فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙💠
💠
#آقامونه
📹 روایت رهبرانقلاب در دیدار اخیر 👥 شتاب حرکت علمی کشور ، به هیچ وجه کُند یا متوقف نشود
🔍 مرورے بر روند شتاب حرڪت علمے ڪشور در سالهاے اخیر 🗓
💠 @asheghaneh_halal
💙💠
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_پنجاه_وسه ♡﷽♡ صادقے بزرگ لبخند با وقارے زد و گفت: اولا اینکه قابلتو ندا
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_پنجاه_وچهار
♡﷽♡
ابوذر خسته لبخندے زد و گفت: گدا بهت پسش میدم! یه جورے ننه من غریبم بازے در میارے
هرکے ندونه فکر میکنه گشنگے میدیم بهش!!
آیه نیز خندید و گفت: آره بهم پسش میدے! تو برو کلاه خودتو بچسب که پس معرکه است
نمیخوام بهم پول پس بدے چند روز دیگه تولد پرینازه میخوام به اون هدیه بدم!!!!
ابوذر متعجب نگاهش کرد و گفت: آیه من سبب خیر شدم و اونوقت تو اینقدر پر رویے؟
خواست جوابش را بدهد که کمیل از نظر ابوذر همیشه مزاحم سر و کله اش پیدا شد و دست در گردن آیه انداخت و گونه هایش را بوسید:
احوال آبجے خانم ما چطوره؟
آیه هم با لبخند نگاهش کرد و در دلش بد و بیراهه اے نثار ابوذر کرد که این روزها آنقدر فکرش را مشغول کرده که از برادر کوچکش که حالا حسابی بزرگ شده بود غافل شده بود!
_خوبم داداش کوچیکه ...تو رو که میبینم با این قد دیلاق و قیافه به بلوغ رسیده شبیه مارمولکت بهترم میشم
کمیل و ابوذر هر دو قهقه ای زدند که توجه سامره هم به آنها جلب شد ...حسودی سامره در آن
خانواده زبانزد بود همیشه از نزدیکی کسی به آیه حسودی اش میشد
کودکانه دوید سمت آیه و بی صدا خودش را بین کمیل و آیه جا کرد و تهدید کنان به کمیل گفت:
آبجی خودمه
کمیل هم چشمهایش را لوچ کرد و گفت: خب تو ام عتیقه بیا همش مال تو!
بعد رو به آیه گفت: میگم آیه تو خسته نمیشی اینقدر به این ابوذر توجه میکنی؟ بابا به خدا تو
داداش دیگه ای هم داریا!
ابوذر خم شد و آهسته ضربه ای پس گردن کمیل زد و گفت: زشته با این قد دیلاق و ریش و پشم
رو صورتت حسودی میکنی!
سامره کودکانه و شیرین خندید که باعث شد کمیل و ابوذر یک صدا جانمی نثارش کنند!
محمد و پریناز با لذت به جمع چهار نفره دوس داشتنی رو به رویشان نگاه میکردند!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_پنجاه_وچهار ♡﷽♡ ابوذر خسته لبخندے زد و گفت: گدا بهت پسش میدم! یه جورے ن
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_پنجاه_وپنج
♡﷽♡
پریناز با خودش اندیشید بهشت مگر جز همین لحظات است محمد هم زیر لب الحمد اللهی گفت
به این همه خوشبختی!
آیه به ساعت نگاهی انداخت و سامره را در آغوش گرفت: بریم بخوابیم آبجی فردا باید بری
مدرسه ها!
سامره نق نق کنان گفت : نه نه من خوابم نمیاد
بوسه ای روی پیشانی اش زد و گفت : من میخوام امشب تو تخت تو بخوابما!
سامره شادی کنان سمت اتاقش دوید تا شب را کنار خواهرش سر کند آیه دست کمیل را هم
گرفت و گفت : شما هم برو تو اتاقت درستو بخون سامره خوابید میخوام بیام کارت دارم
کمیل متعجب گفت: درسمو خوندم!!چیکار داری با من ؟
چشم غره ای نثارش کرد و گفت: برو اتاقت ترک دیواراتو بشمار!!! چه میدونم هرکاری میکنی فقط
اینجا نباش
_وا آیه حالت خوبه؟
_میگم برو تو اتاق یعنی حتما یه چیزی هست دیگه!
و بعد سمت ابوذر کرد و گفت: تو هم این مسخره بازیا رو جمع کن امشب همه چیزو بهشون بگو!
کمیل متعجب گفت چیو؟
آیه گوشش را گرفت و سمت اتاقش برد و گفت: به تو قرار بود ربط داشته باشه بهت میگفت دیگه
و بعد در اتاقش را بست و لبخند زنان سمت اتاق سامره رفت
ابوذر دل دل میکرد... نمیدانست باید چه بکند! او هیچگاه در عمرش اینچنین در موضع ضعف
نسبت به احساساتش قرار نگرفته بود!
اصل اصلش را که در نظر میگرفت او هیچگاه اینچنین احساسی عمل نکرده بود!
قدری اندیشید برای آخرین بار مرور کرد که چه چیز باعث شده تا زهرا انتخابش
باشد...وقار...متانت...تن پایین صدا...کم حرفی اش با مردهای اطرافش...رفتار سنجیده اش...
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_پنجاه_وپنج ♡﷽♡ پریناز با خودش اندیشید بهشت مگر جز همین لحظات است محمد ه
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_پنجاه_وشش
♡﷽♡
بیشتر فکر کرد...زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد و بیشتر فکر کرد...از خودش
پرسید:اینها کافی است برای یک عمر همراهی ؟
حق را به خودش داد!او حتی یک بار هم مستقیم و جدی با زهرا هم صحبت نشده بود و خب اینها
زیاد هم بودند!
آیه در اتاق سامره را گشود و ابوذر را دید که هنوز متفکر به تلویزیون خاموش خیره است
...حرصی صدایش کرد: تو زبون آدمیزاد حالیت نیست ابوذر؟
ابوذراما بی توجه به حرف آیه از جایش بلند شد و مادر و عمه عقیله را صدا زد! تصمیمش را گرفته
بود شاید در همان چند دقیقه حجت را هم بر خودش تمام کرد که این هم یک امر مهم مثل تمام
اتفاقات مهم زندگی اش است ... پریناز و عقیله توی اتاق کوچکی که تقریبا کارگاه خیاطی پریناز
در خانه بود داشتند مانتو طراحی شده عقیله را میدوختند...
ابوذر در اتاق را زد و وارد شد...پریناز سرش را از چرخ خیاطی بالا گرفت:جانم ابوذر؟
نفسی کشید و مصمم گفت: میشه بابا رو صدا بزنید و با عمه بیایید تو هال بشینید؟ یه حرفی دارم
باهاتون
پریناز کنجکاو پرسید:چه حرفی؟
عقیله خندید و پریناز را به شک انداخت ابوذر حرصی از خنده عمه عقیله اش گفت: شما تشریف
بیارید عرض میکنم خدمتتون
و بی هیچ حرف دیگر برگشت به هال عقیله هم تند از جایش بلند شد برود که پریناز پرسید:عقیله
تو میدونی چی میخواد بگه؟
عقیله خندان گفت: آره فک کنم بدونم !و بعد چشمکی به پریناز زد!
پریناز حالا به شک های زیبای ذهنش یقین پیدا کرد و با ذوق رفت تا محمد را صدا کند...
عقیله آرام در اتاق سامره را گشود سامره در آغوش آیه خیلی آرام خوابیده بود
آرام و بی صدا پرسید: تو نمیای؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
ابراهیم یہ روز بعد ازدواج...✨
همسرشو به همسفرے تو جاده جنگ فراخوند و...
مرضیه هم لبیک گفت و..✌ ️
باهاش به پادگان شهید بهشتی اهواز رفت...😊
ابراهیم طے نامه ای برای مرضیه به فلسفه این کار اشاره کرد و چنین نوشت:
#با_همین_چادر_و_چفیه_شده_ای_همسفرم…
#تو_فقط_باش_کنارم_شهادت_با_هم…
"دلم میخواست که تو در کنارم باشے و😌
به خداوند تبارکـ و تعالی عرض میڪردم...
ای مولای من...!
من براے خدمت بہ تو...
عیالم را هم به منطقه آوردم🙈
تا شاهد تلاش بیشتر من باشے
من جهادم را گسترش دادم...
جهاد با نفس
و جهاد با شرک کفر و الحاد!! عشق و اُلفَت این دو لحظه ای کم نشد💞
ابراهیم تو نامهای دیگه ای مینویسه:
"من آن گریہ تو را…😭
در آخرین دیدارمان…💕
در منزلمان…🏡
در روز جمعه فراموش نمیکنم😢 نبین کہ من در ظاهر گریه نکردم اما...
در دل آݧ مقدار که توانستم اشڪ ریختم😓
تا شاید تو ناراحت نشوے💕
مݧ تو را از ته قلب میخواهم و... ❤
تنها یـک دیدار با تو...💕
دنیایے تازه و دیگر به من میدهد!
و سرانجام...
اردیبهشت ماه سال۱۳۶۲...
طے حادثه رانندگی و حین مأموریت...
به همراه همسر وفادارش...💕
به بارگاه کبریایے حضرت حق پر کشید💚 😞
#زندگی_به_سبک_شہــدا 🌷
#شهید_محمد_ابراهیم_موسی_پسندی🌺
#شهیده_مرضیه_عاملی🌻
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
°🍓° @Asheghaneh_halal
|👳|
#طلبگی
#براےدرڪمهربانے
#خداازاینجاشروعڪنیم
ترسیدن از خدا
عڪسالعمل فورے خدا
در مهربانے ڪردن به بندهاش را به دنبال دارد.
چون ترس از خدا انسان را در برابر خدا بےپناه مےڪند
خدا ڪریم است و ڪسے را ڪه در برابرش بےپناه باشد تنها نمےگذارد و پناه مےدهد.
هر ڪسے مےخواهد مهربانے خدا را در قلب خود احساس ڪند با ترس از خدا شروع ڪند.
#حجتالاسلامپناهیان
|👳| @Asheghaneh_halal
Hadadian Shab 2 Fatemie 97-03.mp3
6.67M
⚫️🏴
🏴
☑️ #ثمینه 🎶
|•😣•| برگرد کہ خونہ بےتو دلگیره
|•😢•| برگرد کہ حیدر بےتو میمیره
|•😭•| برگرد حسن بهونہ میگیره
|•😰•| حالا کہ من پر از غم و دردم
|•😔•| من دور تابوت تو میگردم
|•💔•| برگرد ببین در ، رو عوض کردم
#فاطمیه ◾️
#مداحی_دست_اول 😌
#پیشنهاد_دانلود_شدیدا💯
#ڪربلایے_محمدحسین_حدادیان🎤
🏴 @asheghaneh_halal
⚫️🏴
😜•| #خندیشه |•😜
یعنے حـق داریـم اگـه شڪ ڪنیم
ایــن پهلوی های 2500 سال در اندرونے
ڪــله ی👥 مــبارڪ چیزی تحت
عنــوان مغــز دارن یــا نه😱😱
آخــه شخص اول مملڪت
اگــه به فڪره مــردمش باشه
اینجــوری بذل و بخشش مےڪنه
اونــم 9 میلیــارد دلار 😱😱😱
فڪر ڪنم ســواد ڪافے نداشت
و نمےدونست 9 میلیارد دلار دقیـقا
چقـــد مےشه
خـــدایا شڪرت مــا با ڪیا
مےشیــم 7 میلیــارد😅😃
حــیف اونم مغزی،ڪه
آڪبنـــد گذاشتیــش و اصلا ازش
استــفاده نڪردی😄😂😂
منــبع📥 تاریخ سیاسے ایران🇮🇷
نوشته مدنے، صفحه 224👌
#ڪپے_نڪن_آزرده_میشیم😱
#نشـر_بده_شاد_بشیم😉
ڪلیڪ نڪنے میلیارد نمیشے😁👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
🍃💚
#بکانه
🌷•°|…حَقیقَتاً شَهادَتْ🕊
جانْ کَندَنْ نیستْ،
دِلــ💔 کَندَنْ اَست…ْ|°•🌷
#حالوهواتونشهــدایی💚
خوشگل ــسازے😌👇🏻
@ASHEGHANEH_HALAL
🍃💚
🌷 🍃
🍃
#شهید_زنده
|حاج حسین یڪتا|
🌸..| بچهها بیایید
یه ڪاری ڪنید ڪه..
امامزمانــ برنامههاشو روی ما پیاده ڪنه؛
ما اون مأموریتِ خاصِّ آقا رو انجام بدیم!
❤️..| این یه رابطه خصوصے
با امام زمان میخواد...
🙂..| این یه نصفِ شب
گریهکردنهای خاص میخواد.
#سربازشباشتااومدنش😍✋🏻
🕊...| @asheghaneh_halal
🍃
🌷🍃
🕗❄️
❄️
#قرار_عاشقی
💕°•{جانـ فداے
حرمت یار خراسانے منــ😇
💕°•{چاره ے درد
و غم و رنج و پریشانے منــ😌
#السلام_علیڪ_یاعلےبن_موسےالرضا
#چاره_ےدرد_و_غم_و_رنج
#وپریشانےمن💔
❄️ @asheghaneh_halal
🕗❄️
°🎯| #غربالگرے |🎯°
#خوشبختی_پوچ(2)
غـــرب بیــرون از لنـز هالیوود📷
در فیــلم های خود #مدینه_فاضله
را به مــردم دنـیا نشان مےدهند
غـافل از،اینڪه واقعیت چیزه
دیگــری ست👊👊👊
منــبع📥
ڪتاب سرآب غرب
فــــرنگـ بــدون سانســـــور👇
📡| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_پنجاه_وشش ♡﷽♡ بیشتر فکر کرد...زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد و بی
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_پنجاه_وهفت
♡﷽♡
آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را بست و با صدایی آرام
گفت: نه مامان عمه من میرم اتاق کمیل یکم باهاش کار دارم خودش بگه بهتره...
عقیله باشه ای گفت و آیه لبخند زنان سمت اتاق کمیل رفت...در دلش شادی وصف ناپذیری به پا
بود... خوب بود...خیلی خوب بود ...
محمد و پریناز و عقیله خیره به ابوذر بودند و لبخند محوی روی لب داشتند! در واقع همگی میدانستند که برای چه جمع شدند ابوذر با آرامشی که خودش هم از خودش انتظار نداشت شروع
به صحبت کرد:خب من نیاز به مقدمه چینی که ندارم! میخواستم بگم که .... خب من نظرم در مورد
یه خانمی مثبته و راستش میخواستم بگم که...
عقیله داشت حوصله اش سر میرفت از این تعلل ها پس حرف آخر ابوذر را زد و گفت: پریناز جان
و داداش محمد پسرتون زن میخواد!
ابوذر متعجب به عقیله نگاه کرد و بعد لبخند خجلی به پدر مادرش که منتظر تایید حرفهای عمه
اش بودند زد و گفت: بله ...همینی که عمه گفتند!
پریناز بلند خندید و رفت کنار ابوذر نشست و او را درآغوش گرفت: ای جانم پسر مامان... الهی
دورت بگردم خدا میدونه چقدر خوشحال شدم ..چرا حالا؟
محمد هم با لبخندرو به پریناز که محکم ابوذر را در آغوش گرفته بود گفت: یواش خانم خفه اش کردی!
پریناز اما با ذوق گفتی: تو مادری نیستی محمد بدونی من تو چه حالیم
و بعد با ذوق پرسید:حالا کی هست؟
ابوذر که حالا حرف زدن برایش راحت تر شده بود گفت: از هم دانشگاهی هامه آیه میدونه کیه!
پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین!!
دارم براش!
آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بالاخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد!
کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بالاخره شازده به حرف اومد؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_پنجاه_وهفت ♡﷽♡ آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج ش
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_پنجاه_وهشت
♡﷽♡
آیه سرش را از کتبهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست حرف بزن در مورد برادر بزرگترت! کمیل لبخند زنان دستانش را بالا برد و گفت: تسلیم خواهرم تسلیم!
آیه خیره چشمان عسلی این برادر دوست داشتنی شد و خدا میدانست که چقدر این پسرک سر به هوا برایش عزیز است!
کتاب تست را سر جایش گذاشت و روبه روی کمیل نشست: خب آقا داداش... شما به جای
فضولی تو کار ابوذر به من توضیح بده که چرا وضعیت درسیت چنگی به دل نمیزنه؟
تو سال دیگه کنکور داریا!
لبخند از روی لبهای کمیل پر کشید: من درس میخونم
_این نتایج که اینطور نمیگه
کمیل از جایش بلند شد و کنار آیه نشست:آیه من میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم!
آیه خونسر نگاهش کرد و گفت:و اون واقعیت؟
کمیل کلافه بود و آیه این را خوب درک میکرد: راستش من اصلا علاقه ای به رشته ای که دارم میخونم ندارم!
راستش من اصلا کنجکاو نیستم بدونم ساختار DNAچطوره! یا از ترکیب فلان مواد شیمیایی چی میشه!
آیه لبخند زد به این اعتراف صریح برادرش!
و خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نفهمیده بود!
_خب آقا کمیل چرا الان؟ چرا حالا؟
_به خاطر حرف مردم! چه میدونم به خاطر بابا!اون همیشه دوست داشت منم یکی باشم مثل تو مثل ابوذر!
_ولی تو نه آیه ای نه ابوذر ! تو کمیلی داداشی! کمیلی که فقط شبیه کمیله! بابا هیچ وقت تو رو
مجبور به کاری نکرده کمیل!
_میدونم میدونم آیه ولی ... حماقت شاخ و دم نداره که!من آدم ترسوییم!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃