eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
622 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2هزار ویدیو
279 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
هفتگی14آذر97 یادبود شهید سیدیحیی براتی (5).mp3
4.64M
🌙 📣 سیدی یک نظر سوی ما کن قسمت ما همه کن 🎤کربلایی با امام زمان_عج_ 👌پیشنهاد دانلود ❤️ یادبود شهید مدافع حرم 🚩 هيئت عاشقان روح الله_ره_ ✅ @asheghaneruhollah
🌸شانزدهم آذر🌸 روز دانشجو بر همه پویندگان راه علم گرامی باد ترم زندگیتون بی مشروطی، لحظاتتون همیشه پاس، معدل شادیتون ۲۰، سایه حذف از زندگیتون دور...🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷امروز در 16آذر بار دیگر عهد میبندیم برای عظمت نام ایران تلاش کنیم. 🌸آینده سازان ایران اسلامی روزتان مبارک 💐۱۶ اذر روز دانشجو 👊روز مبارزه با دخالت بیگانه ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🇮🇷امروز در 16آذر بار دیگر عهد میبندیم برای عظمت نام ایران تلاش کنیم. 🌸آینده سازان ایران اسلامی روزتا
12.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰ویژه روز دانشجو 📹رهبرانقلاب:گفتمان انقلاب باید در دانشگاه غلبه پیدا کند ⚡️در دفاع از نظام اسلامی،صریح باشید ⚠️وقتی چیزی بصورت گفتمان عمومی درآمد، مسئولین هم در همان جهت حرکت میکنند ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 2⃣9⃣2⃣ چانه اش می لرزید " با چند نفر رفته بودن
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 3⃣9⃣2⃣ پدر که مُرد، حتی نشانیِ قبرش را نپرسیدم.. اما حسام همه ی احساسم را زیرکانه تصاحب کرده بود. و من و دانیالِ بی تفاوت به مرگ پدر، حالا بی تابی مان سر به عرش می کشید محضِ نداشتنِ امیرمهدی.. فاطمه خانم به آغوشم کشید و مادرانه صورتم را بوسید " زیارتت قبول باشه مااادر.. " دست به تابوت پسرش کشید و نالید " شهادت توام قبول باشه ماااادرم.. یکی یه دونه ی من.. " راستی فاطمه خانم دیگر چیزی برایِ از دست دادن داشت؟؟؟ مردهای نظامی پوش با صورت هایی حزن زده تبریک می گفتند و دوستان حسام سینه زنان اشک می ریختند.. ضعف و تماشا، دیدم را تار کرد و خاموش شدم.. نمی دانم چند ساعت را از بودن کنارِ جسمِ بی جانِ حسام محروم ماندم، اما وقتی چشم باز کردم. شب بود و تاریکی و سکوت.. رویِ همان تختی که حسام لقمه های نان و پنیر درست میکرد و چای هایش را به طعم خدا شیرین می کرد.. چشم چرخاندم، انگار گوشه ی اتاق به نماز ایستاده بود و الله اکبر می گفت.. این اتاق پر بود از بودنهایش.. از خنده هایش.. از عاشقانه هایِ مذهبی اش.. ته دلم خالی شد.. دیگر نداشتمش.. لبخند روی لبهایم نشست، خوب بود که چیزی به انتهایم نمانده بود و باز دیدم همان اخمهایش را وقتی که از کاسه ی کوچک عمرم می گفتم.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 4⃣9⃣2⃣ روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض، به برادر همیشه نگران و خوابیده رویِ زمینِ اتاقم افتاد.. آرام به سمتِ میزِ گوشه ی اتاقم رفتم. باید عکسهایش را می دیدم. قلبم تپش نداشت.. گوشی را از رویش برداشتم و یک به یک یادگاری هایمان را چک کردم. از اولین روز عقدمان تا آن شبِ اربعین.. چمدانِ چسبیده به دیوار را باز کردم و موبایل خونی و پیچیده در نایلونِ حسام را درآوردم. خاموش بود. به شارژ زدمو روشنش کردم. دوست داشتم گالری اش را چک کنم. حتما پر بود از عکس هایِ دو نفره مان.. باز کردم.. خالی از عکسهایِ دو نفره و مملو از عکسهای مذهبی و شهدا.. دلم گرفت.. او از اول هم برایِ من بود.. فایل فیلمهایش را باز کردم و یک نگاهی کلی انداختم.. حدسش سخت نبود . مداحی.. روضه.. تصویر از حرم تا الی آخر.. قصد خروج از فایلِ کلیپ ها را داشتم که ناگهان فیلمی توجهم را جلب کرد.. حس خوبی نداشتم.. هنذفری را داخل گوشهایم گذاشتم تا با صدایش دانیال را بیدار نکنم. فیلم پخش شد و نفسم قطع..حسام بود.. لحظاتِ آخر، قبل از شهادت.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 4⃣9⃣2⃣ روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض، ب
‼️‼️‼️‼️مهم‼️‼️‼️‼️ عرض سلام ادب و احترام خدمت همراهان همیشگی کانال و عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند.. خواستم اطلاع بدم بالاخره رمان زیبای داره به قسمت های پایانی خودش نزدیک میشه.دوستان خودشون رو درمورد داستان فوق برای ما ارسال بفرمائید تا در کانال گذاشته شود.. عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند و رمان را نخوندند هنوز و میخوان تازه شروع کنند میتوانند با زدن روی هشتگ تمام قسمت ها از اول تا آخر را ملاحظه بفرمایند.... 😘خادم حسینیه مجازی عاشقان روح الله
از شنبه هایی که بی مهدی...✨ شروع میشوند،...😔 تا جمعه هایی که بی اوتمام!💥 برزخی ست به نام مــرگ تدریجی...😔 اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج #رفیق،من و تو برا ظهورش چکارکردیم⁉️⁉️ ✅ @asheghaneruhollah
‌📸 حضور امام جمعه تبریز در مغازه پیرمرد چای‌فروش و قدردانی از او ‌ 🔹‌در چند روز گذشته انتشار تصویری از این پیرمرد با انصافِ تبریزی در وزن کردن پاکت خالی چای مورد توجه کاربران فضای مجازی قرار گرفته بود. ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 4⃣9⃣2⃣ روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض، ب
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 5⃣9⃣2⃣ تکانهایِ شدید ونامرتب گوشی نشان می داد که به سختی آن را در دستش گرفته. گاهی صورتش در کادر بود، گاهی نه.. اما خس خس صدا و کلماتِ تکه تکه اش در میانِ همهمه ی ناجوانمردانه ی گلوله ها، به خوبی شنیده می شد " سلام سارایِ من.. ببخش که دیشب ناراحتت کردم.. به خدا، از دهنم پرید.. و اِلا هیچی نمی گفتم.. الان محاصرمون کردن.. بقیه بچه ها پریدن.. اما من هنوز دارم دست و پا میزنم.. خشابامون خالیه و دیگه هیچ گلوله ای نمونده..ولی الاناست که بچه ها برسن.. بانو! میدونم گوشیمو به امید دیدن عکسامون زیرو رو میکنی.. نگرد، هیچی توش نیست.. آخه ما مذهبی ها عکس ناموسمونو تو گوشیمون نگه نمی داریم.. موبایله دیگه، یه وقت دیدی گم شد.. اما یه سی دی تو کشویِ اتاقمه که پر از عکسای خودمونه، کلید کِشو دست مامانه.. " با سرفه ای شدید خندید و کلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند " یه سی دی هم هست، پر از عکسایِ حجله ای.. واسه بعد از شهادت.. راستی دیشب برات، یه فایل صوتی قرآن خووندم و ضبط کردم.. تو همین گوشیه.. هر وقت دلت گرفت، گوش کن. البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه.. انگشتری که دستمه، مالِ تو.. حتما پشت نگینشو بخوون.. سارا جان، هوای مامان رو خیلی داشته باش.. اون بعد از من، فقط تو رو داره.. راستی چادر خیلی بهت میاد نازنینم.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 5⃣9⃣2⃣ تکانهایِ شدید ونامرتب گوشی نشان می داد که
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 6⃣9⃣2⃣ در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود " منتظرت، میمونم.. " گوشی از دستش افتاد. نیمی از صورتش که نقش زمین شده بود در کادر مشخص بود.. لبهایش می خندید و میان هیاهویِ تیر اندازی و فریادهایِ مختلفِ، صدایِ اشهد خوانی حسام، به طور ناواضح به گوش می رسید.. نمی دانم چقدر از هجوم صداها و چشمانِ آرام گرفته ی سید امیرمهدی من گذشت که شارژِ گوشی اش تموم و خاموش شد. بی صدا گریستم. و تیغه ی کف دستم را به دندان گرفتم.. کاش دنیا برایِ یک دقیقه هم که شده می ایستاد.. به سراغ ساک رفتمو انگشترش رابیرون کشیدم. خوابیده در خونِ مردِ زندگی ام بود. به آشپزخانه بردم و شستمش. انگشتر را برگرداندم.. اسم من را پشتش کنده بود. مانند همان انگشترِ نگین سبزی که اسم خودش را بر آن کنده و به دستانم هدیه داده بود.. آن شب تا خودِ صبح تلاوتِ ضبط شده ی قرآنش را گوش دادم به عرش تماشایش کردم. آن شب گذشت.. روز بعد مراسم تشییع پیکرش بود و با ساق و چادری که به من هدیه کرده بود، سیاه پوشِ نبودنش شدم.. دوستانش اتومبیلی که پیکرش را حمل می کرد مانند ماشینِ عروس، گل کاری کردند و کاغذی بزرگ با این جمله که " دامادیت مبارک سید" روی آن چسباندند. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است