eitaa logo
😍‌عاشقانه های طلبگی😍
542 دنبال‌کننده
34 عکس
0 ویدیو
0 فایل
رمان های زیبا😃 عاشقانه های دونفره💑 پروفایل های دخترونه🧕🏼 پروفایل های پسرونه👦 پروفایل های ولایتی❤💗 کپی بدون ذکر منبع ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت اصل بده؟🌹 گفتم مادرم کنیز رباب... 🍂 باباموڹ هم غلام عباس... 🍃 برادرم غلام علی اکبر... خودمم کنیز زینب✔️✔️✔️ ما اصل و نصبمون غلام در خونه حسینه...🍂 جد در جدمون نوکرش بودن، غلام خانه زادشیم..!🌹 گفت : تو دنیا چی داری؟؟؟🍂 گفتم: یه چادر...!رنگش مشکیه چون تا ابد عزادار حسین...!🍃 و یه سَر ، که اگه بخواد افتاده زیر پاش..!!🍂 خندید گفت روانی خدا شفات بده!!!🍃 گفتم: "بیمار حسینم شفا نمیخواهم...🍂 جز حسین و کربلا از خدا نمیخواهم"☺️والا🍃 j๑ïท ➺ @asheghaneh_talabegi313
میرسد آوای تیغی پشت مسجدهای شهر قاتلِ مولایمان شمشیر صیقل می دهد!💔 @asheghaneh_talabegi313
طبیبا زخم مولا را دوا کن 😭طبیبا زخم او آهسته وا کن 😭مدارا کن به این فرق شکسته که شمشیرش به پیشانی نشسته 😭💔طبیبا قلب زینب راشکستی💔تکلم کن چرا ساکت نشستی سکوتت قلب زینب را زند نیش مسوزان سینه مارا از این بیش😔😔😔💔مگر در زخم بیمارت چه خواندی که لب بستی واز گفتار ماندی به پیشانی بیمارت چه دیدی چرا دل از حیات اوبریدی 😔😢😱😭طبیبا کودکان چشم انتظارند به جز بابای ما بابا ندارند 😔😭طبیبا مستمندان بی غذایند همه چشم انتظار مر تضی یند چرا گر دیدی از گفتار خاموش مگر خواهد شود زینب سیه پوش😭😭😭تکلم کن زبیمارت سخن گو ولی آهسته برگوش حسن گو😔طبیب از دیدن زخم علی سوخت بگفت ای مصطفی را میوه ی دل مرا ازنسخه نوشتن چه حاصل زمام چاره دیگر دست من نیست دوایش بر علی غیر از کفن نیست😭💔 @asheghaneh_talabegi313
یک جور زند که از دوزانو افتاد یافاطمه ای گفت به پهلو افتاد😔 از شدت ضربه سر فقط باز نشد چه فاصله ی بین دو ابرو افتاد ...‌💔😭 @asheghaneh_talabegi313
حیف جای مادرم خالیست وگرنه ای پدر شک ندارم راه مسجد رفتنت را میگرفت😭 چادرش را برکمر میبست وبین کوچه ها پابرهنه می دوید ودامنت را میگرفت 😔 حیف جای مادرم خالیست وگرنه ای پدر اشک خود را برزمین میریخت پیش پای تو ناله از دل می کشید وباز مثل پشت در پهلوی خود را سپر میکرد امشب پای تو😭💔 اللهم العن قتلة امیرالمؤمنین علیه السلام @asheghaneh_talabegi313
هرکی اومده عیادت رولبش امن یجیبه دیگه خوب نمیشه مولا آخرین حرف طبیبه 😭کنار بستر مولا صدای گریه بلنده حسنش بادست لرزون داره زخمش و می بنده 😔همه بی تابندو اما امون از گریه دختر مرحم زخم باباشه چادر خاکی مادر قطره اشک حسین ووقتی که بابا می بینه همه حرف ونگاهش با یل ام البنینه💔 @asheghaneh_talabegi313
#غریبانہ ~|ملاقاتـِ علـ❤️ـے و فاطمـ🌙ـہ باشـَد تماشایـے ز مظلومے ڪُند مظلومـہ اے امشبـ پذیرایے😔...|~ #دنیاے_بے_علے😭💔 @asheghaneh_talabegi313
+این شَب ها ترسِ من اربَعینیست... ڪه اِمضاء نَشَود...😔 #بےتابم💔 @asheghaneh_talabegi313
. . °خیلـے ها مـے پرسن:  °"ڪے گفته ° محجبه ها فرشته اند؟! °امیرالمومنینـ ° علـے علیه السلام :🍃 (◄ همانا عفیف و پاکدامنـ فرشته اے ازفرشته هاست😇) #حکمت476نهج‌البلاغه🌙 . @asheghaneh_talabegi313
ان شاالله از امشب ادامه رمان گذاشته میشه
کاش هَمِه‌ چـی قَدِ خَندِه‌هایِ خـُوشــ😍ـــگِل بـــود...♥️ @asheghaneh_talabegi313
کاش هَمِه‌ چـی قَدِ خَندِه‌هایِ خـُوشــ😍ـــگِل بـــود...♥️ @asheghaneh_talabegi313
- شو فیڪ ؟! + فیني أنت.. -چی تو سرته؟ +همش تویی... @asheghaneh_talabegi313
یاسر باصدای یاسمن از خواب بیدارشدم... +داداش جونم؟گل پسری...پانمیشی؟ چشمام رو باز کردم و لبخندی زدم کنارم رولبه ی تخت نشسته بود وموهامونوازش میکرد... _سلام موش موشی...مهربون شدی بغض کرد و گفت +چیکارکنم دیگه گناه داری...قراره دومادبشی... دستشو از توی موهام درآورد و ازروی تخت بلندشد.. +پامیشی یا بپاشونمت؟ خنده ای کردم و گفتم _باشه بابا.. تسلیم.. بعدازاین حرف از روی تختم بلندشدم میخواستم مرتبش کنم که گفت +نه خودم مرتب میکنم.تو به کارهات برس. شونه ای بالاانداختم و واردسرویس شدم. بعدازمرتب کردن سرووضعم وارد آشپزخونه شدم _سلام براهل بیتمان .صبحتون بخیرباشه مامان:سلام.صبح توام بخیر پسرگلم.بشین صبحانه بخور. بابا:سلام پسر..بشین روی صندلی نشستم و برخلاف عادتم شروع کردم به خوردن صبحانه... مخصوصا این که تازه ده روزی میشد ماه رمضان تموم شده بود و هنوز معده ام درست و حسابی عادت نکرده بود. داشتم چاییمومیخوردم که مامان گفت +زودباش یاسرجان.مهسومنتظرته ببریش آرایشگاه چای پرید توی گلوم و به سرفه افتادم بعدازآروم شدن سرفه ام پرسیدم _آرایشگاه برا چی دیگه؟خودشون توی خونه یکاری بکنن دیگه..مگه عروسیه واقعیه. مامان چنان اخمی کرد که نظیرشوندیده بودم +یاسر،خوب گوشاتوبازکن.این بازیوراه انداختین تووهمکارات دم نزدیم.هرچی گفتی ما و اون دخترزبون بسته قبول کردیم.چون این ازدواج برا یه مدت کوتاهه دلیل نمیشه که تو مانع پوشیدن لباس عروس و آرایشگاه رفتن دختره بشی.آرزوی هردختریه اینا. مامان راست میگفت حرف من خودخواهی بود... _ببخشید.چشم مادر. و به صبحانه ام ادامه دادم... مهسو _واااای خانم تروخدایواش تر...بخدااشکم درومد دیگه +آروم باش .یکم دیگه تحمل کن دختر.آباریکلا بعداز گذشت حدودا یک ساعت بالاخره اذن داد که خودموتوی آیینه ببینم...چه مسخره بازیا...مگه این ازدواج واقعیه که خوشحال باشم که تغییرکردم؟هه...یامثلا برای داماد قیافم خیلی مهمه؟ به افکارم پوزخندی زدم و بغض گلوموگرفت....بیچاره از آینده ام که داره تباه میشه... توی آینه خودمونگاه کردم...انصافا خیلی خوشگل شده بودم.البته خوشگل بودم.خوشگلترشدم...اعتمادبه نفسمم خوبه.بلههههه. +مهسو؟ آروم به پشت سرم چرخیدم و طناز رو دیدم... _واااای چه جذاب شدی پلانگتون.واقعاالان اسمت برازندته...طناز +درست مثل اسم تو...مثل ماه شدی آبجیییی جلوتر رفتم و بغلش کردم... بعد از کمی صدای شاگرد ارایشگر اومد که اومدن پسرارو اعلام کرد شنل من که مثل یه ردا بود رو آرایشگر تنم کرد و کلاهش رو کاملا روی سروصورتم انداخت +تاشاباشمونونگیریم نمیزاریم دوماد عروسو ببینه... توی گوش طناز گفتم _پس بمون تا شاباشتوبگیری...چقدم که قیافه هامون مهمه برادومادا طنازخندیدوگفت +همینو بگو آروم و بااحتیاط از آرایشگاه خارج شدیم... خداروشکر که فیلم بردارنداشتیم... کفشهای یاسررومیدیدم که نزدیک میومد ++اقای داماد اول شاباش ماروبدین بعد عروستونوببینین و تحویل بگیرین +من قصدندارم عروس رو ببینم..توی خیابون همه هستن ...ترجیح میدم فقط خودم ببینمش...ولی برای تحویلش..چشم ..اینم شاباش شما تشکر کردو بعداز گرفتن شاباش از امیرحسین هم بالاخره راضی به رفتنمون شد... گل رو یاسر به طرفم گرفت و گفت +گل برای گل ازش گرفتم و تشکرکردم.و به سمت ماشین حرکت کردیم. ... ادامه دارد.... @asheghaneh_talabegi313
یاسر _چراساکتی؟ +حرفی ندارم ابرویی بالاانداختم و گفتم _ناراحتی که قراره بریم آتلیه؟ +نه...مهم نیس پوزخندی زدم و گفتم _اینومیدونم...یه چیزجدیدبگو +آقایاسرمیشه اینقدر امروز به من گیرندی؟اصلا روفرم نیستم _باشه.خودت خواستی. شونه ای بالاانداخت و سکوت کرد. شنل ردامانندش تنش بود و صورتش روپوشونده بود.چون دیدی به قیافش نداشتم حس احمقابهم دست داده بود.همش حس میکردم یه مسأله ی ریاضی رو نفهمیدم و استاد هرچی تکرارش میکنه بازم من حالیم نمیشه... +من که خودم عکاسی بلدبودم و کلی هم دوست عکاس داشتم.چرانذاشتی به اونابگم؟ _بله میدونم،خبردارم شما عکاس هستی و مدل هم میشین... پوزخندی زدم و ادامه دادم... _ولی دلم نمیخواست عکسامون دست هرکسی بیوفته...ازهمه مهمتر،تو که دلت نمیخادهمه شوهرفرمالیته اتوبشناسن؟براآینده ات بدمیشه خدای ناکرده... صدای پرازحرص و بغضشوشنیدم که گفت +لعنت به زبونت که اینقدنیش داره.اه نیشخندی زدم و توی دلم گفتم آخیش زهرموریختم...تاتوباشی برجک منونزنی فسقل خانوم...هنوزیاسرخانونشناختی... صدای زنگ گوشیم رشته افکارموپاره کرد بادیدن شماره ی تماس گیرنده نفس تو سینم حبس شد...بالاخره روزی که منتظرش بودم فرارسید...یاسرامروز رو شانسی...سریع ماشینوکنارخیابون پارک کردم و تماس رو وصل کردم و درهمون حین مشغول بازکردن کمربندم و پیاده شدن از ماشین شدم... _سلام عزیییییزم.. مهسو خوشبختانه شیشه ی ماشین پایین بود و میتونستم باکمی دقت حرفهاش رو بشنوم...از بچگیم کنجکاوبودم شدیدا.. مخصوصا لحن خاص یاسر و عزیییزم گفتنش که بیشترتحریکم کرد به شنیدن حرفهاش... +آره خانومی شما جون بخواه...حتما میام برای دست بوسی...فقط کافیه بگی کی و کجا..فقط عزیزم امشب یه مشکل خانوادگی هست ..غیرازامشب هرشبی باشه پایه اتم... ای کوفت...من مشکل خانوادگیم؟اصلااین دختره کیه که اینجور باش حرف میزنه؟آخه به تو چه مهسو...فضول خنده ی بلندی سردادوگفت +چششم حتما.ما که خیلی وقته اسیرتونیم بانو..حتمامیام.پس میبینمت.بیصبرانه برای دیدنت منتظرم.کاری نداری؟ +قربونت.توام همینطور.خدانگهدار.. تاتماس رو قطع کرد ازپنجره فاصله گرفتم و به حالت قبل بی تفاوت نشستم...ولی ازدرون داشتم ازفضولی میترکیدم.. آخه یاسر که اهل این حرفانیست.یعنی بهش نمیادکه باشه...حسابی توی کاراین بشرمونده بودم... سوارماشین شد و حرکت کردیم... ******* ساعت پنج شد و ماتازه از دست عکاس خلاص شدیم.خوبه چندتادونه عکس ساده بیشتر نبوده ها.به سمت محضر حرکت کردیم.ساعت شش وقت محضرداشتیم. +میگماآشپزی هم بلدی؟ باحرص جواب دادم _بله باتعجب گفت +جدا؟؟؟؟؟ازیه دخترباشرایط مالی توتقریبادورازانتظاره _حالاکه میبینی بلدم.من ازبچگی تنهابودم.مجبوربودم یادبگیرم.نمیتونستم کل عمرموفست فودوپیتزابخورم که... +آره خب اینم حرفیه.پس بهش علاقه نداری؟زورکیه؟ _نخیر.من عاشق آشپزیم +عههه؟خوشبحال آشپزی پس... _منظور؟ +هیچی والا.پس بیزحمت به پاس خدمات من وظیفه ی خطیرخونه داری و آشپزی هم به دوشت باشه.آخه من خیلی غذادوس دارم و میخورم. باتعجب گفتم _پس چراچاق نیستی؟ خندیدوگفت +یادت نره شغلم چیه ها...بنده ورزشکارم هستم..بعله... لبخندآرومی زدم و گفتم _فقط به پاس زحماتت و اینکه از گشنگی تلف نشی... خندید و گفت... _ جملش لرزی به تنم انداخت... ... ادامه دارد... @asheghaneh_talabegi313
یاسر دم در محضر که رسیدیم همه اومدن استقبالمون.بعدازپارک کردن ماشین روبه مهسوگفتم _بازی شروع شد.جلوی فامیل حواستوجمع کن.من و تو یه زوج فوق العاده عاشقیم. سرش رو به معنای تاییدتکون داد بالبخند از ماشین پیاده شدم و به طرف درب سمت مهسورفتم... بالبخنددرروبازکردم و دسته گل رو به دستش دادم.دسته گل رو گرفت و دستموبه سمتش درازکردم.آروم دستش رو توی دستم گذاشت و پیاده شد.مهیارجلو اومد و سوییچ رو ازم گرفت تاماشین رو ببره یه جای درست و حسابی پارک کنه.باهم واردمحضر شدیم .به محض ورود امیرحسین وطنازرودیدم که ازمازودتررسیده بودن.سلام کردیم و بعدازدادن شناسنامه هاومدارک به سردفتر منتظرشدیم. ******** بعدازدادن زیرلفظی توسط بنده که یه پلاک طلای الله بود که نستعلیق نوشته شده بود آقای عاقدفرمودن: +دوشیزه خانوم مهسوامیدیان برای بارچهارم وآخرین بار میپرسم آیا به بنده وکالت میدهید بامهریه ی تعیین شده شمارا به عقد دائم آقای سیدیاسرموسوی درآورم؟؟؟ سکوت مهسو کمی طولانی شد...ولی: +ماییم و نوای بی نوایی ،بسم الله اگرحریف مایی...بااجازه ی بزرگترای مجلس...بله.. همه مشغول دست زدن شدن ولی من غرق تفکر شدم به معنی جمله ای که مهسو بهش اقتداکرد... این دخترداره توکل رودرک میکنه.. بعدازبله گرفتن ازمن و خوندن خطبه عقد توسط آقای عاقد نوبت حلقه ها رسید... مهسو واردساختمون شدیم...تاچشمم به آسانسورافتاد فشارخونم بالاپایین شد... کلاه شنلم رو که کمی جلوی دیدم رو گرفته بود عقب تردادم...گرمای دستای یاسرروحس کردم... +بازکه‌یخ‌زدی!!!!نترس مهسو.. توی چشماش نگاهی کردم و گفتم _یادم میمونه... واردآسانسورشدیم...چشمام خودبه خود و غیرارادی بسته شد..بازهم یاسر من رو جلوقراردادوخودش پشت سرم ایستاد...اینبارکف دستاش رو روی کمرم نگه داشته بود... روبه رومون آیینه بود...سرم رو بالاآوردم و متوجه شدم یاسرداره ازآینه به من نگاه میکنه...ناخودآگاه توجهم به چشماش جلب شد.. اون هم خیره به چشمام بود... +شده آیا که نفهمی که چه مرگت شده است؟ من دقیقا به همین حال دچارم امشب همون لحظه آسانسور ایستاد و یاسر سریعا دستش رو ازروی کمرم برداشت و ازآسانسور خارج شد...ذهنم درگیر یه بیت شعری شد که خونده...بااین حال پشت سرش از آسانسورخارج شدم درب خونه رو که میخواست بازکنه متوجه کلافگیش شدم...تمرکزی برای این کارنداشت...دوسه بارکلیدازدستش افتاد... دستمو گذاشتم روی شونه اش وگفتم _یاسر،بده من بازمیکنم... کلیدروازش گرفتم و دررو بازکردم... واردخونه شدم و یاسر هم پشت سرم اومد...صدای قفل کردن درروشنیدم.. برگشتم و نگاهش کردم که مشغول درآوردن کتش بود _چرادرروقفل کردی؟ نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت +خب مسلمه...برای امنیتمون.. شونه ای بالاانداخت و به طرف اتاقش رفت... لحظه آخر گفت +راستی یادم رفت بگم...خوشگلترشدی... لبخندوچشمکی زد و ادامه داد +درضمن،کاری داشتی یامشکلی بود هرموقع شب بیدارم کن.فعلاشب بخیر باهمون لباسا و سرووضع وسط هال نشستم و به دیوارزل زدم....وشروع کردم به فکرکردن... ، ! ؟ ... ادامه دارد... @asheghaneh_talabegi313
یاسر وارداتاق شدم و دررو بستم... جلوی آینه ایستادم...یه داماد تمام عیار... پوزخندی زدم و کتمو از تنم درآوردم...روی تخت پرتش کردم و وساعتمو از دور مچم بازکردم و روی پاتختی گذاشتم.. واردسرویس اتاق شدم و سرمو زیر لوله ی آب گرفتم... همیشه وقتی کلافه بودم آب سرد بهم آرامش میداد... لوله رو بستم و دکمه های لباسمو بازکردم و ازتنم خارجش کردم...گلوله اش کردم و پرتش کردم گوشه ی حمام... حوله ام رو روی سرم گذاشتم و موهاموخشک کردم...عادت به سشوارکشیدن نداشتم...شلوارموبا یه شلوار ورزشی عوض کردم و یه تی شرت هم تنم کردم.. ازپنجره به آسمون خیره شدم... پرت شدم به یه خاطره ی دور توی گذشته ام...یه خاطره ی گرم توی دل روزهای سردی که توی کشور غریبه داشتم...به روزهای هفده سالگیم.. «_چرااینجورنگاه میکنی نیلا؟ +چون دوستت دارم میلاد... دستمو روی میزکوبیدم و گفتم... _بس کن نیلا..هم من یه بچه ام هم تو...من و تو یک نقطه ی مشترک هم نداریم نیلا...بزرگترینش هم آیینمون...اینقدم به من نگومیلاد...» بابغض نگاهم کرد و دستشو آروم روی صورتم گذاشت... با خشم دستشو پس زدم و گفتم _بهم دست نزن.اه.چرانمیفهمی این چیزا توی دین من خوب نیستن نیلا...حتی اگه همدیگه رو دوس داشته باشیم...میفهمی عزیزم؟ آروم چشماشوبست و اشک ریخت..اشکاش آتیشم میزد...نفهمیدم چیشد که کنترلمواز دست دادم و بغلش کردم...اشک از چشمای خودمم جاری شد... این رابطه سرتاپا غلط بود» نگاهی به آسمون انداختم و زیرلب گفتم: _ازت متنفرم لعنتی...انتقام همه امونو ازت میگیرم...تماشاکن... مهسو ازصبح که بیدارشده بودم یاسر خونه نبود... لابدرفته پیش اون دختره...هه بدبختانه امروز کلاس هم نداشتم... گوشیمو برداشتم و کمی توی اینترنت چرخیدم ...مشغول خوندن یه رمان بودم یکهو برام پیامک اومد.. ازیه شماره ناشناس بود... «مبارک باشه...خیلی بهم میومدین» وا..کیه؟پیام دادم _ممنون ،شما؟ پیامم ارسال نشد... تماس گرفتم خاموش بود. خیلی تعجب کردم...ول کن هرکی باشه دوباره پیام میده... گوشیموکنار گذاشتم و تلفن خونه رو برداشتم و شماره یاسرروگرفتم بعداز سه تابوق برداشت +بله _سلام +علیک...چیزی شده؟ _نه..خواستم ببینم ناهارمیای؟ +آهان،نه...منتظرم نباش...بخور.درارم قفل کن...من بایدبرم خدافظ و تلفن رو قطع کرد... نگاهی به تلفن انداختم و شکلکی براش درآوردم... بیچاره تلفن گناهش چیه آخه؟؟؟ دوباره تلفن رو برداشتم و شماره طنازروگرفتم... بعدازکمی حرف زدن به آشپزخونه رفتم و مشغول پختن لازانیا شدم... ادامه دارد.... @asheghaneh_talabegi313
من😇 به توضیح المسائلها ندارم احتیاج!😑 عاشقی☺️🌹 تنها دلیل شرعی قلب من است💛 #عالیه_رجبی @asheghaneh_talabegi313
‌ پسران شهر همہ دنبال لبــ و طربـ معشوق‌نــــد😒 و در ایــن بیــن حبیبـ💚ـــ دل من محجوبــ استــ #دلتوڹ_بسوزه😛 @asheghaneh_talabegi313
او بر سر خود همیشه چادر دارد با چفیه کمی ناز و تفاخر دارد باید به وصالش برسم با زحمت چون یک پدر قوی و قلدر دارد 😁 ⚛ 💜💜💜 @asheghaneh_talabegi313
. هر وقت کودکی را در کوچه رها دیدیم گفتیم بچه را سپردی بہ امان خدا؟ انگار امان خدا نا امن ترین جای دنیا بود💔 . ای بندھ حواست باشد: اگر +خدا باشے منهای همہ میتوانی زندگے کنے💜 😌 @asheghaneh_talabegi313
#پروفایل سراسری 💚در حد اراداتتون به امیرالمومنین نشر بدین📢 #تبلیغ_غدیر_واجب @asheghaneh_talabegi313
|💜| آبادانیـه زنـگ میزنـه📱بـه ترامـپ میگـه مـا میخوایـم بـا شمـا بجنگیـم•(⚔💣) تـرامـپ میخنـده و میگـه شمـا چنـد نفریـد؟•(😂🙄) آبـادانیـه میگـه مـو و دو تـا ڪوڪام و عـامـو هـام•(👬🙆♂) ترامـپ میگـه ارتش مـا شش میلیـون نفـره•(🇵🇷👮🏻) آبادانیـه میگـه صبـرڪن دوبـاره زنگ میزنـم بھـت خبـر میـدم•(😁😌) چنـد دقیقـه بعـد دوبـاره زنگ میـزنه بـه ترامـپ میگـه مـا بـا شما نمیجنگیم•(🙄🔫) تـرامپ میگـه چےشد ترسیدیـن؟!•(😆😰) آبادانیـه میگـه نه ولڪ فڪرامونو ڪردیم دیدیـم جـا بـرا دفن شش میلیون نفـر نداریم•(👏💪😂) @asheghaneh_talabegi313
|💜| ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﯿڪﻨﻢ ﯾـﻪ ﺑﺎﺭ ﺳـﺮ ﮐﻼﺱ ﺧﻮﺍﺏ ﺑـﻮﺩﻡ …|📝😴| ﺍﺳﺘـﺎﺩ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎﻻ ﺳﺮﻡ ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ ڪﺮﺩ …!|👨🏻🏫😣| ﮔﻔـﺖ : ﺧـﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩﯼ ….؟؟؟|🙄| ﻣﻨـﻢ ﻫـﻮﻝ ﺷﺪﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻧـﻪ ﺍﺳﺘـﺎﺩ ﺩﺭﺍﺯ ڪﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ….!|😬👨🏻🎓| ﻫﯿﭽےﺩﯾﮕﻪ ﺑﭽﻪ ﻫـﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺳﺘـﻪ ﺻﻨﺪﻟـے ﺭﻭ ﮔﺎﺯ ﻣﯿﺰﺩﻥ|😂| @asheghaneh_talabegi313
-حسّ و حال همه‌ی ثانیه‌ها ریخت به هم شوق یک رابطه با حاشیه‌ها ریخت به هم… گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید… آمدیّ و همه‌ی فرضیه‌ها ریخت به هم!😍 😍🙈❤️ @asheghaneh_talabegi313