eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.8هزار دنبال‌کننده
35.5هزار عکس
41.5هزار ویدیو
36 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 | بیست‌وچهارمین نمایشگاه رسانه‌های ایران- روز اول 🔹️بیست‌وچهارمین نمایشگاه رسانه‌های ایران، با حضور «محمد مهدی اسماعیلی» وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، مسئولان فرهنگی و اهالی رسانه کشور در مصلی امام خمینی(ره) تهران افتتاح شد.این نمایشگاه به مدت ۴ روز تا دوم اسفند برگزار می شود. 🔹در اولین روز برگزاری نمایشگاه غرفه ایرنا در راهروی اصلی مصلی امام خمینی(ره) میزبان میهمان و بازدید کنندگان بود. عکاس: http://eitaa.com/ashaganvalayat
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 روایت جالب صبح امروز رهبر انقلاب از واکنش مردم به درخواست چند سال قبل رئیس جمهور آمریکا در نزدیکی انتخابات خطاب به مردم ایران ✍ بسته http://eitaa.com/ashaganvalayat
☑️ موافقت اولیه نتانیاهو با ممنوعیت ورود فلسطینیان به مسجدالاقصی در ماه رمضان 🔹 منابع صهیونیستی اعلام کردند به رغم هشدارهای نهادهای امنیتی اسرائیل، بنیامین نتانیاهو، نخست وزیر رژیم صهیونیستی قصد دارد با پیشنهاد ایتامار بن گویر وزیر امنیت داخلی این رژیم به منظور ممنوعیت ورود فلسطینیان به محوطه مسجدالاقصی در ماه مبارک رمضان موافقت نماید. 🔹 پیش از این نهادهای امنیتی رژیم صهیونیستی نسبت به خطر آغاز انتفاضه جدید فلسطینیان در اعتراض به ممنوعیت ورود به مسجدالاقصی در ماه مبارک رمضان هشدار داده بودند. http://eitaa.com/ashaganvalayat
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر فرزانه انقلاب بدانید دشمن هست و خدعه و حیله و مکر و ابزار کار دارد دشمن را ضعیف فرض نکنیم اما از عربده کشی و فشار دشمن نباید ترسید که اگر ترسیدید، باختید. http://eitaa.com/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان نمره‌ی_قبولی قسمت ۲۷ و ۲۸ محمد وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست رو صندلی لَم دادم و گفتم _ به به آقای هاشمی کاری داشتی؟ آمد سمتم و پشت سرم روی تخت نشست. دست‌هاش رو بهم قلاب کرده بود روی پاهاش گذاشته بود. سر به زیر چیزی نگفت. وقتی دیدم جواب نمیده با حالت آروم تری گفتم _داداشی خوبی ؟ چرا تو خودتی ؟ +یکی هست که میخوام باهاش آشنا بشی، باهاش حرف بزنی ببینی نظرش چیه _وا.... داداش خوبی؟ من با کی حرف بزنم؟ من نظر بپرسم؟ خب خودت بپرس خیره نگاهم کرد و گفت +بمون، الان میام محمد از اتاقم رفت بیرون، نفهمیدم منظورش چیه. از وقتی از راهیان نور برگشته، کارهاش خیلی عجیب شده من اصلا سردرنمی آورم. همینجور تو فکر بودم، ته خودکارم تو دهنم میچرخوندم که داداش محمد برگشت اتاقم، و گفت: _فردا ساعت ۵ عصر میای بریم مراسم؟ سوالی نگاش کردم که ادامه داد: _مراسم یادبود شهدای غواص هست، شهدای ۸ سال دفاع مقدس، میای؟....نه... یعنی منظورم اینه بیا حتما اینو که گفت زود رفت بیرون، در هم پشت سرش بست. من فقط کنجکاویم بیشتر شده بود که من کی رو باید ببینم حرف بزنم. منظور داداش محمد چیه.... . . . یک ربع به ۵ بود که ما وارد سالن شده بودیم. خیلی شلوغ بود. جمعیت زیادی اومده بودن همایش یا همون مراسم یادبود. ردیف هفتم خالی بود رفتیم نشستیم. چند دقیقه بعد، آقا جواد که از دوستای راهیان نور محمد بود ، دقیقا اومد همون ردیفی که ما بودیم نشست محمد سر ردیف، بعد آقا جواد و خواهرش(«معصومه») و بعدشم من . معصومه:_ راستی شیوا نگفتی کلاس چندمی +کلاس دهم. شما چی؟ معصومه:_ من دارم برای کنکور میخونم که اگه خداااا بخواااااد قبول بشم امسال. از حرف زدن بامزه معصومه هردوتامون خندیدیم، ولی خنده من بلندتر بود. محمد چشم غرّه رفت، که آرومتر. دستم جلو دهنم گرفتم. سرهامون کردیم نزدیک گوش هم و حرف میزدیم. با صدازدن آقا جواد، معصومه روش رو کرد اونور تا با آقا جواد حرف بزنه. آقا جواد:_ خانم معتمدی رو که دیگه میشناسی؟ معصومه :_ وا داداش مثلا دوست صمیمی هستیما آقا جواد:_ اومد، صداش بزن بیاد پیشتون. به آبجی محمد هم بگو معصومه :_ باشه داداش معصومه صورتشو کرد سمت من، دستشو گرفت جلو دهنش منم گوشمو چسبوندم به دهنش که ببینم چی میگه _داداش جواد میگه «فاطمه» که اومد بیاد پیشت بشینه، صداش کنیم، یعنی پیش ما بشینه. +فاطمه کیه ؟ _همون دختره که سفر راهیان نور تو کاروان داداش اینا بوده قیافه‌مو متفکر کردم و گفتم: _پس این همونه... معصومه:_ چی میگی؟! با لبخند گفتم _هیچی 🍄 از زبان محمد🍄 نماز مغرب رو نزدیک مسجد خونه خوندیم و به سمت خونه راه افتادیم . با شیوا که حرف میزدم فهمیدم واقعا دختر خوبیه، اگه خودش هم قبول کنه نزدیک خونه که شدیم شیوا گفت: _تو باید به مامان بگی اگه نگی خیلی ناراحت میشه. بعد از بابا خیلی ما روی تو حساب کردیم ناراحت شدم. راست میگفت. من اول باید به مامان میگفتم. دیگه حرفی نزدم. با کلید در باز کردم رفتیم داخل. مامان داشت جارو میکرد، ما رو که دید دکمه جاروبرقی رو زد خاموش شد. _سلام مامان شیوا پرید بغل مامان و بوسش کرد _سلام مامان قشنگم مامان دسته جاروبرقی رو زمین گذاشت، دستاشو باز کرد _سلام به روی ماهت عزیزم.... خوبی محمدم؟...... خوب بود مراسم؟ من:_آره خوب بود.... مامان.. میگم ....چیزه مامان:_ چرا منّ و من میکنی؟ بگو . چیزی شده؟ +نه مامان فقط محمد میخواد یه چیزی بهتون بگه شاید روش نشه مامان با تعجب به شیوا نگاه کرد بسم الله تو دلم گفتم و شروع کردم . _سفر راهیان نور که رفتم و البته قبلش تو مسجد یه دختری رو دیدم... که... یعنی چیزه... مامان با لبخند گفت: _امروز هم دیدیش حتما. آره؟ شیوا:_ وای مامان از کجا میدونی؟ _مادر که بشی همه چی میفهمی عزیزم +البته چیزی نشد... فقط.... به شیوا گفتم. خواستم یه کم مزه دهنش بفهمم که خب... خب... شماره پدرش هم تو بیمارستان ازش گرفتم. اگه شما... مامان:_برو شماره رو بیار پسرم. هرچی خیره پیش میاد با لبخند رفتم سمت شیوا، از نظری که داده بود خیلی خوشحال شدم. سرشو بوسیدم و رفتم اتاق که شماره رو بیارم.خدا رو شکر که مامان فهمید و ناراحت نشد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان نمره قبولی قسمت ۲۹ و ۳۰ 🍄از زبان شیوا 🍄 صبح هول هولکی حاضر شدم و بعد گذاشتن کتری رو گاز، چایی درست کردم و با نون پنیر خوردم . دویدم تو حیاط و کفشامو پوشیدم و دِ برو که رفتیم تا خود مدرسه رو عین ماشین مسابقه رفتم سمت در مدرسه دویدم و حنانه رو از دور دیدم که با بقیه دخترا حرف میزدن با آمدن من دستش رو بلند کرد و تکون داد چون من دیگه نمیتونستم بدوم اون تا پیش من دوید. هر دو نفس نفس میزدیم و به گوشه ای دنج رفتیم تا یکم خلوت کنیم _ وای خیلی استرس دارم + نداشته باش حنانه ! بده پوشه‌ ات رو