eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
585 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
265 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 🌹🌹جشن ولادت 💠با نام نامی با اذن زهرا پای پیاده میرویم ما جان به کف ها 🎤حاج 👌مناجات پایانی ✅پیشنهاد دانلود 📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398 🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 🌹🌹جشن ولادت 💠دست خدا و نفس پیامبر فقط علی است... 🎤کربلایی 👌شعرخوانی ✅پیشنهاد دانلود 📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398 🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
💢احیای شب نیمه شعبان ✅حضرت محمد صلی الله علیه و آله: یک شب، جبرئیل نزدم آمد و گفت: «امشب را نخواب» پرسیدم : «مگر امشب چه شبی است؟» جبرئیل پاسخ داد: «امشب ، شب نیمه شعبان است. شبی است که تمام درهای آسمان باز می شود. امشب، شبی است که هر دعایی مستجاب می شود. کسی که این شب را با گفتن «الله اکبر»، «سبحان الله» و «لا اله الا الله» و خواندن «دعا» و «نماز» و «قرآن» و «استغفار»، زنده نگه دارد، گناهانش بخشیده می شوند. کسی که از خیر این شب محروم شود، از خیر بزرگی محروم شده است. 📚بحارالانوار ، جلد ۹۸ ، صفحه ۴۱ 🆔 @asheghaneruhollah
🔹 در شب نيمه‌ ی شعبان 21 مرتبه اين دعا را مابين نماز مغرب و عشاء، قبل از آنكه سخني بگویند خوانده می شود ☘أللّهُمَّ إنَّکَ عَلیمٌ حَلیمٌ ذوُ أناتٍ وَلا طاقَةَ لَنا بِحُکمِکَ یَااللهُ یَااللهُ یَااللهُ ألأمَانُ ألأمَانُ ألأمَانُ مِنَ الطّاعونِ وَ الوَبَاءِ وَمَوتِ الفُجأةِ وَ سُوءِالقَضَاءِ وَ شَمَاتَةِ الأعداءِ رَبَّنَا اکشِف عَنَّا العَذَابَ إنَّا موُقِنوُن همانطور که از متن دعا مشخص است برای امان از مرگ ناگهانی و مبتلا شدن به بیماری های لاعلاج و... مفید است و است ان شاءالله... 📚 از كتاب عنوان الكلام مرحوم ملا محمدباقر فشاركي ص 210 🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍رمان زیبای 📚 🔻 با تعجب پرسیدم:😳 _«یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!» و او پاسخ داد: _«نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش می‌کردن، ولی انگار اصلاً براش مهم نبود. خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.»😊 سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد: _«حالا من مونده بودم برای مُهر می‌خواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مُهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد وگذاشت رو زمین.»😯 از حالاتی که از آقای عادلی تعریف می‌کرد، عمیقاً تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خنده‌ا‌ش گرفته بود، همچنان می‌گفت: _«اصلاً عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش می‌کرد. ولی مجید اصلاً به روی خودش نمی‌آورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت.»😄 از لحن عبدالله خنده‌ام گرفته بود،😁 ولی از اینهمه شیعه‌گری‌اش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر می‌شد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: _«آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عده‌ای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!» که عبدالله پاسخ داد: _«به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، !»😇👌 از دریچه پاسخ موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: _«می دونی الهه! شاید خیلی اهل مستحبات نباشه، مثلاً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه.» کنجکاوانه پرسیدم: _«چطور؟» و او پاسخ داد: _«وقتی داشتیم از مسجد می‌اومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش عذاب می‌داد و هِی راهش رو کج می‌کرد که مبادا روی یکی از کفش‌ها پا بذاره!»😟 و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد: _«همونجا با خودم گفتم چی می‌شد آدمی که اینطور ملاحظه حق الناس رو می‌کنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سُنی شه!» که با بلند شدن صدای اذان از مسجد 🗣 اهل سنت محله که دیگر به چند قدمی‌اش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن _«بعد نماز جلو در منتظرتم.» به سمت در ورودی مردانه 👤رفت و از هم جدا شدیم. در وضوخانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندری‌ام را محکم دور سرم پیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی دیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی می‌کرد. سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروه‌های تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروه‌ها بود. شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنه‌ی عجیبی سخن می‌گفت که در جهان اسلام ریشه دوانده و به شیعه و سُنی رحم نمی‌کند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از وحشیگری‌های آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم.😢🙏 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 🔻 در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان می‌گفت. سرِ کوچه که رسیدیم،با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید: _«اون مجید نیس؟»😟 که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغ‌ها، آقای عادلی را مقابل در خانه‌مان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم،عبدالله پاسخ خودش را داد: _«آره، مجیده.» بی‌آنکه بخواهم قدم‌هایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم، ولی عبدالله گام‌هایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیق شده بودند. آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفلِ در حرکت می‌داد، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید،دستش از کلید جدا شد و منتظر رسیدن ما ایستاد. ای کاش می‌شد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچه‌ای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس قلبی‌ام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت. عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند. نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، 💚پیراهن سیاه💚 به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است. با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمی‌آوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا می‌لرزید. او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازی می‌کرد، خیره مانده و آرزو می‌کردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پُر شور و احساس بگریزم که بلاخره انتظارم به سر آمد. قدری با هم گَپ زدند و اینبار به جای او، عبدالله کلید در قفلِ در انداخت و در را گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز با هم صحبت می‌کردند، داخل ساختمان شدم. چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری می‌شد تا هنگام خواب که بلاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. 😥دیگر من بودم و یک احساس گناه بزرگ!😥 خوب می‌فهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بی‌خبر نبودم.💓😔خیال او بی‌بهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای احدی گشوده نشده بود، سرک می‌کشید و در میدان فراخ احساسم چرخی می‌زد و بی‌اجازه ناپدید می‌شد، چنان که بی‌اجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا می‌ترساند.😥😔 می‌دانستم باید مانع این جولان جسورانه شوم، هر چند بهانه‌اش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلالِ الهی به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه به خواب رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک برخاستنِ هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا می‌توانستم خدا را می‌خواندم تا به قدرتِ شکست ناپذیرش، حامی قلب بی‌پناهم در برابر وسوسه‌های شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی‌ریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم.😴 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌸 شد #نیمه_شعبان و جهان گشت جوان 🍃 از مقدم پاک آن ولی سبحان 🌸 آن پرده نشین کاخ وحدت امروز 🍃 بنمود رخ از پرده و گردید عیان ✨ ولادت با سعادت حضرت #مهدی #صاحب_الزمان(ع) مبارک باد #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🆔 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
○ نگاه با محبت امام زمان عجل الله تعالی ○ 🎤حجت الاسلام 🆔 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 در شب نیمه شعبان 👈 ماجرای اهل بغداد... 🎤حاج خدایا دیگ دوری بسه😭 🆔 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابر بهارم یابن الزهرا تا کی ببارم یابن الزهرا😭 ای آخرین مسافر دنیا کجایی؟😔 ای یوسف صحرایی زهرا کجایی؟ 🎤حاج 👈مناجات با آقا جانمون 🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 🌹🌹جشن ولادت 📌 🎤حجت الاسلام ✍تشریح آیه 10 سوره هود 📣شنیدنی 📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398 🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
با حکم فرمانده معظم کل قوا؛ سردار سرلشکر پاسدار حسین سلامی به فرماندهی کل سپاه منصوب شد حضرت آیت الله خامنه‌ای فرمانده معظم کل قوا در حکمی با سپاس از خدمات باارزش و ماندگار سردار سرلشکر پاسدار جعفری در فرماندهی سپاه، سردار حسین سلامی را با اعطای درجه سرلشکری به فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب کردند. رهبر معظم انقلاب اسلامی همچنین در حکم جداگانه‌ای سردار سرلشکر پاسدار محمدعلی جعفری را به مسئولیت قرارگاه فرهنگی و اجتماعی حضرت بقیةالله الاعظم اروحنا فداه منصوب کردند. متن احکام فرمانده معظم کل قوا به این شرح است: بسم الله الرحمن الرحیم سردار سرلشکر پاسدار محمد علی جعفری نظر به تمایل جنابعالی به حضور در عرصه های فرهنگی و نقش‌آفرینی در جنگ نرم و با تقدیر از تلاشهای شایسته‌تان در دوران فرماندهی کل سپاه، شما را به مسئولیت قرارگاه فرهنگی و اجتماعی حضرت بقیة الله الاعظم ارواحنا فداه منصوب می‌کنم. بهره‌گیری از ظرفیتهای گسترده و توانمندیهای ژرف در جامعه بویژه علماء دینی و نخبگان فرهنگی و جوانان جهادی و انقلابی برای گسترش و تبیین معارف انقلاب اسلامی بر پایه خطوط ترسیم شده در بیانیه گام دوم، با برنامه‌ریزی عالمانه و مدبرانه و تعامل و هم‌افزایی با مجموعه‌های فرهنگی سپاه و بسیج از جنابعالی انتظار می‌رود. توفیق شما را از خداوند متعال مسألت می‌کنم. سید علی خامنه‌ای ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ بسم الله الرحمن الرحیم سردار سرتیپ پاسدار حسین سلامی نظر به ابراز ضرورت جابجایی در فرماندهی سپاه از سوی سردار سرلشکر پاسدار محمدعلی جعفری و با سپاس از یک دهه خدمت باارزش و پرحجم و ماندگار معزی‌الیه، با توجه به شایستگی‌ها و تجارب ارزنده جنابعالی در مدیریتهای کلان و مسئولیتهای گوناگون نهاد انقلابی و جهادی و مردمی سپاه، شما را با اعطای درجه سرلشکری به فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب می‌کنم. انتظار دارد ارتقاء توانمندیهای همه جانبه و آمادگی در همه بخشها و نیز تقویت گوهر درونی سپاه یعنی تقوا و بصیرت و همچنین گسترش مدیریتهای برخوردار از بنیه‌ی معنوی و توانایی‌های کارشناسی و اعتلاء فرهنگی که در مدیریت سردار جعفری بدان پرداخته شده است، با ابتکارات جنابعالی افزایش یابد و سپاه در حرکت خود به سوی تکامل گامهای بلند بردارد. توفیقات شما و همکارانتان را از خداوند متعال مسألت می‌کنم. سید علی خامنه‌ای ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ ❤️ 🆔 @asheghaneruhollah
خمار جنس مرغوبی، عزیزم! به هاون آب می‌کوبی، عزیزم! افاضات تو، ما را متحد کرد برای همدلی خوبی، عزیزم! ✍فهیمه انوری #شعر_طنز 🆔 @asheghaneruhollah
ابر آمد به زیر خود نگریست اثری از گیاه و سبزه ندید گفت جایی که سبزه و گل نیست خوب در آن جا نمی شود بارید خواست آرام رد شود برود ابر با آن همه افاده و ناز ناگهان خاک بر خودش لرزید از دلش نعره بر کشید پیاز ابر چون قیمت پیاز بدید رعد و برق از سر و تنش بگریخت بعد هم با زبان ابری سخت گفت ای دوست پنبه هایم ریخت پنبه ها قطره قطره باریدند مثل اشک فراق یار از چشم سیل آمد سپس محاصره شد دور تا دور آق قلا تا قشم حجم آبی که بود دور قشم چون به شدت عظیم و سنگین بود آن مدیر یل وظیفه شناس خویشتن را رساند آن جا زود تا کند با عوام همدردی در ویلا به روی شادی بست پاچه اش را نداد بالا و رفت با پاچه توی آب نشست هر کس دیگری به غیر از او رفته هر نقطه ای برای کمک کارهایش تمام بیهوده است زخم پاشیده است روی نمک نگرانند و دلپریشانند همه ی سیل دیدگان اما که به شخص جناب استاندار بد گذشته است در سفر آیا؟ عده ی ای هم که خانه شان در گل رفته و روی سقف خیمه زدند با وجود تمام مشکل ها همه خواهان رفع حصر شدند این وسط بغض ناگهان ترکید در گلوی نتانیاهوی مشنگ پارچ آبش به سنگ خورد و شکست باز هم خورد تیر او بر سنگ! ✍ امین شفیعی 🆔 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فحاشی یک سیل زده به آخوندا و بسیجیا! ببینید چه دل پر دردی داره... ❤️ 🆔 @asheghaneruhollah
✍رمان زیبای 📚 🔻 سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت:😊 _«قربون دستت الهه جان! زحمت نکش!» و من همچنانکه ظرف رطب🍠 را مقابلش روی میز می‌گذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: _«این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟» که مادر پرسید: _«لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟»😟 دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: _«امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.»😊 سپس خندید و با شیطنت ادامه داد:😄_«منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم.» مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: _«خیر باشه مادر!»😊 که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: _«راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.»☺️ پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده‌ای شیرین بر صورت مادر نشاند: _«کدوم همسایه‌تون؟»☺️ و لعیا پاسخ داد: _«نعیمه خانم، همسایه طبقه بالایی‌مون.»😇 به جای اینکه گوشم به سؤال و جواب‌های مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود. یکی را من نمی‌پذیرفتم، 😔دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه‌ای نه چندان جدی، همه چیز به هم می‌خورد.هر کسی برای این گره ناگشودنی نظریه‌ای داشت؛😣 مادر می‌ترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضب‌هایش، بخت سنگینم را بر سرم می‌زد. 😔 مدت‌ها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: _«عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود.» پدر همچنانکه دستانش را می‌شست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: _«چه خبر بود؟» و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانی‌اش را هم داد: _«اومده بود برای همسایه‌شون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن.»😇 پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک می‌کرد، سؤال بعدی‌اش را پرسید: _«چی کاره‌اس؟» که مادر پاسخ داد: _«پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا می‌گفت مهندسه، تو شیلات کار می‌کنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف می‌کرد، می‌گفت خانواده خیلی خوبی هستن.»😊 باید می‌پذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری می‌گیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمی‌شد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان می‌یافت. 😔😣مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید می‌گفت😍 که صدای درِ حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن _«عبدالله اومد!» پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: _«نه، عبدالله نیس. آقا مجیده.» از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه‌ای را برای ورود خیالش ببندم،😣☝️ این نخستین باری بود که نامش را می‌شنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، 😔پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره‌ای بشاش بازگشت. تراول‌هایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: _«از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده.» و مادر همانطور که سبزی پلو را دم می‌کرد، پاسخ داد: _«خدا خیرش بده. جوون با خداییه!» و باز به سراغ بحث خودش رفت: _«عبدالرحمن! پس من به لعیا می‌گم یه قراری با نعیمه خانم بذاره.» و پدر با جنباندن سر، رضایت داد.😒 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 🔻 ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی😠 که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی می‌کرد. از خطوطِ در هم رفته چهره‌ام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیده‌ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را می‌کشیدم.😔 چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: _«چی شد؟ پسندیدی؟»😉 از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم: _«نه!»😒 از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: _«مگه چِش بود؟»😄 چادرم را بی‌حوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز می‌خندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: _«چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!» به خیال اینکه پدر صدایم را نمی‌شنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر غیظ و غضب😡 به صورتم خیره شد و پرسید: _«یعنی اینم مثل بقیه؟» ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش می‌دوید، همچنان مؤاخذه‌ام می‌کرد: _«خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟»😡 من ساکت سر به زیر انداخته بودم😔 و کس دیگری هم جرأت نمی‌کرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: _«عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه...» که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: _«تا کِی می‌خواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!»😡🗣 حرف نیش‌دار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشه‌ای😢 در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: _«یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!»😡 حلقه گرم اشک😢 پای چشمم نشست و بی‌آنکه بخواهم روی گونه‌ام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید:😡🗣 _«چند ساله هر کی میاد یه عیبی می‌گیری! تو که عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!» بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سُستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشه‌ای اشکم می‌گذشت، به مادر التماس می‌کردم که از چنگ زخم زبان‌های پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: _«عبدالرحمن! شما آقای این خونه‌اید! حرف، حرفِ شماس! اختیار من و این بچه‌هام دستِ شماس.» سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: _«خُب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول می‌دم ایندفعه درست تصمیم بگیره!»😊 و پدر می‌خواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانه‌اش مانع شد: _«شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت می‌کنی؟» و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید: _«مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟» و لعیا دنبالش را گرفت: _«مامان! دیشب ساجده می‌گفت ماهی کباب می‌خوام. بهش گفتم برات درست می‌کنم، میگفت نمی‌خوام! ماهی کباب مامان سمانه رو می‌خوام.»😅 مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت:😍 _«قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست می‌کنم!» سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد: _«عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!» از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم.😞😣 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
پِسَرِ فاطِمِه شَرمَنده ... اَگَر می‌بینی ڪُوچِه‌آماده‌شده ٺابرسی... دݪ‌ها نه 😔 #العجݪ‌یاموݪآ 🙏 🆔 @asheghaneruhollah
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 شادمانه ولادت آقا امام زمان(عج) 🌺 👊 همین روزاس که بیاد منقم حسین.... 🎤کربلایی ✋العجل یا مولا بقیه الله 🆔 @asheghaneruhollah
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 شادمانه ولادت آقا امام زمان(عج) 🌺 😍 جان منی جانان منی، گوهر تابان منی.... 🎤کربلایی ✋بیا بیا یابن الزهرا... 🆔 @asheghaneruhollah