شد! تنها منبع اطلاعات ما در آن لحظات فقط رادیو تبریز بود. همه گوش می کردیم، در عین حال همه عزادار بودیم. تا اینکه شب همان روز، خبر انتخاب آیت الله خامنه ای به مقام رهبری انقلاب و جانشینی امام از طریق رادیو تبریز به گوش همه ما رسید. خوشحالی آن لحظات تاریخی غیرقابل بیان است. خدا می داند که چه شوری در دل ها افتاد...
ما در نارداران چهل روز برای امام عزادار شدیم.
(خاطرات حاج علی اکرام علی اف، ص 84 - 86)
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸