کلیپ صوتی1.mp3
9.58M
✏️ در ایام ماه مبارک رمضان
هرسحرگاه یک #سخنرانی_کوتاه_اخلاقی
💠تـا حالا دلـتنگ امام زمـان شدیم؟
گـنـاه و غـفلت مـا رو نـابود کـرده..😔
.
✔️داسـتان شـنیدنی تـشرف بـه محـضر امـام زمـان و دیـدن حضـرت..
🎤حجت الاسلام #دارستانی
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
22.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دومین سال فراغ
🚩انتشار به مناسبت دومین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم جواد محمدی
👌رهبرمان را تنها نزاریم ...
از بعضی از این #مسئولین هم هیچ بُخاری بلند نمیشه و بعضی موقع ها در زمین دشمن دارند بازی میکنند ...
⚘دلخوشی حضرت آقا به ما پاسدارها و بسیجی هاست⚘
#سالگرد
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
H_Asheghaneruhollah;-haftegi-_960317 (1).mp3
7.57M
#نوستالژی 95
🔺دومین سال فراغ رفیق شهید
⚫️مراسم هیئت شب شهید شدن مدافع حرم #جواد_محمدی
⭕️#خاطره_ای_از_جواد_محمدی
📚روضه
🎤 کربلایی #حرمت_اله_تقی_پور از تهران
همرزم شهید
☘️هیئت عاشقان روح الله☘️
✅ @asheghaneruhollah
H_Asheghaneruhollah;-haftegi-_960317 (2).mp3
6.35M
#نوستالژی 95
🔺دومین سال فراغ رفیق شهید
⚫️مراسم هیئت شب شهید شدن مدافع حرم #جواد_محمدی
⭕️چه مدافعانی داری
📚شعرخوانی
🎤 کربلایی #حرمت_اله_تقی_پور از تهران
همرزم شهید
☘️هیئت عاشقان روح الله☘️
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_هفتاد_ودوم ساعتی به شِکوههای مظلومانه من و شنیدنهای صب
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هفتاد_وسوم
ساعت از نیمه شب 🌌گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار من😢😣 سراغی نمیگرفت. مجید همانطور که روی زمین نشسته و سرش را به تشک تکیه داده بود، خوابش برده و دستش به نشانه دلگرمی، همچنان روی دست سرد من مانده بود. خوب می دانستم که در پالایشگاه چه کار سخت و سنگینی دارد و از اینکه با این حالم اینهمه عذابش داده و حتی شامی هم تدارک ندیده بودم، دلم به درد آمد.😒
دستم را از زیر انگشتان گرمش به آرامی بیرون کشیدم و آهسته از روی تخت پایین آمدم. نگاهی به صورت خستهاش انداختم که هنوز در خوابی سبک بود و با گامهایی کوتاه از اتاق بیرون رفتم. خانه در سکوتی تلخ و سنگین فرو رفته و انگار در و دیوار هم بوی غم میداد.
به امید اینکه خنکای آب وضو✨💦✨ دلم را آرام کند، وضو گرفتم و سجادهام را گشودم. چادر نمازم را سر کردم و به نیت آرامش قلبم دو رکعت نماز خواندم.🌟
حق با مجید بود، باید خودم را آماده میکردم تا پا به پای مادر این راه سخت و طولانی را طی کنم و در این مسیر طاقت فرسا، بایستی مایه امید و آرامش مادر میشدم،
نه مثل امشب که همه توانم را درآغاز راه باختم و بدون اینکه به یاری دل بیقرار و دست تنهای عبدالله بروم، فقط خون دلم را به کام همسر مهربانم ریختم،😍😣 هرچند این وظیفهای بود که آوردنش به زبان ساده بود و حتی خیال روزهای عملی کردنش، پردههای نازک دلم را میلرزاند.
نمازم را با گریه بیصدایم تمام کردم، دستانم را به دعا به سمت آسمان گشودم و با چشمانی که به امید اجابت زیر پرده اشک به چله نشسته بود، خدا را خواندم که شفای مادرم را هر چه زودتر مرحمت کرده و به دل من که این همه بیتابی میکند، آرامشی ماندگار عنایت فرماید.😭🙏
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هفتاد_وچهارم
یک قطعه دیگر از کمپوت آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دست ناتوانش را بالا آورد و با صدایی آهسته گفت:
_«بَسه مادر جون، دیگه نمیخوام.»
نگاهم به چشمان گود رفته و گونههای استخوانیاش افتاد، باز چشمانم لرزید و دوباره هوای باریدن کرد که با گفتن «چقدر هوا گرمه!» از جا بلند شدم و به بهانه زیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان بیقرارم را از مادر پنهان کردم.
در این مدت که از عمل جراحی و شروع شیمی درمانیاش میگذشت، آموخته بودم که چطور در برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشتتر و بدنی که مدام لاغرتر میشد، صبر کنم و با صورتی که به ظاهر میخندد، به قلب افسرده مادر امید ببخشم.😊
با کنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنکتر کردم و از پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که در حاشیه باغچه گلکاری شده حیاط قدم میزد. در این دو سه هفتهای که درمان مادر آغاز شده بود، مجید و عبدالله با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمک به من و مادر به بیمارستان میآمدند. محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجید نتوانسته بود شیفتش را تغییر دهد، سری میزدند،
ولی آنها هم در این فصل سال به شدت درگیر کارهای 🌴نخلستان🌴 شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادر نداشتند.
نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی کم رمق پرسید:
_«الهه جان! از خونه چه خبر؟»
به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کنار تختش مینشستم، با لبخندی مهربان پاسخ دادم:
_«همه چی سر جاشه، حال همه هم خوبه! فقط همه دلشون برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومده بودن، ساجده خیلی بهانه شما رو میگرفت. لعیا میگفت هر دفعه که میخوان بیان ملاقات، ساجده التماس میکنه که اونم با خودشون بیارن.»☺️
سپس دست سرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم:
_«انشاءالله این دفعه که اومدید خونه، دعوتشون میکنیم، بیان دور هم باشیم.»😊
آهی کشید و گفت:
_«دلم برای بچهها خیلی تنگ شده! بخصوص برای یوسف! تا این بچه به دنیا اومد، من اینجوری شدم و اصلاً فرصت نشد یه بار درست حسابی بغلش کنم.»😒
از شنیدن این حرفش دلم غرق غم شد، 😣ولی باز به روی خودم نیاوردم و با خندهای کوتاه گفتم :😊
_«انشاءالله این دوره هم تموم میشه و میاید خونه.»
چقدر سخت بود شعله کشیدنهای آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم و غصههایم، فقط لبخند بزنم.
پس از ساعتی، سرانجام از بودنِ کنار مادر دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار ناراحتیهایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر میداشتم احساس میکردم همه توانم تمام میشود.😖
دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان میکشیدم و پلههای طولانیاش را به سختی طی میکردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و نالهام بلند شد. 😣
حالا فرصت خوبی بود که هر چه از غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل میکرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، فریاد بزنم و اشک بریزم.😣 کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی خودم را بلند کردم. یکی از دندانهایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینیام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگهای سفید راهروی بیمارستان میچکید.
بیتوجه به چند نفری که برای کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بیحالم را روی نیمکت رها کردم.
تمام صورتم از گریه خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال مصیبتبار مادرم گریه میکردم. هر کسی چیزی میگفت و میخواست به هر وسیلهای کمکم کند و من چیزی جز شفای مادرم نمیخواستم. با گوشه چادر سورمهای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده و با تنی که از اندوه و درد میلرزید، قدم به حیاط گذاشتم.
❤️مجید❤️ همچنان کنار حیاط بیمارستان ایستاده و بیخبر از حال من، گلهای باغچه حاشیه حیاط را نگاه میکرد که از صدای دمپاییهایم که روی زمین کشیده میشد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت خونی و خیس از اشکم، وحشتزده😨 به سمتم دوید. مات و مبهوتِ لب و بینی زخمیام، دستم را که به یاری به سمتش دراز شده بود، گرفت
و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید:
_«چه بلایی سر خودت اُوردی؟»😨😥
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#روز_شمار_عاشقی😍😍
پانزده روز
قبــل از تـولد
و بعد از تولدش
خدا مهمان مےڪند
همہ را 😍💚
چند روز دگر آقای کرم می آید...!😍
'۳' روز تا تجلّی پسر ارشد حضرت زهرا سلام الله علیها...✋
#آقاموندارهمیاد 😍
👈💚 #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 💚 👇
✅ @asheghaneruhollah
47.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میخوام اسمی بیارم که نگو که نپرس
یه #امام_حسن دارم که نگو که نپرس 😍
🎤کربلایی #مهدی_رعنایی
👌مولودی شور احساسی
💠پیشنهاد دانلود
#آقاموندارهمیاد 😍
👈💚 #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 💚 👇
✅ @asheghaneruhollah
08_021_97_03_09_4sh_Shabe_15_Ramazan_Veladate.mp3
3.4M
علمتو عشقه ،کرم تو عشقه
آحر یه روز میگم حرمتو عشقه 💚
🎤کربلایی #محمد_حسین_حدادیان
👌مولودی شور احساسی
💠پیشنهاد دانلود
#آقاموندارهمیاد 😍
👈💚 #امام_حسنی_ام_الحمد_الله 💚 👇
✅ @asheghaneruhollah