•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوسیوچهارم
با حرف های محمد علی انگار تلنگری به دلم خورد تا کمی صبورتر شوم. هر چند طاقتم طاق شده بود اما حداقل می توانستم به خاطر دل پدر و مادرم کمی خودم را صبورتر و پر طاقت تر نشان دهم.
می توانستم حداقل تظاهر به صبوری و تحمل کنم
هر روز به حمام می رفتم و در حال غسل صبر گریه هایم را می کردم و دیگر جلوی روی مادر و آقاجان و خانباجی گریه و زاری نمی کردم.
حاج علی و آقاجان کار و زندگی شان را تعطیل کرده بودند هر روز پیگیر بودند به هر جایی می توانستند سر می زدند رشوه می دادند تا بلکه بتوانند از احمد خبری پیدا کنند.
در آن ایامی که تقریبا بیشتر جوانان انقلابی همراه علما در بیمارستان شاهرضا تحصن کرده بودند و اوضاع شهر نا آرام بود آقاجان و حاج علی به هر ریسمانی چنگ می زدند.
چون تحصن در بیمارستان طولانی شده بود حمیده و راضیه که در خانه های شان تنها بودند چند روزی بود به خانه آقاجان آمده بودند و محمد علی و محمد حسن هم به جمع متحصنین پیوسته بودند.
در همان روز ها که مردم متحصن در بیمارستان خواستار عزل فرمانده نظامی مشهد بودند، همه برای سلامت و بازگشت متحصنین نگران بودند و خبر های بیمارستان دهان به دهان می چرخید حاج علی با خبر نسبتا خوبی به خانه آقاجان آمد.
آن قدر خودش از این خبر خوشحال بود که همان جا به محض ورودش جلوی در حیاط خبر را داد:
رقیه جان بابا مژدگانی بده بهم گفتند احتمال زیاد هنوز احمد زنده است!
آن چه را که شنیدم باور نکردم.
با بهت و تعجب پرسیدم:
چی؟!
حاج علی لبخند بر لب جلو آمد علیرضا را از بغلم گرفت و گفت:
انگار لطف خدا شامل حال تو و این بچه شده و هنوز عمر احمد به دنیاست
اشک در چشمم جوشید و با بغض گفتم:
راست میگید؟
حاج علی به تایید سر تکان داد و گفت:
چرا باید دروغ بگم؟
از خوشحالی همان جا روی زمین نمناک حیاط افتادم و سر به سجده گذاشتم و با صدای بلند گریستم و شکراً لله گفتم.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی اصغر اتحادی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
محو دیدن حرم شدم
غرق نور شد دلم...
کاش میشد از حرم، دگر
جای دیگری نرفت..
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 نظری کن🌱
ای توانگر☺️
که به دیدنت🥰
فقیرم😌
سعدی /✍
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1379»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
رایحــہ خــوش زندگــے🍃
با لبخــند صبح آغاز می شود :)
و لــبخند زیبای زمان با رایحه دلنشین صبح همراه است✨
آغوش تنفس را بگشــا🌬
چشم های جان را بکار گیـــر👀🫀
و آهنگ آرامش را بنـــواز🎼
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
🌻/مردے شبیه آسمان از ایل خورشید
🌻/با کوله بار نور و عرفان خواهد آمد
🌻/پاے تمام چشمه ها نرگس بکارید
🌻/نور دل چشم انتظاران خواهد آمد
🌻/یاس سپید من به صبح عشق سوگند
🌻/روزے شب ما هم به پایان خواهد آمد
#سلام_امام_زمانم
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
قبل از ازدواج و
قبل از اینکه جواب «بله»،
قلب خودت و اطرافیان رو شاد کنه، 🎉
فرصت مهم و بزرگیه
برای فکر کردن روی انتخابت 👌
مثلا اینکه
هم خودت و هم طرف مقابلت
به این سوال، صادقانه پاسخ بِدین،
که:
#هدفتون از ازدواج چیه ...؟
👈 شاید
سوال کلیشهای بنظر برسه، اما
اهمیتش در تفاوت این دو جوابه:
🔹برای رفع تنهایی و حتی شاید سرگرمی و انگیزههای مادی 💰⚡
🔸 رشد معنوی و
تکامل روحی و عاطفی ..💚
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
شما میدونستید
بهترین مُسـ💊ـکن
واسه درداتون #اسم کوچیکتونه؟
فقط شرطش اینه
از زبونِ کسے که باید
شنیده بشه☺💐
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
•کیــک خیــس شکلاتــے🎂🍫•
مواد لازم:
آرد ۱۲۵ گــرم ۱ پیمانه 🍥
شیــر ۱ پیمانه 🍼
سرکــہ ۱ ق غ
شــکر ۲۰۰ گرم ۱ پیمانه
روغــن ۱/۲ پیمانه
پودر کــاکــائو ۱/۲ پیمانه🍫
بکــینگ پودر ۱ ق م
جــوش شیرین ۱/۲ ق م
ســس شکلاتی:
شیــر ۱ پیمانه 🥛
خامـہ صبحانـہ ۱/۴ پیمانه
پودر شکر ۲ ق غ
پــودر کاکائو ۱ ق غ🤎
گاناش شکلاتی :
شــکلات ۱ پیمانه
خامه صبحانه ۱/۲ پیمانه
بادوم زمینــے ۱/۴ پیمانه🥜
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامانم یه تقویم بادصبا رو گوشیش داره
روزی پونزده بار اذان میگه. یعنی مطمئنم زن
بلال حبشی هم آنقدر در طول روز نوای
ملکوتی اذان تو خونهشون پخش نمیشد📿😐
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 929 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
یه خانم دلبر👱🏻♀
وقتی عصبانی میشه، هر چیزی از دهنش دراومد به همسرش نمیگه🤐
صبر میکنه🤭
سکوت میکنه🤫
آروم میشه☺️
بعد😍👇
تمرکز میکنه👻
فکر میکنه🤗
وتصمیم میگیره👏😍
نمیدونی چقدر پیش مَردت با شخصیت میشی😌
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🇮🇷𓆪•
.
.
•• #خادمانه | #شهید_جمهور ••
هِپــکـو⁉️
بـزرگـترین تولیدڪننده ماشینآلات
راهسازی و معدنے در ایران و
خاورمیانه🚜
و امـا بشنویـم از کسی ڪه
ناجی هِــپـکـو بـود . . .⚙
#ناجی_صنعت | #رئیسی_عزیز
#هپکو | #بازنشر_صدقه_جاریه🌱
.
.
در ࢪاھِ خدمت شد جآن فـدا
با یـاࢪان ، شهیدِ جمهوࢪ ما
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🇮🇷𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوسیوچهارم با حرف های محمد علی انگار تل
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوسیوپنجم
این که زمین خیس و سرد بود، این که چادر و لباس هایم گلی شد برایم هیچ اهمیتی نداشت.
آن لحظه از شوق این که شاید دوباره بتوانم احمد را ببینم و صدایش را بشنوم جز این که خدا را شکر کنم هیچ چیز دیگری برایم اهمیت نداشت.
مادر کمرم را گرفته بود و سعی داشت از زمین بلندم کند و راضیه و حمیده که از پشت پنجره اتاق ما را نگاه می کردند با خیال این که من غش کردم و از حال رفته ام سراسیمه به حیاط دویدند.
مادر به کمرم چنگ انداخته بود و با گریه شوق می گفت:
پاشو قربونت برم
چشمت روشن پاشو از روی زمین سرد پاشو بریم خونه دو رکعت نماز شکر بخون
راضیه با نگرانی پرسید:
چی شده؟ چرا غش کرده؟
مادر هم چنان که تقلا می کرد گفت:
غش نکرده از خوشحالی سجده رفته.
سرم را از روی زمین خیس و گلی برداشتم که راضیه ناباور از حاج علی پرسید:
از احمد آقا خبری شده؟
حاج علی به تایید سر تکان داد که راضیه با شوق پرسید:
پیداش کردین؟
حاج علی گفت:
یک نفر بهمون خبر داده احتمال زیاد احمد هنوز زنده است و توی یکی از انفرادی های دفتر مرکزی زندانیه
خانباجی دست هایش را به آسمان گرفت و گفت:
خدا کنه راست باشه ...
پس چرا این همه مدت که می گشتین هیچ خبری ازش نبود؟
حاج علی با شرمندگی به منی که همه وجودم امید و شوق بود نگاهی انداخت. آه کشید و سر به زیر گفت:
حقیقتش گفتم که احتمال داره احمد باشه شایدم نباشه
این کسی که امروز با پسردایی دامادم رفتیم پیشش گفت چند نفر هستن که قراره به زودی حکم تیرشون اجرا بشه
گفت جز چند تا از سرهنگ ها و کله گنده های ساواک کسی از هویت این ها خبر نداره
مادر وا رفته گفت:
پس حاج آقا چی اومدین مژدگانی میدین وقتی معلوم نیست احمد آقا جزو شون باشه یا نباشه
حمیده گفت:
بر فرضم باشه ... وقتی حکم تیرشون اومده چه فایده ...
وا رفته از آن همه شوقی که داشتم نگاه به دهان حاج علی دوختم که گفت:
امید واهی ندادم حاج خانم ...
با مشخصاتی که ما از احمد دادیم تایید کرد کسی با این خصوصیات رو توی دفتر مرکزی دیده فقط اسمش رو نمی دونست
اسم و نشونی یکی از اون سرهنگ ها رو داد گفت فردا برم پیشش
گفت اگه دمش رو ببینم و هر چی خواست نه نیارم میشه احمد رو آزاد کرد
حاج علی نگاه به من دوخت و گفت:
بابا جان تو نگران هیچ چی نباش
حتی اگه بهای آزادی احمد دادن جون خودم باشه جونم رو میدم تا احمد برگرده
هر چی بخواد میدم خونه ام حجره ام باغم هرچی دارم و ندارم ولی احمد رو بر می گردونم پیشت
بهت قول میدم
تو غم به دلت راه نده و فقط دعا کن فردا به خیر بگذره و راضیش کنم
امیدوار به رویش لبخند زدم و گفتم:
دست تون درد نکنه
ان شاء الله احمد میاد خودش همه زحمتاتون رو جبران می کنه
_احمد آزاد بشه سالم باشه خودش جبرانه
حاج علی نگاهی در جمع مان چرخاند. علیرضا را به سمت مادر گرفت تا بغلش کند و گفت:
ببخشید حاج خانم مزاحم شدم اذیت شدید.
اون قدر خوشحال بودم که نتونستم خود دار باشم و تا اومدن حاجی معصومی صبر کنم
مادر علیرضا را بغل گرفت و زیر چادرش برد و گفت:
خدا ببخشه لطف کردین تشریف آوردین
ان شاء الله خدا چشم تون رو به آزادی احمد آقا روشن کنه
حاج علی تشکر کرد و بعد از خداحافظی رفت.
رقیه با ذوق مرا بغل گرفت و من دلخوش به نور امیدی که حاج علی در دلم روشن کرده بود با حس خوبی که داشتم لبخند می زدم و الحمد لله می گفتم.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان مجید، خدابخش، اصغر و محمد رضا ضیائی* صلوات🇮🇷
*مجید ضیائی ۱۲ ساله در تظاهرات پیش از انقلاب به دست نیروهای پهلوی، خدابخش ضیائی ۱۸ ساله ۱۵ آذر سال ۱۳۶۰ در عملیات طریق القدس، اصغرضیائی در ۱۶ سالگی ۱۲ شهریور سال ۱۳۶۰ در جنوب کرخه و محمدرضا ضیائی ۱۴ ساله ۱۱ آبان سال ۶۱ در عملیات محرم در محور عین خوش به شهادت رسیدند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوسیوششم
بعد از مدت ها آن شب با دل خوش و امید دیدار مجدد احمد خوابیدم.
از صبح که بیدار شده بودم با ذوق و شوق به کارهای خانه رسیدم، علیرضا را حمام بردم و کمی به خودم رسیدم.
انگار بعد از مدت ها خون به زیر پوستم دویده بود و صورت بی روح و رنگ پریده ام گل انداخته بود.
با ذوق و شوق فراوان تا شب مناظر آمدن آقاجان یا حاج علی ماندم تا با خبری خوش دوباره دلشاد شوم.
بعد از نماز مغرب بود که آقاجان و حاج علی به خانه آمدند.
همین که نشستند سریع برای شان چای ریختم و دو زانو مقابل شان نشستم و چشم به دهان حاج علی دوختم.
حاج علی گفت:
باباجان فردا صبح ساعت 8 آماده باش اول وقت با هم بریم جایی
مادر که با چادر گلدارش رویش را گرفته لود پرسید:
خیر باشه کجا میخواین برید؟
حاج علی قندش را در چایش خیس کرد و گفت:
خیره ان شاء الله
امروز رفتم دفتر مرکزی ساواک
با کلی رشوه و بدبختی و التماس تونستم برم پیش همون سرهنگی که گفتم از اسامی خبر داره و قراره حکم تیر رو ... اجرا کنه
گفت اسم احمد هم جزء هموناست ...
قلبم به شدت می تپید و منتظر بودم حاج علی حرف هایش را به یک خبر خوب ختم کند.
حاج علی سر به زیر گفت:
بهم گفتن پس فردا سحر قراره حکم رو اجرا کنن
خانباجی محکم در سرش زد و گفت:
با جده سادات خودت کمک کن...
اشک در چشمم جوشید.
تمام ذوق و شوقم از بین رفت.
دلم می خواست فریاد برنم، آن قدر خودم را بزنم و جیغ بکشم که عمرم تمام شود.
حاج علی با انگشت شصت و اشاره اش چشم هایش را فشرد و آه کشید.
آقاجان شانه اش را فشرد.
مادر با گریه زیر لب نوحه می کرد:
خوب شد مادرت مرد این روزا رو ندید .... ای بیچاره دختر من
ای سیاه بخت و سیاه اقبال دختر من ...
آقاجان گفت:
هنوز امیدی هست خانم ... چرا این طور میگی؟
مادر با گریه گفت:
دیگه چه امیدی هست حاجی؟
آقاجان گفت:
حاج علی بگو دیگه
حاج علی آه کشید و گفت:
حقیقتش کلی به اون سرهنگ التماس کردم گفتم هر چی بخوای بهت میدم ولی سفت تر از این حرفا بود و قبول نمی کرد
می گفت می خواستی جلوی پسرت رو بگیری ضد امنیت کشور خرابکاری نکنه
دیگه نمی دونستم چه کار کنم
به پاش افتادم التماسش کردم گفتم تازه داماده
عروسش هنوز 14 ساله است و بچه اش تازه سه ماهش تموم شده
نمی دونم چی شد دلش به رحم اومد گفت فردا زن و بچه احمد رو ببرم پیشش ببینه
حاج علی نگاه به من دوخت و گفت:
شاید با دیدن تو و این بچه دل سنگش به رحم بیاد و فرجی بشه.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیر علی سلطانی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
از قلب عاشقم به شما
تا به روز حشر
هر لحظه، صد سلام و
هزاران درود باد
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 هر جا❕
که هستی حاضری🌱
از دور در ما ناظری☺️
﮼𖡼 شب▪️
خانه روشن میشود💡
چون یاد نامت میکنم🥰
مولانا /✍
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1380»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
🌱امــروز
روز جدیدیــہ🤍
🗒کـہ یـک صفحــہ خالــے
آمـاده برای نوشــتن اون وجــود داره📝
نوشتــن متن در اون صـفحہ بر عهده توئهـــ ✋🏻
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امام حسین(ع) : «مَاذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَا الّذِى فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ؟».
امام حسين (ع) فرمود: «پروردگارا! آن كه تو را نيافت، چه يافت و آن كه تو را يافت، چه از دست داد؟».🫂✨
منبع:یحار الانوار، ج 95 ،ص 226 ،ح3
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🌿𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
دستخطی دارم از او بر دلِ خود یادگار
عشق کاری کرد با قلبم که چاقو با انار🔪❤️🩹
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
تصویــــر قشنگ قــاب چشمانم باش😍
تنهـــــا سبب شــــــادے پنهـــانم باش
دلواپسےام پشت سرت بیخود نیست
تو جــ💓ــان منے مواظب جانم باش
#اسماعیل_علیخانے
#خداحفظتکنه💐
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
هنـوزم دستمال ڪاغذی
رو همینطورۍ میندازۍ
تو کیفت؟!🤔🧻
بیا بهت یـاد بدم چطور یھ
جا دستمال ڪاغذۍ جیبی
درست ڪنی😍☝️
خیلۍ آسون و راحـت💛🍋☁️
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
•𓆩🙍♂𓆪•
.
.
•• #منو_مجردی ••
💬 چند شب پیش مادر بزرگم حالش
خیلی بد شده بود بردیمش بیمارستان،
بعد قرار شد بستریش کنن، هنوز لباساش
رو عوض نکرده بود، خوابید رو تخت؛
یه پرستار خیلی جدی اومد گفت
شما مریضی یا بیمار❔🤨
مادر بزرگ منم گفت هیچ کدوم!
دکترم، خوابیدم اینجا استراحت کنم
بعد مریضامو ببینم😎
پرستاره قرمز شده بود🥵
دیگه ما ندیدیمش😂😂😂
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 930 •
#سوتے_ندید "شما و مجردیتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩مجردییعنی،مجردی𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🤦♂𓆪
enc_16318853138213434745132 (1).mp3
1.47M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
یا خیر حبیب و محبوب
#شب_جمعست_هوایت_نکنم_میمیرم
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
باورش با تو
چطوریش با خدا(:💚✨
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🇮🇷𓆪•
.
.
•• #خادمانه | #شهید_جمهور ••
🔴 در دوران ریاست جمهوري رئیسي
چه کارهايي انجام شد؟!
▫️دســتِ "او" در آسمـــان
دسـتِ شهــادت را گــرفت
بـال در بـال شهــــــادت
مزد خدمت را گرفت
| #رئیسی_عزیز |
| #سید_خدا |
- ء💚
.
.
در ࢪاھِ خدمت شد جآن فـدا
با یـاࢪان ، شهیدِ جمهوࢪ ما
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🇮🇷𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوسیوششم بعد از مدت ها آن شب با دل خوش
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوسیوهفتم
برای اولین بار واقعا در حالتی بین خوف و رجاء بودم. رجاء و امید به نرم شدن دل آن سرهنگ و ترس از تیرباران احمد بدون آن که بتوانم بار دیگر تو را ببینم.
راضیه می گفت به خاطر جو انقلابی شهر و مملکت جرات این کار را ندارند چون می دانند خشم مردم بیشتر می شود اما اویی که رشوه نمی خواست چرا باید چنین حرفی بزند.
تمام آن شب همه مان بیدار بودیم و تا صبح قرآن و نماز می خواندیم، دعا می کردیم و اشک می ریختیم.
بعد از اذان صبح و نماز علیرضا را آماده کردم و همراه آقاجان راهی حرم شدم.
هر چه توانستم به امام رضا التماس کردم هر چه خیر است اتفاق بیفتد و خودش دل های مان را آرام کند.
سوار بر ماشین آقاجان به در خانه حاج علی رفتیم و با راهنمایی های او به دیدار سرهنگ ساواکی رفتیم.
آقاجان در خیابان ماشین را پارک کرد و خواست پیاده شود که حاج علی گفت:
حاجی شما تو ماشین بمون
فکر نکنم قبول کنن بیای
آقاجان گفت:
حالا میام قبول نکردن بر می گردم.
حاج علی دست روی شانه آقاجان گذاشت و گفت:
نه حاجی نیای بهتره ...
حاج علی به ریشش دست کشید و گفت:
ته دلم حس می کنم قراره اتفاق بدی بیفته ... دعا کن به خیر بگذره
آقاجان دستش را روی دست حاج علی گذاشت و گفت:
خدا خودش ان شاء الله به خیر بگذرونه
همه مون یک حال داریم.
آقاجان به سمت من چرخید و گفت:
باباجان داری میری حتما به خودت و بچه ات آیة الکرسی بخون.
زیر لب چشم گفتم و خواستم ساک وسایل علیرضا را بردارم که آقاجان گفت:
اینو بذار باشه الکی بار خودت رو سنگین نکن
باز هم زیر لب چشم گفتم و علیرضا را زیر چادرم بردم و همراه حاج علی از ماشین پیاده شدیم.
از عرض خیابان گذشتیم و وارد آن دفتر پر از خوف و جنایت، محل اجتماع شیاطینی از جنس انسان شدیم.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد وکیلی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•