eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4هزار دنبال‌کننده
33هزار عکس
37.5هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
تقویم نجومی اسلامی. ✴️ جمعه 👈 19خرداد جوزا 1402 👈20 ذی القعده 1444 👈9 ژوئن 2023 🏛مناسبت های اسلامی و دینی. 🔵امور دینی و اسلامی. ❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن ✅خواستگاری عقد و ازدواج. ✅برداشت محصول و درو ✅خرید حیوانات و چهارپایان ✅جابجایی و نقل و انتقال ✅و معالجه خوب است. 👶برای زایمان مناسب و نوزاد صبور و عمری طولانی دارد 🚖سفر: مسافرت خوب و سلامتی و حاجت روایی است 👩‍❤️‍👨مباشرت امروز: مباشرت هنگام فضیلت نماز عصر مستحب و فرزند حاصل دانشمندی با شهرت جهانی گردد. ان شاءالله. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓امروز تا ظهر قمر در برج دلو و برای امور زیر مناسب است: ✳️ختنه نوزاد و نام گذاری ✳️به خانه نو رفتن ✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن ✳️خرید منزل ✳️تعهد گرفتن از رقیب. ✳️و کندن چاه و کانال نیک است. 🔵نگارش ادعیه و حرز و نماز و بستن حرز خوب است. 💑مباشرت امشب: برای مباشرت حکمی در روایات وارد نشده است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سر و صورت)، باعث ایمنی از بلا می شود 💉حجامت. خون دادن فصد و زالو انداختن... یا حجامت ، باعث صحت می شود ✂️ ناخن گرفتن. جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚  دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود... ✴️️ وقت استخاره. در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است. @taghvimehamsaran 😴 تعبیر خواب... خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ی 21 سوره مبارکه "انبیاء"علیهم السلام است. ام اتخذوا الهه من الارض هم ینشرون .. و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که اگر کسی با خواب بیننده کدورت و مشکلی داشت برطرف شود. ان شاءالله چیزی همانند ان قیاس گردد... کتاب تقویم همسران صفحه 115 ❇️️ ذکر روز جمعه.   اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب. تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم: لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼منتظران ظهور 🔴در برزخ، رذایل اخلاقى مومنان تزكیه مى شود!؟ ✳️مرحوم محمد شوشترى، در عالم خواب به دوست عالم خود مى گوید: وقتى من از دنیا رفتم، ملك الموت روح مرا با كمال مهربانى به سوى خاندان عصمت و طهارت برد. 💠در همان لحظات اول متوجه شدم كه در روحم از نظر كمالات ناقص است و هنوز بعضى از صفات رذیله و پست در من وجود دارد و نباید به خود اجازه دهم با داشتن آن صفات در میان نیكان باشم. ⚡️مى گوید: حال من مانند كسى بود كه با لباس چركین و دست و صورت كثیف و آلوده به مجلس بزرگان وارد شود و بخواهم با آن ها مجالست كند. ♻️ به مجرد آن كه در خود احساس شرمندگى كردم، یكى از اولیاء خدا، نظافت و تزكیه روح مرا به عهده گرفت و از آن روز، مانند یك شاگردى كه به مدرسه مى رود، پیش او مشغول تحصیل كمالات روحى شدم. 🌺بنا شد اول خودم را از بعضى صفات رذیله با راهنمایى آن ولى خدا پاك كنم و سپس اعتقاداتم را تكمیل نمایم و خود را به كمالات روحى برسانم تا لیاقت معاشرت با ائمه اطهار را پیدا كنم. 🔴در این بین گفت: اى كاش! این كارها را در دنیا انجام داده بودم كه دیگر این جا معطل نمى شدم؛ 🔅 زیرا انسان تا لذت مجالست با خاندان عصمت را نچشد. نمى تواند بفهمد كه چقدر معاشرت با آن ها ارزش دارد.وقتى لذت معاشرت با ایشان را احساس كرد، 🌟 به او مى گویند: باید مدت ها از ما، دور باشى تا خودت را تمیز و اصلاح نمایى، آن وقت ناراحتى فراق از آنان عذابى بس دردناك است... 💠آن دوست مى گوید: این جا آقاى محمد شوشترى شروع به گریه كرد و گفت: بنابر این به شما توصیه مى كنم هر چه زودتر نفس خود را تزكیه كنید و خود را به كمالات روحى برسانید تا این جا راحت باشید... 📕انسان از مرگ تا برزخ استغفرالله ربی واتوب الیهhttps://eitaa.com/ashaganvalayat🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـلام دوستان 🌸🍃 صبحتون بخیر🍃🌸 امروزتون با طراوت🌸🍃 چون باران افکارخوبتان🌸🍃 سبز و پایدار لحظه‌ هـایتان 🌸🍃 ‌شاد و پرخاطره بارش الطاف خـدا🌸🍃 درلحظه لحظه زندگیتان🌸🍃 روزتـان پـر از عـشـق و زیبـایی🌸🍃
سلام امام زمانم♥️ سَر شد به شوق  تو فصل جوانیَم هرگز نشود که از این در برانیَم یابن الحسن برای تو بیدار می شوم روزت بخیر ای همه ی زندگانیم السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا نُورَاللَّهِ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ
🌸 امام على (عليه السلام) : إذا مُلِئَ البَطنُ مِنَ المُباحِ عَمِيَ القَلبُ عَنِ الصَّلاحِ هنگامى كه شكم [حتى] از حلال انباشته شود، دل از‌ دیدن راه درست، كور میگردد. ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑 امام علی علیه السلام: هر که روحیه ای قانع داشته باشد، در عین تنگدستی عزیز است و هر که روحیه ای سیری ناپذیر داشته باشد، در عین توانگری ذلیل است میزان الحکمه جلد۷
📚تلنگرانه در گذر از راه های پر پیچ و خم و سختی های آخرالزمان، خداوند مسیری را برای ما مهیا کرده است که بتوانیم به ریسمان او چنگ زده و خود را از باتلاق آخرالزمان نجات دهیم. در ابتدا باید ببینیم که در کجای این مسیر هستیم. و آیا تابلو و نشانه و یا راهنمایی برای طی کردن و ادامه راه وجود دارد؟ 🌹امیرالمومنین هشت فاکتور و یا بهتر بگوییم هشت تابلو برای رهایی از فتنه ها در آخرالزمان، معرفی کرده اند که می‌تواند کمکی برای بشر سرگردان امروزی باشد. اولین تابلو، استقامت و تقیّه در برابر دشمنان است: «ما درِ گشایش ایم؛ وقتی که مبعوث شویم و همه راه ‌ها بر مردم بسته شود. ماییم «باب حطّه» که در اسلام است. هرکس در آن آید، نجات یابد و هر که از آن دور شود، فرو افتد. خدا به ما آغاز کرد و به ما پایان داد و آنچه را بخواهد به ما می‌زداید و به ما پایدار سازد و به ما باران فرود آید. مبادا فریبنده، شما را از خدا فریب دهد. اگر بدانید در ماندنِ شما میان دشمنانتان و تحمّل اذیت ‌ها چه اجری دارید، چشم شما روشن شود. و اگر مرا نیابید، چیزهایی از ستم و دشمنی و خودبینی و سبک ‌شمردن حق خدا و ترس ببینید که آرزوی مرگ کنید. چون چنین شود، همه به رشته خدا بچسبید و از هم جدا نشوید و بر شما باد به صبر و نماز و تقیّه» 📚 بحارالانوار، ج ۶۵، ص ۶۱ 🕊🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹🕊
26.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥حجت الاسلام پناهیان: امام و رهبری ملی‌گراترین افراد در تاریخ معاصر ایران هستند ملی‌گراترین افراد در تاریخ صد ساله اخیر ایران، جز امام خمینی(ره) و رهبر معظم انقلاب نبوده‌اند. دین می‌خواهد استقلال مردم و جامعه را در تاثیرگذاری در عرصه جهانی حفظ کند. بسیاری فکر می‌کنند اسلامی شدن جامعه یعنی صرفا احیای شعائر دینی، در حالیکه منافع ملی را تامین کردن هم جزو همین مسئله است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شما جوانان حزب اللهی هر چه فرزند بیشتر بیاورید نسل حزب اللهی بیشتر می‌شود. 🔰
‍ 🔴 ماجرای روباه و مردم آخرالزمان ✍روزی دم روباهی لای سنگی گیر کرد و بر اثر تقلای زیاد دمش کنده شد ، روباه دیگری آن را دید و با تمسخر گفت پس دمت چه شد ؟؟ روباه بی دم گفت من الان سبکتر شده ام و انگار در هوا پرواز میکنم و تا میتوانست از لذت بی دم بودن گفت.روباه دوم نیز فریب خورد دمش را با تلاشی زیاد و درد بسیار کند و لذتی هم نیافت ، با تعجب و عصبانیت پرسید : پس آن لذتی که میگفتی چه شد؟ روباه اول گفت : اگر به دیگر روباه ها از درد کنده شدن دم و مضرات آن بگوییم ما را مسخره میکنند ، و همینطور این روند و تفکر انقدر در میان روباه ها رواج پیدا کرد تا کار به جایی رسید که اکثر روباه ها بی دم شدند و اگر روباه با دمی را میدیدند مسخره اش میکردند هم اکنون نیز در آخرالزمان اگر کسی حیا و عفت و عبادت و خدا و انتظار فرج را داشته باشد مورد تمسخر و انکار شدید جامعه واقع میشود و اگر همرنگ گناهان و کثافات آنها باشد مورد تایید خواهد بود. کار به جایی رسیده که حرف خیر خواهان خریدار ندارد و جاهلان و فاسدان پرستش میشوند ، همچون زمان قوم لوط که گفتند: لوط و پیروانش را از شهر بیرون کنید زیرا مردم پاکدامنی هستند و از ناپاکی ما بیزارند اگر همرنگ اکثرشان نباشید تمسخر میشوید اما خداوند در ایه 100 سوره مائده میفرمایند: هرگز پاک و ناپاک برابر نیستند حتی اگر تعداد بیشمار ناپاکیها تو را به شگفت آورد اللهم عجل لولیک الفرج ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌
فضای مجازی، خلوت دل را از خیلی‌ها گرفته و شده خلوت دل خیلی‌ها؛ به همین دلیلِ که سردرگمی‌، افسردگی‌ و احساس پوچی زیاده شده... دقایقی را گوشه‌ای خلوت بنشینیم‌و خلوت دل کنیم و نامحرم‌های دل (همچون گوشی، افکار دنیایی و..) را به حریم دل راه ندهیم و فکر کنیم از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود، به‌ کجا میروم‌ آخر.. ‌
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت406 خلاصه شب میثم زنگ زد و تهدید کرد اگه اون ویدیو رو پاک نکنم این بلایی که می‌بینی رو سرم میاره، بعد با انگشتش صورتش را نشان داد. من گوش نکردم چون نمی خوام بلایی که سر زندگی من اومده سر دیگران بیاد. اونم امروز، مثل این که تعقیبمون می‌کرده، پیچید جلومون و من رو از ماشین کشید بیرون و بعد از این که چند تا مشت و لگد نثارم کرد با چاقو این بلا رو سر صورتم آورد و گفت این نشون رو گذوشتم تا کسی نتونه تا آخر عمر تو صورتت نگاه کنه. حرف هایش آن قدر عصبی‌ام کرده بود که دندان هایم را روی هم فشار می‌دادم. –کسی نبود بیاد کمک کنه؟! –این قدر ساره جیغ زد و از مردم کمک خواست که چند نفر جمع شدن ولی کسی جلو نیومد. یه نفرم وایساده بود فیلم می‌گرفت. آخر کار ساره خودش اومد کمک و بهش حمله کرد و محکم هولش داد. اونم تعادلش رو از دست داد و خورد زمین. چاقو هم از دستش افتاد و رفت زیر ماشین. بعد چندتا مرد، داد و بیداد کردن که ولش کن. زورت به یه زن رسیده و از این حرفا. اونم فرار کرد. لبم را گاز گرفتم. –یعنی با این که چاقوشم افتاد، کسی جلو نیومد؟! سرش را تکان داد. –نه، هیچ کس. ولی بعد از رفتنش اومدن؛ یکی چادرم رو آورد، یکی برام آب آورد و گفتن می خوای ببریمت بیمارستان؟ –تو باید بری شکایت کنی هلما. –رفتیم. چاقوش رو هم بردیم دادیم کلانتری. واسه همین دیر اومدیم. وگرنه خیلی وقته راه افتاده بودیم. نوچ نوچی کردم. –واسه ساره هم خیلی سخت بوده. بیچاره زبونم نداشته، چطوری کمک خواسته؟ لبخند تلخی زد. –اتفاقا همون موقع تونست حرف بزنه و با لکنت کلمه‌ی کمک رو تکرار می‌کرد. مادر بزرگ و ساره که تا آن موقع در حال پچ‌پچ بودند نگاهی به ما انداختند. مادر بزرگ گفت: –ساره از ترسش به حرف افتاده، همون طور که از ترس زبونش بند اومده بوده. لعیا پرسید: –ساره مگه قبلا از چی ترسیده بودی؟ ساره به مادر بزرگ نگاه کرد. مادربزرگ توضیح داد: –همین آقا میثم اون موقع‌ها که داشته بهش اتصال می داده شبیه یه موجود وحشتناک شده بوده. مثل این که امروزم وقتی می‌خواسته چاقو بزنه یک لحظه همون شکلی شده و ساره حسابی ترسیده. همه به هم ناباورانه نگاه کردیم. پرسیدم: –مادر‌بزرگ شما میثم رو می‌شناسید؟ ساره سرش را پایین انداخت. هلما توضیح داد: –آره، ساره قبلا همه چیز رو در مورد من به مادربزرگ گفته بوده، چشم‌هایم گرد شدند و از مادربزرگ پرسیدم: –شما به مامان چیزی نگفتین؟ مادربزرگ با لبخند سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد. وارد آشپزخانه شدم دیدم مادر و رستا پچ پچ می‌کنند. جلو رفتم. –چیزی شده مامان؟ –نه چیزی نیست. ببر سفره رو بنداز، حسابی از وقت ناهار گذشته. نگاه سوالی‌ام را به رستا دادم. –هیچی بابا، مامان ترسیده، می گه از فردا تلما می خواد بره دانشگاه، می‌ترسم بلایی سرش بیاد. ابروهایم بالا رفت. –وا مامان! شما که گفتی خودت می خوای باهام بیای. دیگه نگرانی واسه چی؟! مادر بغض کرد. –نمی‌دونم مادر، آخه ساره و دوستتم دو نفر بودن. خندیدم. –مامان! من که با کسی مشکلی ندارم بخواد اذیتم کنه. –از اون هلمای ذلیل مرده می‌ترسم. –عه مامان نفرین نکنید. اون هلما هم دیگه دنبال این حرفا نیست. توبه کرده چسبیده به زندگیش. رستا فوری گفت: –شیطان مگه توبه می کنه؟ سفره را برداشتم. –اولا که اون شیطان نیست، دوما این قدر نباید دیگران رو از خودمون پایین‌تر بدونیم. از کجا معلوم ما خودمون چند سال بعد، از هلما بدتر نشیم؟ اگه الان اهل نماز و حجابیم خدا خواسته، نباید این قدر به خودمون مغرور بشیم و دیگرون رو بکوبیم. همین دوستم هلما که چاقو خورده هم گذشته‌ی خوبی نداشته ولی الان تغییر کرده. مادر و رستا متعجب به هم نگاه کردند. مادر گفت: –ولی مادر آدما با هم خیلی فرق دارن. اون هلما کجا، این هلما کجا؟ آدم دلش برای این کباب می شه. بیچاره دختره عزاداره، تازه مادرش رو از دست داده. کس و کاری هم نداره، تنها گیرش آوردن. ببین چه بلایی سرش آوردن، غریب مونده بدبخت. رو به من ادامه داد: – آدم آتیش می گیره. یه برادری، بزرگتری یا کسی رو نداره؟ نفسم را بیرون دادم. –چرا، خاله و فامیل داره ولی ارتباطی باهم ندارن. –آخه چرا؟ خاله حکم مادر رو داره، باید زیر بال و پرش رو بگیره. اونم دختر به این خانمی. نمی‌توانستم برای مادر همه چیز را بگویم. –مثل این که قبلنا بینشون شکر آب بوده دیگه رابطشون سرد شده. مادر کفگیر را برای کشیدن برنج برداشت. –قبلنا هر چی بوده گذشته، الان این داغ دیده س. پناه بر خدا! مردم دلشون از سنگ شده، به هم رحم ندارن. همان موقع صدای زنگ آیفن بلند شد. مادر گفت: –حتما محمد امینه، گفت امروز زود میاد. تلما برو بهش بگو بره پایین، ناهارش رو می دم ببری براش. دکمه‌ی آیفن را زدم و به حیاط رفتم. نادیا هم پشت سرم آمد. با دیدن شخصی که وارد حیاط شد خشکم زد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت407 نادیا گفت: –منم می رم پیش محمد امین. ولی با دیدن مادر شوهرم زمزمه کرد: –همین رو کم داشتیم! چرا بی‌خبر اومده؟ حالا می خوای چیکار کنی؟ مادر شوهرم جلو آمد و با تعجب نگاهم کرد. نادیا ضربه‌ای به پهلویم زد و خودش جلو رفت و سلام کرد. من هم به لب هایم برای لبخند زدن التماس کردم. –سلام مامان، خیلی خوش اومدید. سر سنگین سلام کرد. دستم را به طرف زیر زمین دراز کردم. –بفرمایید مامان جان. ببخشید من یه کم تعجب کردم آخه... او مستقیم جلو آمد و از کنار من رد شد و همان طور که کفش هایش را از پایش در‌ می آورد گفت: –می خوام برم پیش مامانت، می خوام شکایتت رو به مامانت بکنم. علی می گه اون نمی ذاره از خونه بیای بیرون. خودتم یه زنگ نمی زنی حالم رو بپرسی. می خوام ببینم چرا واسه خاطر اون هلمای گور به گور شده که دیگه اصلا معلوم نیست کجاست من نباید با عروسم رفت و آمد داشته باشم؟ همان طور که حرف می زد وارد خانه شد و با دیدن هلما همان جا ماتش برد. نگاهش را بین من و هلما چرخاند. مادر با دیس برنج وارد شد و با دیدن مادر علی یکه خورد. دیس را داخل سفره گذاشت و با خوشرویی به استقبال مادر شوهرم آمد. مادر علی نگاهش را از هلما گرفت و به مادر داد و با لحن عصبی گفت: –چه سلامی؟ چه علیکی؟ شما اینو آوردی نشوندی تو خونه ت، اون وقت می گی به خاطر هلما نمی‌خوام دخترم از خونه بره بیرون؟ مادر گنگ به هلما نگاه کرد. –مگه شما می‌شناسیدش؟ مادر علی پوزخند زد. –سه سال عروسم بوده، می شه نشناسم؟ بعد برگشت به طرف من و جوری نگاهم کرد که نگفته فهمیدم می‌خواهد بگوید تمام آتش ها از گور تو بلند می شود. مادربزرگ رو به مادر شوهرم گفت: –تشریف بیارید بشینید تا براتون توضیح بدیم. سوءتفاهم شده. ولی مادر علی عصبانی‌تر از این حرف ها بود. نگاهش را به ساره داد. –نه حاج خانم، انگار فقط من این جا زیادی‌هستم. جمعتون جمعِ، مزاحم نمی شم. بعد فوری رفت تا کفش هایش را بپوشد. دستپاچه شدم و دنبالش رفتم و شروع به التماس کردم. هر چقدر گفتم صبر کنید توضیح بدهم دارید اشتباه می‌کنید فایده‌ای نداشت. بعد از رفتن مادر شوهرم آویزان به خانه برگشتم. مادر هنوز همان جا کنار سفره خشکش زده بود و خیره به هلما نگاه می‌کرد. رستا زیر گوشش چیزهایی نجوا می‌کرد و در آخر هم دستش را گرفت و به آشپزخانه برد. مادر بزرگ نوزاد را روی زمین خواباند و از جایش بلند شد و رو به من که نگران نگاهش می‌کردم گفت: –من درستش می‌کنم. بعد هم به آشپزخانه رفت. هلما با استرس نگاهم کرد و در حالی که مدام لب هایش را گاز می‌گرفت از جایش بلند شد. –فکر کنم بهتر باشه من برم. لعیا رو به هلما گفت: –عجب مادر شوهر خفنی داشتی؟ یه کلام نپرسید صورتت چی شده. هلما نگاهش را پایین داد. –من دیگه واسه ش یه غریبه ام. چشم‌هایش نمدار شد. –تقصیر خودمه، خود کرده را تدبیر نیست. مادربزرگ از آشپزخانه بیرون آمد. –هلما خانم کجا؟! سفره بازه، حرمت داره. بشین غذات رو بخور دخترم بعد. هلما گفت: –ممنون حاج خانم. به اندازه کافی همه تون رو اذیت کردم. بعد نفسش را با سوز بیرون داد. –انگار یه کرم همیشه باید یه کرم بمونه، اگه پروانه هم بشه کسی باورش نمی کنه. مادر بزرگ لبخند زد. –آخه تو اون قدر پروانه‌ی قشنگی شدی که کسی باورش نمی شه این پروانه همون کرمه. خیلی عوض شدی. لعیا لحن شوخی گرفت. –حاج خانم این الان تعریف بود یا فحش؟ از این که لعیا در هر شرایطی می‌توانست شوخی کند تعجب کردم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت408 کسی به حرف لعیا حتی لبخند هم نزد. هلما نگاهی به ساره انداخت. –می خوای تو بمون بعدا خودت بیا. ساره فوری بلند شد و خداحافظی کنان راه افتاد. هلما نگاهی به آشپزخانه انداخت و مایوسانه روسری‌اش را که ساره برایش از روی بند آورده بود، سرش کرد و رو به من گفت: –از طرف من از مامانت عذر خواهی کن. حق داره نخواد من رو ببینه. ببخشید تلما جان، تو رو هم به دردسر انداختم. در حال مرتب کردن چادرش احساس کردم تمام بدنش می‌لرزد. چادرش را گرفتم: –ناهار نخورده چطوری بذارم بری؟ اونم با این وضعت، داری می‌لرزی. بغض کرد. –با این اوضاع مگه چیزی از گلوم پایین می ره؟ لرزشم واسه ضعفمه، آخه کرونا گرفته بودم، تازه خوب شدم. امروزم که این جوری زخمی شدم بدنم خالی کرده. باید برم به آمپول تقویتی بزنم. چشم هایم گرد شد. –تو کرونا داشتی؟! –بی‌تفاوت گفت: آره، خوب شدم. سرم را پایین انداختم. –ببخشید من نمی‌دونستم. بابت امروزم معذرت می خوام اصلا قرار نبود مادر علی این جا بیاد، بی‌خبر اومده بود.
دستش را روی شانه‌ام گذاشت. –می‌دونم، اخلاقش همین جوریه. کلا از غافلگیر کردن عروس جماعت خوشش میاد. اگه می‌خوای از دلش دربیاد، شب با علی آقا یه جعبه شیرینی بخرید برید پیشش، اگه مطمئن بشه که بهش بی‌احترامی نشده از دلش درمیاد. اون جوریام که ظاهرش نشون می ده نیست. با چشم‌های گرد نگاهش کردم. همان طور که از در بیرون می‌رفت گفت: –نمی‌خواد بپرسی، آره همه‌ی اینا رو قبلا می‌دونستم و انجام نمی‌دادم. ولی تو انجام بده، نذار کینه رو کینه بیاد. کنار سفره که نشستم مادر از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید. –کاش نمی ذاشتی بره. نفسم را بیرون دادم. –انگار منتظر بود شما بیاید و بهش بگید که نره. بالاخره صاحب‌خونه شمایید. مادر سرش را تکان داد. –شوکه شده بودم. وقتی فهمیدم همه تون می‌دونستید الا من، بیشتر از شماها ناراحت شدم تا اون. مادربزرگ هم سر سفره نشست. –بچه‌ها ملاحظه‌ی تو رو کردن. اونا مهمون این خونه بودن، باید نگهشون می‌داشتی. دشمن آدمم بیاد خونه ش باید احترامش کنه، چه برسه این بنده‌ی خدا که دل شکسته‌ هم هست. گفتم: –مامان یادته در مورد خاله ش چی می‌گفتی؟ هلما دیگه اون آدم سابق نیست. مادر نوچی کرد و زمزمه کرد: –لعنت خدا بر شیطون، بعد به چشم‌های من زل زد و حرصی گفت: –آخه من به تو چی بگم؟ این همه مدت من رو گذاشته بودی سرکار؟ این همه برم و بیام دانشگاه همه ش الکی بود؟ سرم را پایین انداختم. لعیا به دادم رسید. –راستش من نذاشتم بهتون بگه، فکر کردم یه مدت با این هلمای جدید آشنا بشید بعد. با تعجب به لعیا نگاه کردم این چه حرفی بود زد. مادر نگاهش را به لعیا داد. –آخه لعیا خانم حرف شما درست، ولی این که این همه مدت... ناراحت نگاهش را به مادربزرگ داد. –شما چرا حاج خانم؟ شما چرا چیزی نگفتید؟ مادربزرگ سرش را پایین انداخت. –ساره قسمم داده بود نگم، مهم اینه که اینجا هر کس هر کاری کرده واسه این بوده که تو نگران نشی، کسی نمی‌خواسته تو ناراحت بشی. ماها همه به خاطر این که نمی‌دونستیم چطوری این موضوع رو بهت بگیم، گفتنش رو به تاخیر انداختیم. من بلند شدم و کنار مادر نشستم. –همه ش تقصیر منه، ببخشید مامان. اگه مادر علی نمیومد این طوری نمی شد. ما خودمون قرار بود همین امروز آخر مهمونی همه چی رو بهتون بگیم. لعیا هم دنباله‌ی حرفم را گرفت. –تلما راست می گه، قرار نبود این طوری بشه، خلاصه ما رو حلال کنید. مادر نفسش را بیرون داد. –خیلی خب! حالا بیاید غذاتون رو بخورید، از دهن افتاد دیگه. لعیا نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد. –نه دیگه، من خیلی دیرم شده. مادر هراسان نگاهش کرد. –اِ...، یعنی چی؟ مگه من می ذارم برید. تازه می‌خواستم غذای اونا رو هم بدم شما ببرید. لعیا لبخند زد. –واقعا؟! اگر این کار رو کنید یعنی آشتی دیگه؟ مادر از جایش بلند شد و زمزمه کرد: –مگه قهر بودم؟ یه دلخوری بود تموم شد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت409 آن شب بالاخره مادر اجازه داد که من و علی از خانه بیرون برویم. علی از ماجرای آمدن مادرش توسط خود مادرش مطلع شده بود. کمی هم این اتفاق ناراحتش کرده بود. فکر می کرد شاید اگر زودتر این موضوع را با مادرش درمیان می گذاشت این طور باعث دلخوری نمی شد. ًبعد از این که شیرینی خریدیم و سوار ماشین شدیم گفت⁦: -هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از این که با تو ازدواج کردم دوباره باید برم برای مادرم در مورد هلما چیزی رو توضیح بدم. انگار اون نمی خواد دست از سر من برداره. شاید یه جورهایی درست می گفت. سرم را پایین انداختم. -من یک درصدم احتمال نمی دادم مامانت بخوان بیان. آخه از عروسی مون تا حالا نیومده بودن. نوچی کرد. -منم به همین فکر می کنم این یعنی خدا می خواد یه چیزی به ما بفهمونه ولی ما نمی‌گیریم. چرا باید مامان من یهو اون جا ظاهر بشه؟ هردو به فکر فرو رفتیم ولی چیزی برای گفتن نداشتیم. وقتی وارد حیاط خانه ی مادر شوهرم شدیم علی دستم را گرفت و لبخند زد. - دوتایی بیرون رفتن چه نعمت بزرگی بوده که ما ازش محروم شده بودیما. سرم را به بازویش تکیه دادم. -خیلی. علی از این موضوع آن قدر خوشحال بود که گله‌های مادرش هم نتوانست خوشحالی‌اش را بگیرد، ولی مرا ناراحت کرد. برای همین موقع برگشت کمی درد و دل کردم. وقتی خوب به حرف هایم گوش کرد نگاهم کرد و فرمان ماشین را با یک دست گرفت و با دست دیگرش سرم را به طرف خودش کشید و بوسید. –می‌فهمم. شنیدن این حرفا از دهن مادر من برات خیلی سخته، چون خودمم قبلا تو این شرایط بودم کاملا درکت می‌کنم. گله و دلخوری و گاهی شنیدن غرغر دیگران قدرت تحمل زیادی می‌خواد. اون موقع که هلما تو رو دزدیده بود، من تو شرایط خیلی بدتر از این بودم. هر کی بهم می رسید یه چیزی می‌گفت حتی خونواده ی خودم.
با تعجب نگاهش کردم. –حتی خونواده خودت؟! بهم نگفته بودی؟! فرمان را با دو دستش گرفت. –گفتنش چه فایده‌ای داشت؟ جز ناراحت کردن تو! تجربه باعث شد متوجه بشم که آدما وقتشون رو روی قضاوت کردن دیگران می ذارن نه شناختشون. به همین خاطر همه‌ی این گِله‌ها و قضاوتا پیش میاد. زمزمه کردم: –ما که نمی‌تونیم همه‌ی آدما رو بشناسیم. –آدمای اطرافمون یا حداقل خونواده مون رو که می‌تونیم. ببین، اگه تو روی مادرم خوب شناخت داشتی متوجه می شدی اون اگه حرفی زده فقط واسه اینه که اون نگران زندگی ماست و در مورد تو اشتباه فکر کرده. اونم اگه تو رو خوب می‌شناخت متوجه می شد که تو اصلا همچین آدمی نیستی که بخوای با هلما رفت و آمد کنی تا اون رو بچزونی یا بهش بی‌احترامی کنی. همه‌ی اینا سوءتفاهمه و یه آدم باجرات می‌خواد، که همه‌ی اینا رو برای طرف مقابلش توضیح بده. یاد حرف هلما افتادم که گفت مادر علی فقط باید مطمئن بشه که بهش بی‌احترامی نشده. سرم را تکان دادم. –راست می گی، یه بنده‌ خدایی می‌گفت مادر شوهر تو فقط احترام می‌خواد. شاید من‌ تو این مدت اون جور که باید بهشون اهمیت ندادم. فقط سرم به خونواده ی خودم گرم بود. علی لبخند زد. –آفرین به اون کسی که این حرف رو به تو زده، معلومه مادر من رو خوب می‌شنا‌خته. این جور وقتا باید من و تو با هم صحبت کنیم و با مشورت جلو بریم. چون من مادرم رو خوب می‌شناسم و می‌ تونم توی سالم سازی این روابطت راهنماییت کنم. مثلا بهت بگم تو باید چیا بهش بگی یا چیکار کنی که چیزی به دل نگیره. تا وقتی که کم‌کم از هم شناخت پیدا کنید. حالا بگو ببینم کی اون حرف رو در مورد مادر من زده؟ زمزمه کردم: -تازه بعدشم بهم گفت اولویت اول زندگیت همیشه، شوهر و خونواده ی شوهرت باشه بعد خونواده ی خودت. علی چشم هایش گرد شد. -حتما رستا خانم گفته، آخه خودشم اون جوریه! –نه اتفاقا. هلما گفت. ناباورانه نگاهم کرد و موضوع را عوض کرد. –باید کم کم برای اسباب کشی آماده بشیم. فکری کردم و گفتم: –می گم علی، نمیشه جای دیگه خونه بگیریم؟ اصلا نریم خونه ی مامانت زندگی کنیم؟ علی حرفی نزد و من ادامه دادم: –می‌ترسم یه وقت اون جا حرفی حدیثی پیش بیاد و من نتونم خودم رو کنترل کنم، روم به روی مادرت باز بشه. نگاهم کرد و گفت: –وقتی مادرت گفت که باید بیاید تو زیرزمین زندگی کنید، اگه من نمی‌خواستم فکر می‌کنی نمی‌تونستم اون جا نرم؟ می‌تونستم، ولی چرا رفتم؟ چون می‌دونستم اگه با هم باشیم آسیب کمتری به زندگی مون می‌خوره. الانم یه مدت بریم اون جا زندگی کنیم، اگه نتونستی می ریم یه جا رو اجاره می‌کنیم. –چرا فکر می‌کنی پیش هم زندگی کنیم بهتره؟ لپم را کشید. –چون همه‌ی بدبختیا از تنها زندگی کردن شروع می شه. لب هایم را بیرون دادم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت410 –من و تو که تنها نیستیم، دونفریم. بعدشم خودت با هلما مگه اون جا زندگی نمی کردید، پس چرا اون اتفاق افتاد؟ با گوشه‌ی چشمش نگاهم کرد. –هلما اصلا خونه پیداش نمی شد. همه ش خونه‌ی مادرش بود. مادرشم که با کسی رفت و آمد نداشت. یه مسجد می‌رفت که دخترش باعث شد اون جام نره. حاضرم قسم بخورم اگر همه با هم زندگی کنیم هم مشکلات مون کمتر می شه هم راحت‌تر زندگی می‌کنیم. الان نرگس خانم رو ببین اونم داره تو همون ساختمون زندگی می کنه و مشکلی نداره، چون به قول خودش طعم تنها زندگی کردن رو چشیده. ابروهایم بالا رفت. –آخه تو زندگی جمعی که اختلافات بیشتر می شه. نوچی کرد. -اونم دلیل داره، که مهمترینش غیبت و فضولی تو کار همدیگه س. اگه افراد حد و مرزا رو رعایت کنن و همین دو مورد رو که گفتم، کنار بذارن خیلی از مشکلات حل می شه. زندگی گروهی خودش یه دانشگاهه. تو همین زندگیا خیلی چیزا یاد می‌گیریم، وگرنه هر کسی بره یه گوشه واسه خودش تنها زندگی کنه که نتیجه ش می شه همین آدمایی که طاقت شنیدن یه بالا چمت ابروئه رو ندارن. دیدی جدیدا هیچ کس تحمل اون یکی رو نداره، حتی خواهر و برادر. اکثرا با دوستاشون رفت و آمد می کنن اگرم اختلافی با دوستشون پیدا کردن راحت کنار می ذارنش. سرم را کج کردم. –یعنی من از عُهده ش برمیام؟ دستم را گرفت. –امتحانش مجانیه. یک هفته بعد هلما ما را برای مراسم چهلم مادرش دعوت کرد. خودش به مادر زنگ زده بود و دعوت کرده بود. نادیا می‌گفت آن قدر با مادر درد و دل کرده بود که اشک مادر هم درآمده بود و گفته بود که حتما می‌آید. وقتی سر خاک رسیدیم فقط لعیا و ساره و یک خانم که تقریبا هم‌سن مادر بود آن جا بودند. مادر نوچ نوچی کرد. –بنده خدا راست می‌گفت کسی رو نداره.
هلما با دیدن ما خیلی خوشحال شد و مادر را در آغوش کشید و گریه کرد. –حاج خانم رو سرم منت گذاشتین اومدین. در حقم مادری کردین. بعد به رستا و مادر اشاره کرد و رو به آن خانم گفت: –خاله! مادر و خواهر بهترین دوستم هستن. خاله‌ی هلما جلو آمد و احوالپرسی و تشکر کرد. رستا زیر گوشم گفت: –مطمئنی این خاله شه؟ خیلی سرده. هلما دوباره کنار مزار مادرش نشست و مثل ابر بهار اشک ریخت و شروع به درد و دل کرد. در آخر حرف هایش گفت: –مامان جان دعا کن زودتر بیام پیشت. دیگه من این جا کسی رو ندارم. این حرفش باعث گریه‌ی همه شد. مادر کنارش نشست. –این چه حرفیه می زنی دخترم؟ تو خدا رو داری. ناشکری نکن. موقع خداحافظی ساره رو به هلما گفت: –تلما می‌خواد بیاد خونه ت. هلما با لبخند نگاهم کرد و قربان صدقه‌ام رفت. بعد هم گفت: –پس مادر و خواهرت چی؟ باید اونام بیان. یه ناهار دور هم می‌خوریم بعد برن. شانه‌ایپی بالا انداختم. –نمی‌دونم بیان یا نه. هلما آن قدر اصرار کرد که مادر راضی شد همراه ما بیاید. جلوی در ورودی رستا از ماشین پیاده شد و از هلما به خاطر این که نمی‌تواند بالا بیاید عذر‌خواهی کرد و بچه‌هایش را بهانه کرد. خانه‌ی هلما آن قدر کوچک بود که حتی نتوانسته بود یک ست کامل مبل داخلش بچیند. برای همین خودش روی زمین نشست. ساره بلند شد و برایمان چای آورد. خاله‌ی هلما از کیفش یک نایلون بیرون آورد بلوزی از داخلش بیرون کشید و مقابل هلما گذاشت. –خاله جان پاشو لباست رو عوض کن. دیگه بسه مشگی پوشیدن. هلما زیر لب تشکر کرد. –ممنون خاله، حالا بعدا عوض می کنم. مادر هم فوری به من اشاره کرد. روسری کادو پیچ شده را از کیفم بیرون آوردم و به مادر دادم. مادر کادو را روی میز گذاشت. –دخترم ناقابله. ان شاءالله هر چی خاک اون خدا بیامرزه عمر تو باشه. تو جوونی باید زندگی کنی‌. با مشکی پوشیدن که چیزی درست نمی شه. پاشو این روسری رو روی سرت امتحان کن ببینیم رنگش به صورتت میاد. اشک در چشم‌های هلما حلقه زد. –چرا زحمت کشیدید؟ شرمنده م کردید. به خدا همین که این جا اومدید خیلی خوشحالم کردید. بعد با هق هق گریه ادامه داد: –چهل روزه چشمم به در بود که شاید یکی بازش کنه. اصلا تو این مدت یکی نگفت بدون مادر شدی حالت چطوره؟ زنده‌ای یا مرده؟ یک هفته مریض شدم هیچ کس به جز ساره سراغم نیومد. اگر مادرم بود اصلا نمی‌ذاشت آب تو دلم تکون بخوره. قدرش رو ندونستم. دلم براش خیلی تنگ شده. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت411 لعیا گریه کنان گفت: –خدا بهت صبر بده خیلی سخته. خدا مادرت رو بیامرزه، اگه کسی نیومده حتما به خاطر کرونا بوده. این چیزا رو واسه خودت غصه نکن. این جور دلتنگیا دور از جونت مثل سرطان می مونه. اگه کاری براش نکنی از پا درت میاره. خاله‌ی هلما چشم‌هایش نم زدند. –راست می گه بنده‌ی خدا، من اصلا وقت نکردم بهش برسم. یه مدت که شوهرم مریض بود، بعدشم خودم کرونا گرفتم. دیگه نتونستم بهش سر بزنم. بعد رو به هلما ادامه داد: –خاله جان تو خدا رو داری، مادرتم از همون جا حواسش بهت هست. بنده ی خدا همیشه می گفت نگران آینده هلما هستم. خواهرم با نگرانی رفت. یادته هلما چقدر اون روزا بهت می‌گفتم خاله به دل مادرت باش تو هی بهانه می اوردی. یادته یه بار بهت گفتم خاله جان بعدها برای هیچ کدوم از بهانه های امروزت، به خودت حق نمیدیا. هلما دست هایش را در هم گره کرد و نگاه خجالت زده‌اش را به مادر داد و بعد سرش را پایین انداخت. –من نمی‌دونم تا کی باید برای گذشته م سرزنش بشنوم. می‌دونم که همه‌ی این حرفای کرونا گرفتن شما بهانه س. من حتی اون موقعی که چاقو خوردم هم بهتون زنگ زدم که بیاید پیشم از تنهایی می‌ترسم ولی شما نیومدی. اون شب بیشتر از هر وقت دیگه‌ای فهمیدم تنهایی فقط یه ترس نیست یه دردیه که باعث می شه آدم تا صبح بیدار بمونه و از درد نتونه بخوابه. شبا همه ش فکر می‌کنم الان یکی از در میاد تو و یه بلایی سرم میاره. البته من بهتون حق می دم خاله. خاله‌ی هلما آهی کشید. –خب منم واسه همین می گم زودتر شوهر کن دیگه. حالا من یه شب اومدم پیشت دو شب اومدم، بالاخره چی؟ همین چند روز پیش مگه یه نفر رو بهت معرفی نکردم، چرا ردش کردی؟ درسته عزاداری، ولی پسره... هلما با خجالت حرف خاله اش را برید. –الان وقت این حرفاست خاله؟ بعدشم پسره با اون تیپش چه نقطه‌ی مشترکی با من داشت که شما گفتین به درد هم می‌خورید؟ ما از نظر ظاهر هم زمین تا آسمون باهم فرقمون بود. تازه، همون اول تا زخم صورتم رو دید جا زد. خاله‌ی هلما خیلی خونسرد گفت:
–خب بهش می‌گفتی این زخم کم‌کم درست می شه. خرجش یه عمل جراحیه. بعدشم مگه تیپش چش بود؟ یه کم راحت لباس می‌پوشه که تو خودتم قبلا اون جوری بودی. امروزیه، الان همه‌ی جوونا این جوری لباس می‌پوشن. تو باید زودتر ازدواج کنی که خیال من راحت بشه. از اون روز که صورتت این جوری شده همه ش نگرانتم. تو که نمی‌تونی تنها بمونی، دشمن زیاد داری. هلما دیگر نمی‌خواست ادامه دهد برای همین موضوع را عوض کرد و به ما میوه تعارف کرد و رو به ساره گفت: –ساره چرا تو میوه نداری؟ بعد همان طور که بلند می شد زمزمه کرد: –الان خودم برات بشقاب میارم. بعد به طرف آشپزخانه رفت. ساره که مثل ما از حرف های خاله‌ی هلما تعجب کرده بود مات و مبهوت گاهی به او و گاهی به من نگاه می‌کرد. خاله نگاهی به آشپزخانه انداخت و به طرف مادر خم شد و پچ پچ کنان گفت: –این رو باید به زور هم که شده شوهرش بدیم. حرف من رو که گوش نمی کنه ولی مثل این که شما رو خیلی قبول داره، شما بهش بگید. مادر هم به تبعیت از او پچ پچ کرد: لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
امروز در وسط درگیری‌های روزمره خبرهای مربوط به موشک هایپرسونیک و بسیار راهبردی «فتّاح» را کار کردم. نشد که به صورت مفصل و مشروح در مورد این موشک (بیشتر به لحاظ اثرات سیاسی و مسائل بازدارندگی و دانش فنی) بنویسم. این موشک با این اندازه و قیافه، یک دستاورد خاص ایرانی به تمام معنا است. این رسانه‌های زرد و خودتحقیری که از صبح تا شب آیه یاس خوانده و رو به لندن و واشنگتن راز و نیاز می‌کنند، هر چه دوست دارند، بنویسند و ناله کنند؛ مهم این است که این موشک امروز در ایران پس از پنج سال از زمان ساخت، رونمایی شد. در مورد اینکه چرا در این بازه زمانی رونمایی شد، حتما در ادامه خواهم نوشت اما مساله مهم آن است که ایران تنها کشور جهان است که موشکی در ای مقیاس و با این برد ساخته که از همه لحاظ تاکتیکی است، موشکی ساخته که با دستکاری در مختصات فیزیکی و فنی به راحتی می‌تواند آن را بیش از پیش توسعه دهد، موشکی ساخته که مانند بسیاری از تسلیحات ایرانی، علامت سوال‌های متعددی را برای دشمنان ایران در پی خواهد داشت. /1 ✅ برای حمایت از ما در ایتا و سروش 👇👇👇👇👇👇👇👇 . 🆔@ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
در مراسم رونمایی از این موشک، صحبت‌های متعددی شد و هر یک از مسوولان امر، به ویژه فرمانده نیروی هوافضا، فرمانده کل سپاه و در نهایت هم رئیس دولت نکات و مطالبی را گفتند. پیش از این سردار حاجی‌زاده در مورد مختصات و مشخصات این دستاورد نکاتی را مطرح کرده بود، به همین دلیل دستکم کسی در روز رونمایی در کشور غافلگیر نشد. البته آن بخشی که همواره رو به غرب نماز می‌خوانند همچنان در شوک به سر می‌برند و بعید است که به خود بیایند و مانند ارباب امریکایی در شوک ناشی از رونمایی از «فتّاح» به سر می‌برند. سردار حاجی‌زاده در مورد برد این موشک نکته مهمی را گفت که دستکم من در فضای مجازی چیزی از آن ندیدم؛ فرمانده نیروی هوافضای سپاه با اشاره به انتخاب برد 1400کیلومتری برای این موشک گفت: این‌ها همه بر اساس اهداف مورد علاقه است. اینکه موشک فتاح را با این برد ساختیم، مفهومش این نیست که موشک با برد دو هزار کیلومتر با این مشخصه را در آینده نخواهیم داشت؛ بلکه فعلاً بردش در همین حد است و در آینده، برد آن را اضافه‌تر هم خواهیم کرد./2 ✅ برای حمایت از ما در ایتا و سروش 👇👇👇👇👇👇👇👇 . 🆔@ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کسی که اخلاق و سیاست ایرانی‌ها، به ویژه فرماندهان نظامی ما رابشناسد، به خوبی معنی این حرف را می‌داند. وقتی گفته می‌شود که در آینده اضافه‌تر خواهیم کرد یعنی همین الان اضافه‌تر کرده‌اند. در بالا نوشتم که این موشک پنج سال پیش (اگر اشتباه نکنم اواخر سال 1396) ساخته و به صورت انبوه نیز در زرادخانه نیروی هوافضای سپاه در گستره کشور تحویل یگان‌های عمل‌کننده داده شده است. اما در پاسخ به این سوال مطرح شده توسط یکی از دوستان که «چرا سوزن سردار حاجی‌زاده روی 2هزار کیلومتر گیر کرده و بیشتر نمی‌شود» فکر کنم نیاز به توضیح ندارد. وقتی دانش فنی ساخت دو هزار کیلومتری هست، یعنی دانش فنی بالاتر از آن هم در کشور وجود دارد. پس از گذشت دو دهه از آزمایش موشک فاتح 110 ویرایش نخست، امروز دانش فنی دانشمندان و مهندسان ایرانی در همه حوزه‌های مرتبط با موشک به شکلی شگرف و بی‌سابقه پیشرفت کرده و به نقطه امروز رسیده است. نقطه‌ای که از ایستگاه بازدارندگی فراتر رفته و به عنوان بخشی از سیاست دفاعی – تهاجمی کشور تعریف می‌شود. اینکه بهترین سیاست در دفاع، حمله به نقاط مرکزی حمله دشمن است؛ فاتح و خرمشهر در این سیاست نقش مهمی دارند./ 3 ✅ برای حمایت از ما در ایتا و سروش 👇👇👇👇👇👇👇👇 . 🆔@ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸