eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
601 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کی بقیع نرفته خداروزیش کنه مشرف شه .بقیع رفته ها این شعرو خوب گوش کنن. 😭 کارشان بی پناه را زدن است 😭 👇 ✅ @asheghaneruhollah
🔺«سرلشکر موسوی» فرمانده کل ارتش در پیامی حادثه هواپیمای بوئینگ ٧٠٧ و شهادت جمعی از کارکنان نیروی هوایی ارتش را تسلیت گفت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔺«سرلشکر موسوی» فرمانده کل ارتش در پیامی حادثه هواپیمای بوئینگ ٧٠٧ و شهادت جمعی از کارکنان نیروی هوا
⭕️هواپیمای بوئینگ 707 سقوط کرد هواپیمای بوئینگ 707 در صفادشت کرج سقوط کرد. ⭕️اورژانس: سقوط هواپیما _ حوالی صفادشت تهران 🔻به گزارش خبر فوری اعزام یک بالگرد، یک بوس آمبولانس و ده آمبولانس به محل حادثه خبر داد. هواپیمای باری بوئینگ ۷۰۷ متعلق به ارتش، با ۱۶ سرنشین که حامل گوشت از کشور قرقیزستان بوده است بعد از فرود اضطراری در فرودگاه فتح کرج از انتهای باند فرودگاه خارج شده و به منازل مسکونی برخورد نموده است. تاکنون تنها یک نفر از سرنشینان زنده بیرون کشیده شده که به بیمارستان منتقل شده است. بر اساس گزارش های جدید از محل وقوع حادثه پیکر ۷ تن از سرنشینان نیز از لاشه سوخته هواپیما خارج شده است. ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #چهارم خشونت از نوع درجه B. تمام وجودم آتش گرفته بود ...😡 بر
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت زندگی در خیابان شب رفتم خونه ...🌃🏡 یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون .. شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم ... دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم ... می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس👮 گزارش کرده باشن ... اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم ... شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم ... توی سطل های آشغال🗑 دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم ... تا اینکه دیگه خسته شدم ... زندگی خیلی بهم سخت می گذشت ... .😖 . با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی🔥 ... اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد ... ترس و استرس وحشتناکی داشت ... دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم ... کم کم حرفه ای شدیم ... با نقشه🗺 دزدی می کردیم ... یه👥👥 باند 👥👥تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم ... تا اینکه یه روز «کین» پیشنهاد خرید اسلحه 🔪🔫داد و کار توی بالای شهر 🏘رو داد ... . . من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد ... کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید ... توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی ... اگر سراغ قاچاقچی ها🔥 هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود ... اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته ... . . بین بچه ها دو دستگی شد ... یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت «کین» ... حرف حالی شون نبود ... در هر صورت از هم جدا شدیم ... قرار شد هر کس راه خودش رو بره .. ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ تابناڪ بہ رویٺ سلام ڪرد خاڪ زمین بہ سلام ڪرد جواب نوڪر خود را نمیدهے؟ وقتے ڪه ایستاد و بہ سویٺ ڪرد 🌷 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #پنجم زندگی در خیابان شب رفتم خونه ...🌃🏡 یه سری از وسایلم رو
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت این تازه اولش بود یه سال دیگه هم همین طور گذشت ... کم کم صدای بچه ها در اومد ... اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ 🔥دزدی مسلحانه،🔥 یه عده هم می خواستن برن سراغ 🔥پخش مواد🔥 ... از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد ... . . برادر «جاستین» توی یکی از باندهای مواد 🔥بود ... پول خوبی می دادن ... قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم ... پلیس👮 کمتر به رفت و آمد یه نوجوون👦 بین بچه های دبیرستانی شک می کرد ... . . همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن ... و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم ... جایی که نه سرد بود نه گرم ... اما حداقل توی روزهای بارونی☔️ خیس نمی شدم ... . . اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد ... کم کم خودم هم کشیده شدم 🔥سر مواد🔥 ... . . بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود ... خیلی از کارم راضی بودن ... قرار شد برم قاطی بالاتری ها ... روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد ... یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، 🔥مشروب 🔥و فاحشه ها🔥 بودن ... اما تازه این اولش بود ... . . رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده ... گروه ها با هم درگیر شدن ... بی خیال و توجه به مردم ... اوایل آروم تر بود ... ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن ... بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن ... درگیری به یه جنگ خیابونی تمام عیار تبدیل شده بود ... منم به خاطر دست فرمونم، راننده بودم ...💨🚗 ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #ششم این تازه اولش بود یه سال دیگه هم همین طور گذشت ... کم ک
☔️رمان زیبای 🔥☔️ قسمت زندان بزرگسالان هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم ... چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام ... جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن ... کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد ... فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد ... دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم ... مشروب🔥 و مواد🔥 هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد ... بعدش همه چیز بدتر می شد ... اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم ... کم کم دست به اسلحه هم شدم ... اوایل فقط تمرینی ... بعد 🔥حمل سلاح🔥 هم برام عادی شد ... هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم ... علی الخصوص مواد🔥 هم خودش محرک شده بود و بهم داده بود ... در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان🐅 اون جنگل شده بودم ... . درگیری به حدی رسید که پای پلیس👮 اومد وسط ... یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر⛓ کردن ... دادگاه⚖ کلی و گروهی برگزار شد ... با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم ... مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن ... وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد ... . به 9 سال حبس محکوم شدم ...✋ یه نوجوان زیر 17 سال، توی زندان و بند بزرگسال ها ... آدم هایی چند برابر خودم ... با انواع و اقسام جرم های ... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
✋بسم الله روضه ی #مادر شروع شد...😔 #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🏴مراسم استقبال از فاطمیه 👈به کلام خطیب توانا: حجت الاسلام #سلیمانی 🎤به نفس گرم: کربلایی #امیر_ملکی 📆چهارشنبه26 دی ماه1397 🕖راس ساعت 20 🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت #ویژه_خواهران_و_برادران ❤️دوستان اطلاع رسانی شود
#پروفایل_جدید #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله
‼️ سلااام ‼️ 40روز قرائت 👈کلید حل مشکل ها و رفع حاجات از شهادت تا ولادت حضرت صدیقه طاهره نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت شروع:جمعه 28 دی پایان:سه شنبه 7 اسفند 😘عزیزان ان شاء الله همه شرکت کنند و به دوستانشون هم اطلاع بدهند... بگو، به ما ملحق شو 💪 📌ناب ترین ها 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #هفتم زندان بزرگسالان هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت هم سلولی عرب توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم ...💪 دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم ... .... ... وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون کم بود ... . هر روزم سخت تر از قبل ... کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود ... به بن بست کامل رسیده بودم ... همه جا برام جهنم بود ...😖🔥 امیدی جلوم نبود ... این 9 سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ ... چه کاری بلد بودم؟ ...😞😖 فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها ... اولین بار که دست به خودکشی🔥 زدم رو خوب یادمه ... . 6 سال از زمان زندانم می گذشت ... حدودا 23 سالم شده بود ... یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم ... حس خوبی بود ... و ... بدون مزاحم ... اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم ... 21 نوامبر، در سلول باز شد و جوان👨 چهل و دو سه ساله ای اومد تو ... قد بلند ... هیکل نسبتا درشت ... پوست تیره ... جرم: قتل ... اسمش «حنیف» بود .... ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
✋بسم الله روضه ی #مادر شروع شد...😔 #یا_فاطمه_الزهرا_س محتشم شعری دگر از جنس عاشورا بساز #فاطمیه شورشی عظما به خلق عالم است... #فاطمیه #آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج 🏴 @asheghaneruhollah
❤️ بسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ ❤️ قالَ الاِمام الباقِر (عَليهِ السلام): عُنٓــصُـرُ الـشَّجَرةِ، فَـاطِمَةُ سَـلامُ الله عَلـيها ريشه شجـره پيغمبر، فاطــمه ى زهـراست مجمع البحرين / صفحه ٢٥٦ 👌 باسلام ان شاء الله از شهادت تا ولادت حضرت فاطمه زهرا(س) هر شب به بهانه انتشار یک صوت ، ویدیو (سخنرانی،مداحی،روضه و...) دل رنجور از غم مادر 😔را گره میزنیم با حال و هوای این روز های خانه مولا..... 👈 به بهترین دوستانتون پیشنهاد بدهید👆 🔋🔋نشر پیام صدقه جاریه است🔋🔋 همراه با ، یک ذکر توسل به حضرت ❤️مادر❤️ 📌ناب ترین ها 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #هشتم هم سلولی عرب توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم ...
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت تصویر مات ساکت بود ... نه اون با من حرف می زد، نه من با اون ... ولی ازش متنفر بودم ... فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود ... یه کم هم می ترسیدم ... بیشتر از همه وقتی می ایستاد به ✨نماز،✨ حالم ازش بهم می خورد ... .😠 هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم:😡 _تروریست عوضی ... و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری👊💪 مختلف رو باهاش تجسم می کردم ... . حدود 4 سال از ماجرای 11 سپتامبر می گذشت ... حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن ... حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود ...😠 یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت ... و من هر شب با استرس😖 می خوابیدم ... دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم ... . خوب یادمه ... اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن ... با هم درگیر شدیم ... این دفعه خیلی سخت بود ... چند تا زدم اما فقط می خوردم ... یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد👊👊 توی سر و صورتم ... . سرم گیج شده بود ... دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم ... توی همون گیجی با یه تصویر تار ... هیکل و چهره 🌸حنیف🌸 رو به زحمت تشخیص دادم ... . اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد ... صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم ... ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#حسین... دلم براے #گریہ هام تنگه... #دلتنگ_کربلا 👈ناب ترین ها 👇 ✅ @asheghaneruhollah
وای مادرم....😭😭😭 مادری هر شب جمعه به حرم می آمد... ❤️ شب زیارتی مخصوص ارباب ❤️ 🏴 @asheghaneruhollah