eitaa logo
💚‌عـاشقان‌امـام‌زمـان‌(عج)💚
1.8هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
11.9هزار ویدیو
132 فایل
بسم رب الذی خلق المهدی❤ 🔹ارتباط‌بامرڪزپاسخگویےومشاوره‌‌رایگان‌حوزه‌ علمیہ‌قم‌درزمینہ‌هاےدینے،اعتقادے،خانوادگےو احکام و تربیت کودک و. @pasokhgo313 کپی باذکرصلوات برای تعجیل فرج ❤ همسایهامون @golljin// @ibrahim_hadi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️مرجع تقلیدی که درحال بیهوشی پرفسوری را مسلمان کرد! 🔸مرحوم آیت الله سیدمحمدهادی میلانی دچار بیماری معده شده بود؛ پروفسور بولون جراح حاذق بلژیکی که درآن زمان (۱۳‌۸۲ ه ق) درشهر مشهد مشغول کار بود ایشان را عمل کرد. پرفسور پس از یک عمل۳ساعته زمانیکه آن مرجع تقلید درحال به هوش آمدن بود، به مترجمش گفت: تمام کلماتی که ایشان درحین به هوش آمدن میگوید را برایش ترجمه کند. 🔸آیت الله میلانی درآن لحظات فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت میکرد. پروفسور برلون بعد ازدیدن این صحنه گفت: برای مسلمان شدن چه باید بکنم و چه بگویم. وقتی علت را پرسیدند،گفت: تنها زمانیکه انسان شاکله وجودی خود را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، نشان میدهد، درحالت به هوش آمدن بعد از عمل است و من دیدم این آقا، تمام وجودش محو خدا بود. درآن حال به یاد اسقف کلیسای کانتربری افتادم که چندی پیش درهمین حالت و پس از عمل در کنارش ایستاده بودم، دیدم او ترانه های جوانان آن روزگار را زمزمه میکرد، درآن لحظه فهمیدم حقیقت نزد کدام مکتب است. 🔸طبق وصیت پرفسور، او را در شهری که قبرمرحوم میلانی بود دفن کردند.(مشهد،خواجه ربیع) ✍خاطره ای از حجت الاسلام جواد مروی ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙استاد پناهیان 🔸زندگیت تغییر پیدا می‌کنه وقتی بخوای به نزدیک تر بشی... 👌کوتاه و شنیدنی 👈ببینید و نشردهید. ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌌 📝 اطعام در روز عید غدیر ۱۴ روز تا جشن بزرگ ولایت عهدی مولا امیرالمومنین علیه السلام ❤️ نشر دهید به نیت ظهور و به عشق مولا امیرالمومنین💚 ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
31.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌──────◤ ──────◢✎ حق رای برای زنان در غرب و اروپا 🧕حق رای برای زنان از مسائلی است که همیشه مورد بحث بوده و حتی در اروپا و غرب چنین حقی را برای زنان قائل نمی شدند. 🕋 اما در نگاه اسلامی این حق برای زنان کاملا مسلم و مشخص است و از ابتدا نیز بحثی در آن نبوده. 💠 البته در ایران قبل از انقلاب هم سالها در رابطه با حق رای زنان بحث بود که تنها چند سال قبل از انقلاب حق رای به زنان داده شد. کاری از گروه رسانه ای گفتمان راقی انقلاب ✍علیرضا سیاحت ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️به عمل کار برآید/کارآمدی را با حرف نمی‌شود تشخیص داد ✅حضرت امام_خامنه_ای: 🔻من تأکید میکنم که به وعده و حرف نمیشود اطمینان کرد. ما نسبت به دیگران هم همین حرف را میزنیم؛ نسبت به خارجی‌ها که مدام حرف و وعده تحویل ما میدهند، من به مسئولین محترم در همین قضایای هسته‌ای‌ که در جریان است، همیشه همین را میگویم که به حرف و وعده اعتماد نکنید: به عمل کار برآید؛ به حرف زدن و به گفتن و به وعده دادن نمیشود اعتماد کرد؛ در مسائل مهمّ کشور هم همین جور است. خب حرف، آسان است؛ هر کسی می‌آید یک ادّعایی میکند، یک وعده‌ای میدهد، یک حرفی میزند؛ به اینها نمیشود اعتماد کرد؛ باید نگاه کرد و دید که آیا یک عملی در گذشته‌ی این شخص وجود دارد که این وعده را تأیید کند و تصدیق کند، یا نه؛ اگر چنانچه وجود داشت میشود_به_او_اعتماد_کرد، وَالّا نه. بنابراین کارآمدی را با حرف نمیشود تشخیص داد.۱۴۰۰/۳/۱۴ هشتم تیر مراقب باشیم ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
💚 🔸ای مردم، از علی به سوی دیگری گمراه نشوید، و از او روی برمگردانید و از ولایت او سرباز نزنید. اوست که به حق هدایت نموده و به آن عمل می‏‌کند، و باطل را ابطال نموده و از آن نهی می‏‌نماید، و در راه خدا سرزنش ملامت کننده‌‏ای او را مانع نمی‌‏شود. 🔸علی اول کسی است که به خدا و رسولش ایمان آورد و هیچکس در ایمانِ به من بر او سبقت نگرفت. اوست که با جان خود در راه رسول خدا فداکاری کرد. اوست که با پیامبر خدا بود در حالی که هیچکس از مردان همراه او خدا را عبادت نمی‏‌کرد. اولین مردم در نماز گزاردن، و اول کسی است که با من خدا را عبادت کرد. از طرف خداوند به او امر کردم تا در خوابگاه من بخوابد، او هم در حالی که جانش را فدای من کرده بود در جای من خوابید. 📚فرازی از خطبه غدیر ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
5.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد شجاعی ‌من می‌خوام به امامم خدمت کنم، ولی مشغله دارم! ✋نشر دهیم ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
❤️‌هرشب در پایان شب دست بر سینه گذاشته و به زیارت آقا (ع) می رویم :❤️ 💚اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ 💚 وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُم ♥️اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ ♥️وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ♥️وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ ♥️وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن 🔹شخصی از امام صادق (ع)پرسید: من زیاد به یاد حسین بن علی علیه السلام هستم ، دراین حالت چه بگویم؟ حضرت فرمودند: : همانا سلام از دور و نزدیک به حسین بن علی علیه السلام می رسد. آقاجان عرض سلام در بین الحرمین رو قسمت هممون قرار بده ❤️اللهم صل علی محمد وال وعجل فرجهم ❤️ ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman3
🌷 ✅ فصل هفدهم 💥 همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. این‌بار هم سمیه‌ی ستار را با خودمان آوردیم. فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت: « قدم! من می‌روم، مواظب بچه‌ها باش. به سمیه‌ی ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار. » گفتم: « کی برمی‌گردی؟! » گفت: « این‌بار خیلی زود! » 💥 پایان هفته‌ی بعد، صمد برگشت. گفت: « آمده‌ام یکی‌دو هفته‌ای پیش تو و بچه‌ها بمانم. » 💥 شب اول، نیمه‌های شب با صدایی از خواب بیدار شدم. دیدم صمد نیست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توی هال. آن‌جا هم نبود. چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده‌اش و دارد چیز می‌نویسد. گفتم: « صمد تو این‌جایی؟! » هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن. گفتم: « این‌وقت شب این‌جا چه‌کار می‌کنی؟! » گفت: « بیا بنشین کارت دارم. » 💥 نشستم روبه‌رویش. سنگر سرد بود. گفتم: « این‌جا که سرد است. » گفت: « عیبی ندارد. کار واجب دارم. » بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: « وصیت‌نامه‌ام را نوشته‌ام. لای قرآن است. » ناراحت شدم. با اوقات تلخی گفتم: « نصف‌شبی سر و صدا راه انداخته‌ای، مرا از خواب بیدار کرده‌ای که این حرف‌ها را بزنی.؟! حال و حوصله داری‌ها. » گفت: « گوش کن. اذیت نکن قدم. » گفتم: « حرف خیر بزن. » خندید و گفت: « به خدا خیر است. از این خیرتر نمی‌شود! » 🔰ادامه دارد... 💚
🌷 ✅ فصل هفدهم 💥 قرآن را برداشت و بوسید. گفت: « این دستور دین است. آدم مسلمان ِزنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشته‌ام. نمی‌خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود. مال و اموالی ندارم؛ اما همین مختصر هم، نصف مال توست و نصف مال بچه‌ها. وصیت کرده‌ام همین‌جا خاکم کنید. بعد از من هم بمانید همدان. برای بچه‌ها بهتر است. اگر بعد از من جسد ستار پیدا شد، او را کنار خودم خاک کنید. » 💥بغض کردم و گفتم: « خدا آن روز را نیاورد. الهی من زودتر از تو بمیرم. » خندید و گفت: « در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار. بعد از شهادتم، هیچ‌کس مرا به اسم صمد نمی‌شناسد. تمرین کن! خودت اذیت می‌شوی‌ها! » 💥 اسم شناسنامه‌ای صمد، ستار بود و ستار، برادرش، صمد. اما همه برعکس صدایشان می‌زدند. صمد می‌گفت: « اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد، فکر می‌کنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد. » می‌خندید و به شوخی می‌گفت: « این بابای ما هم چه کارها می‌کند. » 💥 بلند شدم و با لج گفتم: « من خوابم می‌آید. شب به‌خیر، حاج صمد آقا. » سردم بود. سُریدم زیر لحاف. سرما رفته بود توی تنم. دندان‌هایم به‌هم می‌خورد. از طرفی حرف‌های صمد نگرانم کرده بود. 🔰ادامه دارد... 💚
🌷 ✅ فصل هفدهم فردا صبح، صمد زودتر از همه‌ی ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانه‌شان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت، داشتم ظرف‌های شام را می‌شستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راه‌پله. بعد رفت روی پشت‌بام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش می‌آمد. ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد. گفت: « بچه‌ها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا می‌رویم بازار. » بچه‌ها شادی کردند. داشتیم ناهار می‌خوردیم که در زدند. بچه‌ها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمی‌دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته. گفت: « آمده‌ام با هم برویم منطقه. می‌خواهم بگردم دنبال ستار. » صمد گفت: « باباجان! چند بار بگویم تنها جنازه‌ی پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن‌طرف آب. خیلی‌ها هستند. منتظریم ان‌شاءاللّه عملیاتی بشود، برویم آن‌طرف اروند و بچه‌ها را بیاوریم. » پدرش اصرار کرد و گفت: « من این حرف‌ها سرم نمی‌شود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچه‌ام کجاست؟! اگر نمی‌آیی، بگو تنها بروم. » 💥 صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: « پدر چان! با آمدنت ستار نمی‌آید این‌طرف. اگر فکر می‌کنی با آمدنت چیزی عوض می‌شود، یاعلی. بلند شو همین الان برویم؛ اما من می‌دانم آمدنت بی‌فایده است. فقط خسته می‌شوی. » پدرش ناراحت شد. گفت: « بی‌خود بهانه نیاور. من می‌خواهم بروم. اگر نمی‌آیی، بگو. با شمس اللّه بروم. » 💥 صمد نشست و با حوصله‌ی تمام، برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه‌ای جا مانده. اما پدرش قبول نکرد که نکرد. صمد بهانه آورد شمس اللّه جبهه است. پدرش گفت: « تنها می‌روم. » صمد گفت: « می‌دانم دلتنگی. باشد. اگر این طور راضی و خوشحال می‌شوی، من حرفی ندارم. فردا صبح می‌رویم منطقه. » پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانه‌ی آقا‌شمس‌اللّه. گفت: « می‌روم به بچه‌هایش سری بزنم. » 💥 بچه‌ها که دیدند صمد آن‌ها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربه‌سرشان گذاشت. کمی با آن‌ها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه‌ای ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم. یک‌دفعه متوجه‌ام شد. خندید و گفت: « قدم! امروز چه‌ات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن. » گفتم: « حالا راستی‌راستی می‌خواهی بروی؟! » گفت: « زود برمی‌گردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را می‌برم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش می‌دهم و زود برمی‌گردم. » به خنده گفتم: « بله، زود برمی‌گردی! » خندید و گفت: « به جان قدم، زود برمی‌گردم. مرخصی گرفته‌ام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج‌آقایتان. قدر این لحظه‌ها را بدان. » 🔰ادامه دارد...