🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی وهشتم:#شهید_مدافع_حرم جاوید الاثر حجت ال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌این واقعا ارزش دیدن داره
سه ماه پاسپورتم جیبم پوتینم پا، به این در و اون در میزنم
اما انگار ما بی لیاقت ها طلبیده نمیشیم
اعجاز حضرت زینب این هستش که ما بی لیاقت ها رو ببره
شهید جاویدالاثر مجید سلمانیان 😭😭
#یعنی_میشه_بی_بی_منه_بی_لیاقت_رو_هم_بخره 😭😔
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وپنجاه_وهشتم صورتش هر لحظه بیشتر میشکفت و چشمانش نه تنها می
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وپنجاه_ونهم
دستش را از روی پهلویش برداشت، با سرانگشتانش ردّ پای اشک را از روی گونهاش پاک کرد و با صدایی که از فوران احساسش به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد:
_«نمیدونم چه حالی شده بودم، ولی اونقدر حالم خراب بود که نتونستم برم تو صف و با جماعت نماز بخونم! آخه هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم، از مردم خجالت میکشیدم، دلم نمیخواست کسی ببینه چقدر به هم ریختم! رفتم یه گوشه مسجد و خودم نماز خوندم، ولی بازم آروم نشدم، میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، میترسیدم! فکر میکردم خُب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، فردا رو چی کار کنم؟😔 میترسیدم از مسجد بیام بیرون...»😒
و حالا از اینهمه درماندگیاش دلم به درد آمده و بیآنکه بخواهم، بیصدا گریه میکردم😭 و او همچنان برایم میگفت:
_«نماز جماعت تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن. میدونستم یواش یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم. هر کاری میکردم دلم نمیاومد از جلوی 🏴پرچم موسیبنجعفر (علیهالسلام)🏴 بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم (علیهالسلام) مونده بود...»👀😢
و دیگر نتوانست در برابر شورش عشقش مقاومت کند که در برابر چشمانم به گریه افتاد. دیگر صدایش را در میان همهمه اشکهای بیقرارش میشنیدم:
_«دیگه به حال خودم نبودم، فقط با امام کاظم (علیهالسلام) دردِ دل میکردم، می گفتم مگه شما باب الحوائج نیستی، پس چرا من اینجوری تو مخمصه گیر افتادم؟ پس چرا به دادم نمی رسی؟... به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم میترسیدم یکی صِدام رو بشنوه، برا همین سرم رو گذاشتم رو مُهر تا صدای گریهام بلند نشه، فقط خدا رو قسم میدادم که به خاطر امام کاظم (علیهالسلام) یه راهی جلوی پام بذاره...»😭😣
این چند روز نماز خواندنش را در همین اتاق مسافرخانه دیده بودم و میدانستم که با جراحت دست و پهلویش نماز خواندن برایش چه عذابی دارد. میدیدم که در هر سجده چقدر زجر میکشد که دستش روی زمین فشرده میشد و پهلویش در هم فرو میرفت و میتوانستم احساس کنم چقدر قلبش از داغ غم و غصه میسوخته که دیگر سوزش زخمهایش به چشمش نمیآمده که اینچنین به سجده افتاده و به درگاه خدا استغاثه میکرده تا به فریادش برسد. سپس با انگشتان خیس از اشکش لبه تخت را گرفت و همانطور که پایینتر از من روی زمین نشسته و سرش را بالا گرفته بود تا در همین نور ضعیف چشمانم را ببیند، به پای صبوری صادقانهام، شرمندگی نجیبانهاش را به نمایش گذاشت:
_«ازت خجالت میکشیدم، به خدا دیگه ازت خجالت میکشیدم! به خدا التماس میکردم، میگفتم خدایا من بَد بودم، من اشتباه کردم، تقصیر الهه چیه؟ فقط بهش التماس میکردم که تو رو از این وضعیت نجات بده...»😔😢
و دلش به قدری از شراره طعنههای عبدالله آتش گرفته بود که اینچنین به درگاه پروردگارش پناه آورده بود:
_«میگفتم خدایا اگه قراره کسی تقاص پس بده، من باید مصیبت بکشم، الهه که گناهی نداره!»😔
از اینکلمات مظلومانهاش دل من هم آتش گرفت و خواستم پاسخی بدهم که دیدم دلش دیگر در این اتاق و پیش من نیست که کسِ دیگری پاسخ این راز و نیاز بیریایش را داده بود. سرش را پایین انداخت تا کمتر اشکهایش را ببینم و زیر لب زمزمه کرد:
_«اصلاً فکر نمیکردم همون لحظهای که من انقدر درمونده شده بودم، خدا اینطوری جوابم رو بده...»😊😍🙏
دلم بیتاب تماشای پاسخ خدا شده و بیصبرانه نگاهش میکردم😯 تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به اینهمه انتظارم پایان داد:
_«سرم رو که از روی مُهر برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی👳♂️ حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی خجالت کشیدم. اصلاً دلم نمیخواست کسی گریههامو شنیده باشه. انقدر ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!" اصلاً روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم. وقتی نشستم، با دستش زد رو پام و به شوخی گفت:"با خودت چی کار کردی؟ تریلی از روت رَد شده؟" فقط میخواستم زودتر برم که یک کلمه جواب دادم:"چیزی نیس حاج آقا!" اونم فهمید نمیخوام بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد و گفت: "امشب شب شهادت موسیبنجعفر (علیهالسلام)! شب شهادت بابالحوائج تو خونه خدا نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا تعارف میکنی؟!!!"😊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وشصتم
_وقتی اینجوری گفت بیشتر خجالت کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به حساب خودش میخواد براش دردِ دل کنم، ولی من هیچ وقت دوست نداشتم راز زندگیام رو برای کسی غیر خدا بگم. 😔نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگیام بود. چون اکثراً تنها بودم و عادت نکردم خیلی واسه کسی دردِ دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم:"یه هفته پیش تو خیابون چاقو خوردم. همه سرمایه زندگیام رو بُردن. تکنیسین پالایشگاه بودم، ولی فعلاً نمیتونم کار سنگین انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو مسافرخونه زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافر خونه رو هم ندارم بدم. دیگه نمیدونم چی کار کنم." 😞حرفم که تموم شد، پرسید:"مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟" گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم." دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت:☺️"حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی ناراحت شدم، گفتم:"حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو مسافرخونه زندگی نمیکردم!" 😞اونم خندید و گفت:"مگه من ازت پول خواستم؟😊 پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!"😎 اصلاً باورم نمیشد چی میگه. 😳ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلاً منتظر نشد تا باهاش تعارف کنم. آدرس خونهاش رو روی یه کاغذ نوشت📝 و گذاشت کف دستم. گفت:"من الان به مناسبت شب شهادت جایی مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار." 😊خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم.😧 وقتی هم داشت میرفت، گفت:"برای شام منتظرتون هستیم."😊 من دیگه اصلاً حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو رسوندم اینجا...»🏃♂️😍
حلقه اشک پای چشمم خشک شده و باورم نمیشد چه میگوید 😳😧که با زبانی که از تعجب به لکنت افتاده بود، پرسیدم:
_«یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!!»😳
که چشمانش به نشانه تأیید به رویم خندید و من حیرتزدهتر سؤال کردم:
_«یعنی ازمون هیچ پولی نمیخوان؟!!!»😧
و باید باور میکردم امشب به بهای شکستن دل من و مجید و به حرمت گریههایی خالصانه،
🌟 #معجزهای🌟 در زندگیمان رخ داده که مجید با لبخندی لبریز اطمینان پاسخ داد:
_«حاج آقا گفت تا هر وقت که وضعمون رو به راه میشه، میتونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایهای!»☺️☝️
خیال میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم در دل این جهنم گرم و تاریک، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر مجبور نبودیم در این اتاق تنگ و دلگیر بمانیم. 😊😢چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پلههای بلند و طولانی مسافرخانه سرازیر شدیم. به قدری هیجانزده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک را از مسئول مسافرخانه بگیریم 😅🙈و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم. ☺️
مثل اینکه به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم. نه من با کمردردی که داشتم میتوانستم راحت قدم بردارم، نه جراحت پهلوی مجید اجازه میداد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری خوشحال و هیجانزده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان میرفتیم. 😍😊حالا پس از چندین ساعت کِز کردن در تاریکی محض و گرمای شدید، به هوای تازه و خیابانهای نورانی رسیده بودم که با ولعی عجیب، گرمای مطبوع شب بندر را نفس میکشیدم.
سرِ خیابان تاکسی گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند. تاکسی کهنه و فرسودهای که روی هر دست انداز، تکانی میخورد و دل و کمرم را در درد شدیدی فرو میبُرد.😣
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یک_دقیقه_اشک
🎼 من حسین و رها نمیکنم ....
🎤حجت الاسلام #انصاریان
🌙 #استقبال_از_ماه_محرم
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای وای ای وای
دوباره آه و ناله و بوی دود اسفند و گریه مادر
#محرم وقتشه که آقا منو دوباره صدا کنه #نوکر
🎤حاج #امیر_کرمانشاهی
🌙 #استقبال_از_ماه_محرم
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
✅ @asheghaneruhollah
#روز_سی_ونهم چلہ عاشقی❤️
اَهْلِ عالَـمْ، دارَدْ اَزْ رَهْ ماهِ ماتَمْ میرِسَدْ
هِیئَـتے ها، یاعَـلے؛ دارَدْ مُحرَمْ میرِسَدْ...
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وشصتم _وقتی اینجوری گفت بیشتر خجالت کشیدم. فهمیدم همه چی رو ش
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وشصت_ویکم
هر چه به خانه حاج آقا نزدیکتر میشدیم، اضطرابم بیشتر میشد که میخواستم تا دقایقی دیگر به میهمانی افرادی غریبه رفته و فقط یک میهمانی ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه ناآشنا دعوت شده بودم.😥 ولی هر چه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود😊 که ناگهان چیزی به ذهنم رسید و بند دلم پاره شد. همانطور که روی صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: 😨
_«مجید! اینا میدونن من سُنیام؟»
به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد:
_«نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟»😊
هرچند ما سالها در این شهر بدون هیچ مشکلی با شیعیان زندگی کرده بودیم، ولی باز هم میترسیدم که این روحانی شیعه بفهمد میهمان خانهاش یک دختر اهل سنت است 😟و مسبب همه این آوارگیها، پدر وهابی همین دختر بوده که دعوت سخاوتمندانهاش را پس بگیرد و باز هم سهم ما آوارگی شود😒 که با لحنی معصومانه تمنا کردم:
_«میشه بهشون حرفی نزنی؟»😥
لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد:
_«چشم، من حرفی نمیزنم. ولی از چه میترسی الهه جان؟»☺️
سرم را پایین انداختم و آه بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه میگذرد. دستهای لرزانم را با همان یک دستش گرفت تا قلبم به حمایت مردانهاش گرم شود و با لحنی غیرتمندانه دلم را آرام کرد:
_«الهه! من کنارتم عزیزم! نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم!»😍😊
ولی میدید دل نازکم به لرزه افتاده که با آهنگ دلنشین صدایش دلداریام میداد:
_«اون خدایی که جواب گریههای من و تو رو داد، بهتر از هر کسی میدونست کارمون رو به کی حواله کنه! پس خیالت راحت باشه!»😇
که راننده، اتومبیل🚘 را متوقف کرد و رو به مجید گفت:
_«بفرما داداش! رسیدیم!»
و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تاکسی مقابل یک درِ سفید بزرگ متوقف شده و انتظارمان به سر رسیده بود. مجید کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. شماره پلاک خانه نشان میداد که این درِ سفید بزرگ و چهار لنگه، همان باب فرجی است که خدا به رویمان گشوده است.
خانهای بزرگ و قدیمی،🏠 در یک محله معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را میکشید. طول دیوارهای سیمانی و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از بیست متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخههای درختان سبز بندری پوشیده شده و شاخههای چند نخل 🌴تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید. یک چراغ بزرگ 💡بر سر درِ خانه نصب شده و همین نورافشانی، زیباییِ ورودیِ خانه را دو چندان میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو تماشای این منظره رؤیایی شویم.
از شدت کمردرد دست به کمر گرفته و قدمی عقبتر از مجید ایستاده بودم. مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد. روحانی👳♂️ قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم (علیهالسلام) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی خوش با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که سرش را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی تعارفمان کرد تا داخل شویم.😊 مجید خم شد تا ساک را از روی زمین بردارد، ولی میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیشدستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن «یا الله!» وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد.
با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت.👀😇
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وشصت_ودوم
حیاط زیبا 🌹🌸و بزرگی که باغچه سرسبزی ☘️🍀در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، 🌴نخلهای تزئینی🌴 و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص ملیح شاخههایشان برایم دست تکان میدادند. انگار در این حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و جارو زده بود💦😊 تا بوی خوش آب و خاک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمردهام را نوازش دهد. روبرویم در صدر حیاط، ایوان بزرگ و دلبازی بود که حیاط را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از سطح حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با ردیفی از گلدانهای کوچک 🌺تزئین شده بود. ساختمان در تمام طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند.
نگاهم از پلهها بالا رفت و چشمم به دو خانم محجبه افتاد که در نهایت حیا و نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما خوش آمد میگفتند. 😊😊حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خندهای که صورتش را پوشانده بود، رو به مجید کرد:
_«دیر کردی پسرم! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید.»😄
و اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به درستی از او تشکر کنیم،🙈😇 اغراق نکردهام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم. 😍🙏سپس دستش را به سمت خانمهای ایستاده در ایوان گرفت و معرفی کرد:
_«حاج خانم و دخترم هستن.»
و بلافاصله مرا مخاطب قرار داد:
_«دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!»😊
و شاید از چشمان متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد:
_«اینجا خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید!»😊
و همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت:
_«خیلی خوش اومدید! بفرمایید!»
ولی من و مجید همانجا پای در خشکمان زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماهها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ اینهمه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم. 😢👀حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفتهایم و میخواست به نحوی سرِ صحبت را باز کند که با لحنی صمیمی شروع کرد:
_«خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!»☺️
از لحن مهربانش، دلم گرم شد و مجید لبخندی زد😊 تا او باز هم ادامه دهد:
_«راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده. از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن.🏡🏠 یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این 🍀باغچه🍀 رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکیاش مال پدرم بود و یکی دیگهاش هنوز دست عموم بود.»
سپس به آرامی خندید و با شوخ طبعی ادامه داد:
_«سرتون رو درد نیارم! خلاصه این دو تا خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکیاش دست منه😄☝️ و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!»😊
نمیتوانستم باور کنم که این خانه با همه زیبایی🌸 و دلبازیاش🌺 از امشب در اختیار من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من باورش نمیشد که با صدایی که از تهِ چاه در میآمد، در جواب محبتهای بیکران حاج آقا، زبان گشود:
_«آخه حاج آقا...»😟😦
و رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد:
_«پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو بابا!»☺️
و نه تنها زبان مجید که نفس من هم از باران محبتی که بیمنت بر سرمان میبارید، بند آمده بود😟😧 که حاج آقا به سمت مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانیاش را بوسید.😊😘
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
‼️بچه هیئتی ها توجه کنند.....
✍️خاخام یهودی از ماموران موساد 👆👆
#سیاست_ما_عین_دیانت_ماست
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر دهقانی استاد دانشکده مهندسی نانومکانیک دانشگاه صنعتی شریف است.
صحبتهای بسیار شنیدنی او با دانشجویانش به مناسبت ماه محرم را ببینید.
👌حتما ببینید
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی وهشتم:#شهید_مدافع_حرم جاوید الاثر حجت ال
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب سی ونهم #شهید_سردار_علی_چیت_سازیان
👈سیم خاردار های نفس...
🔻فقط 2 روز مانده به #محرم 😭
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی ونهم #شهید_سردار_علی_چیت_سازیان 👈سیم خ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی از همان شهیدی که رهبر معظم انقلاب #امام_خامنه_ای گفته بود👆
شهید #علی_چیت_سازیان :
کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که از سیم خاردارهای نفس خود عبور کرده باشد.
✅ @asheghaneruhollah
✅ آيت الله وحيد خراسانى توصیه کردند:
تا روز « #عاشورا » كه نزديك است، روزى صدمرتبه #سوره_توحيد را بخوانيد و به حضرت
💕 #سيدالشهدا 💕علیه السلام هديه كنيد،
ِ اِن شاءالله فيوضاتى نصيبتان ميشود،
💎شرطش هم اين است مردم را دعوت به اين عمل كنيد.
👈همچنین اشاره کردند چقدر خوب است که این عمل نورانی
📖 تلاوت صدمرتبه سوره توحید و هدیه نمودن به روح مطهر و نورانی حضرت سیدالشهداء علیه السلام
به نیابت از حضرت❣️حجت ابن الحسن المنتظر المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف❣️انجام شود .
اِن شاءالله.
اللهـــمعجــللـــولیکالفـــرج
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#الحمد_الله_به_محرم_رسیدیم
✋دست خالی اومدم ، سمت ط دریای نور
هر شب زائر ط ام با سلام از راه دوووور
🎤کربلایی #سید_مجتبی_حسینی
💠شور احساسی
#لبیک_یاحسین_علیه_السلام
اللهـــمعجــللـــولیکالفـــرج
🏴 @asheghaneruhollah
Ranaeii-Shabe 01 (5).mp3
3.75M
#الحمد_الله_به_محرم_رسیدیم
بیرق ماتمت آقا تو دستم
ازبوی اسفند روضه ها مستم
محرم اومد و اشکام میباره
یکساله منتظر امشب هستم
به تنم میکنه #مادر پیرهن ماتم
وسط سینه زنی ها باز میگیرم دم
چقدر این لحظه شیرینه
میزارم دست به سینه
#السلام_علیک_یا_محرم
🎤کربلایی #مهدی_رعنایی
💠شور احساسی
#لبیک_یاحسین_علیه_السلام
اللهـــمعجــللـــولیکالفـــرج
🏴 @asheghaneruhollah
امشب آخرین شب از چله مون هست😊
احسنت به اونایی که با تموم سختی ها و رنج ها عقب نکشیدن و این واقعیت رو که رنج واسه همه هست رو درک کردن✅
و سختی ها رو به جان میخرن
و روز به روز بهتر میشن👌
و باز احسنت به اونایی که اگرم شکست خوردن کلا عقب نکشیدن و چله رو قهرمانانه ادامه دادن
😊
ان شاء الله امشب قراره نسبت به قبل کلا پاک بشیم یا هم حداقل بخشی از اشتباهات قبل رو جبران کرده باشیم
و بعدم وارد ماه عشق
ماه محرم بشیم😍
✅ @asheghaneruhollah
▪️ #حضرت_مسلم_علیہ_السلام ▪️
من عزیزآمدم اینجا
و اسیرم کردند
وای برحال اسیرے
که بیاید"کوفه"
🏴 #سلام_بر_محرم
‼️دهه اول محرم
هر روز #دو_خط_روضه در کانال #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله مهمان مائید↙️
#التماس_دعا
اللهـــمعجــللـــولیکالفـــرج
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
▪️ #حضرت_مسلم_علیہ_السلام ▪️ من عزیزآمدم اینجا و اسیرم کردند وای برحال اسیرے
Roze.mp3
10.02M
🏴 #روز_اول_محرم_الحرام_1441
✋السلام علیک یا مسلم ابن عقیل_علیہ_السلام
🔻#حسین_جانم دوباره ما رو راه دادی 😭😭
🎤حاج #حسن_خلج
😭 درد و دل با #ارباب
‼️دهه اول محرم
هر روز #دو_خط_روضه در کانال #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله مهمان مائید↙️
#التماس_دعا
اللهـــمعجــللـــولیکالفـــرج
🏴 @asheghaneruhollah