eitaa logo
Ashar
5 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سرّ توحید احمدی اینست: که علی را فقط خطاب کند عرصه‌ی جنگ هم که تنگ شود روی حیدر فقط حساب کند آی مرحب! برو کنار بایست، هدف انگار کندن در نیست شیر حق اینچنین که می‌غرّد آمده قلعه را خراب کند روح انگار روح تازه گرفت، آمد از فاطمه اجازه گرفت تا که در عرش، عکسِ حیدر را ـ درِ قلعه به دست ـ قاب کند با دَم یا علی به هر دو دَمش، با هجوم سریع و پشت همش ذوالفقار برهنه کاری کرد، ملک الموت اعتصاب کند می‌پری آن طرف سواره، ولی عمرو! آن سوی خندق است علی جنگجویی ندیده‌ام چون تو سوی مرگش چنین شتاب کند دلت از او شنید و نرم نشد؟ پیش خورشید بود و گرم نشد؟ پس لب ذوالفقار او تنها می‌تواند تو را مجاب کند فرق او را شکافتی، بشکاف! مُحرِم است او و خواست قبل طواف در وضویش به رسم عاشق‌ها روی خود را به خون خضاب کند تیغ بر عمرو، پهلوان حیدر آنچنان زد که حضرت داور ضربه‌ی روز خندقِ او را بهترین ضربه انتخاب کند در میان عرب خبر پیچید، در دلش هر مبارزی فهمید خاک خود را به باد خواهد داد رزم اگر با ابوتراب کند همه دیدند امیر می‌آید زودتر از غدیر می‌آید کی شود یک امینی دیگر شرح آن ضربه را کتاب کند؟ بیشتر بین عاشقانِ علی، حرف سلمان و مالک است ولی رقص خرمافروش بر سرِ دار دل ما را همیشه آب کند بعد یک عمر ذکر یا حیدر مطمئنیم ساقی کوثر به دل کوزه‌گر می‌اندازد خاک ما ساغر شراب کند قلب ما در لحد که می‌بویند، به رقیب و عتید می‌گویند بنده‌ی حیدرند بگذارید او بیاید خودش حساب کند شعرم از برق ذوالفقار رسید، روشن و گرم و بی‌قرار رسید تا به ذره‌ نگاه یار رسید، می‌رود کار آفتاب کند1 شعر شمعی برای تو که نشد، قد گلدسته‌های تو که نشد 2 شادم اما، مگر شنیده کسی شاعرش را علی جواب کند؟
مست و مستور ز آبشخور هم می نوشند چه عجب گر به نجف مرقد زینب باشد ولادت حضرت زینب سلام الله علیها مبارک
مادر به اشک روضه مرا داده است شیر در شیرم آب کرده ولی سود با من است
تا دُور می‌رسد به من، از پا فتاده‌ام ساقی پیاله چون دهی، اوّل به‌‌من‌! به‌‌من! با خود برم چو حسرتِ لعلِ تو را به خاک از تربتم عقیق بروید یمن‌! یمن!
نوایی نوایی نوایی نوایی همه با وفایند تو گل بی وفایی   الهی برافتد نشان جدایی جوانی بگذرد تو قدرش ندانی   غمش در نهان‌خانه دل نشیند به نازی که لیلی به محمل نشیند   به دنبال محمل چنان زار گریم که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند   خلد گر به پا خاری، آسان برآرم چه سازم به خاری که در دل نشیند؟   پی ناقه‌اش رفتم آهسته، ترسم مبادا غباری به محمل نشیند   مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخاست به مشکل نشیند   عجب نیست خندد اگر گل به سروی که در این چمن پای در گل نشیند   به‌نازم به بزم محبت که آنجا گدایی به شاهی مقابل نشیند   طبیب، از طلب در دو گیتی میاسا کسی چون میان دو منزل، نشیند؟  
سوز و به جان برفروز آتش عشق کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است که کار دلبری گل ز خار و خس نرود دلی که نغمه ناقوس معبد تو شنید چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرود ************** امشب به قصه دل من گوش می‌کنی فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی این دُر همیشه در صدف روزگار نیست می‌گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی دستم نمی‌رسد که در آغوش گیرمت ای ماه با که دست در آغوش می‌کنی در ساغر تو چیست که با جرعه نخست هشیار و مست را همه مدهوش می‌کنی می جوش می‌زند به دل خم بیا ببین یادی اگر ز خون سیاووش می‌کنی گر گوش می‌کنی سخنی خوش بگویمت بهتر ز گوهری که تو در گوش می‌کنی جام جهان ز خون دل عاشقان پر است حرمت نگاه دار اگرش نوش می‌کنی سایه چو شمع شعله در افکنده‌ای به جمع زین داستان که با لب خاموش می‌کنی
 ستاره  فرهنگ و هنر  شعر و ادب  تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۴:۰۲  کد خبر: ۱۲۹۹۴ گلچینی از زیباترین اشعار هوشنگ ابتهاج هوشنگ ابتهاج متخلص به سایه، به سبب سرودن غزلیات عاشقانه و تعدادی شعرهای اجتماعی معروف است. گلچینی از اشعار ابتهاج را در مجله ستاره بخوانید. امیرهوشنگ ابتهاج متخلص به ه. الف. سایه 6اسفند 1306 در رشت متولد شد. پدرش از مردان سرشناس رشت بود. ابتهاج دوره تحصیلات دبستان را در رشت و دبیرستان را در تهران گذراند و در همین دوران اولین دفتر شعر خود را به نام «نخستین نغمه‌ها» منتشر کرد. سایه در آغاز، همچون شهریار، چندی کوشید تا به راه نیما برود؛  اما نگرش مدرن و اجتماعی شعر نیما، به ویژه پس از سرایش ققنوس، با طبع او که اساساً شاعری غزلسرا بود؛ همخوانی نداشت. پس راه خود را که همان سرودن غزل عاشقانه بود؛ دنبال کرد. سایه بعدها، اشعار عاشقانه را رها کرد و به شعر اجتماعی روی آورد. کتابهای منتشر شده ابتهاج «نخستین نغمه‌ها»، «سراب»،«سیاه مشق»، «شبگیر»، «زمین»، «چند برگ از یلدا»، «تا صبح شب یلدا»، «یادگار خون سرو»، «حافظ به سعی سایه» (دیوان حافظ با تصحیح ابتهاج)، «تاسیان مهر»(اشعار ابتهاج در قالب نو)، «بانگ نی» هستند. از این میان سیاه مشق و تاسیان تنها دفترهایی هستند که شاعر با تجدیدنظر در محتوا به چاپ‌های بعدی می‌رساند و مجموعه و چکیده همه شعرهایش است. منزل شخصی سایه در سال 1387 با نام «خانه ارغوان» به ثبت سازمان میراث فرهنگی رسیده‌است. دلیل این نام گذاری وجود درخت ارغوان معروفی در حیاط این خانه است که سایه شعر معروف ارغوان خود را برای آن درخت گفته‌است.  زیباترین غزلیات هوشنگ ابتهاج درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی‌زند یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کُند کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی‌زند نشسته‌ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم یک صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود که خنجر غمت از این خراب‌تر نمی‌زند چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟ برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند ************** مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا جانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منم یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا آینه خورشید شود پیش رخ روشن او تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می‌نگرم بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا ************** نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر نامه رسان من توست گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید حالیا چشم جهانی نگران من و توست گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید همه جا زمزمه عشق نهان من و توست گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست این همه قصه فردوس و تمنای بهشت گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل هرکجا نامه عشق است نشان من و توست سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر وه از این آتش روشن که به جان من و توست  ای عشق همه بهانه از توست من خامشم این ترانه از توست آن بانگ بلند صبحگاهی وین زمزمه شبانه از توست من انده خویش را ندانم این گریه بی بهانه از توست ای آتش جان پاکبازان در خرمن من زبانه از توست افسون شده تو را زبان نیست ور هست همه فسانه از توست کشتی مرا چه بیم دریا؟ طوفان ز تو و کرانه از توست گر باده دهی و گرنه ، غم نیست مست از تو ، شرابخانه از توست می را چه اثر به پیش چشمت؟ کاین مستی شادمانه از توست پیش تو چه توسنی کند عقل؟ رام است که تازیانه از توست من می‌گذرم خموش و گمنام آوازه جاودانه از توست چون سایه مرا ز خاک برگیر کاینجا سر و آستانه از توست ************** دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود هواگرفته عشق از پی هوس نرود به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز که دامن توام ای گل ز دسترس نرود دلا ب
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود هواگرفته عشق از پی هوس نرود به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز که دامن توام ای گل ز دسترس نرود دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است که کار دلبری گل ز خار و خس نرود دلی که نغمه ناقوس معبد تو شنید چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرود
ای عشق همه بهانه از توست من خامشم این ترانه از توست آن بانگ بلند صبحگاهی وین زمزمه شبانه از توست من انده خویش را ندانم این گریه بی بهانه از توست ای آتش جان پاکبازان در خرمن من زبانه از توست افسون شده تو را زبان نیست ور هست همه فسانه از توست کشتی مرا چه بیم دریا؟ طوفان ز تو و کرانه از توست گر باده دهی و گرنه ، غم نیست مست از تو ، شرابخانه از توست می را چه اثر به پیش چشمت؟ کاین مستی شادمانه از توست پیش تو چه توسنی کند عقل؟ رام است که تازیانه از توست من می‌گذرم خموش و گمنام آوازه جاودانه از توست چون سایه مرا ز خاک برگیر کاینجا سر و آستانه از توست
 ستاره  فرهنگ و هنر  شعر و ادب  تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۴:۰۲  کد خبر: ۱۲۹۹۴ گلچینی از زیباترین اشعار هوشنگ ابتهاج هوشنگ ابتهاج متخلص به سایه، به سبب سرودن غزلیات عاشقانه و تعدادی شعرهای اجتماعی معروف است. گلچینی از اشعار ابتهاج را در مجله ستاره بخوانید. امیرهوشنگ ابتهاج متخلص به ه. الف. سایه 6اسفند 1306 در رشت متولد شد. پدرش از مردان سرشناس رشت بود. ابتهاج دوره تحصیلات دبستان را در رشت و دبیرستان را در تهران گذراند و در همین دوران اولین دفتر شعر خود را به نام «نخستین نغمه‌ها» منتشر کرد. سایه در آغاز، همچون شهریار، چندی کوشید تا به راه نیما برود؛  اما نگرش مدرن و اجتماعی شعر نیما، به ویژه پس از سرایش ققنوس، با طبع او که اساساً شاعری غزلسرا بود؛ همخوانی نداشت. پس راه خود را که همان سرودن غزل عاشقانه بود؛ دنبال کرد. سایه بعدها، اشعار عاشقانه را رها کرد و به شعر اجتماعی روی آورد. کتابهای منتشر شده ابتهاج «نخستین نغمه‌ها»، «سراب»،«سیاه مشق»، «شبگیر»، «زمین»، «چند برگ از یلدا»، «تا صبح شب یلدا»، «یادگار خون سرو»، «حافظ به سعی سایه» (دیوان حافظ با تصحیح ابتهاج)، «تاسیان مهر»(اشعار ابتهاج در قالب نو)، «بانگ نی» هستند. از این میان سیاه مشق و تاسیان تنها دفترهایی هستند که شاعر با تجدیدنظر در محتوا به چاپ‌های بعدی می‌رساند و مجموعه و چکیده همه شعرهایش است. منزل شخصی سایه در سال 1387 با نام «خانه ارغوان» به ثبت سازمان میراث فرهنگی رسیده‌است. دلیل این نام گذاری وجود درخت ارغوان معروفی در حیاط این خانه است که سایه شعر معروف ارغوان خود را برای آن درخت گفته‌است.  زیباترین غزلیات هوشنگ ابتهاج درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی‌زند یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کُند کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی‌زند نشسته‌ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم یک صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود که خنجر غمت از این خراب‌تر نمی‌زند چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟ برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند ************** مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا جانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منم یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا آینه خورشید شود پیش رخ روشن او تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می‌نگرم بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا ************** نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر نامه رسان من توست گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید حالیا چشم جهانی نگران من و توست گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید همه جا زمزمه عشق نهان من و توست گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست این همه قصه فردوس و تمنای بهشت گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل هرکجا نامه عشق است نشان من و توست سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر وه از این آتش روشن که به جان من و توست
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا جانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منم یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا آینه خورشید شود پیش رخ روشن او تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می‌نگرم بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی‌زند یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کُند کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی‌زند نشسته‌ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم یک صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود که خنجر غمت از این خراب‌تر نمی‌زند چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟ برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند