🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
اربعین پای پیاده ... به حرم می آییم می شود پخش در عالم خبر نوکر ها ... #شهید_محسن_حججی #هر_زائر_ار
هیئت_عاشقان_روح_الله_محرم96_شب_سوم (2).mp3
4.76M
#نوای_دلتنگی 😔
❤️ به یاد #هشت_شب_نجوای_عاشقانه
مراسم هیئت/دهه سوم محرم1396
🏴به عشق #شهید_محسن_حججی
#محسن_حججی خوشابحالت
جون دادی برا رقیه خاتون
جای تو خالی توی #محرم حسینیم
جای ما خالی تو پیش شاه عالمینی
#اللهم_الزقنا_زیارت_الحسین
🎤کربلایی #هادی_یزدانی
✅شور احساسی #شهید_محسن_حججی
📌پیشنهاد دانلود
🏴 @asheghaneruhollah
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 مأموریت مهم بچه هیئتیها و بچههای جبهه فرهنگی انقلاب در اربعین به روایت حاج حسین یکتا
🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ نقل از فرزند شهید مدرس
🔸یک روز وقتی پدرم از مجلس بازگشت، عدهای از مردم به خانه آمدند و با سر و صدای زیاد گفتند آقا این چه لایحهای بود که امروز تصویب شد؟! خلاف مصلحت است.
🔸آقا فرمود اگر بیست رأس الاغ و یک آدم را در مجلسی جمع کنند و از آنها بپرسند ناهار چه میخورید، چه جواب میدهند؟! همه گفتند جو؛ آقا فرمود: آن یک نفر هم مجبور است سکوت کند، این وکلایی که شما انتخاب کردید، شعورشان همین اندازه است، بروید آدم انتخاب کنید.
#اف_ای_تی_اف
#مجلس
#خانه_ملت
#انتخاب_نادرست
#خیانت
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣7⃣1⃣ سری به نشانه ی تایید تکان داد " قاعدتا با
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 1⃣7⃣1⃣
و با تبسم ابرویی بالا داد
" خب بله.. کاملا واضحه که گیج شدین..
در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا می کنیم.. و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن..
اینجوری اونا فکر می کردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن..
که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن..
و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن.. غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون می کشونیم..
پس بازی شروع شد..
یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودش رو به سادگی زد..
به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره..
حتی مدام با برگشت شما مخالفت می کرد..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 1⃣7⃣1⃣ و با تبسم ابرویی بالا داد " خب بله.. کام
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣7⃣1⃣
می گفت که بدون شما نمی تونه و اجازه نمیده..
بالاخره با تلاش هایِ یان، شما از آلمان خارج شدین..
و مثلا به طور اتفاقی من رو تو اون آموزشگاه دیدین..
در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود..
و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن..
اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد. که بزرگترینش، بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بود..
اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانووم باهام تماس گرفت..
وحشتناک بود.. اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم..
تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم، فکر می کردم..
اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شون رو بفرستم..
ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونه تون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه شون رو شروع کنن.. "
دیگر نمیدانستم چه چیزی باید بگویم
" نکنه پروین هم نظامیه؟؟ "
خندید..بلند و با صدا
" نه بابا.. حاج خانووم نظامی نیستن.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣7⃣1⃣
حالا می فهمیدم چرا وقتی از یان می پرسیدم که دوست ایرانی ات کیست؟؟ اسمش چیست؟؟ مدام بحث را عوض می کرد..
بیچاره یانِ مهربان..
دیوانه ترین روانشناس دنیا..
تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبت هایِ بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت.. مرگ حقش نبود..
به حسام خیره شدم.. این صورت محجوب چطور می توانست، پر فریب و بد طینت باشد؟
او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگی اش نداشت.. دروغگویی هایِ این جوان و خودخواهی اش محضِ به دام انداختنِ مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دهان مرگ پرتاب کرده بود..
حالا باید از حسام متنفر می شدم؟؟ چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟
" پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین.. این حقش نبود.. اون به همه مون کمک کرد.. "
سری تکان داد و لبی کش آورد
" بله.. درسته.. حقش نبود به همین خاطر هم الان زنده است دیگه.. "
به شنیده ام شک کردم.. با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده این کار را انجام داد.
" امکان نداره.. چون خودت اون شب، وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن.. من اشتباه نمی کنم.. "
کنار ابرویش را خاراند
" درسته.. خودم گفتم.. اما اون مال اون شب بود.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣7⃣1⃣
معنی حرفش را نمی فهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود
" اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پره دوربینه.. پس من نمی تونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم.. چون عثمان و بالا دستی هاش فکر می کردن که یان رو کشتن.. و من حق نداشتم رویاشون رو بهم بزنم.. "
رویا؟؟ یعنی یان زنده بود؟؟ هرچی بیشتر می گذشت ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست می داد.
و حسام با صبوری جز به جز را برایم نقل می کرد
" خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش می خواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. یعنی تو قاموسمون نامردی جا نداره..
مدتی که از ورود یان به نقشه می گذره، اون به واسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک میکنه و تصمیم می گیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه..
توی تحقیقاتش متوجه میشه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده اما اون قصه ی دیگه ای رو واسه شما تعریف کرده..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣7⃣1⃣
پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه..
چند روزی به پروازتون مونده بود و من می ترسیدم تا همه چیز بهم بخوره به همین خاطر، کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم..
و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطر، واسه امنیت خوونواده ی دانیاله..
پس از اونجایی که خودشو یه صلح طلب می دونست، پا به پای ما واسه خروج تون از آلمان تلاش کرد..
بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی، بی خیال یان نمیشن. به هر حال یان یه حلقه ی اتصال به ما بود هر چند ناخواسته و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره..
پس از نظر اون ها به ریسکش نمی ارزید و بهتر بود که از بین بره..
اما با یه مرگ بی سروصدا مثل تصادف..
حالا دیگه یان می دونست که من یه ایرانی معمولی نیستم. به همین خاطر بود که هر وقت تو تماس های تلفنی تون در باره ی من ازش می پرسیدین سعی می کرد تا بحث رو عوض کنه..
بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما واسه صحنه سازی مرگ یان شروع شد. چون اونا با دست کاری ماشین یان واسه کشتنش اقدام کرده بودن.
یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیف های عثمان و صوفی دست کاری شده بود
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است