عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_چهل_ونه ♡﷽♡ منتظر میمانم تا کارشان تمام شود.طبق معمول پدر و پسر هم
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_پنجاه
♡﷽♡
طاهره خانم مدام دستور میداد و الیاس را کلافه کرده بود! نذری پزان داشتند و دوباره خانه شلوغ
شده بود.
امیرحیدر از صبح روی طرحش کار میکرد و اول صبح عذر خواهی هایش را کرده بود! خب اون نیاز
به کمی درک شدن داشت و کاش راهی بود تا مادرش را بفهماند که چه کارهای مهی روی سرش
ریخته.
راحله درحالی که با شیشه شیر به دخترش شیر میداد وارد اتاق امیرحیدر شد.
_داداش دستت درد نکنه راضی به زحمت نیستیما!
امیر حیدر سرش را از کتاب بالا می آورد و با لبخند به خواهرش نگاه میکند و میگوید: بابا چرا
هیچکی درک نمیکنه چقدر کار ریخته رو سرم؟
راحله روی صندلی کنار امیرحیدر مینشیند و درحالی که سارا را تکان تکان میدهد غرغر میکند:کارا
که تموم شد! لااقل بیا برو نذری هارو پخش کن!
امیرحیدر لا اله الا اللهی میگوید و از جا بلند میشود! اینکه کاری بکند و قائله را ختم به خیر کند
منطقی تر از این بود که هر دفعه توضیح بدهد که کار دارد!
یا الله گویان وارد حیاط میشود و دختر های فامیل خودشان را جمع و جور میکنند!تنها نگار است که
اندکی احساس راحتی میکند! دستور مهری خانم است! آرام سلامی میگوید و کاسه های یکبار
مصرف را از هم جدا میکند.طاهره خانم با ملاقه هرکاسه را پر از آش میکند و بقیه آنرا تزیین
میکنند.
روبه امیرحیدر میگوید:حیدر مامان بیا اینا رو ببر پخش کن!
امیر حیدر چشمی میگوید و یاعلی گویان سینی را بر میدارد و بعد الیاس را صدا میزند.طاهره خانم
میپرسد:چیکارش داری؟
_بیاد کمکم ببریم اینا رو پخش کنیم دست تنها که نمیتونم
طاهره خانم فرصت بدست آمده را غنیمت شمرده میگوید:دستش بنده
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_چهل_و_نه آخیشی گفت و سعی کرد قدم برداره که انگار پای راستش قفل
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_صد_و_پنجاه
توکلت کجا رفته؟ ... پس صبرت کو؟ ... پس اون همه ایمانت کو؟ ... تو همون فاطمه ای که بزرگترین مشکلاتم تکونت نمیداد؟ ...
فاطمه گریه میکرد و چیزی نمی گفت... سهیل نگاه تاسف باری بهش انداخت و گفت: چرا حرف نمیزنی؟! ... میدونی سکوتت داره اذیتمون میکنه؟ ... صدات خونمون رو گرم میکرد ... داری از من و ریحانه دریغش میکنی فاطمه...
وقتی سکوت و گریه فاطمه رو دید، با دستهاش اشکاش رو پاک کرد، نفسی کشید و با مهربونی گفت: میتونی خودت لباسهات رو بپوشی؟
فاطمه با صدایی که از ته چاه می اومد گفت: آره
-خیلی خوب، من بیرون ایستادم، پوشیدی صدام کن...
داشت از جاش بلند میشد که فاطمه گفت: خودم میام
سهیل برگشت و نگاهی به فاطمه کرد و گفت: بچه شدی فاطمه ... خیلی بچه شدی...
و از حمام بیرون رفت
-پاهات هر روز قوی تر میشه، اما انگار زبونت رو جدی جدی موش خورده
...-
-ای خدا! روزگار ما رو ببین، یه روزی نمی تونستیم این فاطمه خانوم رو ساکت کنیم ... حالا باید التماس کنیم که یه ذره ازاون صدای قشنگش رو نصیبمون کنه .... باشه خانوم خانوما ، حرف نزن ... من صبرم زیاده ...
توی دلش گفت: تو نمیدونی که چقدر دلم برای بغل کردن و بوسیدنت تنگ شده ... صبرم زیاده، اما دیگه دارم کم میارم ... بی تابتم ... خدایا خودت کمکمون کن...
بعد هم در حالی که کانال تلویزیون رو عوض میکرد گفت: هفته دیگه بیکارم، پایه ای بریم مسافرت؟
-آره
سهیل که از جواب فوری فاطمه تعجب کرده بود لبخندی زد و گفت: به به، خوب ... کجا بریم؟
-میخوام برم سر مزار علی...
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••