در روزگاران قدیم توی شهر حله یه آقای عاشق و منتظر امام زمان(عج) به نام شیخ علی زندگی می کرده...(:
شیخ علی، همیشه منتظر آقا بودھ و کلی ام امام زمان رو سرزنش میکرده و میگفته که:
آقاجان اخه این همه سالی که غایبین دلیلش چیه؟!😕
چرا ظهور نمیکنین؟!🙁
لااقل توی همین شهر حله هزاران نفر عاشق شمان... این همه یار دارین... اخه واسه چی ظهور نمیکنین تا دنیا رو پراز عدل کنین؟؟؟!😩😞
با همین افکار و گفتار روزها رو پشت سر میذاره تا اینڪھ..!
یک روزی میره توی بیابون و همینارو به امام زمان میگه...🚶🏾♂
توی همین حال بوده که یهو یڪ اقای عربی میان و میگن:
«جناب شیخ به چه کسی این همه عتاب و خطاب میکنی؟!»
شیخ علی هم با ناراحتی میگن:
« خطابم به امام زمانِ ڪہ
با این همه مخلصینِ صمیمیِ ڪہ
تعداد اونا در این زمان اونم فقط
در شهر حله، بیش از هزاااار نفر ِ و با اییین همه ظلم و ستمی که جهان
رو فرا گرفته پس چرا امام زمان
ظهور نمیکنه؟؟؟؟؟؟!» 😩😢🤕
مرد عرب میفرمایند:
«ای شیخ، صاحب الزمان من هستم.
مطلب این چنین نیست که تو تصور می کنی.
اگر تعداد اصحاب من به سیصد و سیزده نفر می رسید، قطعا ظاهر می شدم.
در شهر حله هم که گمان می کنی بیش از هزار نفر مخلص واقعی موجود است؛ اخلاص آنان حقیقی نیست، مگر اخلاص تو و فلان قصاب شهر»
امام زمان ادامه میدند:
«اگر می خواهی حقیقت مطلب بر تو مکشوف شود، در شب جمعه مخلصین را دعوت کن و برای ایشان در صحن حیاط خانه خود مجلسی برپا نموده و
آن قصاب را هم دعوت کن و دو بزغاله بالای بام خانه ات بگذار و منتظر ورود من باش تا واقع امر را به تو نشان دهم و تو را متوجه اشتباهت کنم!»
شیخ علی ام با خوشحالی تماااام به حله برمیگرده و ماجرا رو برای قصاب تعریف میکنه🤩✨
و به این نتیجه میرسند که از بین
هزااران نفری که می شناختند و میدونستند عااشق امام زمان هستند و منتظرای واقعی میدونستندشون، چهل نفر رو انتخاب کنند و شیخ علی از اونا دعوت کنه و شب جمعه برای
ملاقات امام زمان به خونه
شیخ علی آقا تشریف بیارن...😍🍃
میگذره و میگذره تاا
روز ملاقات فرا میرسه😃😍🤩
مرد قصاب و اون چند نفر مخلص
در حیاط شیخ علی جمع میشن و با وضو شروع میکنن به دعا و ذکر و صلوات و منتظر آقا امام زمان(عج) میشن(:
از اونور شیخ علی اون دوتا بزغاله رو طبق فرموده امام زمان(عج) بالای پشت بوم میبره....🐑🐑✨
پاسی از شب گذشته بود و همه همچنان منتظر آقان تا اینکه...😃
ناگهان نورِ عظیمِ درخشانی در جو هوا ظاهر میشه که همه جاا رو روشن کرده و چند برابر از افتاب و ماه، درخشنده تر بود به سمت خانھ شیخ رفته و بالای پشت بوم خونه قرار گرفت...😍🥺
زمانی نگذشته بود که صدایی از پشت بوم بلند میشه ومرد قصاب رو امر به رفتن به پشت بوم میکنه....🚶🏿♂
آقای قصاب اطاعت میکنه و به بالای پشت بوم میره و امام زمان او رو امر میکنه که یکی از اون دو بزغاله رو نزدیک ناودان بام ببره و سر ببره، بنحوی که تمام خون اون بزغاله از ناودان در وسط حیاط بریزه...
قصاب به فرموده آقا عمل میکنه...😁
اون چهل نفر به ظاهر عاشق و مخلص و منتظر امام زمان(عج) با دیدن خونی که از ناودان میریزه با خودشون میگن که حتما آقا سر قصاب رو بریده و این خونی که از ناودان میریزه خونه قصابه!💔
لحظاتی میگذره و دوباره صدایی از بالای پشت بوم میاد و به شیخ علی امر میکنه که به بالای پشت بوم بره و شیخ علی هم اطاعت میکنه...🚶🏿♂
وقتی میره بالای پشت بوم میبینه که
قصاب سالم و سلامت در محضر امام ایستاده!😳😉
قصاب به امر آقا، بزغاله دوم رو هم پای ناودان میبره و مثل اولی ذبح میکنه!🤫
این بار هم دوباره خون به حیاط میریزه و باعث تردید بیشترِ حاضرینِ مثلا مخلص میشه!😑