⭕️بدون شرح
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️پهلو گرفتن اولین کشتی ایرانی در «مصراته» پس از 10 سال
سفارت ایران در لیبی:
🔻چهارشنبه گذشته اولین کشتی ایران در بندر مصراته بعد از حدود 10 سال، پهلو گرفت.
🔻شرایط زندگی در لیبی کاملا عادی است.
🔻در چند روز گذشته ملاقاتهای بسیار خوبی با برخی از مقامات لیبیایی انجام شده
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️ کاش جای صد تا فوتبالیست مثل علی کریمی و وریا و....؛
دو تا امیر علی اکبری داشتیم....
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از حرفم جا خورد.
ادامه دادم:
شاید به نظرتون لباسای من در حد و شأن خانواده تون نیست که همه اش برام لباس می خرید.
البته حقم دارید.
لباسای من در برابر لباسای خانواده شما خیلی ساده است. حتی ساده تر از لباسای زیور خانم و ...
احمد از حرفم وا رفت.
لبخند از روی لبش محو شد و مبهوت گفت:
این چه حرفیه می زنی خانومم؟
لباس های شما خیلی هم شکیل و قشنگه
خیلی هم بهت میاد.
_پس چرا هر دو دفعه که من اومدم این جا بهم لباس هدیه دادین؟
_شما همسر منی! عشق منی! من دوست دارم برات هدیه بخرم، لباس بخرم.
این حرفا چیه می زنی آخه؟
سکوت کردم و سر به زیر انداختم.
ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سر خورد و روی دستم چکید.
احمد نزدیکم نشست.
دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و صورتم را مقابل صورت خود گرفت.
با نگرانی پرسید:
چی شده؟ به من بگو.
اشکم را پاک کردم و صورتم را از حصار دستان گرمش بیرون کشیدم و گفتم:
چیزی نشده ...
من به امام رضا قول داده بودم اما تحمل زندگی شان برایم سخت بود.
احمد گفت:
منو محرم نمی دونی بگی چی دلت رو به درد آورده؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت87
ز_سعدی
مگر محرم تر و مرهم تر از او در این دنیا داشتم؟
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
ببخشید.
چیزی نشده فقط راستش ....
من با زندگی خانواده شما غریبم.
از دیدن زندگی تون اذیتم.
دست خودم نیست ولی دیدن لباس های مادر و خواهراتون، این ارباب نوکری تو خونه تون اذیتم می کنه.
من لباسامو دوست دارم،
به نظرم خیلی خوبن
ولی وقتی تو جمع خانواده شما میام بین اونا من مثل فقیرا و بیچاره هام.
نه که بگم حسودیم شده، بهم برخورده یا احساس حقارت کنم،
نه
من خیلی هم خوب و برازنده لباس پوشیدم خانواده شما خیلی اشرافی می پوشن.
من اخلاقم با خانواده شما خیلی فرق داره.
چه اشکالی داره اگه من با زیور خانم و مهتاب خانم روبوسی کنم؟
اونام آدمن چه فرقی با بقیه دارن؟
چرا نباید سر یک سفره با ما بشینن غذا بخورن؟
آقا جانم ما رو ساده زیست بار آورده
چه تو خونه چه بیرون ساده می پوشیم.
به نظرم درست نیست ما هر چقدرم وضع مون خوب باشه جلوی بقیه این طوری ظاهر بشیم و یا پول مونو برای خرید لباس آن چنانی بدیم.
لباس برای پوشوندن بدن مونه نه برای تفاخر و فخر فروشی.
احمد با دقت به حرف هایم گوش داد و وقتی حرف هایم تمام شد به رویم لبخند زد و گفت:
الهی من فدای دل کوچیکت و افکار قشنگت بشم.
خدا رو شکر که تو از تجملات بدت میاد و مثل خودم به این چیزا علاقه نداری
ولی گلم قبلا هم بهت گفتم مادر من سلیقه اش این جوریه
از بچگی تو ناز و نعمت بوده
هزار و یک کلفت و نوکر تو دست و بالش بوده که کارهاش رو انجام می دادن.
درسته مذهبی و متدینه و بیرون پوشیده و ساده است اما تو خونه همیشه همین جوری بوده، همین جوری زندگی کرده.
الان باور کن اگه از مادر من بپرسی مطبخ کجاست نمی دونه
اصلا تا حالا پاش رو اون طرف حیاط نگذاشته
فقط تو اتاق خودش و مهمانخانه و گاهی هم حیاط رفت و آمد داره.
تا حالا هیچ کار خونه ای هم انجام نداده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت88
ز سعدی
ولی با این حال خانمم باور کن اصلا مادر اهل این که بخواد از ظاهر بقیه ایراد بگیره یا ملاک رو رخت و لباس و طلا و جواهر بقیه قرار بده نیست.
من اگه برات لباس خریدم با دل خودم و سلیقه خودم بوده و اصلا مادر این لباس ها رو ندیده.
چه الان که عروس این خانواده ای، چه قبلا که اومدن خواستگاریت حتی یه بار هم مادر نگفت شما در شأن ما نیستید یا خیلی ساده و فقیرید.
بر عکس خیلی از کمالات و اخلاق خوب شما و خانواده ات تعریف کرد.
شاید به قول تو مادرم اشرافی زندگی کنه ولی هرگز سلیقه اش رو به کسی تحمیل نکرده.
زهرا و زکیه هم اگه مثل مادر رفتار می کنه به خاطر اینه که خانواده همسراشون همین طورن
زهرا و زکیه هر دو شون عروس دایی بزرگم شدن و با دایی ام زندگی می کنن.
سبک زندگی خانواده مادری من همین طوریه
به قول تو ارباب نوکریه.
اینام عادت کردن فکر می کنن زندگی همینه.
چه مادر چه خواهرام هیچ وقت به زیور خانم مهتاب خانم یا آقا حیدر بی احترامی نکردن ولی تو کارها هم کمکی نمی کنن
چون باور کردن که این وظیفه اوناست و باید محل غذا خوردن اونا از ما جدا باشه
یا چون سفره دار مان باید بعد ما غذا بخورن.
من خودم از وقتی یادمه تمام تلاشم رو کردم این طور زندگی نکنم
برای همین تمام تلاشم رو می کنم بعد ازدواج این جا زندگی نکنیم.
هم نمیخوام شما اذیت بشی هم نمیخوام ادامه دهنده این ارباب بازیا باشم.
برای همین درو قفل می کنم کلیدم می برم که دسترسی نداشته باشن و تو زحمت نیفتن.
دلیلش به نظرم دلیل واقعی نیامد.
گفتم:
خوب شما می تونید ازشون بخواین نیان تو اتاق تون
دیگه نیازی به این کارا نیست.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
من هر چی بگم اونا فکر می کنن وظیفه شونه کارای منو بکنن.
دیگه الان چند ساله جز قفل کردن در این اتاق راهی به ذهنم نمی رسه.
ابرو بالا انداختم و دیگر هیچ نگفتم.
دلیلی نداشت احمد به من دروغ بگوید هر چند احساس می کردم چیزی هست که من از آن بی خبرم.
چادر سیاهم را پوشیدم و به احمد که پشت پنجره ایستاده بود گفتم:
من آماده ام. بریم.
احمد نیم نگاهی به من کرد و گفت:
بشین هنوز زوده.
کنارش ایستادم و به حیاط نگاهی انداختم و گفتم:
مگه نمیخوای منو ببری؟
_چرا قربونت برم ولی قبلش باید یکم با بابا صحبت کنم.
_خوب چرا همونجا تو اتاق صحبت نکردین؟
_جلوی مادر نمیشد اون حرفا رو بزنم.
منتظرم آقام بیاد بره اتاقش تا برم باهاش حرف بزنم.
پدر احمد از اتاق بیرون آمد.
احمد گفت:
یکم بشین تا برگردم.
نمی دانم چرا مثل بچه ها پرسیدم:
میشه منم بیام؟
احمد به رویم لبخند زد. دستم را گرفت و گفت:
بیا قربونت برم.
اتفاقا به نظرم باشی بهتره
به عنوان اهرم فشار.
خودش خندید و من ماندم که اهرم فشار چیست.
با هم از اتاق بیرون رفتیم و احمد در را قفل کرد.
از جلوی مهمانخانه و اتاق مادر احمد آهسته رد شدیم و از پله های آن طرف ایوان بالا رفتیم.
احمد به شیشه در چند تقه زد و گفت:
آقاجون اجازه هست؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت85
ز_سعدی
با صدای الله اکبر گفتن احمد از خواب بیدار شدم.
اتاق تاریک بود و فقط نور کمی از حیاط به داخل اتاق می تابید.
عرق دور گردنم را با دست پاک کردم و موهایم را پشت گوشم فرستادم.
گیره ام را برداشتم و بعد از مرتب کردن موهایم با دست گیره ام را بستم.
باید از این به بعد شانه هم در کیفم می گذاشتم.
رویم نمی شد از احمد شانه بگیرم.
به بدنم کش و قوسی دادم و جوراب هایم را پوشیدم.
چادر رنگی ام را روی سرم انداختم که احمد مرا مخاطب قرار داد:
ببخش بیدارت کردم.
به سمتش چرخیدم و در تاریکی به رویش لبخند زدم و گفتم:
اشکالی نداره باید بیدار می شدم.
چه بهتر که با شنیدن اسم خدا و الله اکبر بیدار شدم.
_باهات بیام؟
_نه دو قدمه خودم میرم
_نمی ترسی؟
_نه حیاط روشنه دست شما درد نکنه.
پشتم را به او کردم و چادر رنگی را روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم.
باید از این به بعد بیژامه یا شلوار هم برای خودم می آوردم.
با این جوراب ها وضو گرفتن سخت بود و کلی وقتم را می گرفت.
به اتاق که برگشتم صدای اذان کربلایی از مسجد به گوش رسید.
احمد کتش را پوشید و گفت:
زود بر می گردم.
به رویش لبخند زدم و گفتم:
التماس دعا
احمد رفت و پشت سرش در را بستم.
چادر را دور سرم پیچیدم و به نماز ایستادم.
بعد از نماز اتاق را مرتب کردم و به کتاب های احمد سرک کشیدم.
اسم خیلی از کتاب هایش سخت و عجیب و غریب بود و من نمی توانستم بخوانم.
چند کتاب هم به عربی داشت.
قرآن را برداشتم و چند صفحه ای خواندم.
تقه ای به در خورد و صدای احمد به گوشم رسید:
خانومم اجازه هست؟
قرآن را بوسیدم و سر جایش گذاشتم.
با لبخندی دندان نما به استقبال احمد رفتم.
در را باز کردم و گفتم:
بفرمایید. صاحب اجازه اید شما.
احمد با لبخند وارد اتاق شد و لپم را کشید و گفت:
شیرین خانم!
تو عسلی، نباتی، شکلاتی؟
این همه شیرینی از کجا تو خودت جمع کردی آخه؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:
من معمولی ام شما زیادی عاشقی منو شیرین ...
تازه فهمیدم چه گفتم و از ادامه حرفم خجالت کشیدم.
احمد با صدا خندید و گفت:
هم شیرینی هم شیطونی.
دلبری کردن تو خونته
لپم را محکم کشید و گفت:
قربونت برم.
قرآن را از سر طاقچه برداشت و بوسید.
دست مرا گرفت و کنار خود روی زمین نشاند و گفت:
چند دقیقه دختر خوبی باش این جا بشین حواسم رو پرت نکن من قرآنم رو بخونم
با خنده گفتم:
من که کاری تون ندارم.
احمد انگشتانش را دور مچ دستم محکم پیچید و با خنده گفت:
همین که گفتم.
اگه دختر خوبی باشی جایزه داری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت86
ز_سعدی
با خنده ای که روی لبم نشسته بود ساکت کنارش نشستم. حین خواندن قرآن زیر چشمی نگاهم می کرد و لبخند روی لبش می نشست. چند صفحه ای تلاوت کرد و قرآن را بست و بوسید.
دستم را رها کرد و از جا برخاست.
قرآن را روی طاقچه گذاشت و جلوی آینه ایستاد.
موهایش را دوباره شانه زد و بعد به لباسش عطر زد. به صورت صاف و بی ریشش دست کشید و به سمت کمدش رفت.
بسته ای را بیرون آورد و در حالی که به سمتم می آمدگفت:
اینم هدیه ات. قابل شما رو نداره.
روبرویم نشست.
بسته روزنامه پیچ شده را از دستش گرفتم. تشکر کردم و گفتم:
دست شما درد نکنه باز منو غافلگیر کردین
این قدر کادو می خرین من بد عادت میشم
اون وقت همه اش باید برام کادو بخرین.
_اشکالی نداره عروسکم.
شما بد عادت هم بشی من خودم نوکرتم و همیشه برات کادو می خرم.
_دست شما درد نکنه.
احمد آه مانند نفسش را بیرون داد و گفت:
اینو از تهران برات خریدم. می خواستم پریشب بهت بدم ولی با اتفاقایی که افتاد نشد.
به رویش لبخند زدم و آرام روزنامه دور هدیه ام را باز کردم.
لباس سفید زیبایی بود که آستین های کوتاهی داشت
دور یقه، آستین ها و گوشه پایین لباس گلدوزی هایی به رنگ صورتی داشت.
با دیدنش یاد لباسی که دیشب بر تن زکیه بود افتادم.
تقریبا شبیهش بود.
یعنی با خرید این لباس از من می خواست مثل خواهرانش لباس بپوشم؟
دست خودم نبود اما نتوانستم از خودم ذوق و شوق نشان دهم.
با لحن خیلی سردی از احمد تشکر کردم.
احمد پرسید:
خوشت نیومد؟
با همان لحن سرد بدون این که نگاهش کنم گفتم:
چرا خیلی قشنگه دست شما درد نکنه.
احمد که از رفتارم جا خورده بود پرسید:
پس چرا ...
کلافه نفسم را بیرون دادم و نگذاشتم جمله اش کامل شود.
لباس را با غیظ تا زدم و روی کیفم گذاشتم.
به صورت احمد نگاه دوختم و پرسیدم:
شما از لباس هایی که من می پوشم خوش تون نمیاد؟
شاید اگه این شاه ملعون ور بیفته این طرز فکر ارباب نوکری و اشرافی این جماعت هم از بین بره.
از جمله آخرش جا خوردم!
به شاه مملکت، به حاکم کشور گفت ملعون!
گفتن این حرف خیلی جرأت می خواست.
هر چند از ملعون گفتنش جا خوردم اما از بقیه حرف هایش آرام شدم و گفتم:
ممنون که حرفا و گلایه هامو گوش دادی و جوابمو دادی.
من قصد بی احترامی یا توهین به شما و خانواده تون رو نداشتم.
محبت شما رو اشتباه برداشت کردم و ناراحت تون کردم.
احمد لپم را کشید و گفت:
من از شما ناراحت نمیشم.
این که یه چیزی تو دلت باشه و نگی ناراحتم می کنه
وقتی میشه حرف زد چرا الکی تو دلت بریزی و خودتو عذاب بدی.
من تو رو همین جوری که هستی دوست دارم و میخوام.
شما مجبور نیستی تو جمع خانواده من تجملاتی رفتار کنی.
همونی باش که هستی
کسی نه مسخره ات می کنه نه ایراد می گیره
منم اگه برات لباس یا چیزی می خرم به دل و سلیقه خودمه
خیلی هم گرون و شیک و اشرافی نیست.
صورت احمد را بوسیدم و گفتم:
همین که به یادم هستی و برام هدیه می خری ارزشمنده
ببخش اگه ....
احمد صورتم را نوازش کرد و گفت:
دیگه ادامه اش نده. تموم شد.
به رویش لبخند زدم و گفتم:
چشم. هر چی شما بگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت89
ز_سعدی
با شیطنت پرسیدم:
میخوای لباسو بپوشم تو تنم ببینیش؟
احمد لپم را کشید و گفت:
خواستنش که میخوام شیطون خانم ولی الان دیگه دیر شده
پاشو آماده شو بریم صبحانه که زود ببرمت خونه تون حاجی از دستم شاکی نشه
چشم گفتم و از جا برخاستم.
روسری ام را پوشیدم و چادر رنگی روی سرم انداختم و همراه احمد به اتاق مادرش رفتیم.
پدر احمد با زیرپوش و بیژامه نشسته بود ولی مادرش مثل دیشب لباس های فاخر به تن داشت و موهایش را بافته بود.
روبروی شان نشستیم و مشغول صبحانه شدیم.
چند لقمه ای خوردیم که مادرش سکوت را شکست و رو به من گفت:
دخترم بی زحمت به خانواده خبر بده بگو ان شاء الله ما شب میلاد مزاحم تون میشیم.
_چشم. مزاحم نیستین مراحمید.
احمد لقمه ای به دست من داد و پرسید:
شب میلاد چه خبره؟
حاج علی لقمه اش را فرو داد و گفت:
میخوایم قرار مدار عروسی شما رو بذاریم تا به سلامتی بفرستیم تون خونه بخت.
من با خجالت سر به زیر انداختم ولی احمد با خنده گفت:
به سلامتی چه خوب
چرا زودتر بهم نگفتین
پدر و مادرش به او خندیدند.
مادرش گفت:
نمی دونستم این قدر ذوق می کنی
پریشب تو ولیمه بچه باجناقت صحبتش شد حاج خانم گفت خبرش رو بدین که می تونین بیایین یا نه
دیگه منم الان خبرش رو دادم
احمد چایش را نوشید و گفت:
خیلی هم خوب.
دست شما درد نکنه.
فقط کاش یه شب بندازین عقب تر
مادرش با تعجب به احمد نگاه کرد و پرسید:
چرا یه شب عقب بندازیم؟
احمد به روی مادرش لبخند زد و گفت:
تو مسجد جلسه داریم
حاج علی گفت:
حالا یه شب جلسه نرو.
احمد نگاه چرخاند و گفت:
نمیشه حاج بابا. جلسه مهمیه. جلسه هماهنگیه.
حاج علی پوفی کشید و سکوت کرد.
احمد دست از خوردن کشید و گفت:
حاج بابا شما بگی نرو نمیرم. اطاعت امر می کنم.
ولی شما که می دونی خیلی مهمه.
مادر احمد با نگرانی گفت:
احمد جان پسرم
نمی خوای دست برداری؟
تو الان دیگه زن داری
دنبال خطر نرو.
از چه حرف می زدند که من بی اطلاع بودم؟
جلسه مسجد چه خطری داشت؟
احمد گفت:
مادر جان شما نگران نباشید.
حواسم هست و مواظبم.
حاج علی نفسش را بیرون داد و رو به من گفت:
دخترم از خانواده عذرخواهی کن بگو ما شب بعدش میاییم.
خودمم به حاجی معصومی اطلاع میدم شما هم به حاج خانم خبر بده.
زیر لب چشم گفتم و با دنیایی سوال در ذهنم چایم را سر کشیدم.
احمد خم شد و دست پدرش را بوسید و از او تشکر کرد.
استکان خالی ام را که در سفره گذاشتم احمد رو به من کرد و گفت:
بریم.
از جا برخاستم و بعد از تشکر از اتاق بیرون رفتیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت90
ز_سعدی
احمد کلید انداخت و در اتاقش را باز کرد.
واقعا عجیب بود که هر بار از اتاقش بیرون می رفت درش را قفل می کرد و کلیدش را در جیبش می گذاشت.
تعارف زد و گفت:
بفرما عزیزم.
وارد اتاق شدم. چادرم را در آوردم و نتوانستم جلوی کنجکاوی ام را بگیرم.
پرسیدم:
چرا در اتات رو همیشه قفل می کنی؟
از سوالم جا خورد.
چند لحظه ای در سکوت خیره ام ماند و بعد لبخند زد و گفت:
همین جوری
عادت کردم.
_چیز ارزشمندی تو اتاق تون دارین که این قدر ازش مراقبت می کنین؟
احمد کتش را پوشید و گفت:
نه قربونت برم.
من اگه درو باز بذارم زیور خانم یا مهتاب خانم میان خودشونو زحمت میندازن این جا رو تمیز می کنن منو شرمنده می کنن
هدایت شده از اللهم صل علی فاطمه و ابیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سریال «عشق کوفی» جدیدترین اثر سازمان هنری رسانه ای اوج به عنوان سریال محرمی شبکه سه پخش خود را از ۲۹ تیر آغاز می کند
خواص داروهای گیاهی
خواص بی نظیر عرق زیره 👇
ضد چاقی،رفع ضعف اعصاب،نیرو دهنده و هضم کننده،درمان کم خونی،زیاد کننده ترشحات شیر، پایین آورنده ی چربی خون،درمان اختلالات قاعدگی.
نحوه استفاده:یک فنجان بعد از هر وعده غذایی
♥ღ꧁ ꧂ღ♥
با فواید روغن نارگیل آشنا شوید
🔸 پوست سالم
🔸 کاهش وزن
🔸 کاهش استرس
🔸 موهای براق
🔸 بهداشت دندان
🔸 کنترل قند خون
🔸 بهبود حس سیری
🔸 کاهش علائم آسم
🔸 افزایش کلسترول خوب
🔸 درمان عفونت ادراری
♥ღ꧁ ꧂ღ♥
خواص زالزالک برای سلامتی
🔸 ضد التهاب
🔸 درمان نارسایی قلبی
🔸 جلوگیری از ریزش مو
🔸 سرشار از آنتیاکسیدان
🔸 کاهش دهنده اضطراب
🔸 کاهش دهنده فشار خون
🔸 کاهش دهنده چربی خون
🔸 کمک به گوارش و هضم غذا
♥ღ꧁ ꧂ღ♥
مقاومت آلرژی بدن با قارچ !🍄
▫️قارچ علاوه بر این که تقویتکنندهی طبیعی سیستم ایمنی بدن است، عملکرد دیگری هم دارد؛ این مادهی خوراکی مقاومت بدن را در برابر آلرژی، افزایش میدهد، چنین تاثیری به دلیل بتاگلوکانهایی است که در قارچ یافت میشود؛ بنا به گفتهی محققان بتاگلوکانها میتوانند در حمایت از بدن در برابر واکنشهای آلرژیک نقش مثبتی داشته باشند
+ قارچ با دارا بودن فیبر سبب این میشود که با خوردن آن احساس سیری کنید
♥ღ꧁ ꧂ღ♥
🍮 #مربای_کنجد_سیاه
⬅️ رفع یبوست
⬅️ تقویت حافظه
⬅️ استخوان ساز
⬅️ خون ساز
✨ طرز تهیه:
🌱 کنجد سیاه را تهیه کرده، در ماهیتابه تفت دهید و سپس نیمکوب کنید
🌱 شیرهایی که با شکر سرخ یا قهوهای یا سفید درست کردید را اضافه کنید و بپزید و قبل از پخت کامل یک تا دو.ق.غ خوری گلسرخ و چند عدد گردوی خرد شده بریزید و بگذارید تا به قوام آید
✅ این مربای مفید را حتما درست کنید تا شاهد نتایج موثرش باشید👌
⬅️ اندازه مواد: نیم کیلو کنجد/ ۳ تا ۵ عدد یا بیشتر گردوی خرد شده/ ۲ ق غ خوری گلسرخ/ شکر باید ۵۰ تا ۷۰ درصد مواد
♥️♥️♥️♥️♥️
🔴 دمنوش دارچین و سیب
🔹آرام بخش
🔸درمان سوء هاضمه
🔹بهترین دارو برای دردهای عضلانی
🔸درمان دیابت
🔹تب بر
♥ღ꧁ ꧂ღ♥
داروی درمان آلزایمر کشف شد
▫️سازمان غذا و داروی آمریکا (FDA) اولین داروی موثر در کندکردن آلزایمر یعنی لکمبی (Leqembi) را تأیید کرد.
▫️پژوهشها نشان میدهد این دارو میتواند زوال حافظه و یادگیری را بعد از ۱۸ ماه درمان و حدود ۲۷ درصد بهتاخیر بیندازد.
+ جمعیت هدف این دارو بزرگسالان بالای ۶۵ سال هستند.
♥ღ꧁ ꧂ღ♥
👈 زنانی که پیوسته
تحت فشار و استرس هستند
پرولاکتین، کورتیزول و هورمونهای دیگری تولید میکنند که میتواند در تخمک گذاری دخالت و یا حتی مانع از تخمک گذاری منظم شود.
👈در برنامه روزانه زمانی را برای آرامش و سکوت در نظر بگیرید، در این زمان ها شما میتوانید بر روی کاهش سطح استرس خود تمرکز کنید.
بسته
♥ღ꧁ ꧂ღ♥
🆔 @ashaganvalayat
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸پنج مکان دیدنی اطراف مشهد
#ایران_زیبا😍
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🗳 مجلس به تشکیل «وزارت بازرگانی» رأی مثبت داد
🔸 نمایندگان مجلس پس از صحبت موافقان و مخالفان تشکیل وزارت بازرگانی، نماینده دولت و کمیسیون اجتماعی، سرانجام با ۱۲۹ رأی موافق در برابر ۱۰۱ رأی مخالف و ۴ رأی ممتنع با تشکیل این وزارتخانه موافقت کرد.
#وزارت_بازرگانی
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محسن تنابنده در رابطه با خداحافظی افسانه بایگان از دنیای بازیگری: شتریه که خوابوندنش !!
پ ن:محسن جون شتر دقیقا کدومه؟؟😂😂
حسابی قهوه ایش کرد😂
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محمد صادقی بازیگر تلویزیون: به جای شال باید چاقو یا کلت بندازید گردنتون !
هر کی دوست داره لخت میشه کسی حق نداره نگاهش کنه وگرنه من میکُشمش
آقای پلیس ، آقای قوه قضائیه ، بسم الله....
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️سیاهپوش شدن حرم سید الشهدا (ع)
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب لطفبهاری تو،عجب میر شکاریتو
درآنغمزهچهداریتو،بهزیرلبچهمیخوانی
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸