29.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠ایام زیارتی مخصوص حضرت علی ابن موسی الرضا(علیه السلام)
🎬 بیان ماجرای زائر، خادم و غذای حضرتی #امام_رضا علیه السلام
🎤 #صابر_خراسانی
👈امام رضایی ها 👇
✅ @asheghaneruhollah
Fadaeian_Sh_Imam_Reza_97_09.mp3
14.76M
💠ایام زیارتی مخصوص حضرت علی ابن موسی الرضا(علیه السلام)
😔بر اونایی که دلتنگ حرم امام رضا اند
دل و جونمه #رضا
ایمونمه رضا 😭
🎤کربلایی #سید_رضا_نریمانی
شوراحساسی
👈امام رضایی ها 👇
✅ @asheghaneruhollah
Alimi-Shab29Safar1394[01].mp3
3.13M
💠ایام زیارتی مخصوص حضرت علی ابن موسی الرضا(علیه السلام)
😔بر اونایی که دلتنگ حرم امام رضا اند
مستم، آقا به هوات
محتاج نیمه نگاهت
مرغ دل پر میزنه
تا صحن و سرات 😭
🎤کربلایی #حمید_علیمی
زمینه احساسی
👈امام رضایی ها 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_دویست با همه ناتوانی میخواستم حداقل مدارک📑 و داروهای 💊خو
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_دویست_ویکم
با هر دو دست، پدر را گرفت و همانطور که از بالای تن و بدن لرزانم دورش میکرد، بر سرش فریاد کشید:😠🗣
_«میخوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمیبینی بارداره؟!!!»
و دیگر نمیفهمیدم پدر در جواب عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید میدهد و اصلاً به روی خودش نمیآورد که برای دختر باردارش چه نقشه شومی کشیده 😖😰و شاید از غیرت برادرانه عبدالله میترسید و من چقدر دلم میسوخت که پدرم با همه بدخلقی، 😣روزی آنقدر غیرت داشت که اجازه نمیداد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ هم پیاله شدن با این جماعت بیایمان، همه سرمایه مسلمانیاش را به تاراج داده بود.😥 عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از زمین بلندم کند و من فقط گریه میکردم 😭و دور از چشم پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را تکرار میکردم.
همه بدنم در آغوش عبدالله میلرزید و باز خیالم پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم:
_«الان اومدی، مجید تو کوچه نبود؟»😰 کمکم کرد تا لب پله بنشینم و مضطرب پرسید:
_«چی شده الهه؟ مگه قرار بوده مجید بیاد اینجا؟»😧
و من دیگر حالی برایم نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید حیا میکردم که از نقشه بیشرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت بغض و گریه بالا نمیآمد، زمزمه کردم:
_«من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟» 😥😢
و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر تسنن مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم😣 که پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر کافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد:😡🗣
_«یه زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این خونه بذاره بیرون!»
ولی مثل اینکه دلش نیاید بیآنکه نمکی به زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبتزدهام خیره شد و در نهایت بیرحمی تهدیدم کرد:
_«یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه میکنم!»😡☝️
و انگار شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود😣 که ذرهای دلش به حالم نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که عبدالله به سمتش رفت و پرسید:
_«بابا چی شده؟»😨
و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر سرش فریاد کشید:
_«به تو چه؟!!! زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان!»😡
و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز نمیدانست در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و نشانهای پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره مجید را گرفتم📲 که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد:
_«جانم الهه؟»😍
از شدت گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفههای خیسم، ناله زدم:
_«کجایی مجید؟»😧😣
و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با دلواپسی جواب داد:
_«من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام.»😊
و من نمیخواستم آتش خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با دستپاچگی التماسش کردم:
_«همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درِ خونه. من خودم میام.»😒
میدانستم که باید در ⚖️دادگاه پدر⚖️ با حضور برادرانم محاکمه شده و به اشد مجازات محکوم شوم😞✋ و باز نمیخواستم دلش را بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم:
_«من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر کوچه وایسا، من خودم میام.»
و به سرعت ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم گذشته بود، ولی نمیخواستم برای عبدالله مشکلی ایجاد شود که باز گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم.
عبدالله که از پدر نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از مصیبت که بر سرم خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هر چه میپرسید، فقط سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگیام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، بیصدا گریه میکردم.😣😭 سرمایه یک عمر زحمت پدر و قناعت مادرم به چنگ مشتی وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالیاش با قدمهای ناپاک زنی شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزدهام را شکست.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_دویست_ودوم
ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حیرتزده 😳😧حال خراب و صورت خونیام، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با نگرانی سؤال کرد:
_«چی شده الهه؟»😧
و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه⚖️ شد و با توهین به من و مجید، جوابش را داد:
_«ولش کن این سلیطه رو! اینم لنگه همون پسره الدنگه!»😠
ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمیآمد به این حالم بیتوجهی کند، همچنان دلسوزانه نگاهم میکرد که پدر بر سرش فریاد زد:
_«خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر بیآبروت عزاداری کنی!»😠
و او هم از تشر پدر پایش لرزید😒 و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها مدافعم عبدالله باشد😔 که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به جانب آغاز کرد:
_«من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی طلاق بگیره یا از این خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!» که عبدالله نتوانست سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد:😏
_«شما حکم کردی یا بابای نوریه؟!!!»
و پدر آنچنان به سمتش خروشید😡 که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند:
_«به تو چه کُرّه خر؟!!! حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!»😡👎
و باز رو به ابرهیم کرد:
_«حالا این دختره بیصفت میخواد قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به درک! به جهنم! ولی من هم یه شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!»😏
ابراهیم و محمد به سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در نخلستان هم که شده، دم نمیزدند 😶😶تا فقط مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش متنفر شده باشد، با لحنی لبریز بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد:
_«از این در که رفتی بیرون، دیگه فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم فراموش میکنم دختری داشتم! اسمت هم از تو شناسنامهام پاک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه دختری به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیهات خریدم، حق داری ببری، 👉✋نه چیزهایی که با پول حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!» و برای من که میخواستم دل از همه عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط دعا میکردم هر چه زودتر این معرکه تمام شود و از جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم.😖 از نگاه ابراهیم میخواندم از شرایط پدر چندان هم بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای خوش خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد:😎
_«از اول هم اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته!»
ولی محمد دلش برایم سوخته بود😒 که در سکوتی غمگین فرو رفته و هیچ نمیگفت. سپس پدر به سراغ ساک دستیام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانهاش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد:😥
_«بابا چی کار میکنی؟ وسایل خودش رو که میتونه ببره!»
و دیگر نمیشنیدم پدر در جوابش چه فحشهای رکیکی به من و مجید میدهد که دستم را به نرده گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدمهای کُند و کوتاهم از کنار ابراهیم و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم میریخت و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمیبرم. میشنیدم محمد و عبدالله به بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی میزنند و هیچ کدام از دل من خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود.😣😭
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
༻﷽༺
#شب_زیارتی_مخصوص_ارباب ❤️
حتی بهشت هم بروم پنجشنبه شب
بر زائران کرببلا غبطه می خورم
✍️ #_چــلہ_زیارت_عاشورا؛
شب 4️⃣
⚫️چهل #شب #زیارت_عاشورا میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند
🔴و #صبح همان شب #دعای_عهد میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم
‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔
🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه ❤️
#یا_علی بگو، شروع کن✋
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
samavati.mp3
3.65M
#مشق_عاشقی
#چله_نوکری
🌷 📌 #_چــلہ_زیارت_عاشورا؛ 🌷
🎤بانوای گرم:
✨حاج مهدی سماواتی
⚫️چهل شب #زیارت_عاشورا میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند
🔴و صبح همان شب #دعای_عهد میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم
‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔
🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه ❤️
✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_
✋حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
🌹40 روز عاشقی🌹
#یا_علی بگو، شروع کن✋
✅ @asheghaneruhollah
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب چهارم : #شهید_محمد_رضا_شفیعی
✍️ شهیدی که بدنش با اسیدهم از بین نرفت و پس از ۱۶ سال با پیکر سالم به میهن بازگشت .....
#چله_ترک_گناه
#نماز_اول_وقت
#ترک_یک_رذیله_اخلاقی
#چهل_شب_زیارت_عاشورا
#چهل_صبح_دعای_عهد
🔻37 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب چهارم : #شهید_محمد_رضا_شفیعی ✍️ شهیدی که ب
✍️ شهیدی که بدنش با اسیدهم از بین نرفت و پس از ۱۶ سال با پیکر سالم به میهن بازگشت .....
محمد رضا شفیعی در 14 سالگی به جبهههای نبرد رفته و در عملیاتهای بسیاری شرکت میکند که چندین بار نیز مجروح میشود اما سرانجام در عملیات «کربلای 4» و پس از مجروح شدن ، اسیر میشود که 11 روز پس از اسارت به دلیل عفونت شدید در ناحیه شکم به درجه شهادت نائل میشود.
جسد شهید محمد رضا شفیعی پس از شهادت آنچنان تازه و معطر میماند که صدام به سربازان خود دستور میدهد که جنازه این شهید را در برابر آفتاب قرار دهند تا بپوسد و وقتی این کار نیز به سرانجام نرسید. دستور میدهد که بر روی پیکر این شهید اسید بپاشند که با این کار نیز آسیبی به بدن شهید نمیرسد و جسد تازه و معطر این شهید بعد از گذشت 16 سال به وطن برمي گردد.
به روايت قافله:
مجروح که شد ، به اسارت دشمن در آمد و همانجا به شهادت رسید. بعثي ها او را دفن کردند و شانزده سال بعد ، هنگام تبادل جنازه ی شهدا با اجساد عراقی ، جنازه محمد رضا شفیعی و دیگر شهدای دفن شده رو بیرون میآورند تا به گروه تفحص شهدا تحویل دهند. اما جنازه محمد رضا سالم مانده ، سالمِ سالم...
صدام گفته بود این جنازه اینطور نباید تحویل ایرانیها داده بشه. اونو سه ماه زیر آفتاب سوزان گذاشتند ، اما تفاوتی نکرد. ، رو پیکرش آهک و اسيد پاشیدند ولی باز هم بیتأثیر بود..
مادرش و یکی از همرزم هاش که همیشه باهاش بود و کامل می شناختش می گفت می دونین برا چی جنازه ش سالم موند؟
گفت راز سالم موندن جنازش چند چیزه:
ـ اهتمام جدی به نماز شب داشت
ـ دائماً با وضو بود و مداومت بر غسل جمعه داشت
ـ هیچوقت زیارت عاشورایش هم ترک نمیشد
ـ هر وقت براي امام حسین(ع) گریه میکرد ، اشکهايش رو به بدنش میمالید
مادرش هم میگفت: به امام زمان (عج) ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم میاومد ، رفتن به جمکران را ترک نمیکرد.
نقل از کتاب قصه ستاره ها و ساکنان ملک اعظم/ ج2/ ص 76
———————————————————————-
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب چهارم : #شهید_محمد_رضا_شفیعی
#چله_ترک_گناه
#نماز_اول_وقت
#ترک_یک_رذیله_اخلاقی
#چهل_شب_زیارت_عاشورا
#چهل_صبح_دعای_عهد
🔻37 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
34.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
آقا به داد همه ی دوستاش میرسه
مخصوصا دم جون دادن قول داده امام رضا😭
🎤 حاج #محمد_رضا_طاهری
🔷 ماجرای مرد نیشابوری و روضه #امام_رضا
👈پیشنهاد دانلود
#ایام_زیارتی_مخصوصه_امام_رضا
#شب_زیارتی_ارباب
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
47.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
روضه خواندی تو ای امام غریب
روضه خواندی برای ابن شبیب
یابن الشبیب! جد ما را سوارها کشتند😭
🎤 کربلایی #حمید_علیمی
🔷روضه سوزناک
#امام_رضا_ع_
#امام_حسین_ع_
_س_#حضرت_رقیه
👈پیشنهاد دانلود
#ایام_زیارتی_مخصوصه_امام_رضا
#شب_زیارتی_ارباب
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
🔸 آقای بینمک! حد نگه دار
سعید نمکی وزیر بهداشت، طی سخنان عجیب و خارج از حیطهی اختیارات و وظایفش، گفته است: "ما ۱۴ تولد در شیعه داریم با ۱۳ وفات(!) اما همیشه دلمان میخواهد گریه کنیم و ضجه بزنیم(!) باید این فضای غم انگیز را شکست و آن را تعدیل و تلطیف کرد. این افسردگی عامل خودکشی و بسیاری از خشونتهای اجتماعی است. باید روانهای پریشان را در یابیم"!
🔸البته جامعه مذهبی و هیاتها با این مدل پریشانگوییهای آدمهای روغنفکر سالهاست آشناست و دیگر حنای این جماعت برای مردم رنگی ندارد.
اما به جهت اینکه گویندهی این لطیفههای تلخ دارای جایگاه تراز اول در دولت است، نکاتی مطرح میشود.
1️⃣ فرهنگ شیعه برای ائمه معصوم شهادت قائل است نه وفات!
2️⃣ شما که مسئولیت رسمی دارید، اگر مانند رئیستان اهل دروغگویی نیستید، لطفا به مردم آمار صحیح بدهید که چند تن از اهالی روضه و هیات یا به کلام سخیف شما ضجه، خودکشی کردهاند؟!
3️⃣ شما که ژست دلسوزی برای روح و روان مردم گرفتهاید، بیان کنید که در حیطهی کاری خود، دقیقا چه اقداماتی برای تلطیف روحیهی هموطنانمان انجام دادهاید؟ قیمت دارو برای نیازمندان و مبتلایان به بیماریهای خاص چقدر است؟ با ارز رانتی ۴۲۰۰ تومانی دوستان شما به جای دارو چه مزخرفاتی را وارد کردهاند؟ تکلیف ویزیت پزشکان چه شد؟ از چاه بزرگ و پولخور طرح تحول سلامت که کمر بیمه و بیمارستان و بودجهی کشور را شکسته، چه خبر؟
4️⃣ تیم شما، از صدر تا ذیلتان، هر وقت به تنگنا میافتید، دم از رفراندوم میزنید. اگر با مردم صادق هستید، در این باره رفراندوم برگزار کنید که علت اصلی فضای غمانگیز حاکم بر مردم چیست: اختلاسها و ناکارآمدیها و خیانتها و جاسوسیهای همکاران دولتی شما یا مجالس روضهی گرهگشای اهل بیت؟
5️⃣ خارج از همهی این موضوعات و سوالات، اما میدانیم چرا برگزاری پرشور مجالس روضه و هیاتها به شماها این همه فشار آورده است. هرچه میکوشید چادر از سر زنان برداشته و حجابشان کمرنگ شود، جوانان اسیر هویوهوس زندگی غربی شوند، نوجوانان با سند مفتضح ۲۰۳۰ به صورت ریشهای ضددین بار بیایند، اما گرایش آنان به این مجالس و محافل هر روز بیشتر از دیروز شده است.
از اینها گذشته، هرچقدر دولت در حوادثی مثل زلزله و سیل و ازدواج و... دچار تعطیلی و کوتاهی شده، اما همین جلسات مذهبی و اهالی روضه کمربسته به خدمت مردم درآمدهاند و در تهیه جهیزیه، حضور میدانی در مناطق سیلزده و زلزلهزده و ارسال کمکهای انسانی پیشقراول بودهاند.
آیا این موارد، دلایل کافی برای عصبانیت جماعت تعطیل نیست؟
6️⃣ سخن آخر:
از عمر حضور شماها در قدرت حدود ۱.۵ سال باقی مانده اما از عمر دستگاه امام حسین(ع) و محافل اشک و روضه که در درون خود سبکبالی و نشاط واقعی روحی و روانی به همراه دارد، ۱۴۰۰ سال میگذرد و پس از این ۱.۵ سال باقیماندهی شما هم، چراغ این مجالس به کوری چشم بدخواهان پرفروز خواهد بود.
شماها فانی هستید و حسین و عشق و اشک و بزمش باقی است. پس در این مدت کوتاه از زمان باقیماندهی عمر دولتتان، به جای حاشیهسازی و بیان سخنان غیرکارشناسی و خارج از محدودهی تکالیفتان، سرتان را پایین بیاندازید و هیاتیوار، فقط به فکر خدمت به مردم باوفا و بینظیر کشورمان باشید.
چراغی را که ایزد برفروزد
هر آن کس پُف کند، ریشش (ریشهاش) بسوزد
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
نوکر روسیاه ارباب