#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجـاهوپنجم
احساس خوبی داشتم اما یه غمی تو دلم بود
چشمامو بستم و گفتم: علی جان وسایلاتو آماده کردی؟
جوابمو نداد
شونه کردن موهام که تموم شد شروع کرد به بافتنشون
برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم: وسایلاتو جمع کردی
پوفی کردو سرشو انداخت پایین
- جمع نکردم
_ إ خوب بیا باهم جمعشو کنیم
باشه واسه فردا الان هم من خستم هم تو
حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم
اصلا کاش صبح نمیشد...
دلم راضی به رفتنش نبود، اما زبونم چیز دیگه ای رو به علی میگفت
نشست بالا سرم و گفت: بخواب
- تو نمیخوابی مگه
چرا ولی باید اول مطمئن بشم که تو خوابیدی بعد خودم بخوابم
_ إ علی
دستشو گذاشت رو دهنمو گفت: هیس هیچی نگو بخواب خانوم جان
پلکامو به نشونه ی تایید بازو بسته کردم و لبخند زدم
دستی به سرم کشید و گفت: مرسی عزیز جان
خسته بود، چشماشو بازور باز نگه داشته بود
خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودمو زدم به خواب
چند دقیقه بعد برای این که مطمئن بشه که خوابم صدام کرد
میشنیدم اما جواب ندادم
آهی کشیدو زیر لب آروم گفت: خدایا به خودت توکل
انقدر خسته بود که تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد
پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم
برگشتم سمتش
چه آروم خوابیده بود
گوشه ی چشمش یه قطره اشک بود
موهاش بهم ریخته بود و ریشهاش یکم بلند شده بود
خستگی رو تو چهرش میشد دید
بغضم گرفت ، ناخداگاه اشکام جاری شد
دلم میخواست بیدار شه و باهام حرف بزنه، تو چشمام زل بزنه و مثل
همیشه بگه اسماء
من هم بگم جانم علی
لبخند بزنه و بگه چشمات تموم دنیامه هاااا
منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین...
خدایا من چطوری میتونم ازش دل بکنم ، چرا دنیات انقدر نامرده
من تازه داشتم زندگی میکردم
_ حاضر بودم برگردم به اون زمانی که علی نیومده بود خواستگاری
همون
موقعی که فکر میکردم یه بچه حزب الهی خشک و بد اخلاقه و ازمن هم
بدش میاد
اخم کردناش هم دوست داشتنی بود برام
علی اونقدر خوب بود که مطمئن بودم شهید میشه...
وااای خدایا کمکم کن
از جام بلند شدم
رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم، نسیم خنکی به صورتم خورد و اشکامو
رو صورتم به حرکت درآورد
درد شدیدی تو سرم احساس کردم
پنجره رو بستم و به دیوار تکیه دادم که تو همون حالت خوابم برد
باصدای اذان صبح بیدار شدم یه نفر روم پتو کشیده بود
_ به اطرافم نگاه کردم
علی رو تخت نشسته بود و سرشو بین دوتا دستش گذاشته بود
سرشو آورد بالا، چشماش هنوز قرمز بود
اسماء چرا نخوابیده بودی؟ منو میخواستی گول بزنی؟اونجا چرا ؟میخوای
دوباره حالت بد بشه؟من که گفتم تا دلت راضی نباشه نمیرم؟ چرا میشینی
فکرو خیال الکی میکنی؟
_ الکی خندیدم و گفتم:اوووووو چه خبرته علی این همه سوال اونم این
وقت صبح
پاشو بریم وضو بگیریم
نمازمون رو اول وقت بخونیم
نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود این حالت هام
بدون توجه به علی از اتاق رفتم بیرون
رفتم سمت دستشویی. تو آیینه خودمو نگاه کردم چشمام پف کرده بود
آهی کشیدم و
صورتمو شستم
_ وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ، جا نماز علی و خودم و پهن کردم
چادر نمازمو سر کردم و منتظر علی نشستم
علی نماز رو شروع کرد
الله اکبر
با اولین الله اکبری که گفت: اشک از چشمام جاری شد...
#خانوم_علے_آبادے
📝 ادامـہ دارد.....
@shidegomnam
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجـاهوششم
بهش اقتدا کردم و نمازو باهم خوندیم
نمیدونم تو قنوت چی داشت میگفت که انقدر طول کشید...
بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش
- علی
جانم
- ببخشید
بابت چی
- تو ببخش حالا ...
باشه چشم ، دستی به سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفته بودم با
چادر نماز شبیه فرشته ها میشی
_ اوهووم
ای بابا فراموشکارم شدم ، میبینی عشقت با آدم چیکار میکنه
- سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم
اخمی کردم و گفتم: با چادر مشکی چی
دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علی
حالا هم برو بخواب
بخوابم ؟دیگه الان هوا روشن میشه باید وسایالتو جمع کنیم
اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگه پامیشیم جمع میکنیم
قوووول ؟؟؟
قول
_ ساعت ۱۱ بود باصدای گوشیم از خواب بیدار شدم
مامان بود حتما کلی هم نگران شده بود
گوشیو جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو
- الو سلام اسماء جان حالت خوبه مادر؟؟
بله مامان جان خوبم خونه ی علی اینام
- تو نباید یه خبر به ما بدی؟
ببخشید مامان یدفعه ای شد
- باشه مواظب خودت باش. به همه سلام برسون
چشم خدافظ
پیچ و تابی به بدنم دادمو علی رو صدا کردم
علی جان پاشو ساعت یازده
پاشو کلی کار داریم
پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگه بخوابم باشه
پتو رو از سرش کشیدم.
- إ علی پاشو دیگه
توجهی نکرد
باشه پس من میرم
یکدفعه از جاش بلند شدو گفت کجا
- خندیدم و گفتم دستشویی
بالش رو پرت کرد سمتم جا خالی دادم که نخوره بهم
انگشتشو به نشونه ی تحدید تکون داد که من از اتاق رفتم بیرون
وقتی برگشتم
همینطوری نشسته بود
- إ علی پاشو دیگه
امروز جمعست اسماء نزاشتی بخوابما
- پوووفی کردم و گفتم: ببین علی من از دلت خبر دارم. میدونم که آرزوت بوده که بری الانم بخاطر من داری این حرفارو میزنی و خودتو میزنی به اون راه با این کارات من بیشتر اذیت میشم
_ پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزی نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد، درشو باز کردو یه ساک
نظامی بزرگ که لباس های نظامی داخلش بود رو آورد بیرون
ساک رو ازش گرفتمو لباس هارو خارج کردم
- خوب علی وسایلی رو که احتیاج داری رو بیار که مرتب بذارم داخل
ساک
وسایل ها رو مرتب گذاشتم
باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم که راهیش کنم
- علی مامان اینا میدونن؟؟
آره. ولی اونا خیالشون راحته تو اجازه نمیدی که برم خبر ندارن که...
_ حرفشو قطع کردم. اردلان چی اونم میدونه؟
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
- اخمی کردم و گفتم: پس فقط من نمیدونستم
چیزی نگفت ...
اسماء جمع کردن وسایل که تموم شد پاشو ناهار بریم بیرون
قبول نکردم
- امروز خودم برات غذا درست میکنم...
پله هارو دوتا یکی رفتم پایین
بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد
وارد آشپز خونه شدم مادر علی داشت سبزی پاک میکرد
- سلام مامان
إ سلام دخترم بیدار شدی حالت خوبه؟؟
- لبخندی زدم و گفتم:بله خوبم ممنون
- مامان ناهار که درست نکردید؟...
#خانوم_علے_آبادے
📝 ادامـہ دارد.....
@shidegomnam
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجـاهوهفتم
الان میخواستم پاشم بذارم.
شماها هم که صبحونه نخوردید
- میل نداریم مامان جان
- اگه اجازه بدید من ناهار رو درست کنم
اسماء جان خودم درست میکنم شما برو استراحت کن
_ با اصرار های من بلاخره راضی شد
- خوب قورمه سبزی بذارم
الان نمیپزه که
- اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علی دوست داره،امشبم که
میخواد بره گفتم براش درست کنم.
مادر علی از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره؟
وای اصلا حواسم نبود از دهنم پرید
- إم إم هیچ جا مامان
خودت گفتی امشب میخواد بره
- ابروهامو دادم بالا و گفتم:من حتما اشتباه گفتم
خدا فاطمه رو رسوند...
با موهای بهم ریخته و چهره ی خواب آلود وارد آشپز خونه شد.
با دیدن من تعجب کرد: إ سالم زنداداش اینجایی تو؟؟
به سلام خانم. ساعت خواب ...
وای انقد خسته بودم ییهوش شدم
باشه حالا برو دست و صورتتو بشور بیا به من کمک کن
_ با کمک فاطمه غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکی دو ساعت طول
میکشید
علی پیش بابا رضا نشسته بود
از پله هارفتم بالا وارد اتاق علی شدم و درو بستم
به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. اتاق بوی علی رو میداد
میتونست مرحم خوبی باشه زمانی که علی نیست
همه جا مرتب بود و ساک نظامیشو یک گوشه ی اتاق گذاشته بود.
_ لباس هاش رو تخت بود.
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم
نا خودآگاه یاد اون بازو بند خونی که اردلان آورده بود افتادم.
اشک از چشمام جاری شد. قطرات اشک روی لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم به چیزی فکر کنم،
به یه خواب طولانی احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و،
وقتی که اومد بیدار شم.
_ با صدای بازو بسته شدن در به خودم اومدم
علی بود
اسماء تنها اومدی بالا چرا منو صدا نکردی که بیام ؟
آخه داشتی با بابا رضا حرف میزدی
راستی علی نمیخوای بهشون بگی؟
الان با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتی نداره اما مامان.
قرار شد بابا با مامان حرف بزنه
اسماء خانواده ی تو چی؟
خانواده ی من هم وقتی رضایت منو بیینن راضی میشن.
اسماء بگو به جون علی راضی ام ...
راضی بودم اما ازته دل ، جوابی ندادم ، غذارو بهونه کردم و به سرعت رفتم
پایین
مادر علی یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد
پس بابا رضا بهش گفته بود
_ با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم
چشماش پر از اشک بود.
دوتا دستشو گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستشو بگو تو به
رفتن علی راضی هستی؟؟؟
یاد مامانم وقتی اردلان میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم
پایین و گفتم: بله
پاهاش شل شد و رو زمین نشست.
بر عکس مامان، آدم تودارو صبوری بود و خودخوری میکرد.
_ دستشو گرفت به دیوار و بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد.
خواستم برم دنبالش که بابا رضا اشاره کرد که نرو
آهی کشیدم و رفتم به سمت آشپز خونه. غذا آماده بود.
سفره رو آماده کردم و بقیه رو صدا کردم
اولین نفر علی بود که با ذوق و شوق اومد.
بعد هم فاطمه و بابا رضا
همه نشستن
_ علی پرسید:إ پس مامان کو؟؟
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید من الان صداش میکنم.
بعد از چند دقیقه مادر علی بی حوصله اومد و نشست.
غذاهارو کشیدم
به جز علی و فاطمه هیچ کسی دست و دلشون به غذا نمیرفت.
علی متوجه حالت مادرش شده بود و سعی میکرد با حرفاش مارو بخندونه.
_ ساعت ۵ بود گوشی رو برداشتم و شماره ی اردلان رو گرفتم.
بعد از دومین بوق گوشی برداشت
الو!!!....
#خانوم_علے_آبادے
📝 ادامـہ دارد.....
@shidegomnam
. *┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅••ء┄*
✅ آستانه ماه مبارک #رجبالمرجب
🔵 بخشی از نامۀ آ سیدعلی آقای قاضی رضوان الله علیه
به شاگردانشان در آستانۀ ماه رجب سال 1357 هجری قمری
💠 برادران عزیز - که خداوند شما را به طاعت خویش موفّق بدارد - بیدار و متوجّه شوید؛ چرا که در حریمِ ماههای محترم قرار گرفته ایم. چقدر نعمتهای خداوند بزرگ و تمام است!
📍 پس قبل از هر چیز برای ما واجب است که توبه کنیم؛ با شرائط لازمش و نمازهای معیّنش.* و سپس دوری از تمام گناهان کوچک و بزرگ در حدّ توان.
📍بنابراین در شب یا روز جمعه یا یکشنبه (قبل از ماه رجب) نماز توبه میخوانید و آن را در روز یکشنبه (اولین یکشنبه ماه که در آن سال) دوم رجب (بوده است) تکرار میکنید.
* منظور دستور توبه ای است که در مفاتیح الجنان در اعمال ذی القعده آمده است.
📚 «دریای عرفان» ص ۱۲۷
*┄┄┄┅═✧❁
@shidegomnam
💠❁✧═┅┄┄┄*
•{💪😌}•
#انگیـزشے🌱
چـه زیباستــ
زندگے کـردݩ با امید...
نـه امید به خود؛ کہ غرور است!
نـه امید به دیگران؛ کہ تباهے است!
بلکـہ امید به خدا؛ کہ خوشبختي است!..
@shidegomnam
👌 ⭕️نماز بسیار با فضیلت ماه
جمادی الثانی
هركه این نماز را بخواند؛ خدا خودش را و مالش را و زنان و فرزندان او را و دين و دنيای او را تا سال ديگر حفظ كند و اگر در اين سال بميرد بر شهادت بميرد، يعنی ثواب شهيدان را داشته باشد:
سيّد بن طاوُس رضی الله عنه نقل كرده است كه در اين ماه در هر وقت كه خواهد چهار ركعت نماز بخواند.
(يعنی دو نماز دو رکعتی جداگانه)
1⃣ در ركعت اوّل
حمد و يك مرتبه آية الكرسي
و ۲۵ مرتبه اِنّا اَنْزَلْناهُ...
2⃣ در ركعت دوّم
حمد و يك مرتبه اَلْهيكُمُ التَّكاثُرُ...
و ۲۵ مرتبه قُل هُوَ اللهُ...
3⃣ در ركعت سوم
حمد و يك مرتبه قُل يا اَيُّهَا الْكافِرُون...
و ۲۵ مرتبه قُل اَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ...
4⃣ در ركعت چهارم
حمد و يكمرتبه اِذا جاءَ نَصْرُالله...
و ۲۵ مرتبه قُل اَعُوذُ بِرَبِّ النّاس...
↩️ و بعد از سلام ركعت چهارم:
🔹هفتاد مرتبه بگويد:
سُبْحانَ اللهِ وَالْحَمْدُللهِِ وَلااِلهَ اِلاَّ اللهُ وَاللهُ اَكْبَرُ
(منزه است خدا و ستايش از آن اوست، معبودی جز او نيست و خدا بزرگتر از حد توصیف است)
🔹و هفتاد مرتبه:
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد
🔹پس سه مرتبه بگويد:
اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ
(خدايا مردان و زنان با ايمان را بيامرز)
↩️ پس سر به سجده گذارد و سه مرتبه بگوید:
⭐️يا حَيُّ يا قَيُّومُ يا ذَاالْجَلالِ وَالاِْكْرامِ،
يا اَللهُ يا رَحْمنُ يا رَحيمُ يا
اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.⭐️
پس هر حاجت كه دارد،
از حق تعالی طلب نمایید.
🤲 التماس دعای فرج
✨@shidegomnam✨
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#غسل_جمعه
💕امام صادق علیه السلام:
☘غسل جمعه پاکیزه کننده و کفاره گناهان است از جمعه تا جمعه دیگر..
💠در حدیث دیگر از ان حضرت منقول است:هر کس غسل جمعه را انجام دهد و بخواند دعای زیر را👇👇
💠اَشهَدُ اَن لا اله الا الله وحده لا شریک له و اشهد انَّ محمدا عبدُه و رسولُه اللهم صل علی محمدِِ و آل محمدِِ و اجعلنی من التوّابین َ و اجعلنی منَ المتَطَهِّرین
🌺پیامبر اکرم(صل الله علیه وآله):
هر کس موفق شود چهل جمعه پشت سر هم غسل کند بدنش در قبر متلاشی نشده و نخواهد پوسید.
📘بحارالانوار ج 26
📚مفاتیح الجنان
✨@shidegomnam✨
عاشقان حسین🖤دوستداران حسن💚
خواندن سوره جمعه و منافقون هم فراموش نشه☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنده امید به آینده دارم
امام خامنهای
#حضرت_عشق
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🌹
#صعود_چهل_ساله
✨@shidegomnam✨
جمعه یعنی یک غروب وعده دار وعده ترمیم قلب یاس زار
جمعه یعنی مادر چشم انتظار درهوای دیدن روی نگار
جمعه یعنی یه سماء دلواپسی می شود مولا به داد ما رسی . . . ؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✨@shidegomnam✨
🌱🍒🍒🍒
"گفته های یه دختر چادری و محجّبه"
که مورد بی احترامی خانواده
و دوستای بی حجابش قرار میگرفت
می گفت: مثل همیشه آماده ی شنیدن
متلک های ضدّ حجاب و ضدّ چادر بودم
وارد دانشگاه شدم
چند تا دختر کنارِ چند تا پسر نشسته بودن
خیلی وضع بدی داشتن😱😣
😳 نمی دونم چطوری از درب دانشگاه
وارد محیط دانشگاه شده بودن !
منو که دیدن موضوع حرفاشون عوض شد
به من گفتن: اُمُّل اُمُّل
بعد زدن زیر خنده
خیلی ناراحت شدم
میخواستم مثل همیشه بهشون اعتنایی نکنم
اما نتونستم...!
رفتم جلوشون گفتم کی اُمُّله؟
من یا شما؟
یکی از این دخترا که مانتوش تازه مد شده بود
با عشوه و ادا گفت: 😏
وااا معلومه دیگه اُمُّل تویی با این چادر مشکیت...!
بعد زدن زیر خنده و چند تا از این پسرا براش دست زدن😕
گفتم: دختر خوشگل من! اُمُّل به چی میگید؟
گفت: به آدمای قدیمی
به جوونایی که عین مادربزرگا میگردن!!
به شما چادری های صورت گرفته میگیم اُمُّل !
گفتم پس اُمُّل به قدیمی ها میگید؟🤔
با خنده و به صورت هماهنگ گفتن: بعـله
گفتم: 1434 قدیمی تره یا 1500 سال؟
پسره گفت: وا مگه ریاضی پاس نکردی؟ 1500 سال قدیمی تره !
با لبخند گفتم پس شما اُمُّلید دیگه...!
گفتن : اِوا چرا ما؟
گفتم: شما میگید قدیمی ها اُمُّل هستند
حضرت محمّد 1434 سال پیش مبعوث شد
لزوم چادر و حجاب رو بعد از بعثت اعلام کرد
امّا قبل از بعثتِ حضرت محمّد (ص)
عرب های جاهل بی حجاب بودن
یعنی حدود 1500 سال پیش
👌حالا بگید شما اُمُّل هستید یا ما چادری ها؟؟؟
✨@shidegomnam✨