eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
608 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
275 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
Mitarsam In 40 Roze Davoom Nayaram.mp3
9.36M
♦️ میترسم این چهل روزه دووم نیارم 😔 سیصد و شصت و پنج روزه لحظه شمارم 🎤 کربلایی 🔷 شو احساسی 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب سوم : ✍️شهیدی که زندگیش با امام رضا(ع) پیوند داشت/ خوابی که بعد از 19 سال تعبیر شد 👇👇 🔻38 روز مانده به @asheghaneruhollah
به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از ساری، در سالروز میلاد سراسر نور و سرور هشتمین آفتاب آسمان امامت و ولایت حضرت علی بن موسی الرضا(ع) روایت زندگی سردار شهید «محمد تیموریان»، شهیدی که سراسر زندگیش با امام رضا(ع) پیوند داشت، در ادامه میآید: هر چه بیشتر از سردار شهید محمد تیموریان میشنیدم اشتیاقم برای خواندن پروندهی این شهید بیشتر میشد. وقتی ورق به ورق پرونده را میخواندم بوی خوش صحن و سرای حرم و بارگاه رضوی را حس میکردم. استشمام بوی حرم امام رضا(ع) از لابهلای پروندهای که متعلق به شهیدی از جنس کبوتران حرم است، بسیار لذت بخش بود. شاید بارها و بارها دست نوشتهها، خاطرات و گزارشات لحظه به لحظهی محمد را مرور کردم و با هر بار خواندن احساس میکردم شاید همین چند لحظهی پیش نوشته شد و هنوز جوهر آن خشک نشده، هنوز تازگی کلماتی که میخوانی احساس میشود. اما این پروندهی زیبا و خواندنی یک چیز کم داشت و آن هم شرح حال و زندگی نامهای از دلاور جبهههای غرب و جنوب سردار شهید محمد تیموریان بود. تصمیم گرفتم از قلم ناتوان و اندیشهی ناقصم کمک بگیرم و شرحی از زندگی این سردار شهید بنویسم. اما در نگارش هر چند کوتاه از زندگی سردارشهید «محمد تیموریان» حال عجیبی به من دست میداد نوشتن یک زندگینامه آن هم برای یک شهید در نوع خود زیباست. توی ذهنم سال 1344 هجری شمسی را میدیدم، شهرستان آمل، با کوچه پس کوچههای قدیمی و کم عرض و باریک، و خانههای کاهگلی که در آن صفا و صمیمت موج میزند. محلهی شهید تیموریان را نیز لبریز صفا و صمیمت روستایی میدیدم. به خانهی «حسن تیموریان» میرسم. اهل خانه منتظر تولد نوزادی هستند از جنس خوبیها و مهربانیها، لحظهها به کندی میگذرد، اندکی بعد موجی از شادی و سرور فضای صمیمی خانه را پر میکند، کودکی پابه عرصهی هستی مینهد، پدر بزرگ نامش را فریدون میگذارد، همان کودکی که با توسل مادرش به امام رضا(ع) شیرینی را به این خانه آورد. با خودم خوابهای مادر محمد را مرور میکنم «خواب دیدم امام رضا(ع) نوزادی را که در پارچهی سرخ رنگی پیچیده شده به سوی من میفرستد. و چندی بعد خوابی دیگر، دوباره خواب میبینم کنار رودخانهی آبی ایستادهام و سنگ گرانبهایی از دستم به داخل آب میافتد، با خودم میگویم این سنگ چقدر برایم با ارزش بود...» شاید آن روز سید هاجر حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد که تعبیر این دو رؤیا «محمد و شهادت محمد» باشد. همان کودکی که در یک سالگی وقتی که چشمان ناامید پدر و مادرش به گلدستههای طلایی رنگ حرم آقا امام رضا(ع)دوخته شده بود، با یک نگاه آقا شفا میگیرد. گویا قرار است عنایت آقا لحظه به لحظه شامل حالش شود. روزها می گذرد، فریدون در دامن پاک مادری سیده بزرگ می شود و قد می کشد. او در کنار خود پدری دارد مهربان و صمیمی، که پابه پای او به مکتب می رود، قرآن یاد می گیرد، در مجالس مذهبی شرکت می کند. هفت سالگی دست در دست پدر پا به مدرسه می گذارد. سال های مدرسه از پی هم می گذرد و «فریدون تیموریان» یا همان«محمد تیموریان» دانش آموز موفق رشته ی ریاضی دبیرستانی می شود که دانش آموزان اش او را چون معلمی در کنار خود می دیدند. و او خود را دانش آموزی در مدرسه ی انقلاب می دانست و هر روز خود را به صف انقلابیونی می رساند که به خیابان ها می آمدند و برعلیه رژیم منحوس پهلوی فریاد می زدند. بهمن 57 که از راه می رسد این بوی خوش پیروزی انقلاب است که همه جا را فرا می گیرد و جشن پیروزی درگوشه گوشه ی ایران اسلامی برپا می شود. با تشکیل بسیج به فرمان حضرت امام خمینی (ره) فریدون دراین نهاد مقدس ثبت نام و فعالیت هایش را آغاز می کند. شهریور 59 که طبل جنگ نواخته می شود درس و مدرسه را رها می کند و با چند تن از دوستان خود راهی دانشگاه جبهه می شود. آنچه که خود از جبهه رفتنش می گوید شیرین و خواندنی است: «مهر ماه 59 بود که جنگ شروع شده بود و ما همه عاشق جهاد در را ه خدا و جنگ با بعثیون، اما به علت کارهای درون شهری و تحصیل نتوانستیم برویم . حدود یک ماه قبل از عید همان سال به همراه عده ای از بچه های محله ی ملت آباد، تصمیم گرفتیم که 15 روز مرخصی عید را با 15 روز هم روی آن گذاشته ، به جبهه برویم. با سپاه صحبت کردیم و آنها قبول کردند. از آن طرف خانواده مان راهی سفر شیراز بودند برای دیدن یکی از آشنایان که چند سال بود که ندیده بودیم و بسیار بسیار اصرار می کردند که من از رفتن به جبهه منصرف شوم و همراه آنها راهی شیراز شوم. اما عشق به جبهه و جهاد به قدری بود که این سفر را هیچ شمردم ,گفتم من باید بروم جبهه ...»
و حالا که فریدون جبهه ای می شود نام "محمد" بر خود می نهد. راستی چه زیباست که انسان نام خود را به انتخاب خود برگزیند. و حالا این محمد بود که آمده بود تا نگذارد ذره ای از خاک وطن به دست بیگانه بیفتد. او محمد بود که فریدونش می گفتند. او فقط فریدون نبود، فقط فرمانده ی گردان نبود! فقط یک سرباز نبود! فقط یک پاسدار نبود. نه! همه ی اینها بود به اضافه ی این که او یک عارف عاشق بود که ماندن در جبهه را یک عشق می دانست، عشق به جهاد، عشق به وطن... و بچه های جبهه برایش عزیز و دوست داشتنی بودند. محمد بعد از هر عملیاتی به پابوس آقا امام رضا(ع) می رفت و بعد از آن که روح و جان در فضای معنوی حرم صیقل می داد برای دیدار با خانواده به آمل می رفت. راستی کسی نمی داند بین او و آقا امام رضا چه گذشته بود! شاید محمد می رفت برای تجدید عهدی که از کودکی با آقا بسته بود. برای محمد شرکت در عملیات های مختلف شیرین و جذاب بود طوری که بعد از هر عملیات گزارش لحظه به لحظه ی آن عملیات را در دفتر خاطرات خود به ثبت می رساند. همان دفتری که امروز چون گنج گرانبهابی در دستان ماست. محمد بعد از عملیات محرم لباس مقدس پاسداری را از عالم و عارف وفقیه بزرگوار حضرت آیت الله حسن زاده ی آملی تحویل می گیرد. وقتی تیپ کربلا تبدیل به لشکر25 کربلا می شود به فرماندهی گردان شهید دستغیب منصوب می شود. سردارشهید تیموریان فرماندهی گردان در عملیات های والفجر4، والفجر6، رمضان، بیت المقدس، محرم ، بدر و محمدرسول الله و... را طی سال های دفاع مقدس عهده دار بود. محمد در عملیات والفجر 4به فرماندهی گردان یارسول منصوب می گردد که گردان خط شکن بود و با همین گردان در عملیات والفجر 6 به جنگ دشمن می رود. محمد در یادداشت هایش از عملیات والفجر6 این گونه می نویسد: «خدایا! روزی که عملیات والفجر6 تمام شده بود، چه عملیاتی؟! خیلی حرف ها داشت و خیلی کارها وآنجاباز هم خود را نشناختم. عجب نیروهایی داشتم ، اکثرا شهید شدند، البته نیروهای ارگانی نه نیروهای عمومی. باهم بودیم، با هم زندگی می کردیم، می گفتیم، می خندیدیم، در غم هم شریک بودیم، بعد از عملیات آنها...» و محمد که در یکی از عملیات ها مجروح می شود برای درمان به مشهد مقدس منتقل و بعد از سه روز به جبهه برمی گردد. شاید این آخرین باری بود که به پابوس آقا می رفت. اما نه! او یک بار دیگر نیز به مشهد می رود آن هم بعد از شهادتش! شهادتی که در تاریخ 23/12/1363 قسمت اش می شود و روح عرشی و ملکوتی اش در آسمان ها به پرواز در می آید. پیکر پاک محمد را که اشتباها با شهدای لشکر 5نصر به مشهد می برند.آری! قسمت محمد بود که برای آخرین بار با شهدای مشهد دور حرم آقا طواف داده شود و این گونه به «آخرین زیارت » مشرف می شود و بعد از سه هفته به آمل برمی گردد تا روی دست های مردم انقلابی و مؤمن آمل تشییع و در جوار امام زاده ابراهیم (ع) این شهر آرام بگیرد. نحوه ی شهادت سردار شهید محمد تیموریان آن چنان بود که خود بارها گفته بود و حتی در نوشته هایش نیز آمده است که: «صدام لعنتی هنوز تیر و ترکشی نساخته که با آن مرا بکشد...» با کمی دقت در نحوه ی شهادتش می بینم پیکر شهید سالم به خانواه اش می رسد. شهید تیموریان در عملیات بدر در هور الهویزه در حالی که شهدا و مجروحان عملیات بدر را از آب بیرون می آورد بر اثر انفجار یک گلوله در داخل آب به شهادت رسید و این چنین بود که خواب مادرش بعد از 19 سال تعبیر می شود. ————- 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب سوم : ✍️شهیدی که زندگیش با امام رضا(ع) پیوند داشت/ خوابی که بعد از 19 سال تعبیر شد 👇👇 🔻38 روز مانده به @asheghaneruhollah
🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب چهارم : ✍️شهیدمدافع حرم مشهدی که حاجتش را از امام رضا گرفت...👇👇 🔻37 روز مانده به @asheghaneruhollah
حاجتم را از امام رضا (ع) گرفت دوست شهید: کارهای اعزامش جور نمی شد، احساس من این بود که همه یک جوری دست به سرش می کنند از این موضوع خیلی ناراحت بود، یکبار گفت: دیگر به هیچ کس برای رفتن به سوریه رو نمی زنم. آن روز وقتی به حرم حضرت رضا (ع) وارد شدیم حال عجیبی داشت. چشم هایش برق خاصی داشت. وارد صحن که شدیم رو به حرم سلام داد، تا پنجره فولاد گریه کنان با حالت تند راه می رفت، خودش را چسباند به پنجره فولاد، از قسمت خانم ها می دیدمش که زار می زد و می گفت: ببین آقا دیگه سرگردون شدم، برای دفاع از حرم آواره ی شهرها شدم، رسوا شدم، تو مزار شهدا انگشت نما شدم. طاقت نیاوردم رفتم داخل حرم، دلم خیلی برایش سوخت، یک زیارت نامه از طرف خودم برایش خواندم. آمدم داخل صحن دیدم کمی آرام شده است. نشسته بود رو به روی پنجره فولاد، نزدیکش شدم بهم لبخند زد، تعجب کردم، گفت: حاجتم را گرفتم تا ماه دیگر اعزام می شوم، شک نکن. محکم شده بود. گفت: امام رضا (ع) پارتی ام شد. درست ماه بعد اعزام شد همانطور که امام رضا (ع) بهش گفته بود. حاجت من را هم بدهید! همسر شهید: ما سال پیش از شهادت حسین تمام روزهای ماه رمضان را در جوار شهدا افطار کردیم، شهید محرابی می گفت: نذر کردم برای این که کارهای اعزامم درست بشود این کار را انجام دهم. سال قبلش که منزلمان در گلبهار بود به مزار 2 شهیدی که در نزدیکمان قرار داشت می رفتیم. پنجشنبه و شب های قدر را هم می رفتیم بهشت رضا (ع) مشهد. شب های قدر سر مزار شهدا بلند می گفت: امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود، می گفت: ببینید شهدا، من از چه راه دوری پیش شما می آیم، اگر واقعا عند ربهم یرزقون هستید حاجت من را هم بدهید. نماز صبح را در جوار شهدا می خواندیم، مزار شهدا را تمیز می کردیم و راه می افتادیم به سمت خانه. از به دنیا آمدن محمد مهیار خیلی خوشحال شده بود، کلی ذوق می کرد. بهش گفتم تو چقدر پسر دوست داشتی و هیچی نمی گفتی، یک نگاهی به محمدمهیار انداخت و گفت: خوشحالی من برای روزی است که اگه من نبودم یک مرد توی خانه باشد. تعجب کردم، گفتم کجا به سلامتی می خوای بری؟! گفت: خدا را چه دیدی شاید دعای «اللهم الرزقنا» توفیق شهادت ما هم به زودی اجابت شود. بچه مشهدی که شهادتش را از امام رضا (ع) گرفت سینه تان بوی شهادت ندهد شهید نمی شوید همرزم شهید: در حال رفتن به حرم حضرت زینب (س) بودیم که حسین شروع کرد از شهادت گفتن. می گفت: اگه می خواهید شهید بشوید باید خالص باشید، به مادیات دنیوی دل نبندید که میان سینه تان را بو می کنند اگه بوی شهادت می داد به بالا می برند. اول باید از خود بی ‌بی زینب (س) و ائمه اطهار طلب کنید و دوم اینکه از همه چی این دنیا پدر، مادر، زن و بچه و دارایی هایت دل بکنی. چون شهادت آسان نیست و شهادت را به هر کسی نمی دهند. تنها کسانی به این درجه والا دست پیدا می کنند که سعادت و لیاقت اش را داشته باشند. از ماشین پیاده شدیم اشک در چشمانش حلقه زده بود. مسافت کمی را طی کردیم که رسیدیم به درب ورودی حرم. از بازرسی که رد شدیم تا چشمش به گنبد افتاد شروع کرد زار زار گریه کردن. بعد اینکه زیارت کردیم و خواستیم برگردیم پاهایش شل شده بود. نمی توانست راه بره. می گفت: چجوری از این جا دل بکنم. آخرش هم برات شهادت را همان شب گرفت. ارادت خاصی به علی ابن موسی الرضا (ع) داشت که شب شهادتش هم مصادف شد با سالروز شهادت امام رضا (ع). خیلی صاف و ساده و اهل اشک و گریه بود. هر زمان با خودش خلوت می کرد به یک جا خیره می شد و اشک می ریخت. دوری از شهادت حتی با یک نگاه به نامحرم همرزم شهید: یک روز برای تهیه مواد غذایی به دمشق محله ی زینبیه رفتیم .آنجا بر خلاف اسمش خانم های بی حجابی زیادی دارد، وقتی حسین این وضعیت را دید گفت من نمیام، خودت خرید کن بعد بیا باهم می بریم داخل ماشین. وقتی خرید کردم و برگشتم دیدم حسین داخل ماشین نیست. تعجب کردم، قراربود داخل ماشین باشد تا من برگردم، چند ساعت همان محل را گشتم ولی اثری از حسین نبود. تصمیم گرفتم خودم تنها بروم، به دلیل مسائل امنیتی نباید خیلی در آن منطقه صبر کنیم. داخل ماشین که شدم دیدم حسین کف ماشین نشسته و سر خود را روی صندلی های ماشین گذاشته، تعجب کردم، گفتم چرا اینطور نشسته ای؟ گفت: رفت و آمد خانم های بدحجاب زیاد است، ترسیدم چشمم بیفتد و از شهادت دور شوم. ———————————————————- 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب چهارم : ✍️شهیدمدافع حرم مشهدی که حاجتش را از امام رضا گرفت...👇👇 🔻37 روز مانده به @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه نیاز است که دستت به ضریحش برسد برسی “سردر” مشهد , تو شفا می گیری... @asheghaneruhollah
Panahian-Clip-EmamReza.mp3
2.57M
🌕 ♦️ 🎵امام رضا(ع) و جلودی 🔻دلیل زیبای امام رضا برای محبت به کسی که با بی‌رحمی خانه‌اش را غارت کرد. 🎤حجت الاسلام 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک و مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
ایام زیارت مخصوصه امام رضا(علیه السلام)1398 هیئت عاشقان روح الله (1).mp3
27.88M
🌕 ♦️ کم کم مسافران سحر را خبر کنید باذکر یاحسین به سفر کنید خود را میان صحن در به در کنید.. شب تا اذان صبح به گنبد نظر کنید 😭 🎤کربلایی و 💠اختصاصی هیئت عاشقان روح الله(ره) 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
Untitled 6 (2).mp3
13.61M
🌕 ♦️ یادمه بچگیام ،موقع مریضی هام مادرم میگفت همش بیایم بریم ... 🎤کربلایی 🔷 شور احساسی 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ از زیر روبنده از 🔥چشمان بسمه🔥 شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد _ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان! و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند.. و من تازه فهمیدم... ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد همراهمان آمده است... بسمه روبنده اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد _تو هم ، اینطوری ممکنه کنن و وارد حرم بشیم! با دستی که به لرزه افتاده بود،...😭😰 روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید..👀💚 و بسمه خبر نداشت... خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد _کل رافضی های داریا همین چند تا خونواده ایه که امشب اینجا جمع شدن فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!😏😈 باورم نمیشد...😱😰😭 برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش این شیعیان قند آب میشد.. که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد _همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به هم بریزیم، دیگه بقیه اش با ایناس! نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت میلرزید..😰😱 و میدیدم به سمت حرم قشون کشی کرده اند.. که قلبم از تپش افتاد... ابوجعده😈👹 کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید.. که بسمه🔥دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند _امشب فرحان رو میگیرم! دلم در سینه دست و پا میزد.. و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت _سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چند تا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _... امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری! از حرفهایش میفهمیدم.. شوهرش در کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا کرده باشد.. که قدمهایم به زمین قفل شد... 😍😢 و او به سرعت به سمتم چرخید _چته؟ دوباره ترسیدی؟😡🔥👿 دلی که سالها کافر شده بود... حالا برای حرم میتپید،.. 😢😢تنم از ترس🔥 تصمیم بسمه🔥 میلرزید.. و او کمر به حاضر در حرم بسته بود... که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد _فقط کافیه چارتا مفاتیح پاره بشه تا کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک! چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید..👿🔥 و نافرمانی نگاهم را میدید..😥 که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه تهدیدم کرد _میخوای برگرد خونه! همین امشب شوهرت رو تو راه ترکیه میده و عقدت میکنه! ✨نغمه مناجات از حرم به گوشم میرسید... و 🔥چشمان ابوجعده👹🔥 دست از سر صورتم برنمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم _باشه... و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد.. و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید... باورم نمیشد..😧😶 به پیشواز کشتن اینهمه انسان باشد که مرتب لبانش میجنبید و میخواند... پس از سالها ... از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی ام این بار نه به نیت که به قصد میخواستم وارد حرم دختر حضرت علی(ع) شوم... که قدم هایم میلرزید...😰😱😭 عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند،... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند،.. صدای نوحه✨🎤 از سمت مردان به گوشم میرسید.. 🌟و عطر خنک و خوش 💚رایحه حرم💚 مستم کرده بود..😭😰 که 🔥نعره بسمه🔥پرده پریشانی ام را پاره کرد... پرچم عزای امام صادق(ع) را با یک دست از دیوار پایین کشید.. و صدایش را بلند کرد _جمع کنید این بساط کفر و شرک رو! صدای مداح کمی آهسته تر شد،... زنها همه به سمت بسمه چرخیدند.. و من متحیر مانده بودم.. که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و جیغ کشید _شماها به جای قرآن، مفاتیح میخونید، این کتابا همه شرکه! میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید..😰که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را کنم.. و من با این ادعیه که تمام تنم میلرزید..😰😱 و زنها همه شده بودند... با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد.. و ظاهراً باید این معرکه میشدم.. که مفاتیحی را در دستم و با همان صدای زنانه کشید _این نسخه های کفر و شرک رو بسوزونید! دیگر صدای روضه ساکت شده بود،.. جمعیت زنان به سمتمان آمدند.. و بسمه فهمیده بود.. نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند.. که در شلوغی جمعیت با قدرت به کوبید،..😡🔥 طوریکه ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم...😣 روی فرش سبز حرم.. 💚 از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه میکرد _مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن! و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...😰😭 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه پیدا کنم...😖😰😭 نفسم را بند آورده بود،.. نیم خیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم. همهمه مردم👥👥👥 فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم.. که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده ام افتاده و تلاش میکردم باچادرم صورتم را ،...😖😖😖😖 هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم.. تا بالاخره از حرم خارج شدم...✨😣 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم،😣😭 باورم نمیشد... شده باشم و هر لحظه از پشت، 🔥👹پنجه ابوجعده🔥😈 ... که قدمی میرفتم و قدمی وحشتزده😰😨 میچرخیدم مبادا شکارم کند... پهلویم از درد شکسته بود،دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در و خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم.. که صدایی... 🌸 از پشت سر تنم را لرزاند... جرأت نمیکردم برگردم...😰😳😱 و دیگر نمیخواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم.. و وحشتزده دویدم... پاهایم به هم میپیچید و هرچه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد.. و آخر کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.😣😖😭😰 کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس... و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم،.. خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت.. که صورتم به زمین خورد..😖😭😰 و زخم پیشانی ام آتش گرفت... کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که فریاد کشید _برا چی فرار میکنی؟😠 صدای ابوجعده نبود... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
⭕️خشم کاربران توییتر از حذف «فلسطین» از نقشه گوگل و اَپل 🔹اقدام گوگل و اَپل در حذف فلسطین از نقشه‌های جهانی، خشم کاربران فضای مجازی را برانگیخت و با هشتگ‌های (فلسطین را آزاد کنید) و (در کنار فلسطین بایستید) از فلسطینیان حمایت کردند. 🔹کاربری به نام «عمار علی» نوشت: گوگل مپ و اپل مپ رسماً فلسطین را از نقشه‌های جهانی حذف کردند. امروز فلسطین از روی نقشه حذف شد و فردا از جهان حذف می‌شود. فلسطین را به نقشه بازگردانید. 🔹کاربری به نام «صفیه فیروز» هم نوشت: چطور می‌خواهید فلسطین را از تاریخ خود حذف کنید؟ به خاطر پول چشمانتان را نبندید، اول از انسانیت حمایت کنید. 🔹حامیان فلسطین همچنین طوماری را تحت عنوان «گوگل: فلسطین را به نقشه‌های خود بازگردان!» در اینترنت قرار دادند. ✅ @asheghaneruhollah
▫️ متاسفانه منافقین امروز دو نفر از نیروهای انقلابی را در اورامانات و بخش غربی کشور در حین خدمت‌رسانی به شهادت رساندند. ▫️ شهید جمال کریمی بسیجی سپاه سروآباد یکی از شهدای این جنایت تروریستی است. باز هم اعدام_نکنید 😏 ———————- 💢 همین دیشب که همه ما مشغول هشتگ اعدام_نکنید بودیم و از برای مملکتداری تئوری میدادیم دو به نام جمال کرمی و محمد در توسط تروریست‌ها شهید شدند. چند ماه دیگه برای قاتل این دو جوان کمپین راه میندازن یه عده هم زیر پرچم اینا سینه میزنن، حالا ببینید. ——————— ✅ @asheghaneruhollah
💢 بزرگترین هک تاریخ شبکه های اجتماعی 🔸 هکرها با دستیابی به پسورد پنل اپراتور ادمین توئیتر توانستند از طریق اکانت افراد معروفی مانند بیل گیتس، جف بزوس، جو بایدن، باراک اوباما، ایلان ماسک و ... قربانیان را ترغیب به پرداخت ۱۰۰۰ دلار در عوض دریافت ۲۰۰۰ دلار کنند. 🔸 امروز ۱۴مین سالگرد تاسیس توییتر است. 🔸 طبق برآوردها، هکرها موفق شدند تا ساعات بامدادی صبح امروز ۱۱۲ هزار دلار ارز دیجیتال از مخاطبان این چهره‌های سرشناس اخاذی کنند. 🔸 توييتر اذعان کرده که این شیوه منجر به هک بسیاری از حساب‌های کاربری مشهور و تأیید شده در این شبکه اجتماعی شده و این شرکت در حال بررسی موضوع برای جلوگیری از تکرار آن است. این شرکت برای جلوگیری از خرابکاری بیشتر امکان ارسال توييت از طریق حساب‌های کاربری تأیید شده را به طور موقت مسدود کرد. ✅ @asheghaneruhollah
📸 اعمال شب و روز دحوالارض ❣️امشب، شب دحو الارض است❣️ شب بیست و پنجم ماه ذی القعده ♦️ این شب، و از لیالی شریفه است که در آن نازل می شود. ♦️ و در آن بسیار دارد، در روایت است که گفت: با پدرم در خدمت امام رضا سلام الله علیه شام خوردیم در شب بیست و پنجم ماه ذی القعده، پس فرمودند: ♦️ که امشب حضرت ابراهیم و حضرت عیسی علیهما السلام متولد شده اند و زمین از زیر کعبه پهن شده است. ♦️ پس هر که ، چنان است که باشد. ♦️ و به روایت دیگر است که فرمود: در این روز عجل الله تعالی فرجه الشریف خواهد نمود. 📚 توضیح المقاصد، ص 34 @asheghaneruhollah
کاش دلشون برای تو هم می سوخت😭😔 اغتشاشات آبان 98 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب پنجم : ✍️خواهر شهید مصطفی رضایی می‌گوید: برادرم همیشه می‌گفت باید با زیردست‌ خودم مدارا و صبوری کنم و این باعث می‌شود برکتش به خودم بازگردد. 👇👇 🔻36 روز مانده به @asheghaneruhollah
روایتی خواهرانه از بارزترین خصوصیت اخلاقی شهید مدافع امنیت تهران خواهر شهید مصطفی رضایی می‌گوید: برادرم همیشه می‌گفت باید با زیردست‌ خودم مدارا و صبوری کنم و این باعث می‌شود برکتش به خودم بازگردد. به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید مدافع امنیت، مهندس مصطفی رضایی یکی از کارکنان شهرداری ملارد بود که در درگیری با اشراری که قصد ایجاد آشوب و ناامنی در منطقه داشتند بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. این شهید بسیجی متولد 1365 و اصالتاً اهل شهر رشت بود و در زمان شهادت 33 سال داشت. فرشته رضایی، خواهر شهید مصطفی رضایی در گفتگو با تسنیم با اشاره به شهادت برادرش می‌گوید: باورم نمی‌شد برادر کوچکترم شهید شود و امروز من خواهر شهید بشوم. من لیاقت خواهر شهید شدن را ندارم. نزدیک سه سال بود که ازدواج کرده بود. همیشه می‌خندیدند و می‌گفتند ما می‌خواهیم 1400 بچه‌دار بشویم. و الان که شهید شده هیچ فرزندی ندارد. اخیراً خانه خریده بودند و زندگی خوبی در اندیشه شهریار داشتند. کارمند شهرداری ملارد بود. او ادامه می‌دهد: برادرم چهار سال از دوران مجردی‌اش را در خانه من با ما زندگی کرد. از شهرستان برای کار به تهران آمده بود. من از او خواستم این مدت را در خانه ما بماند. می‌گفت: «مزاحم خانواده شما می‌شوم. خانه شما کوچک است و من معذب می‌شوم.»، من گفتم: «تو که به ما محرمی، نگران نباش و همین‌جا با ما بمان». بیشتر اوقات را در اتاقش می‌ماند تا به قول خودش مزاحم خانواده ما نباشد. به هیچ کدام از وسایل ما دست نمی‌زد. وقتی خانواده همسرم به خانه ما می‌آمد، یک سلام و احوالپرسی می‌کرد و بلند می‌شد و می‌گفت این‌ها برای دیدن برادرشان به اینجا آمده‌اند، من نباید مزاحم این دیدار خانوادگی باشم. خواهر شهید رضایی با اشاره به منصف بودن برادرش و رعایت حال کم بضاعت‌ها می‌گوید: مصطفی می‌گفت: «هیچ‌وقت از نانوا و راننده تاکسی که در سرما و گرما زحمت می‌کشند تا لقمه حلالی در بیاورند نزنید. این‌ها دستشان تنگ و بودجه شان کم است. من هر وقت به این‌ها پولی بدهم باقی پولم را پس نمی‌گیرم. نباید سر مقداری پول خرد آبرویشان را برد.» می‌گفتم: «داداش اربابی رفتار می‌کنی.» می‌گفت: «نه؛ باید با زیردست‌ خودم مدارا و صبوری کنم و این باعث می‌شود برکتش به خودم بازگردد.» او از برجسته‌ترین خصوصیت اخلاقی برادرش چنین می‌گوید: من نمی‌گویم برادرم نماز شب می‌خواند یا مستحبات را کامل انجام می‌داد اما اهل انصاف بود. به پدر و مادرش هم احترام می‌گذاشت و این رفتارهایش در تمامی مراحل زندگی کاملاً برای ما اطرافیان مشهود بود. ضمناً خیلی کارمند منظم و منصفی بود. زمان کار برایش خیلی مهم بود. می‌گفت مردم از شهرهای مختلف مرخصی می‌گیرند و دنبال پرونده‌هایشان می‌آیند و به موقع باید حاضر شوم. به من می‌گفت ما حقوق خوبی می‌گیریم و من راضی‌ام. در حالیکه همکارانش از موقعیت اقتصادی‌شان گلایه می‌کردند. نگاه برادرم در این موضوع نشانه شکرگزار بودن و قانع بودنش بود. همیشه می‌گفت من چون راضی و شکرگزارم، پولم برکت دارد. برکت مالش را ما خوب دیدیم و درک کردیم. فرشته رضایی با اشاره به حادثه شهادت برادرش می‌گوید: طبق معمول تا ساعت 3 می‌بایست سرکار باشد که آن روز حادثه ملارد شلوغ می‌شود. خیلی از ادارات و فرمانداری و بانک‌ها را آتش زده بودند. رئیسش به کارمندان گفته بود هر کسی می‌تواند بماند و مواظب اداره باشد، اموال اینجا متعلق به بیت‌المال است. اگر همه برویم، اینجا خالی می‌شود و اشرار به اینجا هم حمله می‌کنند. برادرم قبول می‌کند که بماند. ساعت 8 شب می‌رود سوپری محل که طرف دیگر خیابان بود تا برای خودش و همکارانش تغذیه‌ای بگیرد. در همین مسیر به اشرار محل برخورد می‌کند و گفت‌وگوی کوتاهی میان آن‌ها در می‌گیرد. بعد آن‌ها به سمت مصطفی شلیک می‌کنند و تیر به شاهرگ پایش اصابت کرده و از خونریزی زیاد به شهادت می‌رسد. امامزاده هاشم گیلان میزبان پیکر برادرم است. یکی از همکاران شهید مصطفی رضایی که شاهد حادثه‌ای بود که منجر به شهادت او شد نیز می‌گوید: اشرار به سمت اداره عمران ملارد نزدیک می‌شدند. مهندس شهید مصطفی رضایی برای کاری از محل کار بیرون آمد و رو به این آشوبگران با زبان خوش صحبت کرد و گفت: «عزیزان من این سمت نیایید. اینجا که چیزی برای غارت کردن و آتش زدن ندارد. مردم در این محل زندگی می‌کنند و از سر و صدای شما وحشت زده شده‌اند...» هنوز صحبتش تمام نشده بود که او را با گلوله هدف قرار دادند.😔 ————————————————— کاش دلشون برای تو هم می سوخت😭😔 اغتشاشات آبان 98 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب پنجم : 🔻36 روز مانده به @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ 🎞فضلیت روز دحو الارض از زبان آیت‌الله مجتهدی تهرانی 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک و مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah