eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
599 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
274 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 3⃣6⃣ درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم. ذهنم همچون، شکمِ زنی پا به ماه، عرصه ی لگد هایِ پی در پی و بی نظمِ جنینِ افکارم بود. نمی دانستم دقیقا باید به چه چیز فکر کنم.. دانیال.. صوفی.. داعش.. پیوستن به گروه.. پیدا کردن برادر.. جنایت.. و یا حتی مادر.. تمرکز، نایاب ترین کلمه ممکن در لغتنامه ی آنیِ آن لحظاتم بود. گرمایِ دست عثمان را روی شانه ام حس کردم " سارا خوبی؟ بازم درد داری؟ " خوب نبودم.. هیچ وقت خوب نبودم.. اصلا حالِ خوب چه مزه ایی داشت؟ به جایش تا دلت بخواهد خسته بود. به اندازه تمامِ آدمهای دنیا.. انقدر که اگر می خوابیدم ، اصحاب کهفی دیگر، رقم می خورد در تاریخِ آینده دنیا.. عثمان که جوابی نشنید، ایستاد، میز را جمع کرد و رفت. سرم را روی دستانم به سمت شیشه باران خورده چرخاندم. چقدر آدمها از پشتِ این شیشه های خیس و بخار گرفته، واقعی تر به نظر می رسیدند. پر پیچ و تاب، درست عینِ ذاتشان.. صدای عثمان را شنیدم، از جایی درست بالای سرم " واست جوشنده آوردم.. بخور.. اما از من می شنوی حتما برو پیش دکتر.. انقدر از کنار خودت ساده نگذر.. وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری.. انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟؟ " گرمای لیوان را کنار موهایم حس می کردم " بلند شو سارا.. بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره.." سرم را بلند کرد. یکی از عکس های دانیال روی میز جا مانده بود. همان عکسِ پر خنده و مهربانش کناره صوفی.. عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگه، جوشانده تکیه دادم. باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید.. مگر می شد این مرد، کشتن را بلد باشد؟؟ عثمان رو به رویم نشست. درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش : " چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمی خوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا.. دانیال یه پسربچه نبود.. خودش خواست.. خودش، تو رو رها کرد.. اون دیگه برادرِ سابقِ تو نیست.. صوفی رو دیدی؟ " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 4⃣6⃣ " اون خیلی سختی کشیده.. خیلی بیشتر از منو تو.. همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده.. دانیال عاشقِ صوفی بود.. کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثه آب خوردنه، اینو باور کن.. با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو می بازی.. چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟؟ نه.. نشنیدی.. نمیدونی.. سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم. زن تعریف می کرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو می کشه. و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن. اون زن می گفت زیباترین و خوشگل ترینها رو واسه مشترهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن. هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن .. اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه. ساراجان.. حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی.. فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه.. سارا زندگی کن.. دانیال از تو گذشت.. توام بگذر.." خیره نگاهش کردم :" تو چی؟؟ از هانیه میگذری؟؟ " فقط در سکوت نگاهم کرد.. حتی صدای نفسهایش هم سنگین بود. اگر دست و پا می گذشت، دل نمی گذشت.. سکوتش طولانی شد " عثمان جواب منو ندادی.. پرسیدم توام از هانیه میگذری؟؟ " چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم " راهی جز گذشتن هم دارم؟؟ " راست میگفت.. هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم.. و من، دلم چقدر بهانه جو بود.. بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت.. سلاخی اش کرد.. و مرده تحویل زمین داد.. همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود.. الحق که خواهری شرقیم.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سیزدهم : #شهید_مدافع_حرم #مصطفی_صدر_زاده 💥ان شاء الله ماهم #تاسوعا پیش عباسیم 😭 🔻28 روز مانده به #محرم ✅ @asheghaneruhollah
🌹شهید مصطفی صدر زاده🌹 💠خاطره ی مادر شهید💠 🍂" توسن پانزده سالگی بود برای کمک به مسجد جمعه شبها میرفت بهشت زهرا، توسن نوجوانی وغرور ! وقتی بهش میگفتم مامان اذیت نمی شی بری پول جمع کنی، میگفت مامان خیلی لذت داره برا خدا گدایی کردن ... مصطفي ازهمان نوجوانی درحال خودسازی بود و خیلی زجرکشید و اجرش رو دید ... امیدوارم اون دنیا دست ماروهم بگیره ان شاالله." بهشت را به بها میدند ، نه به بهانه ... شهادت را اما... قیمتی دارد بالاتر از بهشت! برای اینکه خدا خود بشود بهای خون تو، چقدر آماده ای؟🍂 🍃پایان مأموریت بسیجی شهادت است🍃 ✅ @asheghaneruhollah
نوحه موردعلاقه شهیدصدرزاده.mp3
5.13M
نوحہ مورد علاقہ ... ❤️❤️ 🔷 ابوالفضل منا مدیون خودت ڪردی ایشالا تاسوعا پیش عباسم 😭 🎤کربلایی 👈شوراحساسی ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 رفتیم عکس و فیلم رو دادیم مردم، دیگه بقیه شو خودتون ببینید! 🔺چی کار می کنن که با دیدن این چیزا بازم خوابشون میبره؟ ✅ @asheghaneruhollah
🔻یک سال حبس تعزیری برای کرباسچی به جرم تبلیغ علیه نظام و توهین به شهدای مدافع حرم 🔹غلامحسین کرباسچی که به جرم تبلیغ علیه نظام در دادگاه انقلاب اسلامی اصفهان محاکمه شده بود بعد از محکومیت، به یکسال حبس تعزیری محکوم گردید. 🔹حکم صادره با اعتراض وکیل وی مواجه شد و پس از بررسی این پرونده در دادگاه تجدیدنظر به استناد ماده ٥٠٠ قانون مجازات اسلامی در تاریخ ٢٢-٥-٩٧ حکم قطعی صادر و برای اجرا ابلاغ شد. 🔹دبیرکل حزب کارگزاران سازندگی سال گذشته در حاشیه مراسمی در اصفهان اظهاراتی توهین آمیز نسبت به شهدای مدافعان حرم داشت که با اعتراضات وسيع مردمی در سراسر كشور مواجه شد و دستگاه قضا به این موضوع ورود کرد. ✅ @asheghaneruhollah
🌺جشن باشکوه پیوند آسمانی بهترین پدر و مادر دنیا 👏 👈به کلام :حجت الاسلام 🎤به نفس گرم :کربلایی 📅چهارشنبه 24مرداد1397 🚩اصفهان,درچه,اسلام آباد کوی شهید بهشتی 🌹دوستان اطلاع رسانی شود
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 5⃣6⃣ عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه، رها کردم و سلانه سلانه، باران را تا خانه همقدم شدم.. خانه که نه.. سردخانه ی زنده گان. در را باز کردم. برقها خاموش بود و همه جا سکوت.. حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود. به زندان اتاقم پناه بردم. افکارم سر سازش نداشت. ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد. همان گریه هایی که هرگز برای مهم نبود.. سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمی کند و من آرام نبودم.. مثله خودم.. بعد از آخرین ملاقات با صوفی، گرمایِ جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر. اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ایی شعله ورتر از گداخته ها، هستی ام را می سوزاند. زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر.. حالا دیگر جز عربده های پر تملقِ پدرِ رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید حتی دلسوزی های مادرانه ی، تنها مسلمان ترسویِ خانه مان. زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی هایِ ایرانی منشانه اش.. روزها می گذشت و مادر بی صداتر از هر وقت دیگر، خانه گردی میکرد. از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش. بدون حتی آوایی که جنسِ صدایش را به یادم آورد. با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست. و سوالی که حالم را بهم میزد. " او هنوز هم رویِ خدایش حساب میکرد؟ " حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم.. زنی که نه حرف میزد.. نه گریه میکرد.. نه میخندید.. و نه حتی زندگی.. فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس.. و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 6⃣6⃣ من دانیال را می پرستیدم، اما به مادر عادت کرده بودم.. عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن. آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوار های کاه گلی اطرافم را بلعیده بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد. و من تمام لحظه هایم را به مرورِ عکسهای آن دوست مسلمانِ دانیال در ذهنم میگذراندم تا انتقامِ خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم. اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم. اگر او نمی خواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنمِ دلنشینِ سابق بود. با همان مادرانه های، زنِ ایرانیِ خانه مان.. حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگی ام را میدانستم. دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد.. و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند. مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر.. سکوتِ آزار دهنده مادر.. قهوه ها و ملاقات های عثمان. عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم.. عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشد، با نگرانی، عصبی می شد که چرا بی اهمیت از کنارِ خودم می گذرم و من می خندیدم.. عثمانی که یک مسلمان بود و عاشقِ چای… و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست.. آن شب بعد از خیابانگردی های اجباری با عثمان، به خانه برگشتم.. همان سکوت و همان تاریکی.. برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدنِ در خانه بلندشد. پدر بود. مثله همیشه مست و دیوانه. خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آور " سااا..را.. صبر کن.. " ایستادم. نگاهش کردم. این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید : "دختر.. چقدر خوشگل شدی .. کی انقدر بزرگ شدی؟" دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم. این مرده چهار شانه و خالی شده از فرط مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد.. پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند.. جرعه ایی دیگر از شیشه اش نوشید " چقدر شبیه اون مادر عفریته اتی.. اما نه.. نیستی.. تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟؟ مثه من عاشق مریم و رجوی هستی.." تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت.. سازمان.. قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زن و بچه اش را یکجا از او گرفت.. دانیال چقدر شبیه این مرد بود، قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدایِ قصابش فروخت… ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
امام صادق(ع): 🔴 زیارت حسین(ع )، بدبخت را خوشبخت می‌کند #یاحسین_دلتنگ_زیارتم ✅ @asheghaneruhollah
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب چهاردهم : #شهید_سید_احمد_پلارک 💥شهیدی که قبرش همیشه بوی عطر میدهد 🔻27 روز مانده به #محرم ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت هروقت دوماه مونده به محرم دلت شور میزنه بدون امام حسین قبولت کرده 🎤👈حاج حیدر خمسه 🎤👈حجت الاسلام عبدالحمید شهاب 💥 از دستش ندهید تا محرم هرشب یک ذکرارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶بزار بیام.... تو نمیام....🎶 🎤👈حاج حیدر خمسه 😭 یا حسین مارا برای نوکری انتخاب کن تا محرم هرشب یک ذکرارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
❣️ حسینیه مجازی عاشقان روح الله ❣️: 🌼 یادآوری قبل از خواب 🌼 〖توصیه پیامبر خدا برای قبل خواب〗 ❶ ﺧﺘﻢ کردن قرآن با خواندن سه بار سوره توحید ﺑِﺴْﻢِ ﺍﻟﻠﻪِ ﺍﻟﺮَّﺣْﻤﻦِ ﺍﻟﺮَّﺣﻴﻢِ 💞 ﻗُﻞْ ﻫُﻮَ ﺍﻟﻠﻪُ ﺃَﺣَﺪٌ * 💞 ﺍﻟﻠَّﻪُ ﺍﻟﺼَّﻤَﺪُ * 💞 ﻟَﻢْ ﻳَﻠِﺪْ ﻭَﻟَﻢْ ﻳُﻮﻟَﺪْ * 💞 ﻭَﻟَﻢْ ﻳَﻜُﻦ ﻟَّﻪُ ﻛُﻔُـﻮﺍً ﺃَﺣَﺪٌ* ❷ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﻔﯿﻊ ﺧﻮﺩ ﮔﺮدانی با صلوات زیر: ○ ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻲ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍ ﻭَﺍﻝِ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍ وِّ ﻋَﻠَﻲ جمیع ﺍﻻ‌َﻧْﺒِﻴﺎﺀِ ﻭَﺍﻟﻤُﺮْﺳَﻠﻴﻦ.َ ○ ❸ ﻣﺆﻣﻨﯿﻦ ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺳﺎﺯﯼ با دعای زیر: ○ ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺍﻏْﻔِﺮْ ﻟِﻠْﻤُﺆْﻣِﻨﻴﻦَ ﻭَﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻨﺎﺕِ ○ ❹ ﺣﺞ ﻭﺍﺟﺐ ﻭ ﻋﻤﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭﯼ با ذکر تسبیحات اربعه: ○ ﺳُﺒْﺤﺎﻥَ ﺍﻟﻠّﻪِ ﻭَ ﺍﻟْﺤَﻤْﺪُ ﻟِﻠّﻪِ ﻭَ ﻻ‌ﺍِﻟﻪَﺍِﻻ‌َّ ﺍﻟﻠّﻪُ ﻭَ ﺍﻟﻠّﻪُ ﺍَﻛْﺒَﺮُ ○ ❺ گقتن تسبیحات حضرت زهرا (س): الله اکبر ۳۴ مرتبه الحمدلله ۳۳ مرتبه سبحان الله ۳۳ مرتبه ○ ❻ خواندن آیت الكرسی و سوره فلق، ناس و كافرون ❼ سوره ى تكاثربه سفارش امام صادق علیه السلام : بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ 💞 أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ. 💞 حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ. 💞 كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. 💞 ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. 💞 كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ. 💞 لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ. 💞 ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ. 💞 ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ ○ ❽ خواندن دعایی كه به منزله ی هزار رکعت نماز است! روزى پیامبر خدا صلّى الله علیه و آله وسلم در حضور اصحاب به امیرالمومنین علیه السلام فرمود: دیشب چه عمل خیری انجام داده‌اى؟ آن حضرت اظهار داشت: پیش از آن كه بخوابم، هزار ركعت نماز به جا آوردم، حضرت رسول فرمود: چگونه؟! پاسخ داد:از شما شنیدم كه فرمودید:هر كس هنگام خوابیدن سه مرتبه بگوید: ○ یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ ○ او همانند كسى است كه هزار ركعت نماز خوانده است. حضرت رسول اکرم فرمودند: راست گفتى، حقا که چنین است. 📚منبع :مستدرك الوسائل، ج ۵، ص۴۹ @asheghaneruhollah
امام خامنہ‌اے: "فضاے مجازے واقعاً یڪ دنیاے رو بہ رشدِ غیر قابل توقّف است؛ آخر ندارد. بايد از فرصت‌هائے ڪہ در اختیار مےگذارد حداڪثر استفاده را بڪنیم." ✅ @asheghaneruhollah
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇 ✅ @asheghaneruhollah
‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️ 🔴دفاع از نظام و رهبری ، جرم ماست. 🔸از خوب که دفاع کنی بد میشوی ؛ یعنی با حسین که باشی از دید یزیدیان کافری.!!! با یزید که باشی همه چیزت درست است حتی مستی هم برایت حلال میشود.!!!! 🔹این شده احوال امروز مدعیان آزادی بیان... ✅آری دفاع از نظام ورهبری جرم ماست. 🔹کدخدا و کدخدازده ها بدانند ؛ من انقلابی ام و دلواپس . . . و پای نظام و ارزشهای انقلاب اسلامی و رهبرم ❤️ ایستاده ام.....!؟👊💪👊 👈 👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 7⃣6⃣ تعادل نداشت " سارا.. امروز با چند تا از بچه های سازمان حرف زدم.. میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ.. دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه.. اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه.." تهوع سراغم را گرفت. انگار شراکت در ناموس از اصول مردانِ این خانه بود. حالا حرفهای صوفی را بهتر باور می کردم. پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثل دانیال داشته باشد. جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح می گفت.. انگار پدر قصدِ پیش دستی کردن را داشت.. مست وگیج به سمتم می آمد و کریه می خندید.. بی حرکت و سرد نگاهش کردم. چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابرانِ تا خرخره خورده ی کنارِ رودخانه؟؟ هر چه نزدیکتر می شد، گامی به عقب برنمی داشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم.. سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید " کجا میری دختر.. صبر کن.. بذار دو کلمه اختلاط کنیم.. باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم.. اون تمام زندگیشو صرفِ رستگاری خلق کرده.. خلقِ بی عاطفه.. خلقِ قدرنشناس.. اما من مثه بقیه نیستم.. تو رو.. پاره تنمو بهش هدیه میدم.. " انگار کلمه رستگاری، محبوبترین واژه در لغت نامه ی مزدوران و سلاخان دنیا شده بود. واژه ایی که دنیای آدمها را آتش میزد.. پدر با نیرویی عجب مرا به دنبال خود می کشاند و من مانده بود حیران از این همه وقاحتی که در کالبدش جا می شد. هر چه تلاش می کرد تا دستم را از مشتش بیرون بکشم بی فایده بود که ناگهان مادر، دوان دوان خود را رساند و بدون گفتنِ حتی کلمه ایی، پدر را هل داد.. من و پدر هر دو نقش زمین شدیم.. اما… ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 8⃣6⃣ قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد. اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر، زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش.. این اولین تجربه بود.. شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا.. آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم. رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم. از حرفای پدر.. از زمین خوردن.. از شنیدن صدای تپش های ضعیف و یکی در میان.. از برخورد مادر. بالای سرش ایستادم.. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست می شد. گوشهایم یخ زد.. تپیدن هایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق. همان حسی که اگر میدیدمش هم نمی شناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جان هایش داشت ته می کشید.. نمی دانستم باید چه احساسی داشته باشم.. نگرانی.. شادی.. یا غمگینی.. اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگی ام یک حس بودم. چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم. گوشی ام زنگ خورد. یک بار.. دوبار.. سه بار.. جواب دادم. صدای عثمان بلند شد " چرا جواب نمیدی دختر.. " با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم : " عثمان.. بیا خونمون.. همین الان " گوشی را روی زمین انداختم.. مدام و پشت سر هم زنگ میخورد. اما اهمیتی نداشت. عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد.. همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد.. حالا باید برایش دل می سوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷