•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوچهلوهشت
زیرلب مینالم:بـــابــــا
مامان آرام طوری که همه بشنوند میگوید: ای بابا مسعود مگه نمیدونی،نیکی نمیتونه با ایشون
دست بده،به هرحال یه نگاه به ریش و یقه ی لباسش بنداز .
طوری میگوید(نمیتونه با ایشون دست بده) که نزدیک است خودم هم باور کنم که با همه دست
میدهم جز سیاوش....
سرم را بالا میگیرم تا واکنشش را ببینم،از چشمانم بخواند که نباید باور کند.
اما او سرش پایین است و لبخند کمرنگی روی لب هایش.
یعنی باور نکرده؟
بابا در جواب مامان میگوید: آها،راس میگی... اما خب مگه شما آقاسیاوش،تو این سالا که لندن
بودین،یعنی تا حالا با هیچکس،چی میگین شما... آها،مصافحه نکردی؟
سیاوش سرش را بالا میگیرد و بااعتماد به نفس میگوید: نه ،اصلا
بابا پوزخند میزند:نه بابا؟ مگه میشه؟نکنه دست دادن هم گناهه؟
سیاوش دوباره سرش را پایین میاندازد.
حاج خانم میگوید:آقای نیایش،من از پسرم مطمئنم...
بابا کمی روی مبل جابه جا میشود و پای چپش را روی پای راستش میاندازد.
به طرف حاج خانم برمیگردد و با لحن تمسخرآمیزی میگوید:از کجا اینقدر مطمئنین؟پسر
پیغمبر که نیس...به هرحال جوونه،اونجام که مثل ایران نیست..
حاج خانم با اطمینان میگوید: از تربیتی که کردم...از نون حلالی که بابای خدابیامرزش سر سفره
مون گذاشته..همونطور که شما از نیکی مطمئنین.
بابا آرام میشود،جواب حاج خانم محکم اما شمرده شمرده بود.
منیر چای میآورد،بابا دوباره شروع میکند :
:_خب پسر... بگو ببینم چی داری؟
ضربان قلبم،هرلحظه بالاتر میرود. چرا جمعمان،شبیه مجالس معمولی خواستگاری نیست؟
آقاسیاوش میگوید
+:والّا یه خونه خریدم تو تهران،ولی سرمایه ام هنوز اونجاست..
:_ارزش کل سهامت چقدره؟
با دستمال،پیشانی اش را پاک میکند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•