✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاه_ودوم
بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهرهام را پنهان کند. 😒به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانهاش پرسید:
_«چیزی شده الهه؟» 😟
خندهای ساختگی نشانش دادم و گفتم:
_«نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!»
پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت:
_«نه مادر جون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم.»😊
دلم نیامد دعوت پُر مِهرش را نپذیرم و گفتم:
_«چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام.»😍
و مادر با گفتن «پس منتظرم!» از راه پله پایین رفت. نماز مجید که تمام شد، پرسید:
_«کی بود؟»
و من با بیحوصلگی پاسخ دادم:
_«مامان بود. گفت برا شام بریم پایین.» از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید:😕
_«الهه جان! از دست من ناراحتی؟»
نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم:😊
_«نه مجید جان! ناراحت نیستم.»
و او با گفتن «پس بریم!» تعارفم کرد تا زودتر از در خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، عاشقانه گفتیم و خندیدیم😍😃😍 که از صدای شیطنتمان عبدالله در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد:😄
_«بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!»
و با استقبال گرمش وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد.
مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دسته تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته😠 باز مشغول تماشای تلویزیون📺 شد.
مجید و عبدالله طبق معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و ظرفها را از کابینت بیرون میآوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم:😟
_«مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته.» آه بلندی کشید و گفت:
_«چی میخواسته بشه مادرجون؟ باز من یه کلمه حرف زدم.»😕
دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد:
_«بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول خرما رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به
خودت!»😐
سپس نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمیشود و با صدایی آهسته گِله کرد:
_«گفتم ابراهیم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!»😒
که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت:
_«مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!»😊😋
مادر خندید و با گفتن «کاری نکردم مادرجون!» اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. نگرانی مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه حالی دارد؛ سرمایهای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از دستش بر نمیآمد که فقط غصه میخورد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
حاج_منصور_ارضي_حاج_آقا_مجتبي_تهراني.mp3
7.44M
🔊 " دُعيتُم الي ضيافة الله "
خدایا اگه بناست فقط اونایی که گناه نکردن بپذیری،پس منه گناهکار چه کنم؟؟😭
🎤 آیت الله #حاج_آقا_مجتبی_تهرانی
🎤حاج #منصور_ارضی
#مناجات_شنیدنی
اشک چشمی آمد،التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
💠دعای روز دوم ماه مبارک💠
اللهمّ قَرّبْنی فیهِ الی مَرْضاتِکَ و جَنّبْنی فیهِ من سَخَطِکَ و نَقماتِکَ و وفّقْنی فیهِ لقراءةِ آیاتِکَ برحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین"
خدایا نزدیک کن مرا در این ماه به سوی خوشنودیت و برکنارم دار در آن از خشم و انتقامت و توفیق ده مرا در آن برای خواندن آیات قرآن به رحمت خودت ای مهربانترین مهربانان.
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
02.mp3
10.79M
✅ جزء دوم قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
02.pdf
1.3M
✅ جزء دوم قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
Panahian-Clip-ShabhayeEmameZamani.mp3
1.75M
✏️ در ایام ماه مبارک رمضان
هرسحرگاه یک #سخنرانی_کوتاه_اخلاقی
🎵شبهای امام زمانی
🔻چرا در ماه رمضان، ۳۰ شب مراسم دعای افتتاح مرسوم نیست؟
🎤حجت الاسلام #پناهیان
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_پنجاه_ودوم بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر ر
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاه_وسوم
فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول میگذشت که پدر رو به مجید کرد و پرسید:
_«اوضاع کار چطوره مجید؟»
لبخند مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد:😊
_«خدا رو شکر! خوبه!»
که پدر لقمهاش را قورت داد و با لحنی تحقیرآمیز آغاز کرد:
_«اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس، بیا پیش خودم! هم کارش راحتتره، هم پول بیشتری گیرِت میاد!»
مجید که انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبدالله جواب پدر را داد:
_«بابا! این چه حرفیه شما میزنی؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار میکنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه حقوقشون هم به نسبت خوبه!»🙁
که پدر چین به پیشانی انداخت و گفت:
_«جای خوبیه، ولی کار پُر دردِ سریه! هر روز صبح باید تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پُر خطره! همین یکی دو سال پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد...»
از سخنان پدر به شدت ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و میدیدم در سکوتی سنگین، خیره به پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد:
_«عبدالرحمن! خُب لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره!»😒
و بلاخره مجید زبان گشود:
_«خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خُب من از کارم راضیام! چون رشته تحصیلیام هم مهندسی نفت بوده، خیلی به کارم علاقه دارم!»
پدر لبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ غرور گرفته بود تا خیرخواهی، جواب داد:
_«هر جور میل خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد میبندم و دیگه از امسال سود نخلستونهام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه برای چندرغاز پول انقدر عذاب نکشی!»😌😏
مجید سرش را پایین انداخت تا دلخوریاش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگیاش پاسخ داد:
_«دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم.»
و پاسخش آنقدر قاطع بود که پدر اخم کرد و با حالتی پُر غیظ و غضب، لقمه بعدی را در دهانش گذاشت.😠 حالا میفهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را برانگیخته، همین تاجری است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او اجازه میدهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند.
برای لحظاتی غذا در سکوت خورده شد که خبری بهتآور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب کرد؛
{نبش قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریستهای تکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) و از نامآوران اسلام بوده است.}
گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر، گناه قبیح و وحشتناکی بود 😱😧و تنها از دست کسانی بر میآمد که به خدا و پیامبرش (صلیاللهعلیهوآله) هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و بیتوجه به غذا خوردنش ادامه داد، اما چشمان گِرد شده عبدالله 😳همچنان به تلویزیون خیره مانده بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید:
_«چی شده؟»😟
شاید هم متوجه شده بود و باورش نمیشد که قبر یک مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد:
_«این تروریستهایی که تو سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن!»😒
مادر لب گزید و با گفتن «استغفرالله!» از زشتی این عمل به وحشت افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت:
_«من نمیدونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب (علیها السلام) برسه، تخریبش میکنن!»😒
با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد وبعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد:
_«هیچ غلطی نمیتونن بکنن!»😥😢
و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد.
ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) ناراحت و نگران بودیم، 💚اما خونِ غیرت به گونهای دیگر در رگهای مجید جوشید،💚نگاهش برای حمایت از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب (علیهاالسلام) به شماره افتاد. گویی در همین لحظه حضرت زینب (علیها السلام) را در محاصره دشمن میدید که اینگونه برای رهاییاش بیقراری میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همهی نزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، 👈باز هم من از درکش عاجز میماندم!👉
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاه_وچهارم
با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخلها🌴☀️ آتش میریخت، هرچند نخلهای صبور، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمیآوردند و البته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لب حوض نشسته و با سر انگشتانم تن گرم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبیِ آب حوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت.
از صبح که از برنامههای تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشهای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم بیتابی میکرد. فردا سالروز🌹ولادت امام علی (علیهالسلام)🌹 بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوه مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشههایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت.
مادر دمپایی لا انگشتیاش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم:
_«فکر کردم خوابیدید!»
صورت مهربانش از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد:
_«خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم به خورده!»
خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمیکند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شِکوه گشوده و ابراز ناراحتی میکرد.
به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم:😧
_«میخوای بریم دکتر؟»
سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم:😥
_«آخه مامان! این دل دردِ شما الان چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!»
آه بلندی کشید و گفت:😒😣
_«الهه جان! من خودم دردِ خودم رو میدونم! هر وقت عصبی میشم این دل دردم شروع میشه!»
و من با گفتن «مگه چی شده؟» سرِ دردِ دلش را باز کردم:
_«خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش میکنه، اونم به یه 🔥تاجر ناشناس🔥 که اصلاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلم میرسه! میگم ابراهیم و محمد دلواپسِ نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپسِ جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم، حالا سرِ پیری اگه همه سرمایهاش رو از دست بده...»
نمیدانستم در جواب گلایههایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا لااقل دلش قدری سبک شود و او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد:
_«تازه اونشب آقا مجید رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!»
سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید:😧
_«اونشب از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده بود؟»
شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوریاش نمیشد که لبخندی زدم و گفتم:😊
_«نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!»
مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت:
_«بخدا هر کی دیگه بود ناراحت میشد! دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هر کی نمیدونست فکر میکرد تو پالایشگاه از این بنده خدا بیگاری میکشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی میکنه! خُب اونم جوونه، غرور داره...»😒
که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم:
_«کیه؟»
که صدای همیشه خوشحال محمد، 😃لبخند را بر صورتم نشاند.😊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
😭 من شب دوم #امام_حسنی_ام
من که آدم نشدم در مه شعبان و رجب
لااقل در رمضان #یا_حسن انسانم کن
#انـظرالینـایاڪـریمآلالله... 💚
#اسم_این_ماه_فقط_یک_رمضان_بود_همین
#چون_تو_در_آن_آمدی_شد_رمضان_الکریم
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
😭 من شب دوم #امام_حسنی_ام من که آدم نشدم در مه شعبان و رجب لااقل در رمضان #یا_حسن انسانم کن #انـ
Shab05Moharram1393[04].mp3
8.73M
😭 من شب دوم #امام_حسنی_ام
آقا یه روز لباس کارگری میپوشیم می آییم مدینه حرمتو و حرم مادرت میسازیم
😭😭
🎙لحظات آخر عمر مبارک امام حسن(ع) و توصیه های آن حضرت به جناده ( #مقتل)
🎤حاج #میثم_مطیعی
مقتل و روضه سوزناک
تو خلوت خودتون گوش دهید.التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
😭 امام حسنی ها مادری اند...😭
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
961127-04.mp3
8.43M
😭 من شب دوم #امام_حسنی_ام
صدات میلرزه و چشات نم نم بارونه
یکم طاقت بیار مادر الان میرسیم خونه 😭
🎤حاج #سید_مجید_بنی_فاطمه
زمینه
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
😭 امام حسنی ها مادری اند...😭
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
💠دعای روز سوم ماه مبارک💠
اللهمّ ارْزُقنی فیهِ الذّهْنَ والتّنَبیهَ وباعِدْنی فیهِ من السّفاهة والتّمْویهِ واجْعَل لی نصیباً مِنْ كلّ خَیْرٍ تُنَزّلُ فیهِ بِجودِكَ یا أجْوَدَ الأجْوَدینَ.
خدایا روزى كن مرا در آنروز هوش و خودآگاهى را و دور بدار در آن روز از نادانى و گمراهى و قرار بده مرا بهره و فایده از هر چیزى كه فرود آوردى در آن به بخشش خودت اى بخشندهترین بخشندگان.
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
03.mp3
14.91M
✅ جزءسوم قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
✅ @asheghaneruhollah
behtarin amal ramzan.ali.mp3
4.28M
✏️ در ایام ماه مبارک رمضان
هرسحرگاه یک #سخنرانی_کوتاه_اخلاقی
🔖 بهترین عمل در ماه مبارک رمضان 🔖
🎤حجت الاسلام #عالی
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#یا_رقیه_خاتون
دم #اذان پدرم نان تازه ای آورد
که بوی تازگی اش بر مشام می آمد
به یاد روضه طفلی سه ساله افتادم:
ز خانه ها همه بوی طعام می آمد
ولی به جان تو بابا گرسنه خوابیدم
#سهسالهطفلتوبودنهزارسالگذشت😭
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ز بعد تو دعای شب و روزم این شده
یا رب مباد دخترکی بی پدر شود😭
#بابایی_بیا_پیشم 😭
#بابام_میخوام 😭😭
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#روز_سوم_رمضان
#یا_رقیه_بنت_الحسین
#روضه
#خرابه
#سه_ساله
#گوشواره
#موی_سر
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب #سوم شد و به #رقیه الهی العفو
🎞 بیان ماجرای حاج احمد پیکان و زیارت #حضرت_زینب سلام الله علیها
گفتم بی بی، به من بگو این #دختر زدند یا نه...😭😭
🎤حاج #غلامرضا_سازگار
تو خلوت خودتون ببینید.التماس دعا😔
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
08.mp3
10.32M
بابایی ،یجور بریدند سر تو
دیگه نمیشه حلقه کنم دستمو دور گردن تو 😭😭
🎤کربلایی #حمید_علیمی
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
#یا_رقیه_س_
#زهرای_سه_ساله
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین شب جمعه ماه مبارک رمضان
شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب❤️
پناه حرم،کجا داری میری بگو برادرم....😭
بدرقه راهته اشک چشم ترم....
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
🎤کربلایی #نریمان_پناهی
👌شور روضه ای.پیشنهاد دانلود
#به_عشق_شهید_مجید_قربانخانی
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_پنجاه_وچهارم با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاه_وپنجم
در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود، با گامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید:
_«عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟»😊
صورت سبزه عطیه به خندهای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی میکرد، پاسخ داد:
_«خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم!»😍 محمد هم به جمعمان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند، توضیح داد:
_«مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونهداری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه!»😉😬
بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم:
_«عطیه براش اسم انتخاب کردی؟»
به سختی روی تخت نشست، تکیهاش را به بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد:
_«چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمیدونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!»😇
که محمد با صدای بلند خندید و گفت:
_«خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمیکنه! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم!»😃
و باز صدای خندههای شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد.
مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیهاش باز شده و دردش تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت:
_«خُب مادرجون! حالت چطوره؟»
و عطیه با گفتن «الحمدالله! خوبم!» پاسخ مادر را داد که من پرسیدم:
_«عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟»
عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد:
_«دکتر برا ماه دیگه وقت داده!»☺️
مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از تهِ دل دعا کرد:
_«ان شاءالله به سلامتی و دل خوشی!» که محمد رو به من کرد و پرسید:
_«آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟» همچنانکه از جا بلند میشدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم:
_«آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه!»😊
و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت:
_«الهه جان! زحمت نکش!»
سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد:
_«حالا که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!»😃😋
خندیدم 😄و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم.
در چهار لیوان پایهدار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسریهای او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز میکرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گلههای مادر را هم داد:
_«مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده!»😕
چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد:
_«من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هِی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!»😒
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷