May 11
💠پایگاه شعر هیئت💠
💢مدح|منقبت|مرثیه|فضیلت💢
📝به انتخاب تعدادی از مداحان و شاعران
🔰انجمن ادبی فواد🔰
✅ما را به ذاکران و مداحان و شاعران سراسر کشور معرفی کنید🙏
🌀کانال شعر هیئت🔻
https://eitaa.com/joinchat/970391927C2ba6d2de6a
#امام_حسین_مدح
#شعر_کاربردی_پایه
به جز حسین مرا ملجا و پناهی نیست
در این عقیده یقین دارم اشتباهی نیست
ره نجات حسین است و دوستی حسین
به سوی حق به جز این ره طریق و راهی نیست
غلام ترک سیاه تو با حسین به حشر
ز روشنی رخش چهره ی مهر و ماهی نیست
هر آن که را تو پذیری خداش بپذیرد
که قرب و بعد سفیدی و نی سیاهی نیست
شهان به جاه و جلال غلام تو نرسند
که فوق آن به دوعالم جلال و جاهی نیست
ز سوء سابقه پرونده پاک کن ای دل
تو را وسیله به از اشک و سوز و آهی نیست
گه حساب که روز قیامتش خوانند
به جز حسین مرا یار و دادخواهی نیست
مپوش چهره ز فانی به وقت جان دادن
امید او ز تو آن دم به جز نگاهی نیست
✍شاعر: مرحوم سید ابوالقاسم موسوی (فانی)
#امام_حسین_مدح
ای خسته از جماعتِ غرقِ ریا حسین
ای دل بریده از همه ی رنگ ها حسین
بر قتلِ تو فقیهِ دروغین بداد رأی
ای کشته ی شیوخِ مقدس نما حسین
سَمتِ تو از تمامی مردم فراری ام
ای با غریب های جهان آشنا حسین
ای بی کفن رها شده ی دشتِ کربلا
ما را به حالِ خود تو نکردی رها حسین
در حقِ دشمنانِ خودَت هم تو سالها
کردی به جای لعنت و نفرین دعا حسین
امیدِ عابدان شده بعد از نماز حج
امیدِ عاشقان شده بعد از خدا حسین
آری برای یاری او استخاره ها
کردند مومنان و نماندند با حسین
معیار اگر که پینه ی پیشانی است و ریش
تنها نبود این همه اربابِ ما حسین
ننگا به ما که بی ادبانه برایمان
گشته خلاصه در عطش و کربلا حسین
من از حسینِ مُختَصِ هیئت گریختم
از این حسین راهِ زیادیست تا حسین
او را اگر که زنده شود باز می کُشند
یک عِدّه زاهدانه و با ذکرِ یاحسین!
ای کشته ی حسادت دنیا حسین جان
ای تشنه ی مُقطَع الاعضا حسین جان…
ای خسته از جماعتِ غرقِ ریا حسین
ای دل بریده از همه ی رنگ ها حسین
بر قتلِ تو فقیهِ دروغین بداد رأی
ای کشته ی شیوخِ مقدس نما حسین
سَمتِ تو از تمامی مردم فراری ام
ای با غریب های جهان آشنا حسین
ای بی کفن رها شده ی دشتِ کربلا
ما را به حالِ خود تو نکردی رها حسین
در حقِ دشمنانِ خودَت هم تو سالها
کردی به جای لعنت و نفرین دعا حسین
امیدِ عابدان شده بعد از نماز حج
امیدِ عاشقان شده بعد از خدا حسین
آری برای یاری او استخاره ها
کردند مومنان و نماندند با حسین
معیار اگر که پینه ی پیشانی است و ریش
تنها نبود این همه اربابِ ما حسین
ننگا به ما که بی ادبانه برایمان
گشته خلاصه در عطش و کربلا حسین
من از حسینِ مُختَصِ هیئت گریختم
از این حسین راهِ زیادیست تا حسین
او را اگر که زنده شود باز می کُشند
یک عِدّه زاهدانه و با ذکرِ یاحسین!
ای کشته ی حسادت دنیا حسین جان
ای تشنه ی مُقطَع الاعضا حسین جان…
✍شاعر: محسن کاویانی
#امام_حسین_مدح_مناجات
دگر ای دوست مرا در حرمت محرم کن
رفتم از دست نگاهی به دل ماهم کن
یا بیا جانب قبله بکشان پای مرا
یا بر احوال دلم فکر کمی مرهم کن
با نگاهی بده خاکستر عمرم بر باد
این جگر سوخته , رسوای همه عالم کن
من زمین گیر شدم باز قدم پیش گذار
الطفاتی کن و این فاصله ها را کم کن
گریه از اول خلقت شده ارثیه ی ما
فکر چشمان پر از اشک بنی آدم کن
دیگر این نوکر تو گریه کن سابق نیست
پای بر دیده نه و چشم مرا زمزم کن
می رسد بوی تو اما خبری نیست زتو
یوسفا چاره این شام پر از ماتم کن
کاش می شد که شبی خواب ترا می دیدم
دوستم داری اگر , قلب مرا محکم کن
دست و پا می زنم از دور نگاهی بکنی
گوشه چشمی به من و ناله پر دردم کن
نازداری تو و , ناز تو کشیدن سخت است
رحمی آخر به من و کوچکی قلبم کن
به علمدار قسم پای رکابت هستم
شانه ی گرم مرا تکیه گه پرچم کن
همچنان ام بنین سوز و نوا دارم من
هوس یک سحر کرببلا دارم من
✍شاعر:قاسم نعمتی
رحمت واسعه ی حی تعالاست حسین
سایه ی رحمت او بر سر دنیاست حسین
.
ما همه عبد خدا ، اوست اباعبدالله
ما عبیدیم ، همه سرور و مولاست حسین
.
زینت دوش نبی ، نور دو چشمان علی
ضربان دل صدیقه ی کبراست حسین
.
تا دم آخر خود فکر گنهکاران بود
ایهاالناس ببینید چه آقاست حسین
.
همه ی خواسته اش بود که دستی گیرد
ورنه از دست کسی آب نمی خواست حسین
.
چون پدر داغ پسر دید ، خودش می میرد
کشتنش نیزه و شمشیر نمی خواست حسین
.
✍شاعر:حسین میرزایی
#امام_حسین_مناجات
یا سَیِّدُالشَّهید، عزیزِ خدا، حسین
ای نورِ چشمِ حضرتِ خَیرُالنِّسا، حسین
با هر کسی به غیرِ تو بیگانه می شود
آنکس که با غمِ تو شَود آشنا، حسین
اعجازِ چشمِ توست، به ما داده آبرو
آقا شود، به اذنِ تو اینجا گدا، حسین
محکم گِره بزن دلِ ما را به زُلفِ خویش
ای دستگیرِ در گُنَه اُفتاده ها، حسین
آتش برای اهلِ جهنَّم شود بهشت
فریاد اگر زنند همه یکصدا؛ "حسین"
آقا، قسم به روزِ جدایی زِ خواهرت
ما را مکن دَمی زِ غمِ خود جدا، حسین
گودالِ قتلگاهِ تو شد بارگاهِ تو
ای کشته ی فِتاده به صَحرا رها، حسین
✍شاعر:رضا_رسول_زاده
بوی بهشت میوزد از کربلای تو
ای کشتهای که جان دو عالم فدای تو
دیوانهوار، آمدهام تا به قتلگاه
وقتی به استغاثه شنیدم صدای تو...
در حیرتم چه شد که نشد آسمان خراب
وقتی شنید نالۀ واغربتای تو
خورشید و ماه و جنّ و ملک خون گریستند
وقتی میان لُجّۀ خون بود جای تو
رفتی به پاس حرمت کعبه به کربلا
شد کعبۀ حقیقیِ دل، کربلای تو
اجر هزار عمره و حج در طواف توست
ای مروه و صفا به فدای صفای تو!
با گفتنِ «رضاً بِقَضائِک» به قتلگاه
شد متّحد رضای خدا با رضای تو
تا با نماز خوف تو گردد قبول حق
شد سجدهگاه اهل یقین خاک پای تو
تو هرچه داشتی به خدا دادی ای حسین!
فردا خداست -جَلّ جَلالُه- جزای تو
اندر مِنا ذبیح یکی بود و زنده رفت
ای صد ذبیح کشته شده در منای تو!
برخیز و باز بر سرِ نی آیهای بخوان
ای من فدای آن سرِ از تن جدای تو!
خون خداست خونِ تو و جز خدای نیست
ای کشتۀ خدا! به خدا، خونبهای تو
ما را خشوع بندگی آموز، چون خداست
در مجلس عزای تو صاحبعزای تو...
آنجا که حدّ ممکن و واجب بُوَد، تویی
ای منتهای اوج بشر، ابتدای تو...
✍شاعر:مرحوم سیدمحمدعلی ریاضی یزدی
ای از ازل به مهر تو دل آشنا حسین
وی تا ابد لوای عزایت به پا حسین
هر ماه در عزای تو، ماه محرّم است
هرجا بود به یاد غمت کربلا حسین
امواج اشک از سر هفت آسمان گذشت
آن دم که کرد جسم تو در خون شنا حسین
حسرت برم به مُحتضری، کاخرین نفس
روی تو دید و خنده زد و گفت: یا حسین
من کیستم که گریه کنم در عزای تو
گریند روز و شب به غمت انبیا حسین
خون آب غسل و کفن گَرد رهگذر
تشییع توست زیر سُم اسب ها حسین
سنگم اگر زنند، به جایی نمی روم
آخر تو خود بگو که روم در کجا حسین؟
تن خسته، پشت خم شده، بار گنه به دوش
رحمی به حال «میثم» بی دست و پا حسین
✍شاعر:غلامرضا سازگار (میثم)
چه می خواهد لب تشنه به غیر از لطف بارانی
چه می خواهد شکسته دل به غیر از چشم گریانی
شب طولانی و تسبیح و سجاده چه می چسبد
بهار زود هنگامند ، شب های زمستانی
توکل بر توسل کن توسل بر توکل کن
در این دنیای حیرانی در این دریای طوفانی
اگر تا شام می خندی اگر تا صبح می خوابی
تو از مردن چه می فهمی تو از برزخ چه می دانی
اگر آشفته ات کردند یعنی لایق وصلی
به او نزدیک تر هستی زمانی که پریشانی
نیاز مستمندان را بنه بر دیده ی منت
مباد آنکه بگیرد دامنت را آه انسانی
خلاصه بار باید بست یا امروز یا فردا
مده از کف مجال این دو روزی را که مهمانی
من و پروانه در آغوش هم تا صبح می سوزیم
که با این سوختن روشن شود کنج شبستانی
را هر وقت می دیدی گریبان پاره می دیدی
از اول نیز می آمد به من پاره گریبانی
به دامان تو دست انداختم شاید که این دفعه
بگیرد دامنت دستی از این آلوده دامانی
به جز تو جور عاشق را کسی گردن نمی گیرد
خطایش را زلیخا کرد یوسف گشت زندانی
اگر چه گریه ی هجران ، شکسته می کند ما را
ولی از آب پیشانی است بهتر چین پیشانی
به لطف گریه کار طفل بهتر راه می افتد
چه بهتر بیشتر از دیگران ما را بگریانی
دگر فرق ندارد جمعه و شنبه فقط برگرد
گرفتاریم ما از دست این هجران طولانی
پشیمان می شود آن که برای تو نمی میرد
” چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی “
در باغ شهادت را به آه نیمه شب وا کن
اگر خون جگر خوردی تو هم جزو شهیدانی
خبر داری که تو رفتی ، به کوچه گردی افتادم
به من از تو فقط هجران رسید آن هم چه هجرانی
همه با دامن آتش گرفته رو به گودالند
عجب شام غریبانی عجب شام غریبانی
سر پیراهن تو گریه ی ما را در آوردند
میان این همه کشته چرا تنها تو عریانی ؟
✍شاعر: علی اکبر لطیفیان
ای تکنواز نابغه نینوا، حسین
وی تکسوار واقعه کربلا، حسین
ای از ازل نوشت سواد سرشت خویش
با سرنوشت غربت خود آشنا، حسین
هم جای فدای راه وفا کرده، هم جهان،
هم جان و هم جهان به وفایت فدا، حسین
از امن و عافیت؛ به رضایت جدا شدی
چون گشتی از مدینه جدت، جدا حسین
یک کاروان ذبیح، به همراه داشتی
از فطرت خجسته شیر خدا، حسین
یک کاروان اسیر به همراه داشتی
از عترت شکسته دل مصطفا، حسین
جانبازی ات به منزل آخر رسیده بود
در کربلا که خیمه زدی و سرا، حسین
وز آستین لعنت ابلیس رسته بود
دستی که رگ گسیخت ز خون خدا، حسین
شسته است خون پاک تو،چرک جهان همه
تا خود جهان چگونه دهد، خونبها، حسین
در پیش روی سب و ستم، خیزران چه کرد
با آن سر بریده به جور از قفا، حسین
کامروز هم تلاوت قرآن رسد به گوش
زان سر که رست چون گل خون بر جدا، حسین
چاک افق رسید به دامان آسمان
وقتی فلک گرفت به سوکت عزا، حسین
حتا کویر تف زده را ، اشک شسته بود
وقتی جهان گریست، عزای تو را، حسین
سوک تو کرد زلزله، چندان که خواهرت
زینب فکند ولوله از وا اخا حسین
من زین عزا چگونه نگریم که در غمت
برخاست ناله از جگر سنگ ها، حسین
آزاده باش باری اگر دین نداشتی
زیباترین سفارش مولای ما، حسین
از بعد قرن های فراوان هنوز هم
ما راست ره شناس ترین رهنما، حسین
تو کشتی نجات و چراغ هدایتی
دریاب مان در این شب تاریک، یا حسین
✍شاعر:حسین منزوی
شبها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو میخواندم از لایتناهی
آوای تو میآردم از شوق به پرواز
شبها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من میرسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم میجهد از جان
خوش میدهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هر چه تو گویی و تو خواهی
✍شاعر: فریدون مشیری
جز آرزوی وصل تو یک دم نمی کنم
یک دم ز سینه مهر تو را کم نمی کنم
ای آنکه سربلند مرا آفریده ای
جز پیش آستان تو، سر خم نمی کنم
گر در ازای عشق، غم عالمم دهی
با عالمی معاوضه این غم نمی کنم
جز راه پاک دوست یقیناً نمی روم
جز انتخاب عشق، مسلّم نمی کنم
چون آتش فراق تو را آزموده ام
خوف از عذاب سخت جهنّم نمی کنم
تا آب دیده بر عطش سینه مرهم است
سعی از برای کوثر و زمزم نمی کنم
آن شمع خامشم که به شب های بی کسی
حتی هوای گریه ی نم نم نمی کنم
داروی درد هجر، حبیب است، بس کنید!
من از طبیب خواهش مرهم نمی کنم
حیران از این تغافل خویشم، که زاد راه
گاه سفر شده است و فراهم نمی کنم
✍شاعر:سید حسن حسینی
تويی که نام تو در صدر سربلندان است
هنوز بر سر نی چهره تو خندان است
اگر در آتش مهرت گداختيم چه غم
جزای سوختگان در غمت دو چندان است
به احتياج سراغ از غم تو میگيريم
که غم قنوت نياز نيازمندان است
از آن زمان که گرفتی ز مردمان بيعت
جدال عهدشکنها و پاييندان است
خوشا به تربت پاک تو سجده بردن ما
تويی که نام تو در صدر سربلندان است
✍شاعر:فاضل نظری
رقیه|خستهام از بس که بوسیدم تو را از راه دور
قامت نیزه بلند و قلب دختر سوخته
بس که دیدم جای سنگی را روی پیشانیات
اشک هم حتی درون دیدۀ تر، سوخته
سوختم اما نه به اندازۀ تو در تنور
حتم دارم صورت تو ده برابر سوخته
پشت عمه زینبم سنگر گرفتم بین دود
تا که من کمتر بسوزم جاش، سنگر سوخته
آتش از بالای خیمه ریخت بر سرهای ما
چادر و پیراهن ما بعد معجر سوخته
گر مرتب نیست موهایم به من خرده مگیر
علتش این است: موهایم روی سر سوخته
بر روی خار مغیلان بارها خوردم زمین
آبله دارد کف پایم، سراسر سوخته
عمه میگوید شبیه مادرت زهرا شدم
پشت در انگار دست و پای مادر سوخته
تا توانستند ما را هر کجا سوزاندهاند
کربلا خیمه، مدینه خانه و در سوخته
راستی بابا نگفتم بیشتر از من رباب
زیر نور آفتاب از داغ اصغر سوخته
________________
ایوای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد, صیّاد رفته باشد
بابا بیا که مُردم از دختران شامی
از خنده های کوفی از خیزران شامی
این چندروز آخر لکنتت زبان گرفتم
این درد استخوان را از ساربان گرفتم
طفلی که خنده میزد بر این لباس پاره
او گوشواره دارد من زخم گوشواره
منخار میکشیدم با ناخنی شکسته
اوبا گل سر من گیسوی خویش بسته
منباز ماندم از درد از فرط ناتوانی
اورفت و پیش پایم انداخت تکه نانی
منسخت باز کردم انگشت کوچکم را
اورفت و بین دستش دیدم عروسکم را
دیشبکه خواب رفتم یک بار بی عمویم
زنجیردست و پایم پیچید بر گلویم
یکزخم بر دو گونه یک چشم نیم بسته
اززجر یادگاریست یک دنده شکسته
اززخمهای نیلی خون کبود ریزد
زخملبی که خشک است خونابه زود ریزد
نامحرمیکه با خود دیشب سر تو را داشت
وقتیبه گوش من زد انگشتر تو را داشت
فهمیدهام در این شهر معنای سیری ام را
ازضرب دست خوردم دندان شیری ام را
ازکوفه آمدی و سنگ صبور داری
رنگمحاسنت زرد بوی تنور داری
ایکاش پای حلقت میمرد دختر تو
بابا هنوز گرم است رگ هایحنجر تو
حسن لطفی
دیدی آخر غم عشق تو گرفتارم کرد
داغ لب های تو چون، لاله ی تب دارم کرد
چشمم افتاد به پیشانیِ تو ماتم بُرد
عمه کوبید به محمل سر و، هوشیارم کرد
دستِ بسته به روی ناقه نشستن سخت است
از سفر بودن با حرمله بی زارم کرد
با خدا گرم مناجات شدم قافله رفت
ساربان رفت و گرفتار شب تارم کرد
خسته بودم به روی ناقه کمی خوابم برد
زَجر از راه رسید و زد و بیدارم کرد
لگدی زد که خدا قسمت کافر نکند
بی تعادل شدم و دست به دیوارم کرد
گره ای روی گره زد به طنابِ دستم
به دویدن عقبِ قافله وادارم کرد
من مَلک بودم و آغوشِ پدر جایم بود
دوری از گرمیِ آغوشِ تو بیمارم کرد
من به عمرم سر بازار نرفته بودم
شوقِ یه بوسه مرا راهیِ بازارم کرد
رقیه|اینگونه شده مرا مقدر
در خواب ببینمت مکرر
محتاج همند، چون دو عاشق
دختر به پدر، پدر به دختر
صد بار تو را بغل بگیرم
یکبار مرا بگیر در بر
شرح لب چاک چاک ما را
بگذار برای وقت دیگر
زیرا که شب وصال زشت است
احوال کسی شود مکدر
ای کاش خودم می آمدم من
اندر طلب سر تو با سر
من فرش نداشتم، ببخشید
بگذاشتمت به روی معجر
خاکی شده – خاک بر دهانم – ….
موی تو ز شام خاک بر سر
این عمّه چقدر مادری کرد
پس عمٓه نبود ؛ بود مادر
از زجر چقدر زجر دیدم
نه بال برام مانده نه پر
ما هر دو خلاصه سنگ خوردیم
من حداقل تو حداکثر
گیسوی نمانده را چه حاجت؟!
بر دست کشیدن مکرر
تا صبح فقط نگاه کردی
دیدی بغلم نکردی آخر
✍شاعر:علی اکبر لطیفیان
فرار می کنم از نَفْس خود به سوی حسین
مگر قرار بگیرد دلم به بوی حسین
کنار علقمه ما را به خاک بسپارید
که تا همیشه بمانیم خاک کوی حسین
کجا حسین به آب فرات رو انداخت؟!
فرات هست خودش تشنه ی سبوی حسین
شنیده ام که ملائک به وقت حاجت خویش
قسم دهند خدا را به آبروی حسین
نیاز نیست به روضه…فقط تصور کن
“عمو” چگونه زمین خورد روبه روی حسین
به تیرهای سه شعبه بگو به جز زینب
کسی دگر نرند بوسه بر گلوی حسین
✍شاعر:احسان نرگسی پور
رقیه|آمدی با سر آمدی، چه کنم؟
بین تشت زر آمدی، چه کنم؟
هر دو دستم شکسته، اما تو
با دو چشم تر آمدی؟ چه کنم؟
بس که دیروز خیزران خوردی
با لب پر پر آمدی، چه کنم؟
از جراحات حنجرت پیداست
از نوک نی در آمدی، چه کنم؟
چشم من تار و بسته شد، حالا
دیدن دختر آمدی؟ چه کنم؟
گیسویم درهم است، میبخشی؟
سرزده آخر آمدی، چه کنم؟
بگذریم، از خودت بگو بابا
از خودت، از غروب عاشورا
تیر و شمشیر از این و آن خوردی
از زمین و از آسمان خوردی
آیه خواندی برایشان اما
سنگ از قوم بد دهان خوردی
خاطرم مانده عصر عاشورا
نیزهای را که از سنان خوردی
دم مغرب به ما جسارت شد
بر زمین لحظۀ اذان خوردی
چقدر ضربه، بی امان خوردم
چقدر ضربه، بی امان خوردی
دشمنت تا مرا بلندم کرد
زیر خنجر تکان تکان خوردی
بگذریم از خودت نمیگویی
حال من را چرا نمیجویی؟
له شدم مثل یاس پژمرده
صورتم شد کبود و خون مرده
مثل مادربزرگ خود زهرا
بازویم را غلاف آزرده
این زبانم ز بس که میگیرد
آبروی مرا، پدر برده
دختری از خرابه رد میشد
گفت با خنده: این لگد خورده
به لباسم چقدر خندیدند
به غرورم چقدر برخورده
بی خیال ای پدر، کسی اصلا
دخترت را کنیز نشمرده
مثل سابق برات میارزم؟
بغلم کن، ببین چه میلرزم
شب وصلم عجب خجسته شده
نافله خواندنم نشسته شده
دیدی آخر تو را بغل کردم
با همین بازوی شکسته شده
خواهشی میکنم، به همراهت
دخترت را ببر که خسته شده
بی هوا روی خاک میافتم
بند بند تنم گسسته شده
باز لاله دوباره پهلویم
بس که این زخم باز و بسته شده
دخترت خسته است از این مردم
بس که تحقیر و سرشکسته شده
خستهام بس که دردسر دارم
من فقط حاجت سفر دارم
رقیه|اگر نازی کند دختر خریدارش پدر باشد
بزرگی کن ببوس این دخترِ کوچکتر خود را
به دنبال مسافر آب میریزند معذورم
کنون ریزم به پایت آبِ چشمان خود را
لب ما و قصـه ی زلف تو ، چه توهّمی ! چه حکایتی !
تو و سر زدن به خیال ما ، چه ترحّمی ! چه سخاوتی !
به نماز صبح و شبت سلام ! و به نور در نَسَبت سلام !
و به خال کنج لبت ســــلام ! که نشسته با چه ملاحتی !
وســـــط « الست بربکم » ، شـــده ایم در نظـــر تــو گُـم
دل ما پیــــــاله ، لب تـو خُـــــم ، زده ایــم جــــــام ولایتـی
به جمــــال ، وارث کوثــــری ، به خــــدا حسین مکرری
به روایتـی خود حیـــدری ، چه شبــاهتی ! چه اصـالتی !
« بلغ العُلی به کمالِ » تو ، « کشف الدُجی به جمال » تو
به تـو و قشنگی خــــــال تو ، صلوات هـــر دم و ســــاعتی
شده پر دو چشم تو در ازل ، یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غــزل ، که چنین گرفته حلاوتی !
تـو کـه آینــه ، تـو که آیتــی ، تـو کـه آبــــــروی عبــادتی
تـو کـه با دل همـــــه راحتی ، تـو قیـــــام کن کـه قیــامتی
زد اگــر کسی درِ خانه ات ، دل مـاست کــرده بهانه ات
کـه به جستجوی نشـانه ات ، ز سحـــر شنیــده بشـارتی
غــــــزلم اگــــر تو بســـازیم ، و نـــی ام اگــــر بنــوازیم
به نسیـــــم یــاد تو راضیـــم ، نه گلایــه ای نه شکــایتی
نه ، مرا نبین ، رصدم نکن ، و نظر به خوب و بدم نکن
ز درت بیـــــــا و ردم نکــن ، تـو کـه از تبــــار کــرامتـی
رقیه|مقتل که میخواندم شبی با خویش گفتم
پیدا نمیشد کاش در صحرا رقیه
وقتی که پیدا شد خمیده راه میرفت
شد پیر تر از زینب کبری رقیه
حتی در اوج ضعف هم چیزی نمیخواست
جز دست گرم و بوسه بابا رقیه
شبیه گیسوی تو پیچ و تاپ دارم من
به روی دامن خود آفتاب دارم من
اگر ز حال من ای میهمان سوال کنی
دلی شبیه خراب خراب دارم من
عجز اگر آید به دیدارم جوابش میکنم
کاخ اگر کوه احد باشد خرابش میکنم
پرده های قصر افتاد از طنین ناله ام
کفر اگر در پرده باشد بینقابش میکنم
مدح باب علم طاها گر چه اینجا باب نیست
در میان شامیان امروز بابش میکنم
یک رساله از کراماتم اگر در دست نیست
می نویسم بعدها صدها کتابش میکنم
دارم از بابا بزرگ خویش ارث روشنی
در شعاعم ذره باشد آفتابش میکنم
از خدایم اذن دارم زیر سقف گنبدم
هر دعایی را بخواهم مستجابش میکنم
آنکه حتی یک النگو در ضریح انداخته
با خدا در روز محشر بیحسابش میکنم
سفره دار روضهی بابا منم، با دست خویش
گندمی گر نذر گردد آسیابش میکنم
زنده باشم بعد از این ای عمه جان گهوارهای
عاقبت میسازم و نذر ربابش میکنم
آستین پاره ای دارم خدا را شاکرم
بر سرم در پیش نامحرم حجابش میکنم
رقیه|ای از سفر رسیده که مهمان دختری
اول بگو مرا کی ازاین شهر میبری ؟
مثل کبوتری که به او سنگ میزنند
از ضرب تازیانه ندارم دگر پری
جای تعجب است که من زنده ماندهام
هرکس که دیده گفته عجب طفل لاغری
از قول من بگو به عمو بعد مردنم
باید برای غسل من آبی بیاوری
موی سفید و قد کمان و رخ کبود
حالا مرا ببین و بگو شکل مادری
خود را برای مقدمت آماده کردهام
چه گوشوارهای چه لباسی چه معجری
هفده سوار دور و برت دیدهام به نی
اما تو بین آن همه زخمیترین سری
لبهای چاک خورده تو حرف میزند
تقصیر چوب بوده چنین سرخ و پرپری
قدری از این محاسن خاکستری بگو
غیر از تنور نیست مگر جای بهتری
مانند رگ رگ تو دلم ریش ریش شد
جانم فدای تو، چه گلویی چه حنجری
شاعر: علی صالحی