عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_چهل_ودو ♡﷽♡ آیه با اینکه از چشمهاے زهرا عشق را میخواند اما از این شخصیت
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_چهل_وسه
♡﷽♡
[فصل هفتم]
[آیه]
گردنم را ماساژ میدهم مامان عمه برایم شربتے می آورد تشکر میکنم و بعداز بسم الله گفتن یک نفس آنرا سر میکشم مامان عمه چپ چپ نگاهم میکند و غرغر کنان میگوید: خانم از
وقتے که حرف آدم حالیت شده بهت میگم زشته اینجوری آب و غذا خوردن
میخندم و میگویم:وااای سخت نگیر عقیله جون دیگه!!میگوید:حالا تعریف کن ببینم چے شد؟
روی مبل راحتی دراز میکشم و میگویم:واے نمیدونے چه دختر نازیه مامان عمه یعنے خانم به تمام معنا چقدرم خوشکله! همه چیز تموم از نظر اخلاقے بیسته بیسته خیلے سنگینه! فکر نمیکردم ابوذر کج سلیقه همچین دخترے رو انتخاب کنه
مامان عمه که حسابے ذوق کرده بود گفت: حالا موافقه؟
قلنجم را میشکنم و میگویم : یه حسے بهم میگه از خداشه!
بلند میخندد : تو بگے از خداشه یعنے هفته دیگه عروسیه پس!
آرام میخندم و صداے گوشی موبایلم از اتاق بلند میشود...واقعا داشت گریه ام میگرفت من خیلے خسته بودم مامان عمه که حال زارم را دید گوشیم را از اتاقم آورد و سرے به تاسف برایم تکان
داد با لبخند خسته اے جواب برادرم را دادم: سلام آقا ابوذر جانم؟
_سلام آیه جان خوبے؟
مامان عمه اشاره میکند که گوشے را روے آیفون بگذارم :فداے تو جانم کارے داشتے؟
تعللی میکند و میگوید:عمه خوبه؟
بے صدا میخندم:آره داداشم اونم خوبه! دیگه؟
سکوت میکند و نفس عمیقے میکشد :دیگه هیچی! خداحافظ
و بعد گوشے را قطع میکند هر دو به قهقه زدن مے افتیم مامان عمه از ده تا صفر را معکوس میشمارد تا ابوذر زنگ دومش را بزند شماره سه بود که دوباره زنگ زد
سرخوش جوابش را دادم: خب چرا حرفتو نمیزنے؟
کلافه میگوید:آیه خب من الان باید براے چے بهت زنگ بزنم؟ خوشت میاد اذیت میکنے؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_چهل_ودو نگاهی به سعید کرد و بعد عینکش را به چشم زد ... ___________ ماش
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_چهل_وسه
استاد چند لحظه ای به شروین خیره ماند و بعد نگاهش را به خیابان دوخت.
- برو راست
وقتی پیچید شاهرخ دوباره پرسید:
-ساکت بودن هم جزو عادته؟
-مشکلی داره؟
- ابداً. فقط فکر کردم ناراحتی
شروین با تمسخر گفت:
-ناراحت؟ من اگه خوشحال باشم عجیبه
-چند سالته؟
دنده را عوض کرد.
-23. تو چی؟
-35
- بهت نمی آد. جوون تر می زنی
-جدا؟ بابام که اعتقاد داره پیر مردم!
استد این را گفت و خندید. شروین هرچخ فکر کرد نفهمید کجای این حرف خنده دار است!
-. برو چپ. آ... بعد از پل هوایی ...آره، همین جا. خوبه ممنون
تشکر کرد و پیاده شد.
-کدوم خونه است؟
-داخل کوچه است. تشریف نمیارید؟
شروین نگاهی به داخل کوچه انداخت.
- نمی دونم
- خوشحال می شم یه چایی با هم بخوریم
شروین مردد بود. استاد اضافه کرد:
-البته اگر منتظرت هستن و نگران می شن اصرار نمی کنم
شروین پوزخندی زد:
- من کسی رو ندارم که نگرانم بشه
بعد کمی فکر کرد. نگاهی به چهره آرام استاد و لبخند روی لبانش کرد و گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒