[• #ویتامینه ღ •]
« مردان در عمل دوست داشتن را بیان میکنند ! »
💌 بیشتر مردان ترجیح میدهند احساسات و حس دوست داشتن را با انجام برخی کارها بیان کنند، مثلا وقتی برخلاف میل باطنیشان، همراه شما در یک مهمانی خانوادگی شرکت میکنند، دوست داشتن خود را نشان میدهند.
👈 حتی خرید کردن روزمره و
زیباسازی محیط هم بیانگر این
است که شما را خیلی دوست دارند
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•ღ•] @asheghaneh_halal
#چفیه🌷🍃
شهیدشوشتری
بادیدناینعکسگفت:
عکس عجیبے است...
#نشستهها پرواز ڪردند،🕊
ولے ما #ایستادهها ،
هنوز هم ایستاده ایم!
کاشکے منهم تویاینعکس
آن روز مےنشستم،
بلڪه تا امروز #شهید شده بودیم!💔
[سردار شهید نورعلےشوشتری
نفر اول ایستاده از سمت چپ
در تصویر]
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
•🕊• @Asheghaneh_halal •🕊•
#ریحانه
🌷|○ سربازان
💚|○ امامزمـانعج
✋🏻|○ از هیـچ چیز
💥|○ جز گناهانشـان
😊|○ نمیترسند!
#شهیدسیدمرتضیآوینی 🌱🥀
@asheghaneh_halal 🍃🎈
🌸🍃
🍃
#خادمانه
✨/ راستےخدیجه، سفیدبخت ترین عروس شهر، به کدام ضریح دخیل بسته بود؟ به کدام ریسمان چنگ زده بود که نصیبش، ارزش مندترین انسان عالم شد؟ آری خدیجه خوشبختترین
زن عالم شد. این پیوندآسمانے
بر عالمیان مبارک باد./✨
#سالگردازدواجپدرومادرامتمُبارڪ💐
•• @asheghaneh_halal ••
🍃
🌸🍃
💐🍃
#خادمانه
آسمان مےخندد این اتفاق زیبا را
زمین کِل مےڪشد این پیوند آسمانے را..
•• سالگــرد ازدواج پیامبر(ص)و
حضرت خدیجه(س) مبارڪ❤️••
#ایندامادیمبارکاست😍🍃
|💓| @asheghaneH_Halal
💐🍃
[• #شهید_زنده •]
برات #سرود نمیگم الاݧ
برات میخوام #قصه.📖..
شب عملیات بگم
که مۍگفت:
با صورت میخوابم روۍ سیم خاردار
بگو بچهها از روۍ کمرم رد شن..
که #چشم بچهها تو #چشم من نیفته..
گوشت بدنش چرخ شده بود
لای #سیمخاردار حلقوۍ..⚙.
تو کِش به سَر ناخنت بره
یک ماه چرڪ میکنه..🧪.
حالا ایثار ما ڪجاست
اخلاص ما ڪجاست
که دست یکی رو بگیریم
و تو شب عملیات دنیا..🌍.
برسونیم اونطرف معبر
ڪه خداست...
ڪه امام زمان(عج) اونجاست..
#حاجحسینیکتا
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
••🍃 [ #همسفرانه ] |من| همواره تاریخ |قلبــم| را مےنگارم! از |روزے| ڪه در آن به |ٺو| عاشق شدم!...♡
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_سیزدهم فاطمه لبخند زیبایی زد و گفت: اوهوم، عاشق حرف زدن با شمام
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_چهاردهم
فاطمه نگاه غمگینی به مادرش کرد، بعد هم آغوشش رو باز کرد و دوست داشتنی ترین موجود روی زمین رو در آغوشش کشید. توی ذهنتش فقط یک اسم بود، ساجده، ساجده، ساجده، احساس کرد چقدر دلش براش تنگ شده...
همون روز بعدازظهر فاطمه، بچه ها رو پیش مادرش گذاشت و چادرش رو سرش کرد و رفت سر مزار تنها خواهرش، ساجده.
توی راه داشت باخودش فکر میکرد چند وقته که نیومدم سر خاکش، آخ که چقدر خواهر بی احساسیم، اون الان دستش از دنیا کوتاست و نیازمند یک صلوات ما،اون وقت من... سری به نشانه افسوس برای خودش تکون داد و به سمت مزارش حرکت کرد.
از دور مردی رو دید که اون جا نشسته و سرش رو توی کتش مخفی کرده، نمی تونست تشخیص بده کیه اما هر چفدر نزدیکتر شد، جزئیات بیشتری از اون چهره آشنا رو میدید و یکهو فهمید این محسنه، برادر شوهر ساجده...
متعجب بود، محسن اینجا چیکار میکرد؟ برای چی اومده سر قبر زن داداش مرحومش که 7 ساله پیش فوت کرده؟
وقتی بالای سر قبر رسید سلامی کرد.
محسن که تازه متوجه حضور کس دیگه ای شده بود دستپاچه از جاش بلند شد و گفت: سلام
بعد از کمی دقیق شدن توی چهره فاطمه انگار تازه یادش اومد این خانم که اینقدر چهره آشنایی داره کیه. با شرمندگی و دستپاچگی گفت: فاطمه خانم شمایید؟
-بله خودمم، شما اینجا چیکار میکنید؟
-راستش، راستش اومدم اینجا فاتحه بخونم....
بعد مستقیم زل زد توی چشمای قهوه ای فاطمه، نگاهش فاطمه رو آزار میداد برای همین فاطمه سرش رو پایین انداخت و کنار قبر خواهرش نشست، دست گلی که آورده بود رو روی قبر گذاشت و شروع کرد به فاتحه خوندن .
محسن هم که کمی آروم شده بود نشست و به نوشته های روی سنگ قبر زل زد...
بعد از اینکه فاطمه فاتحه شو خوند برگشت به سمت محسن و گفت: مادر پدر خوبند؟
-بله خوبند. با خوبی و خوشی دارند زندگی میکنند
لبخند تلخی روی لبهای فاطمه نشست، دقیقا همون لبخند هم روی لبهای محسن نشست
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_چهاردهم فاطمه نگاه غمگینی به مادرش کرد، بعد هم آغوشش رو باز کرد و د
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_پانزدهم
فاطمه گفت: خدا رو شکر
- خدا رو شکر؟... واقعا دوست نداشتید الان بگم که به انواع و اقسام بلاها و مصیبتهای دنیا مبتلا شدند؟... دوست نداشتید بشنوید عوض اون بلاهایی که سر خواهرتون آوردن دارند تقاص پس میدن؟
-چرا، دوست داشتم. اما هم به عدالت خدا ایمان دارم، هم حکمتش. پس اگه قراره تقاصی پس داده بشه، میشه و لازم نیست من منتظرش باشم...
- شما همیشه خیلی متفاوت به زندگی نگاه میکردید... راستی شنیدم ازدواج کردید، درسته؟
-بله.
-بچه هم دارید؟
فاطمه نگاه مشکوکی به محسن انداخت، از لحن صحبتش خوشش نیومد، برای همین خیلی سرد و خشن گفت: بله.
بعدم برای اینکه این صحبت به درازا نکشه از جاش بلند شد، خداحافظ کوتاهی گفت و حرکت کرد، اما محسن دست بردار نبود، پشت سرش اومد و گفت: ماشین دارید؟ می خواید برسونمتون؟
-نیازی نیست، ممنون.
-فاطمه خانم، میشه چند لحظه صبر کنید؟
فاطمه ایستاد و خیلی عادی گفت: بفرمایید .
گرچه توی دلش غوغا بود، یادش نرفته بود که محسن خواستگار سرسخت خودش بود، اما خانوادش که از ازدواج ساجده ومهران دل خوشی نداشتند، بهش جواب رد دادند، فردای اون روزی که مادرش تلفنی جواب منفی شونو اعلام کرده بود ساجده با تنی کبود و خرد و خمیر اومد خونه، مهران تا جایی که می خورد کتکش زده بود فقط به خاطر اینکه خواهرش به محسن جواب رد داده بود! با یاد آوری این صحنه اخماش رفت توی هم، محسن که متوجه اخم فاطمه شد فوری گفت:
-هیچ وقت فرصت نشد بهتون بگم، احساس میکنم الان وقتشه، یعنی شاید ما دیگه همدیگه رو هیچ وقت نبینیم، کار خدا بود که امروز هم من و هم شما اینجا همدیگه رو دیدیم، پس بهتره حرفی رو که این همه ساله توی دلم نگه داشتم
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
🎈|• #همسفرانه •|🎈
روزای اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت:
"خانومی...❤
بیا پیشم بشین کارِت دارم..."
گفتم...
"بفرما آقای گلم من سراپا گوشم...😍"
گفن "ببین خانومی...❤
همین اول بهت گفته باشمااا...
کار خونه رو تقسیم میکنیم هر وقت نیاز به کمک داشتی باید بهم بگی...☺️❤"
گفتم "آخه شما از سر کار برمیگری خسته میشی☹️
گفت "حرف نباشه ،حرف آخر با منه..😏
اونم هر چی تو بگی من باید بگم چشم...!😁🌹
واقعاً هم به قولش عمل کرد از سر کار که برمیگشت با وجود خستگی شروع میکرد کمک کردن...😍
مهمون که میومد بهم میگفت "شما بشین خانوم...👌😊
من از مهمونا پذیرایی ميکنم..."😉
فامیلا که ميومدن خونه مون به حال زندگیمون غبطه میخوردن و بهم میگفتن "خوش به حالت طاهره خانوم...😍❤️
آقا مهدی،واقعاً یه مرد واقعیه..."😌
منم تو دلم صدها بار خدا رو شکر میکردم...🌹
واسه زندگی اومده بودیم تهران...
با وجود اینکه از سختیاش برام گفته بود ولی با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود...🙂
سر کار که میرفت دلتنگ میشدم..☹️
بر که میگشت،میفهمید با وجود خستگی میگفت...
"نبینم خانومی من...😍
دلش گرفته باشه هااا...❤
پاشو حاضر شو بریم بیرون...😉
میرفتیم و یه حال و هوایی عوض میکردیم...👌😊
اونقدر شوخی و بگو و بخند راه مینداخت...😍😁❤️
که همه اون ساعتایی که کنارم نبودو هم جبران میکرد...😌
و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل...😊
#به_روایت_همسر_شهید_مهدی_خراسانی🕊
🌹|♡ @asheghaneh_halal