🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت اول 🇦🇺 سرزمین زیبای من
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت دوم
📇 قانون سال۱۹۹۰
🗳 سال ۱۹۶۷ میلادی، پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ، قانون، بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت!
🗓ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد و سال ۱۹۹۰ قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - پزشکی و تحصیل به بومی ها داده شد، هر چند تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید.
⚖️ برابری و عدالت و حق انسان بودن، رویایی بیشتر باقی نماند، اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد، زندگی یک بومی سیاه استرالیایی...
👦🏿 سال ۱۹۹۰، من یه بچه شش ساله بودم و مثل تمام اعضای خانواده توی مزرعه کار می کردم، با اینکه سنی نداشتم اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود!
☀️ آب و غذای چندانی به ما نمی دادند، توی اون هوای گرم، گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد! از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم.
📖 اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد، اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد.
🌌 اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت.
🍽 برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد، برق خاصی توی چشم هاش می درخشید، برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم، با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد!
- بث... باورت نمیشه الان چی شنیدم... طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن!
👩🏿 مادرم با بی حوصلگی و خستگی و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد... .
- فکر کردم چه اتفاقی افتاده، حالا نه که توی این بیست و چند سال چیزی عوض شده، من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم!
هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه...
👨🏿 چشم های پدرم هنوز می درخشید ... با اون چشم ها به ما خیره شده بود... نه بث... این بار دیگه نه... این بار دیگه نه... .
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
هر زمان ذکر حسن(ع) بر لبت افتاد بدان
مادرش زهرا(س) سلام الله دعایت کرده است.
از کمالات تو سردار #جمل این کافی است
که صدا میزده ارباب تو را «آقاجان»😍
#حسن را ❤️ عشق ❤️ است...
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚 هر زمان ذکر حسن(ع) بر لبت افتاد بدان مادرش زهرا(س) سلام الله دعایت کرده است
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
👈دوخط روضه😔
ناگهان در وسط کوچه پَرَش خورد زمین
مادر افتاد؛ کنارش پسرش خورد زمین
#راستی_فاطمیه_نزدیک_است
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
✅ @asheghaneruhollah
30.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
مگه یادم میره اون #کوچه و آتیش و هیزم
مگه یادم میره اون خنده های تلخ مردم😭
🎤حاج #محمود_کریمی
🎤کربلایی #حمید_علیمی
#راستی_فاطمیه_نزدیک_است
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت دوم 📇 قانون سال۱۹۹۰ 🗳
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت سوم
🌠 آرزوی بزرگ
👨🏿 پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه، دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه.
📇 با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود.
👩🏿 نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها، امیدی به تغییر شرایط نداشتن، اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود، می خواست به هر قیمتی شده، حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه و اولین قدم رو برداشت.
🌌 اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود!!
👨🏿 صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود، بدنش هم اوضاع خوبی نداشت ...!!
اومد داخل و کنار خونه افتاد.
مادرم به ترس دوید بالای سرش، در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد...
- مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه... پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ ...
چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟... بهت گفتم دست بردار... بهت گفتم نرو... بهت گفتم هیچی عوض نمیشه... گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد... .
👦🏿 من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادر کمک می کردن ...
🌄 صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم، پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد!
نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه، اما دست از آرزوش نکشید تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد، اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت!
📚 خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن، گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن...
👨🏿 پدرم اون شب، با شوق تمام دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت... چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد... .
- کوین... بهتره تو بری مدرسه... تو پسری... اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه... پس شرایط سختی رو پیش رو داری... مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره... .
🌋 ولی پدرم اشتباه می کرد، شرایط سختی نبود، من رو داشت مستقیم می فرستاد وسط جهنم ... .
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
#شهید_مدافع_حرم
#مجید_قربانخانی
#مجید_بربری
وقتی میفهمیم گردان امام علی رفته است. ما هم میرویم آنجا و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه میآورند که چون رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و خالکوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میکنند. بعدازآن گردان دیگری میرود که ما بازهم پیگیری میکنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم مجید را بیرون میاندازند. تا اینکه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم (خنده) وقتی هم فهمید که ما مخالفیم. خالی میبست که میخواهد به آلمان برود. بهانه هم میآورد که کسبوکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم. مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. نگو مجید میخواهد سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است. ما روزهای آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری میشود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمیروی. حاضر نشد بگوید. به شوخی میگفت: «این مامان خانم فیلم بازی میکند که من سوریه نروم
راوی: خواهر شهید
😭وقتی این خاطرات میخونم به خودم میگم ما کجا سیر میکنیم،شهدا کجا را؟؟؟😔
🌙شبتون شهدایی
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از تنفیس 313
🌾🌾🌾🌿🌿🌿🍀🍀🍀
متأسفانه باید گفت در کشور ما نگاه بیشتر خیران🌱 رفع آنی و سطحی🌱 برخی از مشکلات واضح مردم محروم است و هیچ برنامهریزی بنیادی برای رفع محرومیت به صورت دائم وجود ندارد.🌾🌾🌾
@tanfis313
مردک پست که عمری نمک حیدر خورد
نعر زد بر سر مادر به غرورم برخورد
ایستادم به روی پنجه ی پا اما حیف
دستش از روی سرم رد شد و بر #مادر خورد 😭
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
🚩 #روضه_هفتگی توسل به حضرت زهرا(سلام الله علیها)
🤚به قصد تعجیل در امر فرج
👈به کلام:حجت الاسلام #محسن_صالحی
🎤به نفس: حاج #مهدی_بهمنی
📆چهارشنبه27 آذر ماه1398
🕖ساعت 19
🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_برادران_خواهران
❤️دوستان اطلاع رسانی شود
💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت سوم 🌠 آرزوی بزرگ 👨🏿 پد
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت چهارم
🏢 اولین روز مدرسه
👔 روز اول مدرسه، مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد، پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره، اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون!
🛣 پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر، من رو تا مدرسه کول کرد، کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه!
🏢 وارد دفتر مدرسه که شدیم، پدرم در زد و سلام کنان وارد شد، مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره، رو به یکی از اون مردها گفت:
✍🏻 ...آقای دنتون، این بچه از امروز شاگرد شماست... .
👨🏿 پدرم با شادی نگاهی بهم کرد و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد، قوی باش کوین... تو از پسش برمیای.
🚶🏿♂️دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم، همه با تعجب بهم نگاه می کردن... تنها بچه سیاه توی یه مدرسه سفید!
👀 معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد!
🅰️ من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم، اونها حروف الفبا رو یاد داشتن، من هیچی نمی فهمیدم، فقط نگاه می کردم، خیلی دلم سوخته بود...
اما این تازه شروع ماجرا بود.
💥زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم... هی سیاه بو گندو... کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟... و تقریبا یه کتک حسابی خوردم... من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت...
🚽 اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که... مداد و دفترم رو انداختن توی توالت... دویدم که اونها رو در بیارم... اما روی من و وسایلم دستشویی کردن...!!
📓 دفترم خیس شده بود، لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود... دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم ... اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد، چقدر دلش می خواست من درس بخونم و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم... تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه...
🚽 بدون اینکه کلمه ای بگم ... دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم... همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه، یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس... .
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
38.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم کامل شعرخوانی استاد کلامی زنجانی خطاب به روحانی در همایش صدای مردم
👌خنده بس کن دگر ای روحانی؛ نا امیدم ز تو لاریجانی
🔹شعرخوانی جنجالی کلامی زنجانی خطاب به روحانی و لاریجانی که بلافاصله برنامه زنده از شبکه سه قطع شد.
#رئیس_جمهور_خائن
#انقلابی_عمل_کنیم
#خط_را_گم_نکنیم
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
💠 @asheghaneruhollah
✔️ باورتون میشه که توی داستان آب گرفتگی کوت عبدالله و اهواز که فاجعه ای را به باور آورد، دولتیها و هلال احمر به وظیفه شان درست عمل نکردند و چهارتا شیر بچه پاسدار و بسیجی رفتند تو میدان سازندگی؟
✔️ این موقع ها می شه فهمید که کی به فکر مملکتش هست، کی دنبال ساختن مملکت هست ، کی برای چاپیدن آمده است و دنبال بازی است، این کت و شلوار پوش های خوش پوش یا اون لباده به تنهای با کلاس دقیقا کجای داستان هستند؟
#من_انقلابی_ام 👇
💠 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگی
#شب_زیارتی_ارباب
عمه... بیا! گمشده پیدا شده
کنج خرابه... شبِ یلدا شده!
.........
😭امشب حال و هوای #رقیه دارد این دل من...
علت زندگی ما بنویسید #رقیه ❤️
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#دلتنگی #شب_زیارتی_ارباب عمه... بیا! گمشده پیدا شده کنج خرابه... شبِ یلدا شده! ......... 😭امشب حال
Shab03Moharram1398[03].mp3
7.68M
علت زندگی ما بنویسید #رقیه ❤️
#شب_زیارتی_مخصوص_ارباب
بهم خیره مونده #دشمن
#عمه معجرم را بردند
یه کاری بکن...
یه چیزی بگو....😭😭😭
🎤حاج #میثم_مطیعی
روضه سوزناک حضرت زهرای سه ساله
😭در خلوت خودتون گوش کنید
#التماس_دعا
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
VID_20191102_144532_317.mp3
5.18M
علت زندگی ما بنویسید #رقیه ❤️
#شب_زیارتی_مخصوص_ارباب
دنیااااااا رقیه
عقبی رقیه
تکرار بیبی زهراااا، رقیه(س)
🎤کربلایی #مهدی_رعنایی
شور احساسی حضرت زهرای سه ساله
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت چهارم 🏢 اولین روز مدرسه
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت پنجم
🌤 روزهای من
💼 برگشتم سر کلاس در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد!
👦 یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت: عین اسمت بو گندویی ویزل... و همه بهم خندیدن...!!
📑 اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن، صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود.
🚿مدرسه که تعطیل شد، رفتم توی دستشویی!
📚 خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم، خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه.
👔 لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم، رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم، دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه، مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه.
🌅 تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید، لباس های منم توی تنم خشک شده بود.
👥👤 تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد، یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه، اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن!
👦🏿 از اونجا بود که فشارها چند برابر شد، می خواستن کاری کنن با پای خودم برم...
👨🏿 پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید من رو تا مدرسه همراهی می کرد و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم.
🏢 من بعد از تعطیل شدن مدرسه... ساعت ها توی حیاط می نشستم، درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه.
📚📔 هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم، حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم.
👦🏿 سرسختی، تلاش و نمراتم، کم کم همه رو تحت تأثیر قرار داد!
علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد اما رفتار، هوش و استعدادم اهرم برتری من محسوب می شد...
👥👥 بچه ها کم کم دو گروه می شدن... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن و تقریباً چند بار توی هفته کتک می خوردم و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن، گاهی باهام حرف می زدن، اگر سئوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن!
💪🏿 قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود، تقریباً توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم.
🏓 مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد و به هر طریقی که بود زمان به سرعت سپری می شد...
✍🏻 پ.ن: ویزل یعنی راسو!
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت ششم
⚗️ آزمایشگاه
👦🏿 خودم [به مدرسه] تنهایی می رفتم و بر می گشتم... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم، اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود، علی الخصوص که سارا واقعاً دختر مهربانی بود.
⚗️ توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم، تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن، همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات می دن!
👧🏼 بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت: کوین، می تونم کنار تو بشینم؟!
👦🏿 برای چند لحظه نفسم بند اومد، اصلا فکرش رو هم نمی کردم!!
👀 سریع به خودم اومدم، زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید، چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن، صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت:
👦🏿 حتماً و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت، با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم ...
❤️ ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم، به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم، به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم ...
⚗️ کلاس تموم شد، هیچ چیز از درس نفهمیده بودم، فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم!
👧🏼 شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد، همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت خطاب به من گفت: نمیای سالن غذاخوری؟!
💬 مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم، هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد!
🗯 همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند.
👧🏼 سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من:
☝🏻امروز توی سالن، شیفت منه، خوشحال می شم توی سرو غذا کمکم کنی!
👦🏿 یه نگاه به اونها کردم و ناخودآگاه گفتم:
✋🏿 حتماً، و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون... .
✍🏻 آنچه در آینده خواهید دید:
با عصبانیت گفت: ... اون دست های کثیفت رو به غذای ما نزن و حمله کرد سمت من...
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از تنفیس 313
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
حتما بخونین انسان درمورد یک انسان بی دین
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
اسم این پیر مرد دوبریو دوبرو هست ۸۶ ساله اهل کشور لهستان یک گدای بی خانمان و دوره گرد است اما با سایر گداهای شهر بسیار تفاوت دارد !
او گدایی میکند و تمام پولی را که جمع میکند را به پرورشگاهها و محل نگاه داری کودکان بی سرپرست و انجمنهای خیریه اهدأ میکند هیچ پولی برای خود نگاه نمیدارد !
🍁حتی خود برای خورد و خوراک و محلی برای خواب به صومعه و کلیسای شهر می رود !
🍁در شهر همه او را میشناسند و به دلیل قلب مهربان و نیکو کارش پول زیادی هم جمع آوری میکند اما هیچ برای خود نگاه نمیدارد .
او یک آتئیست (بی خدا که اعتقادی نیز به بهشت یا جهنم و حیات پس از مرگ ندارد ) است اما خودش می گوید به دلیل انگیزه و هدفی که به آن اعتقاد دارم همیشه با نشاط و با روحیه هستم و احساس پیری و ناتوانی نمیکنم چون تعدادی کودک به کمک ناچیز و حتی اندک من نیاز دارند ..
🍁به راستی چرا و به چه دلیل و به امید چه پاداشی او و میلونها انسان در سراسر دنیا تا این اندازه مهربان و نیکو کارند ؟ آیا در اعمال آنها چیزی به جز قانون انسانیت و پاکی و عشق به سایر همنوعها است.
🍁ماکه اعتقاد داریم چگونه ایم؟؟
@tanfis313
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت ششم ⚗️ آزمایشگاه 👦🏿 خ
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت هفتم
👊🏻 دست های کثیف
👦🏿 روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم! همه با تعجب بهمون نگاه می کردن و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم.
👦🏿👧🏼 کنارش ایستادم و مشغول کار شدم، سنگینی نگاه ها رو حس می کردم.
👀 یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد!
👥👤 چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن، بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن! دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم، هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن...
- هی سیاه... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟!
- من بهش گفتم: اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون، ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه...
👧🏼 زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم، یه نگاه به اونها، خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود.
👤 یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید...
🗣 مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟ ... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار می شه
👊🏻... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد!
- کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه...
- همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی... حالا هم خودت رو قاطی نکن... و هلش داد...
💥 از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا... ساعدش پاره شد...
👀 چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد... به خودم که اومدم... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن...
👧🏼 سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان...
👦🏿👤 ماها رو دفتر... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ... .
تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد:
🗣 دهن کثیفت رو ببند و اونها شروع کردن به دروغ گفتن!
هر چی دلشون می خواست گفتن و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد!
👤 حرف شون که تموم شد، مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد:
🗣 زود باش... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... .
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🍃🌺
✅آیت الله «مجتهدی تهرانی»
🌙 هر کسی نمیتواند نماز شب بخواند.📿
🙏خیلیها دلشان میخواهد نماز شب بخوانند، اما موفق نمیشوند.❗️
👤کسی آمد خدمت امام صادق(ع)
ـــــ عرض کرد هر شب میخواهم نماز شب بخوانم موفق نمیشوم❌
🌺حضرت فرمودند:
💢«قیّدتک ذنوبک»💢
♨️گناه زنجیرت کرده، قیدت کرده⛓
‼️ گناه کردی نمیتوانی نماز شب بخوانی. گناه نمی گذارد.
☝️یک کسی از اولیا گفته بود یک مکروه از من سر زد شش ماه نماز شبم ترک شد. 🚫
👌هر کسی نمیتواند نماز شب بخواند.
✅ باید چشمت را مواظب باشی، گوشت را مواظب باشی، حتی مکروه اثر دارد، چه برسد به اینکه آدم گناه بکند.
❌هرگاه یک گناه کنید، اگر نماز شب خوان باشید یک امشب را نمیخوانید. امشب خوابتان میبرد.
❌ یک غذای حرام خوردی، یک جایی همین امشب نماز شب نمیخوانی.
✳️اما غذای حلال خوردی، شبهای دیگر نماز شب نمیخواندی . امشب هوس نماز شب داری چون غذای حلال خوردی...👌🏻
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#نماز_شب
#نماز_شب_بخوانیم
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
💌 #پیامکی_از_بهشت
رفیق ... اگر دو چیز را رعایت بڪنی ، خدا شهادت را نصیبت می ڪند . ☺️
« یڪی پر تلاش باش و دوم مخلص ! »👌
این دو تا را درست انجام بدی خدا شهادت را هم نصیبت می ڪند . ♥️✌️
#سردار_شهید_حسن_باقری
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
زندگیاتونو وقفِ امام زمان ڪنین...
وقفِ جبههی فرهنگے...
وقفِ ظهور...
وقتے زندگیاتون این شِکلی شه، مجبور میشین که گناه نکنین!
وَ وقتیَم که گُناه هاتون کـمُ کمتر شد؛دریچهای از حقایق به روتون باز میشه...!
اونوقته ڪه میشین شبیه شُهدا.....✌🏻
#بندگانمقــرب
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار 🐨 #سرزمین_زیبای_من 🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی. 🔗 قسمت هفتم 👊🏻 دست های کثیف 👦
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت هشتم
💥 خشونت دبیرستانی
🗣 با گفتن این جمله از مدیر، صورت اونها غرق شادی شد و نفس من بند اومد!
🚓 پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت، مغزم دیگه کار نمی کرد، گریه ام گرفته بود...
- غلط کردم آقای مدیر ... خواهش می کنم من رو ببخشید... قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم، هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم... .
👦🏿 👩🏼 التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت، یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن، با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد!
👧🏼 سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند، اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت...
🚨 علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من، پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبند زد!!
👦🏿 با تمام وجود گریه می کردم، قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم، ۹ سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم، چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود... درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم...
🚓 دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن، من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ... دیگه نمی گفتم بی گناهم ... فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن!
👥👥 بچه ها توی راهرو جمع شده بودن، با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت... یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن و دست هاشون رو توی هم گره کردن... یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن... همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن...
👦🏿 همه تعجب کرده بودن... چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ...
اول، تعدادشون زیاد نبود، اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان ... یه عده دیگه هم اومدن جلو... حالا دیگه حدود ۵۰ نفر می شدن ... صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ... هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد، اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود، احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود...
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
🐨 #سرزمین_زیبای_من
🖊 نویسنده: سید طاها ایمانی.
🔗 قسمت نهم
🗣👥 برگرد کوین
🚨 توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد، اما کسی برای شکایت نیومد و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن!
👨🏿 پدرم جلوی در منتظرم بود، بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم.
👩🏿 مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت، من رو در آغوش گرفته بود، هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم...
🌌 شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست، مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد!
- کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه، آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟!
محاله بتونی بری دانشگاه... محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن، حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی ... با این استعدادت حتماً می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی.
👨🏿👩🏿 مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ... و پدرم ساکت بود، هیچی نمی گفت، چشم ازش برنداشتم ... اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد!
👨🏿 تو دیگه شانزده سالت شده، من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی...!
🛌 اون شب تا صبح خوابم نبرد، غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم، جلوی چشم هام رژه می رفت... بی عدالتی و یأسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم...
🌄 فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین.
👩🏿 مادرم خیلی خوشحال شده بود، چند روز به همین منوال گذشت تا روز یکشنبه از راه رسید ...
👧🏼 توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که یهو سارا از پشت سر، صدام کرد!
⏪ ادامه دارد...
رمان📚 #سرزمین_زیبای_من
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah