eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
595 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
من لازمم دلم تنگ است 😭😭 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
Sibsorkhi-ShahadatHazratMoslem1398[04].mp3
3.47M
❤️ قبله ی دوعالم عشق بی مثالم دادی پر و بالم حسین رحمت الهی نوکرم و شاهی با تو خوش حالم... 🎤حاج 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
من #حرم لازمم دلم تنگ است 😭😭 #اباعبدالله 👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
آخ جان... ای کــاش هیچ زمان این خلوتی را نمیدیدیم😢 تو یک بار غربت را چشیده ای و همان یکبار خون به دل یک تاریخ شد😭 فقط‌ خدا می‌داند چقدر دلتنگ حرمت هستیم💔 چقدر دلتنگ اهلا و سهلا های عراقی ها را در اربعین....! تمام کن این فاصله را🙏🏻
استاد نمره قبولی داد ✅ نداد تمام و هرچه تقلب بود به باد رفت پدرم خونسردی خودش را حفظ کند😨 ✅ @asheghaneruhollah
- داداش اگه کارت تموم شد بدش به من! [درخواست ماله عراقچی از ظریف] 🔺محمدحسین صادقی 🔺 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #چهل حرارت احساسش مثل جهنم🔥 بود
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ با دست دیگرش دستم روی روبنده قرار داد و نجوا کرد _اینو روش محکم نگه دار! و باز به راه افتاد.. و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید.. 😖😭 تا به در فلزی قهوه ای رنگی رسیدیم... او در زد.. و قلب من در قفسه سینه میلرزید..😨 که مرد مُسنی در خانه را باز کرد... با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی ام ماند.. و سعد میخواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی توضیح داد _تو کوچه خورد زمین سرش شکست! صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت.. و به گریه هایم کرده بود که با تندی حساب کشید _چرا گریه میکنی؟.. ترسیدی؟😠 خوابیده در صدا و صورت این زندان بان جدید جانم را به لبم رسانده بود... و حتی نگاهم از ترس میتپید.. که 🔥سعد🔥 مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید _نه🔥 ابوجعده!🔥 چون من میخوام برم، نگرانه! بدنم به قدری میلرزید.. که از زیر چادر هم پیدا بود و 🔥دروغ سعد🔥 باورش شده بود که با لحنی بی روح ارشادم کرد _شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی!😈 سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم.. و این خانه برایم میداد.. که به سمت سعد چرخیدم و با لب هایی که از ترس میلرزید، کردم _توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!😰😭🙏🙏🙏 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم.. که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد... نفس هایش به تپش افتاده.. و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، دلش به رحم آمده که هر دو دستش را... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم... _بذار برم،.. 😭🙏من از این خونه میترسم... و هنوز نفسم به آخر نرسیده،.. 🔥صدای نکره ابوجعده🔥از پشت سرم بلند شد _اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه! نمیدانست سعد به ترکیه میرود.. و 🔥دل سعد🔥 هم شده بود.. که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد _بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟😡👿 شیشه چشمانم از گریه پر شده😢 و به سختی صورتش را میدیدم، باانگشتان سردم به دستش چنگ زدم.. ... و با هق هق گریه قسم خوردم _بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! 😢🙏اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر! روی نگاهش را پرده ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم... به سرعت به سمت در چرخیدم.. و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد _از خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟ سعد دستانش را از دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد.. و به جای اون زن دستم را گرفت.. و با یک تکان به داخل خانه کشید. راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد... وحشت زده صورتم را به سمت در چرخاندم،😰 سعد با غصه نگاهم میکرد.. و دیگر فرصتی برای التماس نبود.. که مقابل چشمانم 🔥ابوجعده🔥 در را به هم کوبید... باورم نمیشد.. سعد رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
میگذرونم‌من‌این‌شـبا‌رو‌به‌یاد‌حرم توخیالم‌دارم‌میام‌من‌پیـــــاده‌حرم باز‌میاد‌اون‌روزی‌که‌زائـر‌زیاده‌حرم "حسین" زندگی‌میکنم‌همش‌با‌خیـــاله‌حرم با‌خودم‌میگم‌آرزوی‌محـــــاله‌حرم قسمتم‌کن‌آقا‌به‌جون‌سه‌ساله‌حرم "حسین" 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
16 haj mahdi akbari heiat alamdar 04 08 98.mp3
4.01M
👈برا اونهایی که دلشون فقط یه میخواد 😭 میگذرونم من این شبا رو به یادحرم تو خیالم دارم میام من پیاده حرم زندگی میکنم همش با خیال حرم باخودم میگم آرزوی محاله قسمتم کن به جون حرم 🎤حاج 👌شوراحساسی 💠پیشنهاد دانلود شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب دوعالم حسین ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
Clip-Panahian-HavasetBeKarbalaRaftanetBashe.mp3
2.47M
🎵حواست باشه کربلا رفتنت ترک نشه! 😭😭 🎤حجت الاسلام 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
✨🦋 هر کس ز ولایت و ولیّ دور شود همسایه ی دشمن است و منفور شود! پروانه صفت، گِرد ِعلی میگردیم تا دیده ی هر فتنه گری کور شود!✌️😎 ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #چهل_ودو هر دو دستش را گرفتم و
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ که تنم یخ زد... در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم.. و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد _اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن جهاد! باید محکم باشی تا خدا خودش رو رقم بزنه! و من بی پروا ضجه میزدم..😫😭 تا کند که 🔥نهیب ابوجعده🔥 قلبم را پاره کرد _خفه شو!.. 😡کی به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کنی؟ با شانه های پهنش روبرویم ایستاده.. و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند.😰 که نفسم در سینه بند آمد..و صدایم در گلو خفه شد.😭🤐 زن دوباره دستم را کشید.. و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد _تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای جهاد کنی؟ میان اتاق رسیده بودیم.. و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و تکلیفم را مشخص کرد _تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن ارتش آزاد به داریا، ما باید رو تو این شهر خشک کنیم! اصلاً نمیدید... صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد _این لالهِ؟😡 ابوجعده🔥 سر تا پای لرزانم را تماشا کرد.. 😈👁 و از چشمانش میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد _افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه! و انگار زیبایی و تنهایی ام قلقلکش میداد.. که به زخم پیشانی ام اشاره کرد و بی مقدمه پرسید _شوهرت همیشه کتکت میزنه؟😏😈 دندان هایم از ترس به هم میخورد.. و خیال کرد 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ خیال کرد از سرما لرز کرده ام که به همسر جوانش دستور داد _ 🔥بسمه!.. 🔥یه لباس براش بیار، خیس شده! و منتظر بود او تنهایمان بگذرد.. که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید _اگه اذیتت میکنه، میخوای طلاق بگیری؟😏👹 قدمی عقب رفتم.. و تیزی نگاه داشت جانم را میگرفت.. که صدای بسمه در گوشم شکست _پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن! و اینبار صدای این زن.. فرشته نجاتم بود که به سمت اتاق فرار کردم.. و او هوس شوهرش را حس کرده بود... که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد _من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد! و ای کاش.. به جای این هیولا 😰🔥سعد در این خانه بود.. که مقابل چشمان وحشی اش با همان زبان دست و پا شکسته عربی به گریه افتادم _شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...😥😢 اجازه نداد حرفم تمام شود... که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به🔥ابوجعده🔥👹 نرسد _اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون! نفهمیدم چه میگوید.. و دلم خیالبافی کرد میخواهد فراری ام دهد.. که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد _اگه شده شوهرت رو تا به تو برسه! احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند.. که قفسه سینه ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای داریا نقشه ای کشیده بود و حکمم را خواند _اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا! و بهانه خوبی بود تا... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از امشبي به بعد به عشق چله گرفته ام كه كنم حسين ... ✅ @asheghaneruhollah اهل دل بدانند ۴۰ روز تا فصل عاشقی،محرم! و شروع شد... هرکی مرده بسم الله
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَّصُوحًا...(تحریم/٨) خدا آنقدرها هم که نشان می دهد صبور نیست من خود دیده ام بی تابی اش را برای توبهٔ بندگان 🏴 ۴۰ روز تا محرم باقی مانده است🏴 🚩خواستم یادآوری کنم واسه چله مراعات،گناه نکردن،آدم شدن،متحول شدن،رعایت اخلاق و ادب،..... 🚩علما به گرفتن این چله توصیه کرده اند و چله ای مشهور هست... 🚩لازم نیست توی این چله کاری کنین فقط برگردیم به فطرت مون... 🏁بسم الله..... خواستید شروع کنید و به همه اطلاع بدین شاید فرج و گشایشی تو زندگی مون صورت گرفت... 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah