عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_صدوبیستوپنجم منتها ما که کشف و شهودی نداریم از هیچی خبر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوبیستوششم
با این کار هم که نهایت سعادت رو به دست میاری
خب چرا اینکارو نکنی؟
مکث کوتاهی کردم
بعد دوباره ادامه دادم:
در مورد آیه ۱۲ سوره ابراهیم یه چیزی بگم کاملا تجربیه
حالا میتونید بپذیرید یا نه
هر چی در پذیرش اسلام پیش میری و سبک زندگیت رو بیشتر باهاش منطبق می کنی احساس میکنی با کائنات در قوانین خلقت همسو شدی و به منطق هستی نزدیک شدی و لذت میبری از درک پدیدهها و فلسفه اتفاقات که کمکم برات مقدور میشه
انگار یه چشم جهان بین بهت دادن
مثل همون وقتی که تمرین بدنسازی میگیری از مربیت
اولش سخته بعد کم کم احساس میکنی بدنت داره رو میاد کلی کیف می کنی با تمرینات
این احساس رو در حد بسیار متعالی تر بهت میده
هرچی برنامههای خدا رو پیاده میکنی ادراکت فعال تر میشه حقایق رو با عمق بیشتری درک می کنی چیزهایی که تا قبلش نمی فهمیدی به نوبت برات روشن می شه قشنگ احساس رشد میکنی خیلی جذابه خیلی خیلی!
بگذریم
آیه ۲۴ تا ۲۶ به یه شجره طیبه و شجره خبیثه اشاره میکنه که مفهوم نماد همون جبهه حق و باطله
_ آیه ۳۳ چرا میگه ماه و خورشید را مسخر شما ساخت ما که اختیاری روی اجرام نداریم!
_ یعنی بهشون برنامهای دادم که به درد شما روی زمین بخوره
همین طور هم هست دیگه با محاسبات اپسیلونی همه چیز دقیقاً طوری طراحی شده که حیات بر زمین در بهترین حالت ممکن مقدور باشه و یک عده معتقدن همه اینا اتفاقیه که خیلی هم جالبه!
۵۲ هم یک فراخوان عمومیه که بدون هیچ خط کشی و مرزبندی همه مردم رو دعوت میکنه
خب این خیلی جذابه دیگه شما جایی در جهان سراغ داری که بدون هیچ شرطی همه انسانها رو بپذیره جز دین؟
من الان هر چقدر هم از افتخارات نژادم بگم ژانت که نمیتونه ایرانی بشه یا برعکس من فرانسوی
ولی همه میتونن مسلمان باشن
این امکان برای یکی شدن خیلی جذابه که مردم بهش بی توجهن
این که این گنج مال همه است و هیچکس ازش محروم نیست
هیچکس نمیتونه بگه این امکان رو نداشتم
پس برعکس ادعای عهدعتیق دین خدا تنها راه اتحاد بشره
دینی که تحت لوای امت آحاد بشر رو از همه نوع کنار هم جمع میکنه
و همین هم جذابش میکنه!
جزء چهاردهم سوره حجر آیه ۹
این حفاظت از قرآن در طول تاریخ هم ثابت شده
چون اگر قرآن تحریف شده بود حداقل باید دو نسخه یا چند نسخه ازش وجود می داشت مثل انجیل که الان ۵ نسخه ازش وجود داره
ولی امروز همه جای دنیا همه نوع مسلمان با بیشترین تفاوت هایی که ممکنه داشته باشن قرآنشون یکیه و هیچ قرآن دومی وجود نداره
یعنی از اون تکفیری و وهابی و اون شیعه و سنی همه و همه با وجود این همه تفاوت که دارن قرآن شون یکیه درحالی که خیلی عادی بود با اینهمه تفاوت الان چند نوع قرآن با تفاوت های جزئی داشته باشیم
مثلاً داشتیم قرآن علی قرآن عمر قرآن ابوهریره قرآن ائمه اربعه قرآن صادق قرآن بنی امیه قرآن بنی عباس قرآن ابن تیمیه و...
ولی نداریم خیلی عجیب نیست که با این همه اختلاف ریشه ای قرآن همه فرق یکیه؟
اصلا عجیب نیست یک کتاب تاریخی اینهمه سال تک نسخه ای باقی بمونه؟
جز حراست الهی چی میتونه باشه علتش؟!
چون قرآن معجزه پایدار و آخرین نسخه هدایته باید سالم بمونه و به دست همه ابناء بشر برسه شاید خواستن استفاده کنن!
سوره نحل آیه ۵۷ واضحه که خدا از اینکه بگن دختر داره و نگن پسر داره ناراحت نیست
برای خدا فرقی نمی کنه از ریشه نفی میکنه میفرماید من اصلا فرزند ندارم
قضیه اینه که میگه ببین این ها چطور دینداری می کنن چقدر مسخره
اون چیزی که خودشون دوست دارن رو به خودشون نسبت می دن و دقیقا چیزی که بدشون میاد رو به خدا
یعنی دختر رو برای خودشون نمی پسندن ولی به خدا نسبت میدن که خدا دختر داره
اینه که مسخره است اینه که خدا رو بیشتر از اصل مطلب عصبانی کرده که شما دارید خدا رو با این سنتها مسخره میکنید
آیه ۵۹ هم صراحتا میگه درباره فرزند دختر بد حکم می کنند
یعنی در تولد نوزاد دختر و پسر نباید فرقی قائل شد
ادامه دادم:
آیه ۷۸ حدیثی دارن پیامبر که دنیا رو نسبت به جهان آخرت به شکم مادر و جهان بیرون تشبیه می کنه
جنینی رو فرض کنید که در رحم مادر داره زندگی می کنه
جهانی جز اون فضای کوچک تنگ و تاریک نمیشناسه و نمیخواد هم بشناسه به خاطر همین موقع به دنیا آمدن گریه میکنه
چون احساس می کنه مرده و دنیاش رو از دست داده
احساس بدی پیدا میکنه اما وقتی جهان رو میبینه قطعاً اصلاً قابل مقایسه با جایی که قبلاً بوده نیست و هیچ وقت هم حسرت اون فضای کوچک و تاریک رو نمیخوره
فقط این پل این گذر براش یکم ناشناخته است
بعد از به دنیا آمدن دیگه مشکلی نداره
ولی قبل از به دنیا آمدن هیچ تعریفی از دنیای جدید نداره
چه جوری رشد پیدا میکنه؟
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوبیستوششم
همه ترسیدیم که نکند اتفاق بدی افتاده باشد.
مادر احمد که نمی دانست چه شده سوگل را نوازش می کرد و او هم به گریه افتاد.
سوگل بعد از این که کمی آرام گرفت با صدایی لرزان آهسته گفت:
مادر جان من ... من حامله ام!
برای لحظه ای مهمان خانه در سکوت فرو رفت و بعد صدای جیغ شادی همه بلند شد.
مادر احمد با صدای بلند جیغ شادی کشید و سوگل را در بغل گرفت و با صدای بلند گریست.
من و خیلی های دیگر هم به گریه افتادیم.
مادر سوگل را از خودش جدا کرد و با گریه پرسید:
مطمئنی دخترم؟
از کی فهمیدی؟
سوگل با گریه گفت:
حدودا یک ماه بود حالم بد بود.
یه ماه بود سر درد و سرگیجه داشتم فکر می کردم مال روزه است.
قبلش هم از شب مجلس عروسی داداش احمد بعضی روزا حالم به هم می خورد و بالا می آوردم.
اصلا فکرشم نمی کردم باردار باشم.
محمد که دید حالم خوب نمیشه هی داره بدترم میشه دیروز منو برد دکتر و آزمایش دادم.
معلوم شد باردارم.
الان از پیش هما ماما میام.
میگه بچه ام سه ماهشه.
باورتون میشه؟!
دوباره همدیگر را در آغوش کشیدند و گریه کردند.
زمزمه خدا را شکر از هر طرف مهمان خانه به گوش می رسید.
مادر سوگل از خوشحالی به سجده شکر افتاده بود.
زکیه و زهرا سوگل را بلند کردند بوسیدند و تبریک گفتند.
خوشحالی در چهره همه پیدا بود.
من هم جلو رفتم و با خوشحالی سوگل را بغل کردم و تبریک گفتم.
سوگل هم با گریه و اشک تشکر کردند.
عمه مریم و خیلی های دیگر هم با گوشه روسری اشک شادی شان را پاک می کردند.
با شادی سوگل دل همه شاد شده بود.
کم کم سفره پهن شد و مهمان ها همه سر سفره نشستند.
من و زن عموهای احمد در پهن کردن و چیدن وسایل سفره کمک می کردیم.
شام چلو مرغ همراه با ماست و سبزی تازه و دوغ بود.
بعد از صرف شام و جمع کردن سفره لباس پوشیدم تا به مطبخ شان بروم و در شستن ظرف ها به زیور و مهتاب خانم کمک کنم.
یکی از سینی های بزرگ ظرف را برداشتم و از مهمان خانه خارج شدم.
حیاط پر از آقایانی بود که یا کنار هم به حرف ایستاده بودند و یا در رفت و آمد بودند.
سینی سنگین بود و نگه داشتن هم زمان آن و چادرم کار سختی بود.
اولین پله را که پایین آمدم احمد جلویم سبز شد.
با دیدنش لبم به خنده باز شد.
احمد سینی را از دستم گرفت و سریع پرسید:
این جا چه کار می کنی؟
اینو چرا برداشتی سنگینه
رویم را با چادرم گرفتم و گفتم:
میخوام برم مطبخ به زیور خانم تو شستن ظرفا کمک کنم.
_دستت درد نکنه ولی لازم نیست برو داخل
_اما آخه ظرفا زیاده اذیت میشن.
میرم یکم کمک می کنم ...
_عزیزم لازم نیست.
حاج بابا از بیرون کسی رو آورده کارها رو انجام میدن.
شما برگرد داخل.
این را گفت و بدون هیچ حرف دیگری رفت.
من هم به مهمان خانه برگشتم.
کم کم مهمان ها خداحافظی کردند و رفتند.
قبل از همه عمه مریم خدا حافظی کرد و رفت.
تا آخر شب منتظر بودم احمد مرا صدا بزند تا با هم به خانه برگردیم اما خبری از احمد نبود.
با خودم گفتم حتما در حال کمک است و تا کارها تمام نشود نمی آید.
سوگل خداحافظی کرد تا برود ولی چند لحظه بعد دوباره برگشت و از من خواست حاضر شوم تا با آن ها به خانه برگردم.
تعجب کردم ولی چیزی نگفتم.
از مادر و خواهران احمد خداحافظی کردم و همراه سوگل رفتم سوار ماشین محمد آقا شدم.
محمد آقا بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
احمد ازم هواست ازتون عذر خواهی کنم که بی خبر رفت.
کسی نبود عمه مریم رو برسونه احمد عمه رو برد چناران و ازم خواست شما رو برسونم خونه.
خودش تا آخر شب بر می گرده.
اگرم دوست دارین تشریف بیارید منزل ما.
خوشحال میشیم.
تشکر کردم و گفتم:
نه ممنون مزاحم نمیشم بی زحمت منو برسونید خونه خودمون.
محمد چشم گفت و مرا به خانه مان رساند.
جلوی در خانه که توقف کرد کلید گرفت و به داخل حیاط رفت تا چراغ برایم روشن کند.
وقتی برگشت هر چه تعارف کردم داخل بیایند و از آن ها پذیرایی کنم قبول نکردند و بعد از تشکر و خداحافظی رفتند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•