💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستوسیوهشت
:_با اجازه ی پدر و مادرم...بله
صدای کل بلند میشود.
عاقد از مسیح هم وکالت میگیرد و خطبه جاری میشود...
تمام شد..حالا من یک بانوی متأهل محسوب میشوم...
باورم نمیشود... من چه کردم خدایا!
نکند اشتباه کرده ام؟.. نه..نه.. فکر و خیال بیهوده است.. من به او توکل کرده ام...
مانی جعبه هایی به دستمان میدهد.
زنعمو میگوید:پسرم،حلقه رو دست خانمت کن...
قلبم هری میریزد...
نه،اینجا جزء نقشه نیست.
التماس را در چشمانم می ریزم و از آینه به چشمانش خیره می شوم.
استیصالم را درمی یابد و صدایش،آتش قلبم را خاموش میکند.
لحنش عصبی به نظر میرسد.
+:مامان جان،نه دیگه،کافیه.... بیا نیکی حلقه ات رو..
و جعبه ای به دستم میدهد.
خودش هم سریع حلقه ی طلایی سفیدش را داخل انگشت دست چپش فرو میکند و از جا بلند
میشود.
باورم نمیشود...تو ... نجاتم دادی... با کمک فاطمه حلقه را دست میکنم.
رینگ سفید،ظریف،ساده و بدون نگین..
همان که میخواستم...
زنعمو جلو میآید و بغلم میکند.
:_مبارکه عزیزم... ببخش این رفتار مسیح رو..اهل رسم و رسوم نیست...میدونی که..
ببخشم؟؟از مخمصه نجاتم داد..مدیون او شده ام..
در آغوش مامان فرو میروم،آغوشی که مدت ها حسرتم بود..
فاطمه را بغل میکنم و حس میکنم بار سنگین روی دوش هایم خالی شد...
نگاهم به او میافتد.
گوشه ی دفترخانه ایستاده و هر دو دستش را در جیب های شلوارش فروکرده..
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝