امشب رسدبہ گوش مناجاٺ عاشقان
فردابہ روےخاڪ بدنּهاے بےسراسٺ
امشب،علم بہ دسٺ علمدارڪربلاسٺ
فرداتنش بہ علقمہ درخونּ شناوراسٺ
#شبعاشوراسٺامشب
#ڪربلاغوغاسٺامشب🍂
@asheghaneruhollah
#مکن_ای_صبح_طلوع
آمدم تا که دلی سیر کنارت باشم
بنشین سیر نگاهت کنم ای یوسف عشق
لحظه ها می رودنیست زمانی تاصبح
@asheghaneruhollah
#مکن_ای_صبح_طلوع
عکس امشب که خوش احوال تو را میبینم
عصر فردا ته گودال تو را میبینم
آمدم تا که دلی سیر کنارت باشم
شانه بر مو بزنی آینه دارت باشم
@asheghaneruhollah
شب شام غریبان حسین (ع)است
💔تمام عرش در دامان حسین(ع)است
دگر این شب سحر از پی ندارد
💔که خورشید جهان بی سر حسین(ع)است
#تسلیت_یاصاحب_الزمان(عج)
😭😭😭
@asheghaneruhollah
هزار بار تنت جا به جا شد و دیدم
سرت جدا شد و رَختَت جدا شد و دیدم
لبت كه تشنه شد و خشک شد به هم چسبید
به زورِ نیزه دهان تو وا شد و دیدم
🏴آجرک الله یا صاحب الزمان🏴
@asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 4⃣3⃣1⃣ عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از س
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣3⃣1⃣
" فکر کردی خیلی زرنگی؟؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟؟ من چرا باید اسمِ اون رابط رو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟؟ شهرِ هِرته؟؟ "
آنها از کدام سازمان حرف می زدند؟؟ جریان رابط چه بود؟؟
صوفی با عصبانیت به رویِ حسام خم شد.. گلویش را فشار داد و جملاتی را از بین دندان هایِ گره خورده اش بیان می کرد :
" با ما بازی نکن.. ما می دونیم شما خوونواده ی دانیال رو آوردین ایران. من اون دانیالِ آشغالو میخوام.. خود خودشو.. "
و باز حسام خندید :
" کجایِ کارین ابلها.. اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد.. خوونوادشو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم خودشو پیدا کنیم.. به قول خودتون اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم میره.. در واقع مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن.. "
با دهانی باز به حسام زل زدم. یعنی او هم حیوانی بی قید بود؟؟ بازیگری ماهر مانند عثمان؟
باورش از هر دروغی دشوارتر بود.. با حرفهایش حس تنفر را دوباره در دلم زنده کرد.. مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند.. و حسام هم یکی از آنها..
عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد :
" ارنست تماس نگرفت ؟؟ "
صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 5⃣3⃣1⃣ " فکر کردی خیلی زرنگی؟؟ تو اون سازمان چی
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣3⃣1⃣
هر جور پازلها را کنار یکدیگر می گذاشتم، به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم.. حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست..
اما حالا خوب می دانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟؟
عثمان سری تکان داد
" ارنست خیلی عصبانیه.. به قولِ خودش اومده ایران که کار رو یه سره کنه.. صوفی، تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه.. پس خودتم درستش کن. تو رو نمی دونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن.. چون نبودم و نیستم.. می فهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه.. "
صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شد
" مثه سگ داری دروغ میگی..مطمئنم همه چی رو میدونی.. هم جایِ دانیال رو.. هم اسم اون رابطو.. "
عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد
" هی.. هی.. آروم باش دختر.. انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست.. "
ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد.
سری تکان داد
" ارنست رسید ایران.. میدونی که دلِ خوشی از تو نداره.. پس حواستو جمع کن.. "
هر دو از اتاق خارج شدند. و باز من ماندم و حسام..
دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمی داد..
با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
#پوستر
از آن ،زمانه بما ایستادگی آموخت..
که تا زپای نیفتیم ،تا که پا و سریست...
#اهواز
#حمله_تروریستی_اهواز
@asheghaneruhollah
🕊شهيد مدافع وطن #سعید_زارع در کنار شهید مدافع حرم محمد کیهانی
💐شهید سعید زارع روز گذشته در جریان #رژه_اهواز به درجه رفیع شهادت نائل آمد
#صلوات
🌹 @asheghaneruhollah
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است
☀️السلام علیک یا امیرالمؤمنین
یکشنبه های علوی
@asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣3⃣1⃣ هر جور پازلها را کنار یکدیگر می گذاشتم، ب
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 7⃣3⃣1⃣
... " نمیخوای زبون باز کنی؟؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟؟ یان این وسط چیکاره است؟ رفیق تو یا عثمان؟؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟؟ "
رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود
" یان مُرده.. همینا کشتنش.. اگر هم
می بینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان.. اینا اهل ریسک نیستن.. تا دانیال پیداش نشه، من و شما نفس می کشیم.. "
باورم نمیشد.. یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟؟
زبانم بند آمده بود :
" چ.. چرا کشتنش؟؟ "
ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام می خواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده . مرگ را در چند قدمی ام می دیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمی کردم. وحشت تکه تکه یخ می شد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن می کشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم.
به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ای از حسام چشم برنمی داشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمی داند.. که از هیچ چیز خبر ندارد.. که دانیال او را هم پیچانده.. که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ای برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد.. فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش...
عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه ای ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا می کرد.
صوفی اسلحه اش را مسلح کرد.
" میکشمش.. اگه دهنتو باز نکنی میکشمش.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 7⃣3⃣1⃣ ... " نمیخوای زبون باز کنی؟؟ توام یه عوض
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 8⃣3⃣1⃣
و حسام که انگار حالا اشک می ریخت،اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمی دانم..
صوفی آنقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد.. حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمی زد.
یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم.. آنقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد..
پنج.. صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام..
سکوتی عجیب..
چیزی محکم به زمین کوبیده شد.. جراتی محضِ باز کردنِ چشمانم نبود..
نفسِ راحت حسام، کمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام. چشمانم را باز کردم. همه جا تار بود..
برخوردِ مایه ای گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام، هشیارترم کرد. کمی سرم را چرخاندم.
صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بود. تقریبا هیچ نقشی از آن بومِ زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمی شد..
زبانم بند آمده بود.. هراسان و هیستیریک ، به عقب پریدم.. دیدنِ آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود.. شوک زده، برایِ جرعه ایی نفس دست و پا می زدم..
صدایِ عثمانِ اسلحه به دست بلند شد
" مهره ی سوخته بود.. داشت کار دستمون می داد.. "
و با آرامش از اتاق بیرون رفت..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
هیأت دولت با صدور بیانیهای حمله تروریستی روز شنبه گذشته به مردم و مدافعان امنیت مردم در اهواز را محکوم و روز دوشنبه مورخ ۱۳۹۷/۷/۲ را عزای عمومی اعلام کرد.
@asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببین! ریا نشه ولی من یه روز شهید میشم!
فیلمی از شهید حسین ولایتی از شهدای دزفولی حادثه تروریستی اهواز
@asheghaneruhollah
❁﷽❁
تا بال و پر عشق بہ جانم دادند
در وادے عاشقان مڪانم دادند
گفتم ڪه ڪجاسٺ ڪعبہ اهل ولا
درگاه #حسین را نشانم دادند
#روزمحشر_بابےانت_وامےگویان
#منبهدنبال_حسینابنعلیمےگردم
@asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 8⃣3⃣1⃣ و حسام که انگار حالا اشک می ریخت،اما با ص
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣3⃣1⃣
تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود.. دوست داشتم جیغ بکشم.. اما آن هم محال بود.
حسام به زور خود را از زمین کند. شالِ آویزان از گردنِ صوفیِ نگون بخت را رویِ صورتِ له شده اش انداخت.. سپس خود را به من رساند.
روبه رویم نشست.
" نفس بکش.. آروم آروم نفس بکش.."
نمیتواستم..
چهره ی نگرانش، مضطرب تر شد. ناگهان فریاد زد :
" بهت میگم نفس بکش... "
و ضربه ایی محکم بین دو کتفم نشاند.. ریه هایم هوا را به کام کشید..
چشهایم به جسد صوفی و ردِ خونِ مانده روی زمین، چسبیده بود. حسام رو به روی صورتم قرار گرفت. دستانش را بلند کرد
" سارا فقط به من نگاه کن.. اونورو نگاه نکن.. سارا.. ".
حالا فقط در تیررس نگاهم، جوانی بود که نمی دانستم در واقع کیست..
از فرط ترس، لرزشی محسوس به بدنم هجوم آورد.. اگر دستِ این لاشخورها به برادرم می رسید، حتی جسدش هم سهم من نمی شد. چانه ام به شدت می لرزید و زیر لب نام دانیال را زمزمه می کردم، مدام و پی در پی. حسام آستین مانتوام را گرفت و مرا به جهتی، مخالفِ صوفی چرخاند
" آروم باش.. میدونم خدا رو قبول نداری.. اما یه بار امتحانش کن.. "
خدا؟؟ همان خدایی که همیشه وجودش را انکار کردم؟؟
در آن لحظه حکمِ تک دیواری کاهگلی را داشتم که در دشتی پهناور و در مسیرِ تاخت و تازِ طوفان قرار گرفته.. بی هیچ ستونی.. بی هیچ پایه ای.. و هر آن امکانِ آوار شدن دارد..
نیاز.. نیاز به خواستن، نیاز به قدرتی برتر، قلبم را خالی کرد.. من پناهی فرا زمینی می خواستم تا هیچ نیرویی، یارایِ مقابله با آن را نداشته باشد و حسام، مادر، دانیال حتی تمامِ آدمهایِ رویِ زمین؛ آن که باید، نبودند..
برای اولین بار خدا را صدا زدم.. با تک تکِ مویرگ هایِ وجودی ام.. خواستم بودنش را ثابت کند..
من دانیال را سالم می خواستم.. پس اعتماد کردم، به خدایِ حسام..
مهر را از جیبم بیرون آوردم و عطر خاکش را به جان کشیدم
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 9⃣3⃣1⃣ تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود.. دوست
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 0⃣4⃣1⃣
حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گرفت
" دانیال حالش خوبه.. خیلی خوب.. "
خنده بر لبهایم جا خشک کرد.. چقدر زود خدایی را در حقم شروع کرده بود. پس حسام از دانیال خبر داشت و چیزی نمی گفت.
سرو صدایی عجیب از بیرون اتاق بلند شد.
حسام با چهره ای ضعف رفته اما مطمئن به دیوار تکیه داد. صدایش از ته چاه به گوش می رسید.
" شروع شد "
جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟
لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد. انقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح
میشنیدم. نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد میکردم؟؟
صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید
" مدارِکو.. اون مدارِکو از بین ببرید..، "
ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد. چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود.
بی معطلی به سراغِ من آمد با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ایی بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد
" بهش دست نزن.. "
و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست. اما حسام فقط لبخند زد :
" چی فکر کردی؟؟ که اینجا تگزاسِ و تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی ؟ "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
هر کس در این دنیا پی کار حسین است
روز قیامت جزو انصار حسین است
بازارگریه گرم باشد تاکه زهرا
درروضه هااول عزادارحسین است
هنگام گریه روبروی ماست آقا
طوبی به چشمی که گهربارحسین است
@asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #نماهـنگ احساسۍ #اربعین
▪️یـه رویاسـت بـرام کربـلا
▪️میـمیـرم نیـام کربـلا
🎤نواۍ سیبسرخی
@asheghaneruhollah
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💛
گویند برات کربلا دست شماست
هرکس که شنیده، دستهایش به دعاست
ای کاش شود زیارتت روزیمان
آنجا به یقین شعبه ای از کرببلاست
@asheghaneruhollah
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
باسلام
برنامه امشب:
سخنران: حجت الاسلام سلیمانی
مداح: کربلایی سعید سلیمانی
اسلام آباد.کوی شهید بهشتی.پرچم هیئت
(هیئت عاشقان روح الله)
@asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣4⃣1⃣ حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گ
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 1⃣4⃣1⃣
عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد :
" ببند دهنتو.. اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم.. جفتتون رو با خودم میبرم.. "
حسام خندید:
" من اگه جات بودم، تنهایی در میرفتم.. ما رو جایی نمی تونی ببری.. ارنست دستگیر شده.. پس خوش خدمتی فایده ای نداره.. تو هم الان یه مهره ی سوخته ای، عین صوفی.. خوب بهش نگاه کن.. آینده ی نه چندان دورت
جلو چشمات پخشِ زمینه.. "
عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید: " دروغه.. "
حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم، عثمان را خطاب قرار داد:
" واقعا شماها چی در مورد ایران فکری کردین؟؟ که مثه عراق و افغانستان و الی آخره ؟؟ که می آیید و میزنید و می دزدین و تخلیه اطلاعاتی می کنید و میرید ؟؟ کسی هم کاری به کارتون نداره..؟ نه دیگه، اشتباه می کنید. از لحظه ای که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین.. اینجا، ایراااانِ .. ایراااااااان.. "
باورم نمی شد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 1⃣4⃣1⃣ عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجو
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣4⃣1⃣
صدایِ ساییده شدنِ دندان هایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد.
" لعنتی.. میکشمت آشغال.. "
بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمی دانستم دلیلش چیست..
مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم..
چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند. صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده میشد..
عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد
"خفه شو .. دهنتو ببند.. "
آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغ هایِ بی اراده تحویلم داده بود. عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر می شدم.
ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد. عثمان محکوم به مرگ بود. چه دستگیر می شد. چه فرار
می کرد. پس حسودانه، همراه می طلبید برایِ سفرِ آخرتش.
تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و نا امید از بردنِ منِ جنازه شده، از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد.
حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود. کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم. شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهتر نیست.
نفسهایم به شماره افتاده بود. صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم می رسید. صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر می شد. چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود. ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم.. تاریک و بی صدا..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید