eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
622 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2هزار ویدیو
279 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
💠دعاى روز نهم ماه مبارك💠 اللهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِكَ الواسِعَةِ واهْدِنی فیهِ لِبراهِینِكَ السّاطِعَةِ وخُذْ بناصیتی الى مَرْضاتِكَ الجامِعَةِ بِمَحَبّتِكَ یا أمَلَ المُشْتاقین. خدایا قرار بده برایم در آن بهره‌اى از رحمت فراوانـت و راهنمائیم كن در آن به برهان و راه‌هاى درخشانت و بگیر عنانم به سوى رضایت همه جانبه‌ات بدوستى خود اى آرزوى مشتاقان. 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
09.mp3
12.34M
✅ جزء 9⃣قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
09.pdf
1.36M
✅ جزء 9⃣ قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👆👆👆👆فایل صوتی 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
صلی الله علیک یاناصره رسول الله ایام وفات حضرت 👈به کلام:حجت الاسلام 🎤به نفس: 📆چهارشنبه25اردیبهشت ماه اصفهان_درچه_بلوارشهدا_ک_شهیدبهشتی 👈به صرف افطاری ❤️دوستان اطلاع رسانی شود❤️
نهمین روز صیام است، به عباس بگو کودکان با لب عطشان عمو میخواهند... @asheghaneruhollah
💠شام نهم رمضان المبارک 💠به یاد شب تاسوعا با خنده پای اهل جفا می خورد زمین ساقی میان علقمه تا می خورد زمین کارش تمام می شود آن کس که عاقبت سرلشگرش کنار لوا می خورد زمین باید که دختران حرم گریه سر دهند وقتی عمو به دست قضا می خورد زمین چیزی نمی کشد که عدو حمله می کند آن لحظه هر کسی به جفا می خورد زمین سر نیزه های لشگریان می رود هوا شاه غریب کرب و بلا می خورد زمین طفلی سه ساله بین تکاپوی نیزه ها با ضربه های سخت عصا می خورد زمین یک خواهری محجّبه بالای تپّه ای تا می دود به سمت اخا می خورد زمین ———————————————— افتادی از بلندی و آقا سرت شکست ته مانده های زخمی بال وپرت شکست وقتی عمود آمد وشقّ القمر که شد تیر کمان میان دو چشم ترت شکست با نیزه های لشگریان زیر و رو شدی در زیر نیزه ها به خدا پیکرت شکست در لحظه ای که تا شدی و دست وپا زدی سقا کنار خیمه قد خواهرت شکست 👈بر روی پای *فاطمه* گفتی بیا اخا😭 بنگر به نیزه ای کمر لشگرت شکست یک یا حسین گفتی و زینب دلش گرفت آن لحظه عاقبت نفس آخرت شکست ———————————————- یه کلمه و دیگه خلاص... دیگه هیجی نمیگم👇😭 شام روز نھم شـد و یار نیامـد از غصہ دلم خون شد و دلدار نیامد یادِنهـمِ ماهِ محـرم بنویسیـد اے اهڸ حرم میـر و علمدار نیامد...😭 —————— وعده ے آب بہ حرم داد ولے حیف نشد 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
17.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به سجود آمده ای یا که عمودت زده اند؟ یا خجالت زده ای😭😭😭 🎤حاج 👌روضه شنیدنی در خلوت خود ببینید. #ا⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_شصت_وششم بوی کتلت‌های سرخ شده فضای خانه را پر کرده و نو
🌴 🌴 حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت: _«همه مادرا عزیزن، ولی خدایی مامان تو خیلی دوست داشتنیه!»😊 با شنیدن این جمله، جرأت کردم و سؤالی که مدت‌ها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: _«مجید! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام نگفتی.»😟 لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد: _«از چیزی که خودم هم نمی‌دونم، چی بگم؟!!!»😒 در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با صدایی که رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد: _«من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی اخلاقم مثل بابامه.» ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار ساده‌ای نبود و برای تجسم اخلاق پدرش پرسیدم: _«یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟»😊 از حرفم خندید و بی‌آنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و ناراحتی را در دریای وجودش حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصه‌ای که ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم: _«مجید جان ببخشید! نمی‌خواستم ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم.» جمله‌ام که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زند. ولی باز هم دلش نیامد دلم را بشکند و با چشمانی که زیر ستاره‌های اشک می‌درخشید، به رویم خندید و گفت: _«نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم یادشون می‌افتم، دلم خیلی براشون تنگ میشه!» سپس باران بغض روی شیشه صدایش نَم زد و ادامه داد: _«آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلاً یه خاطره‌ای ازشون داره، هر وقت دلش می‌گیره یاد اون خاطره می‌افته. ولی من هیچ ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطره‌ای برام زنده نمیشه. اصلاً نمی‌دونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف می‌زدن. برا همین فقط می‌تونم با عکسشون حرف بزنم ...»😔 سپس مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، میان بغض غریبانه‌اش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را از جیش بیرون می‌آورد، گفت: _«راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم عکس گرفتم.» و با گفتن «بیا ببین!» صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگی نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند. با اینکه تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورت پدرش بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده می‌کردند. با نگاهی که نغمه دلتنگی‌اش را به خوبی احساس می‌کردم، به تصویر پدر و مادرش خیره شد و گفت: «عزیز می‌گفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشون گرفتن. کنار رودخونه جاجرود.» سپس آه دردناکی کشید و زیر لب زمزمه کرد: _«یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ...»😒 از حال و هوای غمگینی که همه وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم را گرفت. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌴 🌴 انگار هیچ کدام نمی‌توانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوتِ پر از غم و اندوه‌مان،😔😞 مسیر منتهی به دریا را با قدم‌هایی آهسته طی می‌کردیم که به ساحل گرم و زیبای خلیج فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید: _«خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟» در هوای گرم شب‌های پایانی فصل بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم: _«نمی‌دونم، همه جاش قشنگه!» که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم: _«اونجا خلوته! بریم اونجا.» حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسه‌هایی که هنوز از تابش تیز آفتابِ روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم.😊❤️😍 زیبایی بی‌نظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با ابهتش، گوش‌هایمان را سِحر می‌کرد. شبِ ساحل، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمی‌زدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره می‌کردیم که مجید سرِ حرف را باز کرد: _«الهه جان! دوست دارم برام حرف بزنی!» با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که تلاطم احساسش کم از خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: _«خُب دوست داری از چی حرف بزنم؟» در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده‌ای ملیح باز شد و گفت: _«از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟» و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بی‌تاب شدن دل من همان!☺️💗 ای کاش می‌شد و زبانم قدرت بیان پیدا می‌کرد و می‌گفتم که دلم می‌خواهد دست از مذهب تشیع بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و می‌دانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خَش می‌اندازد که سکوتم طولانی شد و دل مجید را لرزاند: _«الهه جان! چی می‌خوای بگی که انقدر فکر می‌کنی؟» به آرامی خندیدم و با گفتن «هیچی!» سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بی‌تاب تر کردم. از روی حصیر بلند شد، با پای برهنه روی ماسه‌های نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: _«الهه جان! نمی‌خوای با من حرف بزنی؟ نمی‌خوای حرف دلت رو به من بگی؟» آهنگ صدایش، ندای نگاهش و حتی نغمه نفس‌هایش، آنقدر عاشقانه بود که باور کردم می‌توانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: _«مجید! دلم می‌خواد بهت یه چیزایی بگم، ولی می‌ترسم ناراحتت کنم...» بی‌آنکه چیزی بگوید، لبخندی ملیح صورتش را پُر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هر چه می‌خواهم بگویم.😊 سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آهسته آغاز کردم: _«مجید! به نظر تو سُنی بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز می‌خونیم، روزه می‌گیریم، قرآن می‌خونیم، حتی اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) برای همه ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا جدا کنین؟» حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور زرد چراغ‌های ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش می‌لرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمی‌خواندم جز غم غریبی که در چشمانش می‌جوشید و با سکوت نجیبانه‌ای پنهانش می‌کرد که سرانجام با صدایی آهسته پرسید:😒 _«کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا می‌کنیم؟» و من با عجله جواب دادم: _«خُب شما سه خلیفه اول پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه مسلمونا محترم هستن.» با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسه‌ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد.👀 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#یا_حضرت_خدیجه....... امن یجیب خواندن من بی نتیجه ماند زهرا یتیم گشت و پدر بی خدیجه ماند😭 وفات خانم حضرت خدیجه(س) تسلیت باد.. 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
💠دعای روز دهم ماه مبارک💠 بسم الله الرحمن الرحیم االلهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوكّلین علیكَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْكَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیكَ بإحْسانِكَ یاغایَةَ الطّالِبین. خدایا قرار بده مرا در این روز از متوكلان بدرگاهت و مقرر كن در آن از كامروایان حضرتت و مقرر فرما در آن از مقربان درگاهت به احسانت اى نهایت همت جویندگان. 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
10.mp3
12.78M
✅ جزء 🔟 قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷