eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
600 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وچهل_وهشتم دستش را از کنار سرم عقب کشید و روی زخم پهلویش گرفت
🌴 🌴 از حاضر جوابی‌اش، پرستار عصبانی شد و با صدایی بلند اعتراض کرد:😠 «آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به خودت بندازی، می‌بینی رنگ خودت بیشتر پریده! بلند شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!» و سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به وضعیت مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: _«ما مرتب بهش سِرُم می‌زنیم، ولی خودش لب به غذا نمی‌زنه. برید از کارگر خدمات بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش غذا میاریم، خودش نمی‌خوره...»😐 و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که خون مجید به جوش آمد و مثل اینکه دردش را فراموش کرده باشد، روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت عتاب کرد:😠 _«یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضعش از دیشب هیچی نخورده و شما فقط بهش سِرُم زدین؟!!! اونوقت فکر می‌کنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!» از لحن غیرتمندانه مجید، پرستار شوکه شده 😧و مجید با همان لحن لرزانش همچنان توبیخش می‌کرد: 😠 _«من اگه مرخص شدم، خودم رضایت دادم که می‌خوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زنِ من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی می‌کردین!» هر چه زیر گوشش می‌خواندم تا آرام شود، دست بردار نبود و می‌دیدم به حال خودش نیست که دستش را روی پهلویش فشار می‌داد و رگه‌های خون از بین انگشتانش می‌جوشید که بلاخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد. حالا پرستار فرصت پاسخ پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد: _«خُب ما باید چی کار می‌کردیم؟ فقط باید بهش آرامبخش می‌زدیم که کمتر جیغ و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو سرش گذاشته بود انقدر گریه زاری می‌کرد!»😕 و می‌دیدم مجید دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نمی‌آورد و قفسه سینه‌اش از نفس‌های بُریده‌اش به شدت بالا و پایین می‌رفت😖 که وحشتزده به میان حرف پرستار آمدم:😰 _«تو رو خدا به دادش برسید! داره از حال میره!» پرستار هنوز دلخور بود که با اکراه قدم پیش گذاشت و با صدایی گرفته رو به مجید کرد: _«آقا بلند شو برو درمانگاه! طبقه اوله، برو اونجا پانسمانت رو عوض کنن!» که نگاهش به حجم خونی که کف اتاق ریخته بود و هنوز هم از لای انگشتان مجید چکه می‌کرد، خیره ماند و با لحنی قاطعانه تذکر داد: _«آقا بلند شود برو! جای بخیه‌هات خونریزی کرده! بلند شو برو!»😐 و مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که سرش پایین بود، زیر لب جواب داد: _«میرم...»😖😣 به گمانم پهلویش از شدت درد بی‌حس شده بود که دیگر پایش را تکان نمی‌داد و پرستار هم لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمی‌تواند به درمانگاه برود که با عجله از اتاق بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد. نفسم از ترس به شماره افتاده و از بوی خون حالت تهوع گرفته بودم که معده خالی‌ام به هم خورد و سرم گیج رفت. دستم را مقابل دهانم گرفته بودم و با صدای بلند عُق می‌زدم که مجید سرش را بالا آورد. صورتش به سفیدی مهتاب شده و بین سفیدی لب و صورتش تفاوتی نبود و باز دلش برای من پَر پَر می‌زد که با صدای ضعیفش کمک خواست‌: _«کسی اینجا نیس؟ حال زنم بد شده...» و با چشمان خودم دیدم که رنگ زندگی از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی پهلویش پایین افتاد و از حال رفت... که از روی صندلی سقوط کرد و با صورت به روی زمین افتاد. دیگر نه از شدت حالت تهوع که از ترس، جانم به لب رسیده و با حالتی مضطرّ جیغ می‌کشیدم و کمک می‌خواستم. چند پرستار با هم به داخل اتاق دویدند، عبدالله هم بلاخره رسید و از دیدن مجید که روی زمین افتاده بود، چه حالی شد که با صدای بلند تکرار می‌کرد: _«چقدر بهش گفتم نیا...»😒😐 پرستاران می‌دانستند نباید به دست آتل بندی شده‌اش تکانی بدهند که با احتیاط بدنش را روی برانکارد قرار داده و هر کدام به تشخیص خود نظری می‌دادند. عبدالله هم می‌دید دیگر فاصله‌ای تا بی‌هوشی ندارم که مجید را رها کرده و برای آرام کردن من هر کاری می‌کرد و من چشمانم به دنبال مجیدم بود که روی برانکارد از اتاق بیرون رفت. دست عبدالله را گرفته و میان گریه التماسش می‌کردم: _«تو رو خدا برو دنبالشون، برو ببین چی شده...»😥🙏 و آنقدر اصرار کردم که بلاخره رهایم کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت. نمی‌دانم لحظات سخت بی‌خبری از محبوب دلم چقدر طول کشید تا بلاخره عبدالله خبر آورد که پزشکان خونریزی زخمش را بند آورده و دوباره به هوش آمده است تا به همین خبر خوش، دل بی‌قرارم قدری قرار گرفت. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 وضعیتم چندان تفاوتی نکرده که از روی تخت بیمارستان به روی تخت کوچک و نه چندان راحت مسافرخانه نقل مکان کرده بودم.😣 اتاق کهنه و کوچکی که تنها پنجره‌اش هم با کولر گازی پوشیده شده و تمام نورش را از یک لامپ کوچک سقفی می‌گرفت.💡 حالا ششمین شبی بود که در این اتاق تنگ و دلگیر در یک مسافرخانه دست چندم ساکن شده و هر روز به امید گشایشی، به هر دری می‌زدیم و شب، خسته و نااُمید به خواب می‌رفتیم. هر چند شب‌هایمان هم بهتر از این روزهای گرم و شرجی نبود که یا من از مصیبت از دست دادن حوریه و تمام زندگی‌ام تا صبح کابوس می‌دیدم و گریه می‌کردم،😔 یا مجید از درد زخم‌هایش تا سحر پَر پَر می‌زد. 😞با اینهمه، وجدانم راحت بود که بدقولی نکرده و دوشنبه، خانه را به حبیبه خانم تحویل داده بودیم تا به کارهایشان برسند و لابد دیشب مراسم عروسی👰 دخترش را با یک دنیا شور و شادی برگزار کرده و دعایش را به جان من و مجید می‌کرد. حالا خودمان در این مسافرخانه ساکن شده و برای وسایل زندگی‌مان جایی نداشتیم که فعلاً همه را در انباری خانه حاج صالح جا داده بودیم تا روزی که دوباره خانه‌ای تهیه کرده و به آنجا اسباب کشی کنیم.😒 هر چند دیگر سرمایه‌ای نداشتیم که به پول اجاره خانه برسد و کار به جایی رسیده بود که برای گذران همین زندگی ساده هم به تهیه یک غذای مختصر قناعت می‌کردیم.😔 در این اتاق کوچک امکان پخت و پز نداشتیم که چند روز اول مجید غذای آماده می‌گرفت و امروز دیگر پولش به آن هم نرسید که با همه ضعف بدنم به خوردن تخم مرغی که مجید روی پیک نیکی کنار اتاق تهیه کرده بود، راضی شدم. 😒هر چند به قدری حالت تهوع داشتم که حتی نمی‌توانستم به بشقاب نیمرو نگاه کنم و مجید برای دادن هر لقمه به دستم، لحظاتی با دنیایی از محبت التماسم می‌کرد و من از شدت حالت تهوع و ناخوشی حالم، فقط گریه می‌کردم. 😢حتی حلقه‌های ازدواج‌‌مان 💍را هم فروخته بود تا بتواند هزینه سنگین بستری من و جراحی و بیمارستان خودش را بپردازد و باقی پولش را برای کرایه همین چند شب مسافرخانه پرداخت کرد تا با مقدار اندکی که از حقوق فروردین ماه همچنان باقی مانده بود، این روزهایمان را بگذرانیم. ظاهراً قرار بود همه درها به رویمان بسته شود که سه روز از خرداد ماه گذشته و هنوز حقوق اردیبهشت ماه را هم به حسابش نریخته بودند 😕و بعد از این هم فعلاً خبری از حقوق نبود که به توصیه دکتر تا چند ماه نمی‌توانست با دست راستش کار سنگین انجام دهد و حتی اسباب خانه را هم عبدالله جمع کرده بود. بلاخره از زیر زبانش کشیده بودم چه بلایی به سرش آمده که وقتی سارقان دست چپش را گرفته و او با دست راستش مقاومت می‌کرده تا کیف پولش را به سرقت نبردند، با هشت ضربه دستش را از روی بازو تا سرانگشتانش زخمی کرده و دستِ آخر حریفش نشده بودند که دو ضربه هم به پهلویش زده بودند تا سرانجام تسلیم شده و کیف را رها کرده بود.😧😥 حالا می‌دانستم اثر جراحت کنار صورتش، به خاطر مسافت چند متری است که با صورت روی آسفالت خیابان کشیده شده و باز خدا را شکر می‌کردم که کلیه‌اش به طور جدی صدمه نخورده و آسیب اعصاب دستش هم به حدی نبود که به کلی از کار بیفتد و دکتر امید بهبودی‌اش را در آینده‌ای نزدیک داده بود.😔😥 با این حال باید به دنبال کار دیگری هم می‌گشت که با این وضعیت، دیگر نمی‌توانست مثل گذشته به فعالیت‌های فنی پالایشگاه ادامه دهد و به همین خاطر که فعلاً به پالایشگاه نمی‌رفت، همکارانش از قرض دادن پول طفره می‌رفتند و شاید می‌ترسیدند مجید دیگر قصد بازگشت نداشته باشد که هر یک به بهانه‌ای از کمک کردن دریغ می‌کردند. عبدالله هم با همه مهربانی، دستش خالی بود که حقوقی چندانی از معلمی به دستش نمی‌آمد و همان سرمایه کوچکش را هم خرج اجاره خانه مجردی‌اش کرده بود. نمی‌خواستم به درگاه پروردگارم کنم، ولی👈 اول به بهای حمایت از شوهر و فرزندم👈 و بعد به ازای کاری خیری که برای صاحب خانه‌مان کردم، همه سرمایه زندگی‌مان به باد رفت، مجید سلامتی و کارش را از دست داد 😒و از همه تلخ‌تر دخترم که تلف شد و با رفتنش، دل مرا هم با خودش بُرد که دیگر همه شور زندگی پیش چشمانم مُرده بود. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی و دوم : #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_زال_نژاد
همچنین مادر در خاطره ای تعریف می کند: «اوایلی که شهید شد با عکسش صحبت می کردم و می گفتم لحظه شهادت بر بالینت چه کسی بود؟ یک روز همسرش به من گفت خواب آقا مصطفی را دیدم که گفته است زمانی که زخمی شدم امام حسین (ع) به کنارم آمد. مصطفی زال نژاد در 26 بهمن ماه سال 95 در منطقه درعای سوریه به شهادت رسید. —————————————————— 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب سی و دوم : 💥 شهیدی که بر بالینش حاضر شد... 🔻7 روز مانده به @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی و دوم : #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_زال_نژاد
❤️حکایت شهید مدافع حرمی که امام حسین (ع) بر بالینش حاضر شد👆 مادر شهید «مصطفی زال‌نژاد» تعریف می‌کند: اوایلی که پسرم شهید شد با عکسش صحبت می‌کردم و می‌گفتم لحظه شهادت بر بالینت چه کسی بود؟ یک روز همسرش به من گفت که خواب آقا مصطفی را دیدم، او می‌گفت: «زمانی که زخمی شدم امام حسین (ع) به کنارم آمد.» حکایت شهید مدافع حرمی که امام حسین (ع) بر بالینش حاضر شد نوید شاهد: شهید «مصطفی زال‌نژاد» را می توان از جمله نیروهایی دانست که خیلی زود برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفت. او متولد 22 آبان سال 61 در آمل بود. روز تولدش که همزمان با روزهای پر التهاب دفاع مقدس بود، 13 شهید به شهرشان آوردند. وقتی چهار ساله بود عمویش به شهادت رسید. خواهر شهید از دوران کودکی خود و مصطفی چنین می گوید: «دوران کودکی ما خیلی خاص بود و زندگی ساده ای داشتیم، با نان کارگری پدر، بزرگ شدیم و جایگاهی که امروز مصطفی به او رسیده به خاطر نان حلالی است که پدر سر سفره آورد. آنقدر زندگیمان ساده بود که حتی برخی توقعات کوچکی که هر بچه ای از خانواده داشت را ما نداشتیم.» مصطفی انسان شوخ، ساده و بی تکلفی بود که همه او را دوست داشتند مصطفی زال نژاد دبیرستان را در هنرستانی که به نام عموی شهیدش نام گذاری شده بود گذراند. داماد خانواده زال نژاد درباره خصوصیات رفتاری شهید می گوید: «مصطفی انسان شوخ، ساده و بی تکلفی بود که همه او را دوست داشتند.» مصطفی زال نژاد از جوانان علاقه مند به کار فرهنگی و ورزشی بود. او از ورزشکاران به نام زورخانه در شهرستان آمل محسوب می شد و جزو پایه گذاران یادواره های ماهانه در شهرستان آمل بود. یکی از دوستان شهید درباره فعالیت های ورزشی او روایت می کند: «مصطفی انسان بسیار دوست داشتنی بود. با وضو به گود زورخانه می آمد. پدرش را از قبل می شناختم. مصطفی گل سر سبد بچه ها بود. به دانشگاه که رفت مهندسی خواند اما با این حال ورزش را ترک نکرد.» یکی دیگر از دوستان او می گوید: «مصطفی الگوی جوانان شهر و جامعه ورزش های زورخانه ای بود.» این رزمنده مدافع حرم دوران دانشجویی را در رشته مهندسی الکترونیک دانشکده فنی ساری گذراند و پس از فارغ التحصیلی سال 83 به عضویت سپاه پاسداران درآمد. او در سال 85 با همسرش ازدواج کرد و ثمره این ازدواج 2 فرزند به نام های زهرا 10 ساله و محمد طاها چهار ساله است. همسر شهید ماجرای خواستگاری اش را اینطور روایت می کند: «صحبت های ما در خواستگاری حدودا 20 دقیقه بیشتر طول نکشید. هر دو ملاک های خود را گفتیم، ایشان گفت کار ما ماموریتی است و مشکلات و سختی دارد من گفتم اتفاقا همین را می پسندم و مشکلی ندارم. من هم گفتم طلبه و مبلغ هستم و می خواهم به تحصیلاتم ادامه بدهم اگر شما مشکلی نداشته باشید، که ایشان هم استقبال کردند.» وی ادامه می دهد: «بعد یک سال در سال 86 زهرا به دنیا آمد و زندگیمان گرم تر شد. بسیار دختر دوست بود، چون از قبل نیت کرده بود اگر خداوند دختری به او بدهد اسمش را زهرا بگذارد نام فرزندمان را زهرا گذاشت. ماموریت هایی که می رفت ما در خانه بودیم با همه سختی ها زندگیم لذت داشت چون در کنار آقا مصطفی بودم.» به خاطر عشقی که به ایشان داشتم قبول کردم به سوریه برود. در سال 94 از ناحیه دست مجروح شد با این وجود اصلا به کسی اطلاع نداد. بعد از چند هفته که بهتر شد به من خبر داد همسر شهید در خصوص رفتن مصطفی به سوریه می گوید: «به خاطر عشقی که به ایشان داشتم قبول کردم به سوریه برود. در سال 94 از ناحیه دست مجروح شد با این وجود اصلا به کسی اطلاع نداد. بعد از چند هفته که بهتر شد به من خبر داد. دیگر کم کم خودم را برای شهادتش آماده می کردم برای من که خیلی وابسته اش بودم سخت بود ولی چیزی فراتر از این ها وسط بود که هر دو به آن معتقد بودیم و این باعث می شد که این مسئله را بپذیریم.» وی در خاطره ای می گوید: «یکبار برای رفتن آماده می شد که زهرا اصرار کرد باید حتما پشت سر بابا آب بریزد. کاسه آب را گرفت و با پدرش دم در رفت و آب را پشت سر پدرش ریخت. مصطفی که همیشه خیلی محکم و قرص بود و هیچ ناراحتی ای در چهره اش دیده نمی شد آن روز بعد خداحافظی با زهرا دیدم در وسط کوچه یک آن ناپدید شد. گویا رفته بود پشت ماشین و گریه کرده بود. بعد شهادت، محمد طاها در سنی بود که به پدرش خیلی وابسته بود. ضربه روحی شدیدی خورد و تا یک ماه و نیم بچه تب و لرز می کرد و مدتی در بیمارستان بستری بود.» مادر شهید زال نژاد از رضایتش برای حضور فرزند در جبهه های سوریه می گوید: «در هفت سال حضورش در سوریه نه تنها مانعش نشدم بلکه بسیار خوشحال بودم که برای اسلام زحمت می کشد. مردم می گفتند جلوی مصطفی را بگیر، فرزندانش کوچک هستند، ولی می گفتم او راه خودش را می رود.»
#روز_سی_ودوم چله ے عاشقی دلم برای محرم عجیب دلتنگ است برای خواندن یک جامعه به محضر عشق برای ندبه و امن یجیب دلتنگ است برای اذن دخول و برای تل و خیام برای روضه ی یابن الشبیب دلتنگ است برای هر دو حرم هم صفا و هم مروه برای ساقی و چشم نجیب دلتنگ است میان مردم عالم به یاد قصه ی وصل دلم چنان به خزان عندلیب دلتنگ است...❤️ #دلتنگے #دست_ما_را_به_محرم_برسانید_فقط ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
👌خاطره شنیده نشده از بازیگر نقش حرمله....... #یاباب_الحوائج #یا_علی_اصغر ✅ @asheghaneruhollah
Karimi-NemisheBavaram[320].mp3
8.68M
♦️ نمیشه باورم که وقت رفتنه 😔 تموم این سفر بارش رو شونه ی منه کجاااا میخای بری؟؟چرااااا منو نمیبری این دم آخری چقدر شبیه ی 🎤حاج 🔻نوای دیجیتال 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
- (2).mp3
13.33M
♦️ دلم بی تااااابه واسه ی محرمت دلم بی تاااابه با خیال حرمت 😭 دل نگرونه شب اولمم نذار بیفته اسمم از قلم 👌 🎤کربلایی 🔻شور روضه ای 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
🔰من کراراً به آقایان عرض کرده‌ام و حالا هم باز تکرار می‌کنم که #خدمتگزار باشید به این ملتی که آن دست‌های خیانتکار را قطع کرد و این امانت را به شما سپرد. 📅 امام خمینی (ره) |۷ شهریور ۱۳۶۲ #عاشقان_حضرت_روح_الله_ره_ ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وپنجاهم وضعیتم چندان تفاوتی نکرده که از روی تخت بیمارستان به
🌴 🌴 همچنان روی تخت چمباته زده و به انتظار بازگشت مجید، سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم. از بعد نهار رفته بود تا شاید بتواند از کسی به اندازه پول پیش خانه قرض کند و این پول هم مقدار کمی نبود که هر کسی به سادگی زیر بار پرداختش برود.😔 هنوز یک هفته از عمل جراحی‌اش نگذشته و به سختی قدم از قدم برمی‌داشت، ولی نمی‌توانست ماندن در این اتاق را هم تحمل کند که هر روز از صبح تا غروب در خیابان‌ها پرسه می‌زد، بلکه دری به رویمان گشوده شود.😞 به روی خودش نمی‌آورد که چند میلیون پولش هنوز دست پدر مانده و همین پول می‌تواند فرشته نجات زندگی‌مان باشد و شاید نمی‌خواست به روی من بیاورد که باز شرمنده رفتار ظالمانه پدرم شوم. 👉😢به ابراهیم و محمد فکر می‌کردم و می‌دانستم که اگر از حال خواهرشان باخبر شوند، حتماً دستی به یاری‌ام بلند می‌کنند و خبری از کمک‌هایشان نمی‌شد که یقین داشتم عبدالله حرفی به گوششان نرسانده است. دیگر از هوای گرم و گرفته اتاق کلافه شده بودم که با بشقاب کوچکی خودم را باد می‌زدم تا قدری نفسم جا بیاید.😥😒 حالا یک ساعتی می‌شد که برق هم رفته و اتاق در تاریکی دلگیری فرو رفته بود و دیگر صدای آزار دهنده کولر گازی هم نمی‌آمد تا لااقل دلم به خنکای اندکش خوش شود. کولر گازی طوری در پنجره قرار گرفته بود که دورتا دورش یک نوار باریک خالی مانده و تنها روشنایی اتاق، نوری بود که از همین درز کوچک به دورن می‌تابید. برق اضطراری مسافرخانه را هم گاهی وصل می‌کردند و همین که نسیم کم رمقی از کولر گازی بلند می‌شد، به نظرم صاحب مسافرخانه حیف پولش می‌آمد که بلافاصله برق اضطراری را هم قطع می‌کرد تا باز از گرما نفسم در سینه حبس شود. حالا این فضای تنگ و تاریک با یک زندان انفرادی تفاوتی نمی‌کرد که نمی‌دانستم چند شب دیگر باید تحملش کنم و کابوس وحشتناک من و مجید هم همین بود که پیش از آنکه پولی به دست‌مان برسد تا خانه‌ای اجاره کنیم، همین پول‌مان هم به پایان برسد و حتی نتوانیم کرایه همین زندان انفرادی را هم بپردازیم. یکی دو بار با مجید در مورد کمک خواستن از اقوام حرف زده و هیچ کدام راضی به این کار نبودیم. من که از اقوام خودم خجالت می‌کشیدم که شاید هنوز از قطع ارتباط من با خانواده‌ام بی‌خبر بودند و اگر دست نیاز به سمت شان دراز می‌کردم، می‌فهمیدند توسط پدر و برادران خودم طرد شده‌ام و بعید می‌دانستم با این وضعیت دیگر برایم قدمی بردارند.😐 مجید هم دلش نمی‌خواست دست به دامن اقوامش در تهران شود که بیش از او من شرمم می‌آمد که آنها بفهمند خانواده‌ام با من و مجید چه کرده‌اند. 😒در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و محمد تماس بگیرم و درخواست کنم تا مخفیانه و دور از چشم پدر، میهمان خانه‌شان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی می‌دانستم مجید به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد. 😕همین دیشب بود که به سرم زد تا به هر زبانی شده دل مجید را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر دلش به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله پشیمان شدم که می‌دانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنه‌انگیزی 🔥نوریه🔥 اجازه نمی‌دهد ما دوباره به آن خانه برگردیم. از اینهمه غریبی و بی‌کسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام نیافته بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد😢 و سر به زانوی غم گذاشتم که کسی به در زد. مجید که کلید داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود. همچنانکه اشک‌هایم را پاک می‌کردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد می‌کرد که با قدم‌هایی سُست و سنگین به سمت در رفتم. در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی اعتراض کرد:😕 _«تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!» و خواست به سراغ مسئول مسافرخانه برود که مانع شدم و گفتم: _«ولش کن، فایده نداره! اگه الانم برق اضطراری رو وصل کنه، دوباره خاموش می‌کنه.» ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 وارد اتاق شد و از چشمانش می‌خواندم دلش به حالم آتش گرفته که اوج دلسوزی‌اش را به زبان آورد: «اگه این هم خونه‌ام زودتر بر می‌گشت شهرشون، شما رو می‌بُردم خونه خودم، ولی حالا اینم این ترم پایان نامه داره و به این زودی‌ها بر نمی‌گرده.»😕 هر چند مثل گذشته حوصله ابراز مِهر خواهری نداشتم، ولی باز هم دلم نمی‌خواست بیش از این غصه حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم: _«عیب نداره! خدا بزرگه...»🙂 و به قدری عصبی بود😠 که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همانطور که روی صندلی کنار اتاق می‌نشست، جواب صبوری‌ام را با عصبانیت داد: _«خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!»😠 مقابلش لب تخت نشستم و هنوز باورم نمی‌شد با این لحن تلخ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری سؤال کردم:😒 _«من چی کار کردم که بی‌عقلی بوده؟» به همین چند لحظه حضور در اتاق، صورتش از گرما خیس عرق شده بود که با کف دستش پیشانی‌اش را خشک کرد و با صدایی گرفته جواب داد: _«تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه مرد باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت!»😠 و نمی‌دانم دیدن این وضعیت چقدر خونش را به جوش آورده بود 😠که مجیدم را به بی‌خردی متهم می‌کرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی مدعیانه ادامه داد: _«اگه همون روز که بابا براش خط و نشون می‌کشید و تو التماسش می‌کردی که مذهب اهل سنت رو قبول کنه، حرف تو رو گوش می‌کرد و سُنی می‌شد، بر می‌گشت خونه و همه چی تموم می‌شد! نه بچه‌تون از بین می‌رفت، نه انقدر عذاب می‌کشیدین! تو می‌دونی من هیچ مشکلی با مذهب مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه می‌اومد!»😠 خیره نگاهش کردم و با ناراحتی پرسیدم:😠😒 _«مگه همون روزها تو به من نمی‌گفتی که چرا زودتر نمیرم پیش مجید؟ مگه باهام دعوا نمی‌کردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمی‌خوندی که مجید منتظره و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟»😕 در تاریکی اتاق صورتش را به وضوح نمی‌دیدم، ولی ناراحتی نگاهش را احساس می‌کردم و با همان ناراحتی جواب داد: _«چون می‌دونستم مجید کوتاه نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از مذهبش بر نمی‌داره!»😐 سپس به چشمانم دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش نگاهم به محاکمه کشید: _«ولی واقعاً اونهمه پافشاری ارزش اینهمه مصیبت کشیدن رو داشت؟!!! تو که ازش نمی‌خواستی کافر شه، فقط می‌گفتی مذهبش رو عوض کنه! اصلاً می‌اومد به بابا می‌گفت من سُنی شدم، ولی تو دلش شیعه بود! یعنی زندگی‌اش ارزش یه هم نداشت؟!!! یعنی انقدر سخت بود که به خاطرش زندگی‌اش رو داغون کرد؟!!! ارزش جون بچه‌اش رو داشت؟!!!»😠 و ای کاش اسم حوریه را نیاورده بود که قلبم در هم شکست و اشکم جاری شد.😢😔 سرم را پایین انداختم و با شعله‌ای که دوباره از داغ دخترم به جانم افتاده بود، زیر لب زمزمه کردم: _«خُب مجید که نمی‌دونست اینجوری میشه!»😞 که با عصبانیت فریاد کشید:😠🗣 _«نمی‌دونست وقتی تو رو از خونه زندگی‌ات آواره می‌کنه، وقتی تو رو از همه خونواده‌ات جدا می‌کنه، چه بلایی سرت میاد؟!!!» عبدالله همیشه از مجید حمایت می‌کرد و می‌دانستم از این حال و روزم به تنگ آمده که اینچنین بی‌رحمانه به مجیدم می‌تازد که با لحنی ملایم از همسرم حمایت کردم: _«مجید نمی‌خواست منو از شما جدا کنه، می‌خواست بیاد با بابا حرف بزنه، می‌خواست بیاد عذرخواهی کنه و قضیه رو با زبون خوش حل کنه. ولی بابا نذاشت. بابا پاشو کرده بود تو یه کفش که باید طلاق بگیرم.»😒😕 و در برابر نگاه برادرانه‌اش شرمم آمد که بگویم حتی پدر برایم شوهری هم انتخاب کرده و نقشه قتل فرزندم را کشیده بود😔 که من از ترس جان دخترم از آن خانه گریختم، ولی عبدالله گوشش به حرف من نبود که دلش از اینهمه نگون بختی‌ام به درد آمده و انگار تنها مجید را مقصر می‌دانست که ابرو در هم کشید و با حالتی عصبی پاسخ داد: _«چرا انقدر ازش حمایت می‌کنی؟!!! بلند شو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل گچ شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای درست حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر عذاب بکشی؟!!!»😠 و هنوز شکوائیه پُر غیظ و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید🔑🚪 در قفلِ در چرخید و در باز شد. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی وسوم : #شهید_مدافع_حرم_علی_الهادی 💥 شهی
امضای حضرت زهرا (س) پای نامه ی شهادت نوجوان لبنانی 😭 به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، کوچکترین شهید حزب الله لبنان در سوریه تنها 17 سال سن داشت. علی الهادی حسین کوچکترین شهید حزب الله دردفاع از حرم آل الله خردادماه سال 95 در خانطومان بوده است. وی از اهالی جنوب لبنان منطقه العدیسه و ساکن منطقه کفرجوز نبطیه بود و در رشته پرستاری نبطیه تحصیل می کرد. مراسم تشییع پیکر این شهید با شکوه خاصی با حضور شخصیت های مهم کشور لبنان در جنوب لبنان تشییع و در کنار سایر شهدای حزب الله لبنان در گلزار شهدا به خاک سپرده شد. تصاویر و فیلم های زیادی از این شهید 17 ساله در رسانه های لبنانی و ایرانی منتشر شده است. یکی از دوستان صمیمی این شهید در خاطره ای از وی تعریف کرد: دوستم شهید علی الهادی علاقه ی زیادی به شهید «احمد مشلب» داشت. این شهید اهل شهر نبطیه لبنان بود. علی دو ماه قبل از شهادتش برایم از خوابش گفت و این طور تعریف کرد: یک شب در خواب دوست شهیدم را دیدم. از او پرسیدم شما شهید احمد مشلب هستی؟ گفت: بله، گفتم از شما یک درخواست دارم و آن اینکه اسم من را نیز جزو شهدا در لیستی که حضرت زهراء سلام الله علیها می نویسد و شما را گلچین می کند بنویسی. شهید احمد مشلب به من گفت: اسمت چیست؟! گفتم:علی الهادی! شهید احمد مشلب گفت: این اسم برای من آشناست، من اسم تو را در لیستی که نزد حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود دیده ام و به زودی به ما ملحق خواهی شد. اینطور شد که دوستم علی الهادی دو ماه بعد به شهادت رسید. ———————————- 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب سی وسوم : 💥 شهیدی که آن چشم های شیدایی اش را فریاد میزد ❤️کوچکترین شهید حزب الله لبنان 🔻7 روز مانده به @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#روز_سی_ودوم چله ے عاشقی دلم برای محرم عجیب دلتنگ است برای خواندن یک جامعه به محضر عشق برای ندبه
چله ے عاشقی❤️ حسین گوشہ ے چشمی ڪہ حرف ها دارم دلم گرفتہ فقط شوق ♡ڪربلا♡ دارم تو سر پناه منی یڪ نگاه ڪن آقا مگر بہ غیر حسینیہ من ڪجا دارم ؟! یکی می سوزه تو روضه هرهفته هنوز یک دفعه نرفته 😭 @asheghaneruhollah
37.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ داره صدا میاد صدای پا میاد دیگه هم داره از راه میاد📣📣 🎤کربلایی 🔷شور احساسی ✅پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
Mehraboonyato Yadam Nemire Agha_@Ebrahimhadi.mp3
11.69M
👌برا اونها که نرفته اند 😔 ♦️ مهربونی هاتو یادم نمیره آقا هیچ وقت یادم نمیره آقا 🎤 کربلایی 🔷شوراحساسی فوق العاده زیبا 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وپنجاه_ودوم وارد اتاق شد و از چشمانش می‌خواندم دلش به حالم آت
🌴 🌴 مجید با دست چپش به سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمی‌توانست قدمی بردارد. دوباره رنگ از صورتش پریده و پیشانی‌اش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزی‌های شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود.😣 از نگاه غمگینش پیدا بود گلایه‌های عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته سلام کرد😒 و باز می‌خواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد: _«چقدر وقته برق رفته؟ الان میرم بهش میگم.» از جا بلند شدم و به رویش خندیدم😊 تا لااقل دلش به مهربانی من خوش باشد و گفتم: _«یه ساعتی میشه.» و می‌دیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه پایین و جر و بحث با مسئول مسافرخانه ندارد که با خوشرویی ادامه دادم: _«حالا فعلاً بیا تو، ان شاءالله که زود میاد.»☺️ از مهربانی بی‌ریایم، صورتش به خنده‌ای شیرین باز شد😊 و با گام‌هایی خسته قدم به اتاق گذاشت، ولی عبدالله نمی‌خواست ناراحتی‌اش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید: _«از دست من ناراحتی که تا اومدم می‌خوای بری؟» هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من بی‌تاب اوقات تلخی عبدالله، به تپش افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل مجید را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن سردی جواب داد: _«اومده بودم یه سر به الهه بزنم.» و مجید نمی‌خواست باور کند عبدالله به نشانه اعتراض می‌خواهد برود که باز هم به روی خودش نیاورد و پرسید: _«نمی‌دونی بابا کجا رفته؟»😕 از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: _«چطور؟»😧 به گمانم باز درد جراحتش در پهلویش پیچیده بود که به سختی روی صندلی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد: _«چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی کسی خونه نیس.» نگاهم به صورتش خیره ماند که گرچه به زبان نمی‌آورده تا دل مرا نلرزاند، ولی خودش به سراغ پدر می‌رفته و چقدر خوشحال شدم که پدر نبوده تا دوباره با مجید درگیر شود. عبدالله شانه بالا انداخت و با بی‌تفاوتی پاسخ داد: _«من که تازگی‌ها خیلی اونجا نمیرم، ولی ابراهیم می‌گفت یه چند وقتیه با 🔥نوریه🔥 رفتن قطر.» مجید با دست چپش روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از سوزش زخم‌هایش خش افتاده بود، زمزمه کرد: _«نمی‌دونی کِی برمی‌گرده؟» از اینکه می‌خواست باز هم به سراغ پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله قدمی را که به سمت در اتاق برداشته بود، عقب کشید و رو به مجید طعنه زد: _«اینهمه مصیبت کم نیس؟!!! می‌خوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن الهه رو لرزوندی، بس نیس؟!!!»😠😏 و مجید انتظار این برخورد عبدالله را می‌کشید که ساکت سر به زیر انداخت تا عبدالله باز هم عقده دلش را بر سرش خالی کند: _«بذار خیالت رو راحت کنم! بابا که هیچی، ابراهیم و محمد هم از ترس بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!»😕😠 مجید آهسته سرش را بالا آورد و نگاه متحیرم😧 به عبدالله خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد:😠 _«من دیروز هم به ابراهیم زنگ زدم، هم به محمد، ولی هیچ کدوم حاضر نیستن حتی یه زنگ بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن!» از اینهمه بی‌مِهری برادرانم قلبم شکست😔💔 و خون غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من حرفی بزنم، مردانه اعتراض کرد: _«مگه من ازت خواسته بودم بهشون زنگ بزنی و واسه من گدایی کنی؟!!!»😠 عبدالله چشمانش از عصبانیت گرد شد و فریاد کشید: _«اگه به تو باشه که تا الهه از گشنگی و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمی‌خوای!!!»😠 از توهین وقیحانه‌اش، خجالت کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم: _«عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری حرف بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!!»😒 و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سرِ من کشید: _«تو دخالت نکن! من دارم با مجید حرف می‌زنم!»😠🗣 و مجید هم نمی‌خواست من حرفی بزنم که با اشاره دست لرزانش خواست ساکت باشم،☝️ به سختی از روی صندلی بلند شد و دیدم همه خطوط صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد: _«می‌بینی چه بلایی سرِ الهه اُوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! لیاقت الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگی‌اش نابود شد، از همه خونواه‌اش بُرید، بچه‌اش از بین رفت، خودش داره از ضعیفی جون میده! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا می‌خوای اینجا زنده به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول کرایه اینجا رو هم نداشتی می‌خوای چی کار کنی؟!!!» ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 زیر تازیانه‌های تند و تیز عبدالله، از پا در آمدم که نفس‌هایم به شماره افتاد و در اوج ناتوانی لب تخت نشستم.😣 صورت زرد مجید از عرق پوشیده شده و نمی‌دانستم از شدت درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه‌های عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد: _«لیاقت الهه، من نبودم! لیاقت الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش انقدر عذاب نکشه! منم می‌دونم لیاقت الهه این نیس...»😔 و آتشفشان خشم عبدالله خاموش نمی‌شد که باز میان حرف مجید تازید: _«پس خودتم می‌دونی با خواهر من چی کار کردی!»😡 سرم به شدت درد گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و می‌دانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور شعله می‌کشد که دلم برای او هم می‌سوخت. مجید مستقیم به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی ساده پاسخ داد: _«آره، می‌دونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، می‌تونم سلامتی‌اش رو بهش برگردونم؟ می‌تونم زندگی‌اش رو براش درست کنم؟ می‌تونم خونواده‌اش رو بهش برگردونم؟»😒 و دیدم صدایش در بغضی مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: _«می‌تونم حوریه رو برگردونم؟»😔😢 و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا صدایم به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه‌ای دیگر دراز کند: _«الان نمی‌تونی، اون زمانی که می‌تونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی سُنی شی و برگردی سرِ خونه زندگی‌ات؟!!! می‌تونستی قبول کنی فقط اسم اهل سنت رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!»😠😏 می‌دیدم از شدت ضعف ساق پایش می‌لرزد و باز می‌خواست سرِ پا بایستد که به چشمان غضبناک عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق اعتقاداتش قدرت می‌گرفت، سؤال کرد:😒😕 _«واقعاً فکر می‌کنی اگه من سُنی شده بودم، همه چی تموم می‌شد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من جنازه‌اش رو از اون خونه اُوردم بیرون؟» که عبدالله بلافاصله جواب داد: _«واسه اینکه الهه هم از تو حمایت می‌کرد!»😠 و مجید با حاضر جوابی، پاسخ داد: _«الهه از من حمایت می‌کرد، ابراهیم و محمد چرا جرأت ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمی‌تونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که شیعه نیستید، شماها که اهل سنت‌اید، پس شما چرا اینجوری تو مخمصه گیر افتادید؟»😐 و حالا نوبت او بود که با منطقی محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند: _«ولی من فکر نمی‌کنم شماها هم بتونید خیلی دَووم بیارید! بلاخره یه روزی هم شما یه حرفی می‌زنید که به مذاق بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم صادر میشه! مگه برای این 💣تروریست‌هایی که به جون 🇮🇶عراق و سوریه 🇸🇾افتادن، 🌸شیعه و سُنی🌺 فرق می‌کنه؟!!! 🌷شیعه رو همون اول می‌کُشن، 🌷سنی رو هر وقت اعتراض کرد، گردن می‌زنن!» که عبدالله با عصبانیت فریاد کشید: _«تو داری بابای منو با تروریست‌ها یکی می‌کنی؟!!!»😡🗣 و مجید بی‌درنگ دفاع کرد: _«نه! من بابا رو با تروریست‌ها یکی نمی‌کنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریست‌های تکفیری مو نمی‌زنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه 🌺مسلمون سُنی🌺 بود که با من معامله می‌کرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش ازدواج کنم! من سرِ یه سفره با شما غذا می‌خوردم، من و تو با هم می‌رفتیم مسجد اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت می‌خوندیم، ولی از وقتی پای این 🔥دختر وهابی🔥 به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!»😐✋ سپس نگاهش به خاک غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد: _«من و الهه که داشتیم زندگی‌مون رو می‌کردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونه‌مون، زندگی‌مون، بچه‌مون...»😔 و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد اینهمه مصیبتی که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگی‌مان آوار شده بود، قامتش از زانو شکست و دوباره خودش را روی صندلی رها کرد. عبدالله هم می‌دانست پدر با هویت انسانی و اسلامی‌اش چه کرده که بارها به تباهی دنیا و آخرتش گواهی داده بود، ولی حالا از سرِ درماندگی زبان به اعتراض باز کرده که شاید گمان می‌کرد اگر در برابر پدر تسلیم شده بودیم، زندگی راحت‌تری داشتیم، اما من می‌دانستم این راه بن‌بست است که وقتی چند روز با پدر مدارا کردم و حتی برای جلب رضایتش تقاضای طلاق دادم، بیشتر به سمتم هجوم آورد که برایم شوهری انتخاب کرد و می‌خواست طفلم را از بین ببرد! مجید به قدری عصبی شده بود😠 که بند اتصال آتل دستش را از گردنش باز کرد و روی تخت انداخت که انگار از شدت گرما و ناراحتی، تحمل باند پیچی دستش را هم نداشت.😣 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب سی وچهارم : 🔻6 روز مانده به @asheghaneruhollah
Sibsorkhi-Shab1Moharram1397[02].mp3
12.01M
♦️ من یه ساله دلواپس محرمتم من یه عمره گریونه روضه ی غمتم 🎤حاج 🔷زمینه ✅پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
Banifatemeh-ShahadatHazratMoslem1398[03].mp3
5.6M
♦️ همه دنیا را نمیدم به یه لحظه حرمت آقا منو به محرم رسوندی ازت ممنونم😭 🎤حاج 🔷زمینه ✅پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
fadaeian-muharam96-08 (9).mp3
12.77M
👌برا اونها که نرفته اند 😔 ♦️ نرفتن سخته برا اونیکه عاشقه😭 برا تووووو اربابم 🎤 کربلایی 🔷شوراحساسی فوق العاده زیبا 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah