eitaa logo
💚‌عـاشقان‌امـام‌زمـان‌(عج)💚
1.8هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
11.4هزار ویدیو
125 فایل
بسم رب الذی خلق المهدی❤ 🔹ارتباط‌بامرڪزپاسخگویےومشاوره‌‌رایگان‌حوزه‌ علمیہ‌قم‌درزمینہ‌هاےدینے،اعتقادے،خانوادگےو احکام و تربیت کودک و. @pasokhgo313 کپی باذکرصلوات برای تعجیل فرج ❤ همسایهامون @golljin// @ibrahim_hadi
مشاهده در ایتا
دانلود
💚‌عـاشقان‌امـام‌زمـان‌(عج)💚
چشم دیدن اشک های حضرت آقا رو ندارم چیکار کنم....💔😭 یه یار دیگه هم از میان ما رفت، او که واقعا برا
چه زیبا و چه ناراحتم برای رهبری عزیزم که دوتا یار و یاور رو از دست داد هر دو در یه زمان اونم ساعت: 1:20💔 این ساعت برایمان خیلی دردناک کننده هست و دیگر به هیچ وجه از یاد ها فراموش نمیشود.. 😭💔 حاج ابراهیم شهــــ💔ــــادتت مبارک.. به آرزوت بعد این همه تلاش رسیدی...😭 حضرت آقا تسلیت...💔😔😭😭 🖤🥀رحلت پیامبر(ص) در ۶۳ سالگی،.. شهادت آقا امیرالمومنین امام علی در ۶۳ سالگی،... شهادت شهید سلیمانی در ۶۳ سالگی.. شهادت آیت الله رئیسی در ۶۳ سالگی.. چه اسراری است تو این عدد ۶۳🌷🕊😭 شهادتت مبارک آسید ابراهیم... 😭🥀😭🥀😭🥀😭 ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📢 «رئیسی عزیز خستگی نمی‌شناخت» ✍️ پیام تسلیت رهبر انقلاب اسلامی و اعلام عزای عمومی در پی درگذشت شهادت‌گونه رئیس‌جمهور و همراهان گرامی ایشان 📝 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پیامی شهادت حجت‌الاسلام والمسلمین سیّدابراهیم رئیسی رئیس‌جمهور اسلامی ایران، دکتر امیرعبداللهیان وزیر امور خارجه، حجت‌الاسلام‌والمسلمین آل‌هاشم نماینده ولی‌فقیه در آذربایجان شرقی، دکتر رحمتی استاندار آذربایجان شرقی و همراهان گرامی ایشان در سانحه هوایی را تسلیت گفتند. 📝 متن پیام تسلیت رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است: بسم الله الرّحمن الرّحیم انا لله و انا الیه راجعون ▪️با اندوه و تاسف فراوان خبر تلخِ درگذشتِ شهادت گونه‌ی عالم مجاهد، رئیس جمهور مردمی و با کفایت و پرتلاش، خادم‌الرضا علیه السلام جناب حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج سید ابراهیم رئیسی و همراهان گرامی ایشان رضوان الله علیهم را دریافت کردم. ▪️این حادثه‌ی ناگوار در اثنای یک تلاش خدمت‌رسانی اتفاق افتاد؛ همه‌ی مدت مسئولیت این انسان بزرگوار و فداکار چه در دوران کوتاه ریاست جمهوری و چه پیش از آن، یکسره به تلاش بی‌وقفه در خدمت به مردم و به کشور و به اسلام سپری شد. ▪️رئیسی عزیز خستگی نمیشناخت. در این حادثه‌ی تلخ، ملت ایران، خدمتگزار صمیمی و مخلص و با ارزشی را از دست داد. برای او صلاح و رضایت مردم که حاکی از رضایت الهی است بر همه چیز ترجیح داشت، از این رو آزردگیهایش از ناسپاسی و طعن برخی بدخواهان، مانع تلاش شبانه روزیش برای پیشرفت و اصلاح امور نمیشد. ▪️در این حادثه‌ی سنگین شخصیتهای برجسته‌ئی مانند حجةالاسلام آل هاشم امام جمعه‌ی محبوب و معتبر تبریز، جناب آقای امیر عبداللهیان وزیر خارجه‌ی مجاهد و فعال، جناب آقای مالک رحمتی استاندار انقلابی و متدین آذربایجان شرقی و گروه پروازی و دیگر همراهان نیز به رحمت الهی پیوستند. ▪️اینجانب پنج روز عزای عمومی اعلام میکنم و به ملت عزیز ایران تسلیت میگویم. جناب آقای مخبر طبق اصل ۱۳۱ قانون اساسی در مقام مدیریت قوه‌ی مجریه قرار میگیرد و موظف است به همراهی رؤسای قوای مقنّنه و قضائیه ترتیبی دهند که ظرف حداکثر پنجاه روز رئیس جمهور جدید انتخاب شود. ▪️در پایان تسلیت صمیمی خود را به مادر گرامی جناب آقای رئیسی و همسر فاضل و بزرگوار ایشان و دیگر بازماندگان رئیس جمهور و خانواده‌های محترم همراهان بویژه والد ماجد جناب آقای آل هاشم معروض میدارم و صبر و تسلای آنان و رحمت الهی برای درگذشتگان را مسألت میکنم. سیّدعلی خامنه‌ای ۴۰۳/۲/۳۱ 💻 Farsi.Khamenei.ir ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
🔴 من به یک شهید رأی دادم 🔵 سه سال پیش گفتم کاش روزی که می‌روی از رأی خودم به شما پشیمان نباشم نمی‌دانستم روزی رأی‌ام را کف دست می‌گیرم و در دادگاه الهی به بینشم مباهات می‌کنم. 🌷 خدایا من ابزار شفاعت دارم،  🌷 من به یک شهید رأی دادم ... ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
🛑 تشییع شهید آیت‌الله رییسی در قم 🔹پیکر مطهر خادم خستگی‌ناپذیر ملت‌، آیت‌الله سید ابراهیم رییسی رییس جمهور محبوب ملت عصر فردا در قم تشییع خواهد شد. ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...❣ 💌 براے کسایے که قلبشون کبوتر 🕊 کسایے که دلشون با اسم امام مهربون آروم مے‌گیره ♥️💚💜 🔆 امشب هم، عاشقانه و با شوق، زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️😍♥️ سلام وصلوات به نیابت از جمیع شهدا و رفتگان به محضر آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام 🦋بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🦋 ♥️اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الاِْمامِ التَّقِىِّ النَّقِىِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوةً کَثیرَةً تآمَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیآئِکَ♥️ 🕊یا جواد الائمه ادرکنی🕊 ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
💠آیت الله ناصری دولت آبادی؛ 🔸نماز و روزه صورت برزخی دارند.همه اعمال ما صورت دارند و مجسم می شوند.حتی قرآن،صورت برزخی دارد‌. 🔸در روايات بسیار مفصلی آمده است که روز قیامت،شخصی نورانی وارد محشر می شود و فضای محشر را منور می‌کند.همه گمان می کنند که او ملک مقرب است،تا اینکه خودش را چنین معرفی می کند:"من قرآن هستم و شفاعت می کنم کسی را که به آیات من عمل کرده باشد." ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کجا باید برم زیارت امام زمان؟! 👌خودتان را عادت بدهید که با زبان خودتان با ارواحنافداه حرف بزنید. بسیار شنیدنی👌 ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «مهدویت در سازمان ملل» 🎙شهید سید ابراهیم رئیسی 🔸 بشر در حال ورود به مدار جدیدی است... جهان در انتظار منجی است... ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙استاد محمودی میدونی چی میشه؟! این فیلم رو ببین و برای فرج امام زمان دعا کن... بسیار شنیدنی👌
پیام تسلیت پوتین در پی شهادت رئیسی رئیس جمهور روسیه: 🔹صمیمانه‌ترین تسلیت‌های ما را در رابطه با فاجعه عظیمی که بر مردم ایران وارد و منجر به جان باختن سید ابراهیم رئیسی رئیس‌جمهور و همچنین تعدادی دیگر از شخصیت‌های برجسته حکومتی شما شد را بپذیرید. 🔹سید ابراهیم رئیسی سیاستمداری برجسته بود که تمام عمرش وقف خدمت به میهن بود. او به حق از احترام بالایی نزد هموطنان خود و اقتدار قابل توجهی در خارج از کشور برخوردار بود. 🔹او به عنوان دوست واقعی روسیه، مشارکت شخصی ارزشمندی در توسعه روابط حسن همجواری بین کشورهایمان داشت و تلاش زیادی برای رساندن آنها به سطح مشارکت استراتژیک انجام داد.
🔴رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی شهادت رئیس‌جمهور اسلامی ایران و همراهان گرامی ایشان را تسلیت گفتند 🔹حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی شهادت حجت‌الاسلام والمسلمین سیّدابراهیم رئیسی رئیس‌جمهور اسلامی ایران، دکتر امیرعبداللهیان وزیر امور خارجه، حجت‌الاسلام‌والمسلمین آل‌هاشم نماینده ولی‌فقیه در آذربایجان شرقی، دکتر رحمتی استاندار آذربایجان شرقی و دیگر همراهان گرامی ایشان را در سانحه هوایی تسلیت گفتند. ✍متن پیام تسلیت رهبر انقلاب اسلامی تا دقایقی دیگر منتشر خواهد شد. ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام میدونم حالتون خوب نیست اما زنگ بزنید ۱۶۲شبکه ۳داره زنگ میزنه به اصلاح طلب ها از ظریف گرفته تا مجید انصاری چه دلیلی داره کسانی که تا دیروز با تیکه پراکنی هاشون رئیس جمهور رو اذیت کردن حالا درباره رئیس جمهور و شهدای امروز از اینها بپرسن باید مراقب باشیم که تو این پنجاه روز تا انتخاب رئیس جمهور جدید دنبال پاکسازی چهر های اصلاح طلب هستن لطفا تماس بگیرید و بخواید از چهره های انقلابی مصاحبه بگیرن شبکه ۶هم مطهری رو آورده بود ... کلی باظریف صحبت کردن!!! مردم باید هوشیار باشند گول اصلاح طلبها و نخورند دارن برنامه ریزی میکنن دوباره برگردند روی کار ۵۰ روز وقت دارن سیاه نمایی کنن برای ریاست جمهوری از دیشب شروع کردن ،یکسره زیر نویس اسم اینا بوده روحانی، خاتمی، حسن خمینی، الانم مطهری!!! حواسمون باشه ....اینا دوباره امید برا رو کار اومدن تو دلاشون شعله ور شده..خدا این چند وقت روبه خیر بگذرونه.. بادرایت آقا و بصیرت مردم با پیامک 30000162 اعتراض کنيد و اینکه چرا باید پیام مزخرف ظریف اولین پیام ها باشه که چون ما تحریم شدیم ناوگان هوایی سالم نداشتیم پس این حادثه اتفاق افتاده!!! انگار داره میگه. تقصیر خوشون بوده که با غرب دست دوستی ندادند!!!! @khakrize_farhangi313 ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
🌷 ✅ فصل نهم 💥 دو روز از رفتن صمد می‌گذشت. برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می‌کرد. با خودم گفتم: « باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی‌آید. » هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن‌ها را شستم. 💥 ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه‌هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه‌ی ما. از درد هوار می‌کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می‌کرد و زعفران دم‌کرده به خوردم می‌داد. کمی بعد، شیرین‌جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد. آن شب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. تا صدایی می‌آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم‌خیز می‌شدم. دلم می‌خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریه‌ی بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می‌شد، خواب صمد را می‌دیدم و به هول از خواب می‌پریدم. 💥 یک هفته از به دنیا آمدن بچه می‌گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می‌رسید. قبل از این‌که صمد بیاید تو، مادرم رفت. صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: « قهری؟! » جواب ندادم. دستم را فشار داد و گفت: « حق داری. » گفتم: « یک هفته است بچه‌ات به دنیا آمده. حالا هم نمی‌آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می‌رسانم. ناسلامتی اولین بچه‌مان است. نباید پیشم می‌ماندی؟! » 💥 چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: « هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده‌ام. نمی‌دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است. » پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم‌هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه‌های سفید. همان بود که می‌خواستم. چهار گوش بود و روی یکی از گوشه‌هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه‌ای و آبی و سفید 💥 پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: « نمی‌دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست‌هایم رفتیم. آن‌ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان‌ها. یکی این‌طرف خیابان را نگاه می‌کرد و آن یکی آن‌طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود. » آهسته گفتم: « دستت درد نکند. » 💥دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: « دست تو درد نکند. می‌دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می‌دانم. اگر مرا نبخشی، چه‌کار کنم؟! » بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد. گفت: « دخترم را بده ببینم. » گفتم: « من حالم خوب نیست. خودت بردار. » گفت: « نه... اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد. » 💥 هنوز شکم و کمرم درد می‌کرد، با این‌حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش. بچه را بوسید و گفت: « خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی. » همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه‌مان را گذاشت، خدیجه. بعد از مهمانی، که آب‌ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: « چند روز می‌مانی؟! » گفت: « تا دلت بخواهد، ده پانزده روز. » گفتم: « پس کارت چی؟! » گفت: « ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته‌ی دیگر می‌روم دنبال کار جدید. » 💥 اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه‌داری و خانه‌داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب‌ها را توی سفره می‌چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. 🔰ادامه دارد..... 💚⃟♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
🌷 ✅ فصل دهم 💥 سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک‌دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می‌خواست صمد خودش پیش مهمان‌هایش بود و از آن‌ها پذیرایی می‌کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند. 💥 وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق‌ها که به بشقاب‌های چینی می‌خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: « خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید. » مهمان‌ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن‌داداش‌هایم رفتند و ظرف‌ها را شستند. اما صمد نیامد. عصر شد. مهمان‌ها میوه و شیرینی‌شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج‌آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد. 💥 هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد، مهمان‌ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند. شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن‌ها نبود. با نگرانی پرسیدم: « پس صمد کو؟! » خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: « ظهر از این‌جا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چندتا آمپول و قرص، خونِ دماغِ گرچی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: « شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد برمی‌گردم. » 💥 پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می‌ترکیدم. بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می‌خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: « حاج‌آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری. » وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ‌ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم. 💥 حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می‌شدم، یا کارهای خانه بود یا شست‌وشو و رُفت‌و‌روب و آشپزی یا کارهای بچه‌ها. زن‌داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست‌تنها نمی‌گذاشت. یا او خانه‌ی ما بود، یا من خانه‌ی آن‌ها. خیلی روزها هم می‌رفتم خانه‌ی حاج‌آقایم می‌ماندم. 💥 اما پنج‌شنبه‌ها حسابش با بقیه‌ی روزها فرق می‌کرد. صبح زود که از خواب بیدار می‌شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه‌شب‌ها زود می‌خوابیدم تا زودتر پنج‌شنبه شود. از صبح زود می‌رُفتم و می‌شستم و همه جا را برق می‌انداختم. بچه‌ها را ترو تمیز می‌کردم. همه چیز را دستمال می‌کشیدم. هر کس می‌دید، فکر می‌کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود.  غذای مورد علاقه‌اش را بار می‌گذاشتم. آن‌قدر به آن غذا می‌رسیدم که خودم حوصله‌ام سر می‌رفت. گاهی عصر که می‌شد، زن‌داداشم می‌آمد و بچه‌ها را با خودش می‌برد و می‌گفت: « کمی به سر و وضع خودت برس. » 💥 این‌طوری روزها و هفته‌ها را می‌گذراندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: « می‌خواهم امروز بروم. » بهانه آوردم: « چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو. » گفت: « نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم. » گفتم: « من دست‌تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه‌کار کنم؟ » گفت: « تو هم بیا برویم. » جا خوردم. گفتم: « شب خانه‌ی کی برویم؟ مگر جایی داری؟! » گفت: « یک خانه‌ی کوچک برای خودم اجاره کرده‌ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می‌آید. » گفتم: « برای همیشه؟ » خندید و با خونسردی گفت: « آره. این‌طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت‌تر می‌شود و آمد و رفت هم مشکل‌تر. بیا جمع کنیم برویم همدان. » 🔰ادامه دارد... 💚♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
🌷 ✅ فصل یازدهم باورم نمی‌شد به این سادگی از حاج‌آقایم، زن‌دادشم، شیرین جان و خانه و زندگی‌ام دل بکنم. گفتم: « من نمی‌توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می‌شود.»اخم‌هایش تو هم رفت و گفت: « خیلی زرنگی. تو طاقت دوری نداری، آن‌وقت من چطور دلم برای تو و بچه‌ها تنگ نشود؟!  می‌ترسم به این زودی چهار پنج نفر بشوید؛ آن‌وقت من چه‌کار کنم؟! » گفتم: « زبانت را گاز بگیر. خدا نکند. » آن‌قدر گفت و گفت تا راضی شدم. یک‌دفعه دیدم شوخی شوخی راهی همدان شده‌ام. گفتم: « فقط تا آخر عید. اگر دیدم نمی‌توانم تاب بیاورم، برمی‌گردم‌ها! » همین‌که این حرف را از دهانم شنید، دوید و اسباب اثاثیه‌ی مختصری جمع کرد و گذاشت پشت ژیان و گفت: « حالا یک هفته‌ای همین‌طوری می‌رویم، ان‌شاء‌اللّه طاقت می‌آوری. » قبول کردم و رفتیم خانه‌ی حاج‌آقایم. شیرین جان باورش نمی‌شد. زبانش بند آمده بود. بچه‌ها را گذاشتیم پیشش و تا ظهر از همه‌ی فامیل خداحافظی کردیم. بچه‌ها از مادرم دل نمی‌کندند. خدیجه از بغل شیرین جان پایین نمی‌آمد. گریه می‌کرد و با آن زبان شیرینش پشت سر هم می‌گفت: « شینا، شینا » هر طور بود از شینا جدایش کردم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. صمد آن‌قدر ماشین را پر کرده بود که دیگر جایی برای خودمان نبود. ژیان قارقار می‌کرد و جلو می‌رفت. همدان خیلی با قایش فرق می‌کرد. برایم همه چیز و همه جا غریب بود. روزهای اول دوری از حاج‌آقایم بی‌تابم می‌کرد. آن‌قدر که گاهی وقت‌ها دور از چشم صمد می‌نشستم و های‌های گریه می‌کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می‌دیدم. هفته‌ی اول برای ناهار می‌آمد خانه. ناهار را با هم می‌خوردیم. کمی با بچه‌ها بازی می‌کرد. چایش را می‌خورد و می‌رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب‌کاری منافقین و تروریست‌ها. صمد با فعالیت‌های گروهک‌ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده‌ی دیگری هم داشت.  حالا دوست و آشنا و فامیل می‌دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می‌خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می‌شدند. یا این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می‌خواند. قایش مدرسه‌ی راهنمایی نداشت. اغلب بچه‌ها برای تحصیل می‌رفتند رزن – که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه‌ها، مهمان‌داری و کارهای روزانه خسته‌ام می‌کرد. آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود.تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می‌داد که صدای زنگ در بلند شد.تیمور رفت و در را باز کرد. از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم.برادر‌شوهرم، ستار،بود.داشت با تیمور حرف می‌زد.کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت:«من با داداش ستار می‌روم کتاب و دفتر بخرم.» با تعجب گفتم:«صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.» تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: « الان برمی‌گردیم. »شک برم داشت،گفتم:«چرا آقا ستار نمی‌آید تو؟» همین‌طور که از اتاق بیرون می‌رفت، گفت:«برای شام می‌آییم.»دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم:«نه، طوری نشده.حتماً ستار چون صمد خانه نیست،خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می‌خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد،نزدیک غروب،دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار.تا در را باز کردم، پرسیدم:«چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه‌ی اتاق.هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می‌گفت:«مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه‌هایم تنگ شده. آمده‌ام تیمور و صمد را ببینم.» باید باور می‌کردم؟! نه،باور نکردم.اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. دلهره‌ای افتاده بود به جانم که آن سرش نا‌پیدا.توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی‌بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج‌آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می‌شوند. همان جلوی در وارفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده ، کسی جواب درست و حسابی نداد.همه یک کلام شده بودند:«صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.» باید باور می‌کردم؛ اما باور نکردم. می‌دانستم دارند دروغ می‌گویند. اگر راست می‌گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود.تیمور با برادرش کجا رفته؟!چرا هنوز برنگشتند.این همه مهان چطور یک‌دفعه هوای ما را کردند. 🔰ادامه دارد.... ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313