eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
620 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2هزار ویدیو
279 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
هزار بار تنت جا به جا شد و دیدم سرت جدا شد و رَختَت جدا شد و دیدم لبت كه تشنه شد و خشک شد به هم چسبید به زورِ نیزه دهان تو وا شد و دیدم 🏴آجرک الله یا صاحب الزمان🏴 @asheghaneruhollah
شب شام غریبان حسین (ع)است 💔تمام عرش در دامان حسین(ع)است دگر این شب سحر از پی ندارد 💔که خورشید جهان بی سر حسین(ع)است #تسل 😭😭😭 @asheghaneruhollah
4_6017229240162846109.mp3
7.23M
🎧 جانسوز روضه امام حسین علیه السلام به سمت گودال از خیمه دویدم من... شمر جلوتر بود دیر رسیدم من 🎤 @asheghaneruhollah
هر کس در این دنیا پی کار حسین است روز قیامت جزو انصار حسین است بازارگریه گرم باشد تاکه زهرا درروضه هااول عزادارحسین است هنگام گریه روبروی ماست آقا طوبی به چشمی که گهربارحسین است @asheghaneruhollah
شهادت جانسوز یادگار کربلا، امام لحظه های مناجات سبز صحیفه عشق و عرفان و وارث نهضت عاشورا سید الساجدین ، امام زین العابدین(ع) تسلیت باد ... 🏴 @asheghaneruhollah
هیئت عاشقان روح الله_محرم96_شب چهارم (1).mp3
11.66M
😔 ❤️ به یاد مراسم هیئت/دهه سوم محرم1396 🏴شب شهادت امام سجاد_ع_ ✅روضه| 😭 👈ارث جا مانده ،گریه روز ها و شبها گریه 👈 میخورد ولی با گریه گریه بر آب وضویش میریخت😭 گریه با گردن بسته سخت است 😔 🎤کربلایی ✅پیشنهاد دانلود ‼️برا امام سجاد کم نگذاریم،بخدا خیلی 😔 🏴 @asheghaneruhollah
هیئت عاشقان روح الله_محرم96_شب چهارم (2).mp3
2.69M
😔 ❤️ به یاد مراسم هیئت/دهه سوم محرم1396 🏴شب شهادت امام سجاد_ع_ ✅روضه| 😭 به من خورده میگیری چرا گریه میکنم؟!! منی که همه ی عزیزانم جلو چشمام پرپر شدند عمه ام رو اسیر کردند...چرا گریه نکنم😭 🎤کربلایی ✅پیشنهاد دانلود ‼️برا امام سجاد کم نگذاریم،بخدا خیلی 😔 🏴 @asheghaneruhollah
مهر قبولی دعا میگیرم امشب بال و پر پرواز را میگیرم امشب عالم به دستان علی بن الحسین است اذن بقیع و کربلا میگیرم امشب @asheghaneruhollah
. ⚫️هفت مصیبتِ شام از زبان امام سجاد علیه السلام... 🌺از امام سجاد علیه السلام پرسیدند: ‌ سخت ترین مصائب شما در سفر کربلا کجا بود؟ ▪️در پاسخ سه بار فرمودند: الشّام، الشّام، الشّام... امان از شام ! 🔴در شام هفت مصیبت بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا آخر ، چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود: ▪️1.ستمگران در شام اطراف ما را باشمشیرها احاطه کردند و بر ما حمله می‌نمودند و در میان جمعیت بسیار نگه داشتند و ساز و طبل می‌زدند. ▪️2.سرهای شهداء را در میان هودج‌های زن‌های ما قرار دادند. سر پدرم و سر عمویم عباس(علیه السلام) را در برابر چشم عمه‌هایم زینب و ام کلثوم(علیها سلام) نگه‌داشتند و سر برادرم علی اکبر و پسر عمویم قاسم(علیه السلام) را در برابر چشمان خواهرانم سکینه و فاطمه می‌آوردند و با سرها بازی می‌کردند، و گاهی سرها به زمین می‌افتاد و زیر سم سُتوران قرار می‌گرفت. ▪️3.زن‌های شامی از بالای بام‌ها، آب و آتش بر سر ما می ریختند، آتش به عمامه‌ام افتاد و چون دست‌هایم را به گردنم بسته بودند نتوانستم آن را خاموش کنم. عمامه‌ام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزاند. ▪️4.از طلوع خورشید تا نزدیک غروب در کوچه و بازار با ساز و آواز ما را در برابر تماشای مردم در کوچه و بازار گردش دادند و می‌گفتند: «ای مردم! بکُشید این‌ها را که در اسلام هیچ گونه احترامی ندارند؟!» ▪️5.ما را به یک ریسمان بستند و با این حال ما را در خانه یهود و نصاری عبور دادند و به آن ها می‌گفتند: این‌ها همان افرادی هستند که پدرانشان، پدران شما را (در خیبر و خندق و ...) کشتند و خانه‌های آن‌ها را ویران کردند . امروز شما انتقام آن‌ها را از این‌ها بگیرید. ▪️6.ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند ولی خداوند این موضوع را برای آن ها مقدور نساخت. ▪️7.ما را در مکانی جای دادند که سقف نداشت و روزها از گرما و شب‌ها از سرما، آرامش نداشتیم و از تشنگی و گرسنگی و خوف کشته شدن، همواره در وحشت و اضطراب به سر می‌بردیم... ⚫️صلی الله علیک یا سیدالساجدین،الامام العارفین،زین العابدین.. 🌑شهادت این امام بر همگان تسلیت 🌑 📕برگرفته از:‌‌ تذکرة الشهداء ملاحبیب کاشانی @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هشتادوچهار آتش تکفیری ها به دا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ سوالی که بی اراده از دهانم پرید.. _میتونه حرف بزنه؟😥 و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی البداهه پاسخ داد😁 _حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمیتونه بکنه!😜😉😁 لحنش به حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم..☺️😅 و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد،.. سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت _قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده هات تنگ شده بود!😊 ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم... که لب تختم نشست، با دستش شکوفه های اشکم را چید و ساده صحبت کرد _زینب جان! سوریه داره با سر به سمت پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده میکنه! از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد _حمص داره میفته دست تکفیری ها، شیعه های حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه،😐 به خصوص اینکه تو رو میشناسن! و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد _البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته های مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیری ها رو میگیریم!✌️💪 و دلش برای من... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد _اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!😊 سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم _تو منو به خاطر اشتباه گذشته ام سرزنش میکنی؟😔😔 طوری به رویم خندید😃😃 که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد _همون لحظه ای که تو حرم حضرت زینب(س) دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟😊 و من منتظر همین بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم خیز شدم.. و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم.. به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم _پس میتونم یه بار دیگه... نشد حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد _میخوای به خاطرش اینجا بمونی؟ دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم،... برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم _دیروز بهم گفت به خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی کنه! که ابوالفضل خندید😁 و رندانه به میان حرفم آمد _پس خواستگاری هم کرده!😁😜 تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت _البته این یکی🌸 با اون یکی🔥 خیلی فرق داره! اون بود، این !😊 سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah