🌹سهم #روز_هجدهم نهج البلاغه از حکمت ۱۴۸ تا ۱۵۵
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
💠 انسان زير زبان خود پنهان است.
📒 #حکمت148
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
💠 نابود شد كسي كه ارزش خود را ندانست.
📒 #حکمت149
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
💠 (مردي از امام درخواست اندرز كرد) و درود خدا بر او فرمود: از كسانی مباش كه بدون عمل صالح به آخرت اميدوار است، و توبه را با آرزوهای دراز به تاخير می اندازد، در دنيا چونان زاهدان سخن می گويد، اما در رفتار همانند دنياپرستان است، اگر نعمتها به او برسد سير نمی شود، و در محروميت قناعت ندارد، از آنچه به او رسيد شكرگزار نيست، و از آنچه مانده زياده طلب است، پرهيز می دهد اما خود پروا ندارد، به فرمانبرداری امر می كند اما خود فرمان نمی برد، نيكوكاران را دوست دارد، اما رفتارشان را ندارد، گناهكاران را دشمن دارد اما خود يكی از گناهكاران است، و با گناهان فراوان مرگ را دوست نمی دارد، اما در آنچه كه مرگ را ناخوشايند ساخت پافشاری دارد، اگر بيمار شود پشيمان می شود، و اگر تندرست باشد سرگرم خوشگذرانی هاست. در سلامت مغرور و در گرفتاری نا اميد است. اگر مصيبتی به او رسد به زاری خدا را می خواند اگر به گشايش دست يافت مغرورانه از خدا روی برمی گرداند، نفس به نيروی گمان ناروا بر او چيرگی دارد، و او با قدرت يقين بر نفس چيره نمی گردد، برای ديگران كه گناهی كمتر از او دارند نگران است و بيش از آنچه كه عمل كرده اميدوار است، اگر بی نياز گردد مست و مغرور شود، و اگر تهيدست گردد، مايوس و سست شود. چون كار كند در آن كوتاهي ورزد، و چون چيزی خواهد زياده روی نمايد، چون در برابر شهوت قرار گيرد گناه را برگزيده، توبه را به تاخير اندازد، و چون رنجی به او رسد از راه ملت اسلام دوری گزيند. عبرت آموزی را طرح می كند اما خود عبرت نمی گيرد، در پند دادن مبالغه می كند اما خود پندپذير نمی باشد، سخن بسيار می گويد، اما كردار خوب او اندك است. برای دنيای زودگذر تلاش و رقابت دارد اما برای آخرت جاويدان آسان می گذرد، سود را زيان، و زيان را سود می پندارد، از مرگ هراسناك است اما فرصت را از دست می دهد، گناه ديگری را بزرگ می شمارد، اما گناهان بزرگ خود را كوچك می پندارد، طاعت ديگران را كوچك و طاعت خود را بزرگ می داند، مردم را سرزنش می كند، اما خود را نكوهش نكرده با خود رياكارانه برخورد می كند، خوشگذرانی با سرمايه داران را بيشتر از ياد خدا با مستمندان دوست دارد، به نفع خود بر زيان ديگران حكم می كند اما هرگز به نفع ديگران، بر زيان خود حكم نخواهد كرد، ديگران را هدايت اما خود را گمراه می كند، ديگران از او اطاعت می كنند، و او مخالفت می ورزد، حق خود را به تمام می گيرد اما حق ديگران را به كمال نمی دهد، از غير خدا می ترسد اما از پروردگار خود نمی ترسد.
(اگر در نهج البلاغه نبود جز اين حكمت، برای اندرزدادن كافی بود. اين سخن، حكمتی رسا، و عامل بينایی انسان آگاه، و عبرت آموز صاحب انديشه است)
📒 #حکمت150
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
💠 هر كس را پايانی است تلخ يا شيرين.
📒 #حکمت151
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
💠 آنچه روی می آورد، باز می گردد، و چيزی كه باز گردد گویی هرگز نبوده است.
📒 #حکمت152
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
💠 انسان شكيبا پيروزی را از دست نمی دهد هر چند روزگار آن طولانی شود.
📒 #حکمت153
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
💠 آن كس كه از كار مردمی خشنود باشد، چونان كسی است كه همراه آنان بوده، و هر كس كه به باطلی روی آورد، دو گناه بر عهده او باشد، گناه كردار باطل، و گناه خشنودی به كار باطل.
📒 #حکمت154
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
💠 عهد و پيمانها را پاس داريد به خصوص با وفاداران.
📒 #حکمت155
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
#نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
#خاطرات_امیرالمومنین_علیه_السلام
✍ بازنویسی تاریخ زندگی امیرمومنان علیه السلام به صورت داستانی از زبان ایشان
📃 قسمت چهارم: «علی شفیع علی»
🔻امروز مطلبی را می گویم که تاکنون برای هیچ کس نقل نکرده ام: یک بار از رسول خدا خواهش کردم برای من دعا کنند... برخاستند و به نماز ایستادند. هنگامی که دست خود را برای دعا به درگاه الهی بلند کردند، شنیدم که چنین دعا کردند: «بار پروردگارا، به حق بنده ات علی مغفرت خود را شامل علی کن!»
🔻عرض کردم چرا اینگونه دعا کردید؟ فرمودند: «آیا نزد خدا کسی گرامی تر از تو وجود دارد که برای اجابت دعا ، او را شفیع قرار دهم»؟
✳️ نزدیک، مثل دو انگشت دست حتی در بهشت:
🔻روزی که همراه رسول خدا بودم مردی آمد و بی مقدمه از رسول خدا پرسید: «از میان خلق خدا محبوب ترین فرد نزد شما کیست ؟ رسول خدا مرا به وی نشان دادند و فرمودند: این و همسرش و دو پسرش. آن ها از من و من از آن هایم. آنها همراهان من در بهشت خواهند بود». آنگاه رسول خدا نزدیکی ما را به هم نشان دادند و اینکه در بهشت جدایی ناپذیریم، دو انگشت خود را به هم چسباندند و فرمودند: «این چنین که دو انگشت من در کنار هم قرار دارند!»
✳️ بستر پیامبر خدا قربانگاه علی:
🔻[هنگامی که پیامبر برای حفظ جان خویش به شعب ابیطالب پناه برده بودند پدرم برای حفظ جان ایشان شب ها محل خواب ایشان را تغییر می دادند و به من می گفت در بستر ایشان بخوابم. یک شب به پدرم گفتم:]
« پدر جان، با این کار بالاخره مرا به کشتن خواهی داد! » پدرم در پاسخ این اشعار را بر لب جاری کرد:
🔻به عنوان آزمونی بزرگ، تو را به قربانگاه فرستاده ام..... تا فدایی کسی باشی که نجیب و نجیب زاده است و تو قربانی کسی می شوی که گذشته روشن و شرافت و کرامت و بخشندگی دارد.
🔻 و من در پاسخ پدرم این اشعار را خواندم:
آیا مرا فرمان می دهی که در یاری احمد بردبار و صبور باشم؟...... به خدا سوگند که سخن من به سبب ترس و نگرانی من از مردن نبود.
من با آن سخن می خواستم بدانی که آگاهانه در بستر می خوابم......
🔻سپس اشعار دیگری سرودم:
جانم را فدای بهترین کسی می کنم که بر زمین مکه گام نهاده است.... او بهترین کسی است که کعبه و حجر الاسود را طواف کرده است.
در بستر پیامبر به جای او آرمیده ام تا رسول خدا با امنیت در شعب بیارامد.
↩️ ادامه دارد....
📗 کتاب علی از زبان علی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌹@asheghanvlaiat 🌹🍃
#درسهایی_از_قرآن
#یادمان_باشد ❗️
🦋خدا همواره با ماست
مشكل از جانب ماست،
ماييم كه با خدا نيستيم
اگر خدا با ما نبود حتی برای يك لحظه نمی توانستيم وجود داشته باشيم
🌿🌺خدا هميشه با ماست اما ما هميشه با او نيستيم،
اگر ما هم همیشه و هر لحظه با خدا باشيم، کم کم متوجه تحولات و معجزه های عجیب زندگیمان میشویم.
🦋همه چیز در نهایت بدست خداست
او که ما را دوست دارد اما نیازی به ما ندارد، او که در برابر عمل اندک ما فراوان میبخشد، او که خطاها و اشتباهات ما را می پوشاند، او که بخشنده و مهربان و کریم است.
به خاطر داشته باشیم 👇
عمق نگرانی های ما فاصله ما با خداوند را نشان میدهد.
🦋وَقَالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنَا لَغَفُورٌ شَكُورٌ
🌿🌺ﻭ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﻫﻤﻪ ﺳﺘﺎﻳﺶ ﻫﺎ ﻭﻳﮋﻩ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻛﺮﺩ ; ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﺑﺴﻴﺎﺭﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻋﻄﺎ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻋﻤﻞ ﺍﻧﺪﻙ ﺍﺳﺖ .
سوره فاطر (٣٤)
#قرآن
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
✅ 10 وظیفه مهم جوان مومن انقلابی در انتخابات
#انتخابات
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
@childrin1کانال دُردونه.mp3
3.74M
#قصه_صوتی
"بچه ها سلام یادتون نره"
با صدای (خاله شادی)
👆👆👆
🦋
🎨🦋
╲\╭┓ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#قسمت_بیست_و_پنجم_دختر_شینا🌹
زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارهای دشمن. باورت نمی شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست تنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه هایمان و از فاصله خیلی نزدیک روبه روی عراقی ها ایستادیم و با آن ها جنگیدیم. یک دفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیه ام بستم و گفتم برادر جان! مقاومت کن تا نیروها برسند.
آن قدر با اسلحه هایمان شلیک کرده بودیم که داغ داغ شده بود. دست هایم سوخته بود.»
دست هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست هایش بود. قبلاً هم آن ها را دیده بودم، اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم.
گفت: «برایم چای بریز.» صدای شرشر آب از حمام می آمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان طور که صبحانه شان را می خوردند، بهت زده به بابایشان نگاه می کردند. چای را گذاشتم پیشش. گفتم: «بعد چی شد؟!»
گفت: «عراقی ها گروه گروه نیرو می فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم.
صورتش را بوسیدم و گفتم’ برادر جان خیلی از بچه ها مجروح شده اند، طاقت بیاور.’ دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی یکی یا شهید می شدند، یا به اسارت درمی آمدند و یا مجروح می شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود. گفتم: ’طاقت بیاور، با خودم برمی گردانمت.’ یکی از بچه ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی ها. موقعی که می خواستم ستار را کول کنم و برگردانم. درویشی گفت حاجی! مرا تنها می گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیرالله درویشی. او را داشتم کول می کردم که ستار گفت بی معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه سختی بود. خیلی سخت. نمی دانستم باید چه کار کنم.»
صمد چایش را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سرکشید و گفت: «قدم! مانده بودم توی دوراهی. نمی دانستم باید چه کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می توانم ببرم. خودتان بگویید کدامتان را ببرم. این بار دوباره هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا.
با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش.
گفتم چیزی نمی خواهی؟!
گفت تشنه ام.
قمقمه ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی خالی.»
صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: «قدم جان! بعد از من این ها را برای پدرم بگو. می دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند.»
گفتم: «پس ستار این طور شهید شد؟!»
گفت: «نه... داشتم با او خداحافظی می کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند. همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب. بچه ها می گویند خیرالله درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند.»
بعد بلند شد و ایستاد. گفتم: «بیا صبحانه ات را بخور.»
گفت: «میل ندارم. بعد از شهادتم، این ها را موبه مو برای پدر و مادرم تعریف کن. از آن ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم.»
چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شده.
در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «دسته کلیدم را جا گذاشتم.»
رفتم برایش آوردم. توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت: «قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم.»
تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر.
دلم گرفته بود. به بهانه آوردن نفت رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشه حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ وهن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف های توی حیاط یخ زده بود. دمپایی پایم بود. می لرزیدم. بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود.
می گفت: «هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده.»
نمی دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم، یک طوری می شدم. دلم می ریخت، نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم.
بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.»
همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خواب اند برو. الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند.»
صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را ریخت جلویش. همین که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: «برو بابا را صدا کن، بیاید تو.»
پدرشوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می زد و صمد را صدا می کرد.
صمد چهارپایه ای آورد. گفت: «کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها، دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است.»
سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود. صمد، طوری که بچه ها نفهمند، به بهانه بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت.
اصلاً با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین.
از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرومی رفت. بچه ها به شیشه می زدند. نمی توانستم بلند شوم. همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم.
ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می رفت. بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند، از ترس گریه می کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می زدم: «صمد! صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی. پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟!»
هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق.
بچه ها گریه می کردند. هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می خندد.
بچه ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت.
با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم. به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب بیاور.»
آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم. بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفره صبحانه را جمع می کردم.
نزدیک ظهر بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه.
اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت.
با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید. او که بیاید، حوصله ام سر جایش می آید. آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم.» یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور افتاد. چرا این کار را کردم. چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم. بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: «صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند.» خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: «پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگ ترت هستم.» هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم؛ اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت:
«خواهر جان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.»
گفتم: «نه، همین خوب است.»
همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم.
بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود، گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس های بابا را با خودش برد.»
ناراحت شدم. پرسیدم: «چرا زودتر نگفتی؟!...»
خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.»
اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد.
بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا!. . بابا آمد...»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم: «با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!»
پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: «نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.»
پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!»
پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «... کلید...! آره کلید نداریم؛ اما در باز بود.»
گفتم: «نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم.»
پدرشوهرم کلافه بود. گفت: «حتماً حواست نبوده؛ بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند.»
هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: «پس صمد کجاست؟!»
با بی حوصلگی گفت: «جبهه!»
گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه.»
گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.»
فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده!
دوباره پرسیدم: «راست می گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟!»
پدرشوهرم با اوقات تلخی گفت: «گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته ام. جایم را بینداز بخوابم.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
ادامه رمان ، هر شب
✍نویسنده : بهناز ضرابی زاده
✨بسم رب الشهدا والصدیقین✨
ختم #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز تقدیم به روح پاک و مطهر شهید، حاج قاسم سلیمانی وشهید ابومهدی المهندس
🌹سهم #روز_نوزدهم نهج البلاغه :
🔻 از حکمت ۱۵۶ تا حکمت ۱۶۶🔻
حکمت ۱۵۶ تا ۱۶۶.mp3
2.09M
🔈 ختم گویای #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷 تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس
🔷 سهم امروز نهج البلاغه از حکمت ۱۵۶ تا حکمت ۱۶۶
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی