•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
^^و برای یک شروع تازه
هیچوقت، هیچوقت دیر نیست..✨🤍
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
•🍃🌼 🍃•
#خادمانه
من شنیدم که شما فصل بهاری آقا
به دل خسته ی ما صبر و قراری آقا
عمر امسال رسید و خبری از تو نشد
هوس آمدن این جمعه نداری آقا؟
در هیاهوی شب عید، تو را گم کردیم
غافل از اینکه شما اصل بهاری آقا
راستی بی نفست حال که تحویلی نیست
چه شود سر به سر خسته گذاری آقا
هفت سین، سین سرور قدمت کم دارد
زرد هستیم اگر سبز نباری آقا
اگر از آب، هوا، قافیه تحریم شویم
نیست غم تا نظر لطف، تو داری آقا
#السلامعلیکیااباصالحالمهدیعج
.
.
به امیدے ڪه ببینم رخ زیباے تو را ''
http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•🍃🌼 🍃•
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وهشتم دختر را به بیمارستان برده بودند و حوریا را به
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهل_ونهم
به هر التماسی که بود از نگهبانی عبور کرد و خودش را به بخش رساند. وارد اتاق دختر شد که با بی حالی روی تخت افتاده بود و تا انتهای ران پایش را گچ گرفته بودند. رنگ پریده و با لباس بیمارستان چهره ای متفاوت از آن زن هرزه داشت. پلیس در حال گفتگو با او بود که حسام به اتاق رفت و با اعتراضِ پلیس به عقب رانده شد.
_ فقط اومدم یه چیزیو به این خانوم گوشزد کنم.
و رو به دختر گفت:
_ تست بارداریت منفیه. میخوام اعاده ی حیثیت کنم.
افسر پلیس به سرباز دستور داد حسام را به بیرون اتاق ببرد. دختر کلافه و نالان گفت:
_ من هیچی نمیگم. اول بگید اون آقا... اسمش چی بود؟ حسام... اون بیاد تو حرف بزنیم شاید به توافق رسیدیم.
و ملحفه را روی سر خود کشید. پلیس بیرون آمد و به حسام گفت به داخل اتاق برود و زیاد طولش ندهد که باید به پاسگاه برگردد. حسام به داخل اتاق رفت. دختر در حال ناله و گریه بود. حسام با فاصله ایستاد و پلیس از شیشه ی مربع شکل روی در، داخل اتاق را نگاه می کرد.
_ کی اجیرت کرده بود این کارو بکنی؟
_ دست از سرم بردار. نمی بینی حال و روزمو؟
_ حال و روزت نتیجه ی عمل وقیحانه ی خودته.
غرید و گفت:
_ نه خیر... نتیجه ی وحشی بازی زنته.
_ دهنتو آب بکش. به نفعته باهام همکاری کنی وگرنه نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره. مثل اینکه خانواده ای هم نداری که هیچکی سراغت نیومد.
_ خانوادم کجا بود؟ اگه خانواده داشتم این بود حال و روزم؟
حسام دلش سوخت و یاد بی کسی خودش افتاد. کاش یک حاج رسول هم سر راه این دختر سبز می شد و از این زندگی رقت بار دست می کشید. بخاطر حوریا باید دلسوزی هایش را کنار می گذاشت. خیلی جدی گفت:
_ برگه ی آزمایش عدم بارداریتو از بیمارستان گرفتم و بردم پاسگاه که اعاده ی حیثیت کنم. کل همسایه ها هم شاهد هستن که آبروریزی کردی و گفتی از من بارداری. گور خودتو کندی.
داد و فریادش شروع شد و کولی بازی درآورد. افسر پلیس به داخل اتاق آمد و دختر رو به حسام گفت:
_ شکایتی ندارم. جناب... اون رضایت نامه رو بدید امضا کنم. تو هم شکایت نکن. باشه؟!
حسام لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
_ شکایت نمی کنم اما آبروی رفته م رو جلوی اون همه آدم و در و همسایه چیکار کنم؟
_ من دیگه نمی دونم... ای خدااااا. دارم از درد میمیرم... توی این بیمارستانِ کوفتی، مسکن پیدا نمیشه؟
پرستار بخش با توپ پر به اتاق آمد و گفت:
_ خانوم رعایت کنید. بیمارای دیگه هم اینجا بستری هستن. چه خبرتونه
و آمپول مسکن را توی سرم خالی کرد. حسام گفت:
_ باید اون فردی که تو رو اجیر کرده معرفی کنی. میخوام برم از اون شکایت کنم.
دختر کلافه سر چرخاند و گفت:
_ من که نمی شناسمش. نه اسمشو میدونم نه آدرسشو. یه پسر بود همسن و سال خودت. ریش داشت. خیلی هم به خودش مینازید و برام اخ و پیف می کرد. یه پراید مشکی داشت. همینا یادمه.
فکر حسام دوید به سمت محمدرضا... دندان هایش را روی هم فشرد و گفت:
_ اگه ببینی میشناسیش؟
_ ولم کن بابا... منو قاطی نکن. رضایت خواستی بهت دادم، دیگه چی از جونم میخوای؟
حسام از بین دندان هایش غرید و گفت:
_ زندگی آروم و آبرومندانه ی یه خانواده ی با اصالت رو با این کارات به هم ریختی و حالا طلبکار هم هستی؟ وقتی کثافط کاری میکنی باید بدونی تهش چی میشه. من به یه نفر مظنونم. میگم پلیس احظارش کنه اگه بیای شناساییش کنی و خودش باشه دیگه کاری بهت ندارم. از اون شکایت و اعاده ی حیثیت می کنم. فردا مرخص میشی. خودم میام کارای ترخیص و هزینه بیمارستانتو انجام میدم نگران نباش. فقط همراهم بیا و اون فرد رو شناسایی کن که اگه خودش باشه، حسابشو میرسم.
پلیس برگه ی رضایت نامه را به دختر داد که امضا کند. به اداره ی آگاهی رفتند و حوریا به قید تعهد آزاد شد اما افسر پلیس مصمم بود پرونده را به دادسرا بفرستد که جلوی این رفتارهای خشونت بار و نزاع آنی را بگیرد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_ونهم به هر التماسی که بود از نگهبانی عبور کرد و خودش
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاهم
حوریا روی نگاه کردن به پدرش را نداشت. سکوت بدی کل فضای ماشین را گرفته بود. نفس های حاج رسول از خستگی و تنش به خس خس افتاده بود و حاج خانم نگاهش پی چیزی در خیابان بود، پی چه؟ خودش هم نمی دانست. حسام از همه خجالت می کشید که بخاطر او، این خانواده ی شریف بین همسایه ها بی آبرو شدند و زندگی آرام و پاکشان به چنین چالشی کشیده می شد. با آنها به خانه رفت و تمام ماجرا را تعریف کرد و به حاج رسول گفت که به محمدرضا مظنون شده. حاج رسول نمی توانست باور کند چنین کاری از او بر می آید و مدام می خواست مانع حسام شود که کار را از این که هست بدتر نکند. اما با تعریف حوریا از قضایای قبل از نامزدی و ماجرای عکس های حسام و النا و با تعریف حسام از درگیری او با محمدرضا و سنگ زدن به گلگیر ماشینش، همه مات این روی سرکش و انتقام جوی محمدرضا بودند و حاج رسول مدام رابطه اش با پدر محمدرضا را بهانه ای می دانست که بگذرند اما حسام و حوریا مصمم بودند که این قائله را با قانون ختم کنند و راه تکرار بر این رفتارها را در آینده ببندند. فردای آن روز حسام به اداره آگاهی رفت و ظن خود به محمدرضا را اعلام کرد. افسر آگاهی شماره ی او را گرفت و به اداره ی پلیس او را فراخواند. حسام هم به همراه حوریا برای ترخیص دختر از بیمارستان رفتند و مواجه شدن دختر با حوریا همان و داد و بیداد و مراجعه ی حراست بیمارستان برای ختم این سر و صدا همان. حوریا کمکش کرد روی صندلی عقب بنشیند و پایش را دراز کند.
_ با این غول اومدید دنبال منِ چلاق؟ ماشین قحط بود؟
غر زدن هایش بی جواب ماند و وقتی توی اداره پلیس با محمدرضا مواجه شد هر چه در توان داشت به محمدرضا بست و شهادت داد به خواست و دریافت دو میلیون پول از جانب او، این کار را انجام داده. انکارهای محمدرضا تا جایی ادامه داشت که استعلام بانک به اداره آگاهی فکس شد و انتقال دو میلیون مربوطه از حساب محمدرضا به حساب دختر، دلیل شد بر درستی ادعای دختر. افسر نگهبان از دختر تعهد گرفت و با رضایت حسام آزاد شد و بازگشت اما شکایت و اعاده ی حیثیتش بر ذمه ی محمدرضا ماند و با حوریا اداره آگاهی را ترک کردند. محمدرضا ماند و شکایت و بازداشت و دوندگی پدر بی گناهش برای آزادی پسر غرق در نفرت اش. با پادر میانی حاج رسول و درخواست های همراه با خجالت و شرمساری پدر محمدرضا، حسام رضایت داد و از محمدرضا تعهد گرفت که چند متری زندگی اش او را نبیند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
مباد آخر سالی نگاهمان نکنی
رهایمان کنی و سَربهراهمان نکنی☁️
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
هواستم بجم حالا چه نژدیکه عیده
هونه تکونی دلاتونم چَردین؟🤔
تا دیل نسُده بدویین🚶🏃
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
وقتی دلتنگشی مثل مولانا بهش بگو:
_این درد ز حد رفت چه میفرمائی؟
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
↲ نماز های خودم را📿
شکسته می خوانم!💔
که با خیالِ حضورت🌱
همیشه در سفرم...😌 ↳
#امیرحسین_حسینزاده /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1746»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
|🌱| سـر بـرآورد خـورشـیـ🌤ـد
|🌱| نظـری کـرد بـه #صبــــح💦
|🌱| وه، چه زیباست بهـ🌹ــار
|🌱| پشــت یڪ شاخــه یــاس💐
#سیما_نوروزی
#صبح_بهارےتون_بخـیر🤍✨
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
گفتۍ چہ خبـࢪ ؟! 🗣
گفتـم و هرگز نشنیدے 👀
جز دورے ات اے عشق 💕
بہ قرآن خبرے نیسـت ... 🙃
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
「🕊 شهادت آروزی قلبی و دیرینهاش بود و به گفته بسیاری از نزدیکانش بیشتر اوقات و مراسمهای ویژه را در کنار قبور مطهر شهداء میگذارند.
「🌤 صبحها زودتر از سایرین به مسجد محل میرفت و در آنجا با حالتی خاشعانه و خاضعانه مشغول به خواندن نماز شب میشد و در اکثر اوقات سعی میکرد که با وضو باشد.
「💐 زمانی که محمد برای خواستگاری به منزل ما آمد، مهمترین موضوعی که روی آن تاکید ویژهای داشت، رعایت حجاب و عفاف فاطمی بود...
「🌸 و به من گفتند که اصلیترین معیار ازدواج برایشان زندگی در کنار زنی است که به حجاب پایبند بوده و الویت نخست آن باشد.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #محمد_زهرهوند
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
💟 12 موضوعی که قبل از ازدواج باید به آنها فکر کرده🤔
و پاسخ دهید: 👇
1- معنی ازدواج و تعهد.
2- تعیین و روشن کردن اهداف بلند مدت در زندگی.
3- انتظارات متقابل از همسر.
4- سلسله مراتب زندگی.
5- آیا شما تمایلی به داشتن فرزند. دارید و اگر تمایل دارید چه تعداد.
6- وضعیت مالی و درآمد در زندگی.
7- والدین و اقوام و ارتباط با آنها.
8- انتظاراتی که از نقش جنسیتی خود و همسرتان دارید.
9- مسائل جنسی و انتظارات طرفین از این رابطه.
10- نحوه حل و فصل تعارضات مهم.
11- اعتقادات و زندگی معنوی.
12- توافق در زمینه روابط خارج از محیط خانوادگی.
👩❤️👨😍🥰
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
#مسائل_پیش_از_ازدواج
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
📝 نیازهاۍ واقعۍ شوهرتان را دریابید.
این امر اتفاق نمۍافتد مگر اینڪه
همسرتان این نیازها را باز گوید.
📝و به همین جهت در مواقع مناسب
با لحن ملایم در مورد نیازهایش از
وۍ سؤال ڪرده و دیدگاههاۍ
واقعۍ وۍ را نسبت به خود
و زندگۍتان دریابید.
📝 در نهایت جوابۍ را ڪه شوهرتان
مۍدهد بدون انتقاد و جبههگیرۍ بپزیرید.
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
01-04-16-shoor1.mp3
6.66M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#حسین_ستوده🎙
‹وقتی با شمارهی
-1640- تماس بگیرید،
یکنفر پشت خط منتظرتونه
که خریدار دلهای شکستهست (:›
آقا جانم
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
آره دوست خوبم♥️✨
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
آرام نیست در همه عالم به اتفاق
ور هست در مجاورت یار محرمست
گر خون تازه میرود از ریش اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهمست😍❤️
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاهم حوریا روی نگاه کردن به پدرش را نداشت. سکوت بدی کل
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاه_ویکم
حال حاج رسول زیاد تعریفی نداشت. جلسات شیمی درمانی و تأثیرات آن، حاج رسول را ناتوان کرده بود. علاوه بر ضعف بدنی و کم خونی، فعل و انفعالات داروهای شیمی درمانی حال عمومی اش را روز به روز مختل می کرد. حوریا درگیر ترم تابستانی و باشگاه و امورات فرهنگی مسجد بود. حسام هم به زندگی عادی و مغازه اش رسیدگی می کرد. فقط یک ماه از محرمیت آنها مانده بود و باید به فکر مراسم عقد و عروسی می افتادند. حاج خانم کوفته درست کرده بود. می دانست حسام دوست دارد. این روزها شام و ناهار را بدون حسام نمی خوردند و حسام فقط برای خواب شبانه به آپارتمانش می رفت. انگار حوریا ترتیبی داده بود که حسام نگران تنهایی آپارتمانش نباشد. حاج خانم گوشی را برداشت و به حسام زنگ زد.
_ سلام حسام جان
_ سلام مادر... خوبین؟
_ ممنونم پسرم. خسته نباشی. ناهار بیای اینجا. کوفته درست کردم.
_ من که هر روز اونجام.
_ زنگ زدم که گوشزد کنم یه وقت نری خونه خودت.
_ به روی چشم مادر. چیزی لازم ندارید بیارم.
_ نه پسرم. دستت درد نکنه عزیزم همه چی هست.
بعد از قطع مکالمه، حسام طبق معمول از این صمیمیت و لفظ مادر و پسرم که بینشان رد و بدل می شد پر از شوق شد و از داشتن خانواده ی جدیدش از ته دل خدا را شکر کرد. نزدیک خانه ی حاج رسول بود که پستچی را جلوی خانه دید. حوریا با ابروهای گره بسته امضا زد و پاکت نامه را از پستچی گرفت. حسام ماشین را پارک کرد و به حوریا ملحق شد
_ سلام. این چیه؟
حوریا به داخل حیاط رفت و در حین درآوردن چادر از سرش گفت:
_ احظاریه دادگاه.
و روی اولین پله ی ایوان، مستأصل نشست. حسام به هم ریخته بود اما بخاطر حوریا لبخندی زد و گفت:
_ نگران چی هستی؟ همه شاهد بودن که اومد تهمت زد و آبروریزی کرد.
حوریا گفت:
_ و همین همه، شاهد بودن که من بهش ضربه زدم و پاشو شکستم. حساااام... می دونی برام سابقه میشه و جزء استعلام سوء پیشینه م تبدیل میشه به سابقه ی کیفری؟ کل آینده م و استخدامم توی ادارات دولتی دود شد رفت هوا...
و سرش را بین دست هایش گرفت. حسام دلش برای دل نگرانی های حوریا سوخت و کنارش نشست. دستش را دور شانه هایش حلقه کرد و او را به سمت خودش کشید.
_ نه که حالا استخدامی بیداد میکنه و همه استخدام شدن فقط تو جا موندی... بهش فکر نکن. دختره که شکایتی نداشته. برات یه باشگاه باز می کنم و خودت میشی مدیر و کارمند خودت.
حوریا از مهربانی حسام لبخندی زد و سرش را متمایل به حسام گرفت. نور خورشیدِ تیز تیرماه به چشم های کهربایی اش خورد و دستش را حائل چشمش کرد
_ برای مجوز باشگاه هم برگه ی سوء پیشینه لازمه.
_ خب چه اشکالی داره. خودم مجوز رو میگیرم میدم تو باهاش کار کن. چه کنیم دیگه... خانومم خلافکار شده، سوء سابقه ی کیفری داره باید جورشو بکشم.
و با قهقهه ی حسام مشت حوریا حواله ی بازویش شد. میان خنده هایش می گفت:
_ تازه کارمم دراومده. باید مراقب باشم بهت نگم بالای چشمات ابروئه، وگرنه دست و پا برام نمیذاری. هر دفعه یه جای حسام طفلک شکسته و داغونه.
و بعد با لحنی نیمه جدی و سرزنش آمیز ادامه داد:
_ خانوم محترم ملت ورزش یاد میگیرن برای سلامتی نه برای کتک کاری...
و دوباره قهقهه زد. حوریا هم خنده اش گرفته بود. باهم بلند شدند. حسام گفت:
_ مادرزنم برام کوفته درست کرده. عمرا اگه بذارم کسی کوفته رو کوفتم کنه
بعد هم نوک بینی حوریا را کشید و گفت:
_ حتی شما دوست عزیز... بریم که بوی غذای مامانت بیهوشم کرد.
و با هم به داخل رفتند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_ویکم حال حاج رسول زیاد تعریفی نداشت. جلسات شیمی در
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاه_ودوم
( حوریا می گوید )
طبق تاریخی که در نامه ی احضاریه درج شده بود به دادگاه رفتیم. حسام و مادرم و پدرِ رنجور و مریضم همراهم آمده بودند. هر چه اصرار کردم پدرم خانه نماند. می گفت نمی تواند مرا راهی دادگاه کند و خودش در خانه انتظار بکشد. روی صندلی های اندک نشستیم. تمام تنم استرس بود و به خودم می لرزیدم که حکم زندان برایم صادر نشود یا چه میدانم سوء سابقه ای که بر گردنم افتاده چه می شود. سوال و جواب ها باعث شرمم می شد و انگار صدایم از ته چاه بلند می شد. از همه خجالت می کشیدم و به قاضی گفتم:
_ من اون روز اصلا حال خوبی نداشتم. شرایطم رو که بهتون توضیح دادم. اون دختر هم چیزی از بی آبرویی کم نذاشت و نگاه تک تک همسایه ها اذیتم می کرد. چند ساله که ساکن این محلیم و پدرم معتمد محل و مسجده. اون دختر دستی دستی اعتبار و آبروی خانوادگیمونو و از همه مهمتر نامزدمو داشت ویران می کرد. وقتی گفتم میبریمش تست بارداری و دی ان ای میگیریم ازش، دستشو در آورد و فرار کرد. منم خیلی عصبی شدم و هر چی فشار روانی بهم وارد شده بود رو... چی بگم. اصلا دست خودم نبود و فقط سعی داشتم جلوی فرارشو بگیرم که بفهمیم چه کسی اجیرش کرده. نمی دونستم انقدر محکم زدم که... که پاش شکسته. من... تا حالا با هیچکسی اینجوری برخورد نکردم.
بعد از حرفهای من و حسام و مادرم که شاهد ماجرا بودند و بررسی پرونده، زمان استراحت رسید که بعد از استراحت حکم را اعلام کنند. همه منتظر احظار دوباره بودیم و حال پدرم اصلا خوب نبود. چشمم خیس شده بود و یواشکی اشک می ریختم که همه را توی دردسر انداخته بودم. منشی دادگاه اسمم را صدا زد و همگی با من به اتاق وارد شدند. حین اعلام حکم قلبم از تپش افتاده بود. قاضی با جدیت گفت:
_ طبق بررسی پرونده و نداشتن سابقه ی کیفری دیگه و طبق فعالیت های فرهنگی خودتون در سطح محله و مسجد تصمیم گرفتیم بهتون حکم فرهنگی بدیم.
اصلا منظورشان را از حکم فرهنگی نمی فهمیدم و گوشهایم پر از باد شده بود و تقلا می کردم بهتر بشنوم که بفهمم اصل حکمم چیست. قاضی ادامه داد
_ علاوه بر جریمه ی نقدی که براتون تعین شده شما موظف هستید یک هفته به مراکز زندان زنان یا دارالتأدیب دختران یا مراکز ترک اعتیاد بانوان مراجعه کنید و بهشون آموزش فرهنگی بدید. پس لطفا هر چه زودتر تعین کنید کجا می تونید برید و چه کار فرهنگی انجام خواهید داد؟
باورم نمی شد. انتظار چند ماه زندان داشتم. تازه فهمیدم جریان از چه قرار است. نفس راحتی کشیدم و با دستپاچگی گفتم:
_ دارالتأدیب میرم و درمورد مسأله ی حجاب تحقیقاتمو بهشون آموزش میدم. اونا سنشون زیر ۱۸ ساله و شاید بهتر مباحث رو بپذیرن.
برگه ی معرفی نامه را برای مرکز مربوطه صادر کردند و قرار شد از هفته ی آینده حکم را اجرا کنم. در حین ترک اتاق، قاضی گفت:
_ دخترم... این بار به خیر گذشت اما یادت باشه خیلیا که دستشون به قتل آدمی آلوده شده و با یه حادثه یا دعوا و عصبانیت، یه نفر رو ناخواسته کشتن، خودشونم فکر نمی کردن آخر دعواشون اینجوری بشه. سعی کن خشمتو کنترل کنی.
خوشحال از حکمی که گرفته بودم به همراه خانواده ام به خانه بازگشتیم. به قول قاضی این بار به خیر گذشت... باید کارم را به نحو احسن انجام دهم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
ماه را میبینم و با آه میگویم به او 🌱
من خودم درگیر جزرومدِّ ماهی دیگرم🌙
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
تو گرمِ سخنگفتن
و از جامِ نگاهت
من مست چنانم
که شنفتن نتوانم :)
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
↲ خواب دیدم😴
که با فصل بهار آمدهای🌱
باید امسال بیایی📆
بشوی تعبیرش...💚 ↳
#الهه_سلطانی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1747»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
•{💗✨}•
صبح آمده
برخیز که خورشید توئی
در عالم نا امیدی؛
امید توئی...😍🌿🥰
•{💗✨}•
#مولوی
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
آزمودمـ 📝 دلِ ♥️ خود را
بہ هزاران شیـوه
هیـچ چیــزش بہ جز از
وصلِ تو 🖇
خشنود نڪرد ...💓
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🌹≈ نخستین جلسه خواستگاری در رمضان سال 90 برگزار شد و خانوادهها برای آشنایی هرچه بیشتر با هم به گفتوگو نشستند.
💍≈ شهریور همان سال به عقد او درآمدم و پس از گذراندن دوماه از عقد در 23 آبان ماه با برگزاری مراسمی ساده و همراه با مولودی خوانی راهی خانه و زندگی مشترک شدم.
😅≈ پس از ازدواجمان نیز گاهی اوقات در قالب شوخی و خنده اگر متوجه موردی در بحث حجاب میشد آن را به من یادآوری میکرد و این امر به معروف کردن او برایم لذتبخش بود.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #محمد_زهرهوند
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1