🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدونود_وششم گوشه اتاق پذیرایی، روی زمین نشسته و خسته از ا
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدونود_وهفتم
و من دیگر حوصله ناز و کرشمههای عاشقانه را نداشتم که بیتوجه به آنچه میگفت، شمشیرم را از رو کشیدم:
_«مجید! من دیگه خسته شدم! به خدا دیگه بُریدم! دیگه نمیتونم تحمل کنم!»😐😣
نمیفهمید چه اتفاقی افتاده که الهه مهر و مهربانی زندگیاش، اینهمه بد خلق و تنگ حوصله شده که باز هم با دلشورهای که به جانش افتاده بود، پرسید:
_«چی شده الهه جان؟»😧
و من منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبهام را آغاز کنم:
_«مجید! زنگ زدم تا برای آخرین بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونوادهام رو ترک نمیکنم، تو چی کار میکنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟»😐☝️
و خدا میداند که این تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز جدایی دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، 😕ولی او نمیفهمید من چه میگویم که مات و مبهوتِ حال خرابم، با لحنی گرفته پرسید:
_«یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی...»😒
و نمیدانست بر دل من چه گذشته که اینهمه سخت و سنگ شده که گریه امانم را بُرید و با بیقراری ضجه زدم:😫😭
_«تو اصلاً میدونی چی به سرِ من اومده؟!!! اصلاً از حال من خبر داری؟!!! میدونی من دارم تو این خونه چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!!😭 خبر داری که تو این مدت من تو این خونه زندانی شدم؟!!!😫 میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً خبر داری که بابا هر روز چقدر با من دعوا میکنه و تهدیدم میکنه که باید از تو طلاق بگیرم؟!!!»
و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانهاش که از داغ غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبانهایم به خون نشسته بود، تیر خلاصم را زدم:
_«میدونی بابا منو مجبور کرد که برم تقاضای طلاق بدم؟!!! 😫میدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای طلاق؟!!!»😵😭
گوشم به قدری از هجوم گریههایم پُر شده بود که دیگر نمیفهمیدم با رعشهای که به صدای مردانهاش افتاده، چه میگوید که نه تنها قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط میخواستم زندگیام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز تسنن مجید به ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم:😭✋
_«مجید! یا سُنی میشی و برمیگردی یا ازت طلاق میگیرم...»
و گوشی را قطع کردم که از شدت گریه نفسم بند آمده و حالم به قدری بَد شده بود که همانجا روی تخت افتادم. حالا مجید لحظهای دست بردار نبود و از تماسهای پیدرپیاش، 📲😐گوشی بین انگشتانم مدام میلرزید و من دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم که گوشی را خاموش کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش خجالت میکشیدم. روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم میپیچدم و با صدای بلند ناله میزدم. بعد از یک روز که حتی یک قطره آب از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس میکردم فاصلهای با مرگ ندارم. بند به بند بدنم میلرزید، تا سر انگشتانم از درد ضعف میرفت و خدا میداند که اگر بخاطر حوریه معصوم و نازنینم نبود، دلم میخواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی دختر عزیزم، به زندگی دل بسته بودم.😔
ادامه 👇👇
ادامه #قسمت_صدونود_وهفتم 👇
میتوانستم با تمام وجود مادریام احساس کنم که با این همه غم و غصه چه ظلمی به کودکم میکنم و دست خودم نبود که همه زندگیام به مویی وصل بود....
نمیدانستم تهدید عاشقانهام با دل مجید چه کرده که کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده،
یا برای همیشه از خیر عشق الههاش میگذرد... 😒
که صدای پدر بند دلم را پاره کرد.
قفل در را باز کرده🔓 و صدایش را از اتاق پذیرایی میشنیدم که به نام صدایم میکرد:
_«الهه؟ کجایی الهه؟»
وحشتزده😨 گوشی را زیر بالشت پنهان کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود. در دستش یک پاکت کمپوت آناناس🍍 بود و با مهربانی پُر زرق و برقی که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید.
با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم و همانطور که روی تخت مینشستم، با صدایی بُریده پاسخ احوالپرسیاش را دادم که روی صندلی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بیسابقهای شروع کرد:
_«اومدم بهت یه سری بزنم، حالت رو بپرسم!»
باورم نمیشد از زبان تلخ و تند پدرم چه میشنوم که به چشمانم دقیق شد و پرسید:
_«چرا گریه میکنی؟»
کمی خودم را جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که سری تکان داد و گفت:
_«میدونم، این مدت خیلی اذیت شدی!» سپس برق شادی در چشمانش دوید و با ذوقی کودکانه مژدگانی داد:
_«ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه میشه! زندگی بهت رو کرده!»😏
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدونود_وهشتم
پاکت کمپوت آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان سرخ از اشکم که حالا تنها حیرت زده نگاهش میکرد، با خوشحالی ادامه داد:
_«اینا رو عماد داده تا برات بیارم.» نمیدانستم از چه کسی صحبت میکند که خودش به آرامی خندید و گفت:
_ «😈داداش نوریه😈 رو میگم.»
از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت😠 که هنوز تصویر 👁نگاه آلوده👁 و طعم طعنههای بیشرمانهاش را فراموش نکرده بودم و پدر بیتوجه به گونههایم که از عصبانیت سرخ شده بود، همچنان میگفت:
_«پسر خوبیه! الانم که نوریه و خونوادهاش با من سنگین شدن، اون با من خوبه!»
سپس کمی خودش را روی صندلی جلو کشید و همانطور که به چشمان خشمگینم خیره شده بود، با صدایی آهسته زمزمه کرد:
_«خیلی خاطرت رو میخواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره الدنگ به هم زدی، پات وایساده!»😏
برای یک لحظه احساس کردم قلبم از بیغیرتی پدرم از حرکت باز ایستاد😰 که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به گلویش انداخته بود، اوج بیشرمی برادر نوریه را به رخم کشید:
_«امروز صبح که رفته بودم به 🔥نوریه🔥 خبر بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به محضی که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره!»
به پیشانیام دست نکشیدم اما به وضوح احساس کردم که عرق شرم😰 به جای صورت پدر، پیشانی مرا پُر کرده که همه تن و بدنم از تجاوز یک غریبه لاابالی به زندگی من و همسرم، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمیچرخید تا جوابی به این همه لاقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر بُهت لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد:
_«دیگه غصه چی رو میخوری؟ هنوز طلاق نگرفته، خواستگارت پا به جفت وایساده!»😏
و بعد مثل اینکه کاخ خوشبختی من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به هوای خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده نوریه، آب افتاده بود، ادامه داد:
س«الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و نسبه! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره رافضی، کافر و مشرک نیس! زندگیات از این رو به اون رو میشه!»
حالا 🌸مجید پاک و نجیب من، 🌸کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و حیای نوریه میخواست پیک خوشبختی من شود!
از وحشت سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش خشک شده بود😰😶 و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهردارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد:
_«راستش من بهش گفتم دخترم حامله اس. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که طلاق بگیرن، نمیتونم دخترم رو عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد.»
و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان شیطان در دهانش چرخید که نه فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و آسمان به لرزه افتاد:
_«ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم راست میگه. گفت این بچه نطفهاش ناپاکه! گفت نوهای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ گفت سقط کن و خلاص!😏یه آدرس بهم داد که بری خودت رو راحت کنی. بچه رو که سقط کنی، به محضی که طلاق گرفتی، میتونی با عماد عقد کنی!»😎
دیگر تپشهای قلبم را در سینهام احساس نمیکردم و به گمانم از پُتک کلمات مرگباری که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده میشد، 😰😖مرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش جهنم بیرون میریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن عربیاش بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت:
_«عماد انقدر خاطرت رو میخواد که خودش قراره فردا صبح بیاد دنبالت، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینم آدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو سقط کنی و دیگه حامله نباشی، کارمون تو دادگاه هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل سگ میاندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!»😏
که موبایلش زنگ خورد📲 و همین که نگاهش به صفحه موبایل افتاد، ذوق زده خبر داد:
_«عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه ساعتی بیاد!»
و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد:
_«من بهش میگم دخترم راضیه!»
و بعد صدای قهقهه خندههای مستانهاش با برادر نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بیآنکه در را به رویم قفل کند، 🚪🔓از پلهها پایین رفت...
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
#چله_نوكري
از امشبي به بعد به عشق #محرمت
چله گرفته ام كه #ترك_گنه كنم حسين ...
✅ @asheghaneruhollah
اهل دل بدانند
۴۰ روز تا فصل عاشقی،محرم!
و #چله_نوکری شروع شد...
هرکی مرده بسم الله
#یاعلی
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا
تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَّصُوحًا...(تحریم/٨)
خدا آنقدرها هم که نشان می دهد صبور نیست
من خود دیده ام بی تابی اش را برای توبهٔ بندگان
🏴 ۴۰ روز تا محرم باقی مانده است🏴
🚩خواستم یادآوری کنم واسه چله مراعات،گناه نکردن،آدم شدن،متحول شدن،رعایت اخلاق و ادب،.....
🚩علما به گرفتن این چله توصیه کرده اند و چله ای مشهور هست...
🚩لازم نیست توی این چله کاری کنین فقط برگردیم به فطرت مون...
🏁بسم الله.....
خواستید شروع کنید و به همه اطلاع بدین شاید فرج و گشایشی تو زندگی مون صورت گرفت...
#جوان_نویس
#چله_ترک_گناه
#یاعلی
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
꧁༼﷽༽꧂
#مشق_عاشقی
#چله_نوکری
❌ما میخواهیم علی اکبر های امام زمانمان باشیم...
سلام
امشب شروع #چله_نشینی مون هستش
⚫️چهل شب #زیارت_عاشورا میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند
🔴و صبح همان شب #دعای_عهد میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم
‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔
🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه ❤️
📆31تیر تا ۹شهریور
اگه دیر شروع کردی از آخر اضافه کن😘
#براےهم_دعــــــاڪنیـــمـ
یا علی بگو، به ما ملحق شو 💪
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
꧁༼﷽༽꧂ #مشق_عاشقی #چله_نوکری ❌ما میخواهیم علی اکبر های امام زمانمان باشیم... سلام امشب شروع #چله_
samavati.mp3
3.65M
#مشق_عاشقی
#چله_نوکری
🌷 📌 #_چــلہ_زیارت_عاشورا؛ 🌷
🎤بانوای گرم:
✨حاج مهدی سماواتی
⚫️چهل شب #زیارت_عاشورا میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند
🔴و صبح همان شب #دعای_عهد میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم
‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔
🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه ❤️
✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
✋حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
🌹40 روز عاشقی🌹
#یا_علی بگو، شروع کن✋
✅ @asheghaneruhollah
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب اول : #شهید_مدافع_حرم_مجید_قربانخانی
✍️گفتم شب اول شروع چله اسم مجید بربری رو ببریم که تو روضه ی #ارباب متحول شد و شهادتش از بی بی دو عالم گرفت
خدا کند ماهم تو این چله ی ترک گناه استوار بمونیم...
#چله_ترک_گناه
#نماز_اول_وقت
#ترک_یک_رذیله_اخلاقی
#چهل_شب_زیارت_عاشورا
#چهل_صبح_دعای_عهد
🔻۴۰ روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#مشق_عاشقی #چله_نوکری 🌷 📌 #_چــلہ_زیارت_عاشورا؛ 🌷 🎤بانوای گرم: ✨حاج مهدی سماواتی ⚫️چهل شب #زیار
#یا_صـاحب_الـزمان_عج_اللـہ
صبح شد...⛅️
باز دلم میل پریدن دارد...
و #تماشاے تو هر صبح...
چہ دیدن دارد...
جملہ صبح بخیر...
از تو شنیدن دارد...
#السلام_عليك_يا_بقيه_الله
⚫️چهل شب #زیارت_عاشورا میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند
🔴و صبح همان شب #دعای_عهد میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم
‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔
✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
✋حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
🌹40 روز عاشقی🌹
#یا_علی بگو، شروع کن✋
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#یا_صـاحب_الـزمان_عج_اللـہ صبح شد...⛅️ باز دلم میل پریدن دارد... و #تماشاے تو هر صبح... چہ دیدن دار
ahd_farahmand_www.jahaniha.com_1.mp3
1.78M
#مشق_عاشقی
#چله_نوکری
🌷 📌 #_چــلہ_دعای_عهد؛ 🌷
🎤بانوای گرم:
✨استاد فرهمند
⚫️چهل شب #زیارت_عاشورا میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند
🔴و صبح همان شب #دعای_عهد میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم
‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔
🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه ❤️
✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
✋حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
🌹40 روز عاشقی🌹
#یا_علی بگو، شروع کن✋
✅ @asheghaneruhollah