مسلم بن عقیل (ع) به ابن سعد گفت : ای عمر، میان من و تو خویشاوندی وجود دارد ؛ وصیتی پنهانی به تو دارم که می خواهم آن را انجام دهی اما عمر بن سعد اجازه نداد که مسلم وصیت هایش را مطرح کند ، عبیدالله بن زیاد گفت : از شنیدن وصیت پسر عمویت امتناع مکن ، پس عمر بن سعد برخاست و در گوشه ای نشست به گونه ای که ابن زیاد او را می دید ، مسلم بن عقیل(ع) به عمرو بن سعد گفت : هنگام ورود به کوفه ، هفتصد درهم قرض گرفته ام آن را از جانبم اداکن تا اینکه از محصولاتم در مدینه برایت بیاورند ، جنازه ام را از ابن زیاد تحویل بگیر و آن را بخاک بسپار ، و اینکه قاصدی را نزد حسین بن علی (ع) روانه کن ، و او را از احوال من و از نیرنگ این قوم آگاه کن و به وی بگو که هیجده هزار نفری که با من بیعت کرده بودند ، بیعتشان را شکستند تا فریفته کوفیان نشود ، عمر بن سعد به مسلم (ع)گفت : همه اینها بر عهده من است و من عهده دار انجام دادن آنها هستم ، پس نزد ابن زیاد رفت و تمام وصیت های مسلم بن عقیل(ع) را برای او بازگو نمود ، ابن زیاد به او گفت : کار خوبی نکردی که اسرارش را افشا کردی ، امین خیانت نمی کند هر چند گاهی خیانتکار ، امین می گردد ، و در ادامه گفت : مال تو ، در اختیار تو است و ما جلوی آنرا نمی گیریم ، جنازه اش نیز وقتی او را کشتیم ، دیگر برای ما مهم نیست که با آن چه می کنی وحسین نیز اگر کاری به کار ما نداشته باشد ، ما هم با او کاری نداریم ، بعد از شهادت مسلم بن عقیل(ع) ، عمر بن سعد بدهی مسلم بن عقیل(ع) را پرداخت نمود ، و جنازه اش را گرفت و به خاک سپرد و قاصدی را سوار بر شتر و به همراه توشه به سوی امام حسین(ع) فرستاد و دستور داد آنچه را که مسلم به اوگفته بود را به امام حسین (ع) ابلاغ نماید ، قاصد در منزل چهارم از سمت مکه به سوی کوفه با امام حسین(ع) ملاقات نمود و به ایشان گزارش داد .
تاریخ طبری ج۵ص۳۷۶
مقاتل الطالبین ص۱۰۸
الارشاد ج۲ص۶۱
انساب الاشراف ج۲ص۳۳۹
الطبقات الکبری ج۱صف۶۱
العقدالفرید ج۳ص۳۶۵
اخبارالطوال ص۲۴۰
@ashoora_61
حلیه
نام مادر مسلم بن عقیل (ع)به گونه های دیگر چون حلبه ، حبله، جبله، نیز گزارش شده است اما ابن قتیبه مادر وی را از نبطیه از آل فرزندا دانسته است(المعارف ص۲۰۴) وی از اسیران شام بود که عقیل او را خریداری کرد ، بنابر این مادرش کنیز و ام ولد بوده است. (ام ولد به معنای کنیزی که بعد از بچه دار شدن از ارباب خود ، آزاد می شود)
@ashoora_61
سمیه ،کنیز دهقانی به نام ((زند ورد )) از اهالی کسکر بود ، وچون حارث بن کلده مالک او طبیب بود و توانسته بود ((زند ورد)) را از بیماری نجات دهد ، آن دهقان به رسم سپاس ، سمیه را به او بخشید ، سمیه برای حارث بن کلده در خانه اش دو فرزند به نام های نافع و نفیع به دنیا آورد، اما حارث هیچکدام را به فرزندی قبول نکرد( الکامل فی التاریخ ج۴ص۳۰۸) بعد از این واقعه حارث بن کلده ، سمیه را به غلام رومی خود عبید تزویج کرد( انساب الاشراف ج۵ص۱۸۷)سمیه که به ناپاکی مشهور بوده است، بنابر گزارش مسعودی ، در زمان جاهلیت با ابوسفیان نیز به واسطه ابو مریم سلولی شراب فروش ارتباط داشته است( مروج الذهب ج۳ص۷) با این حال سمیه مادر زیاد بوده و مادر عبیدالله بن زیاد ، مرجانه است ، چرا مسلم در کنایه خود به ابن زیاد ، نام مادر مستقیم او رابه زبان نیاورد، بلکه از سمیه که مادر بزرگ عبیدالله بوده ، نام می برد ؟ پاسخ این پرسش در این نکته نهفته است که سمیه به افراد مختلفی زنا می داد و زیاد را در سال اول هجری به دنیا آورد ، بعدها به زیاد، زیاد بن ابیه می گفتند، تا اینکه معاویه در سال 44ق با قراردادن شاهدانی چون ابو مریم سلولی ، زید بن اسماء حرمازی مالک بن ربیعه سلولی و منذربن زبیر زیاد را فرزند ابوسفیان دانست( الاصابه ج۲شماره ۲۹۸۳/ اسدالغابه ج۲شماره ۱۸۰۰/ الطبقات الکبری ج۷ص۹۹) این ملحق کردن هیچ گاه مورد اتفاق میان مسلمانان واقع نشد ، همچنین نام پدر زیاد در هاله ای از ابهام قرار داشت ، بنابر این می بینیم که مسلم بن عقیل(ع) در فرازی از سخنانش به عبیدالله بن زیاد می گوید :اگر ارتباط خویشاوندی میان ما برقرار بود ، تو مرا نمی کشتی، ولی تو پسر پدرت هستی، یعنی اینکه تو تبار قریشی نداری و تبارت نامعلوم است همانگونه که پدرت زیاد ، معلوم نبود که نسبش چگونه بوده است .
@ashoora_61
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه خوانی حاج محمد نوروزی در شبهای مسلمیه از یادگاری های حاج مرزوق
بعد از سخنان گوناگونی که میان عبیدالله بن زیاد و مسلم بن عقیل مطرح گردید ، عبیدالله بن زیاد دستور داد تا گردن مسلم بن عقیل را بزنند ، برای این کار، بکر بن حمران احمری را که از مسلم بن عقیل ضربه خورده بود انتخاب کرد و به او گفت: بالای قصر برو وگردنش را بزن ، مسلم را بالای قصر بردند ، در حالی که تکبیر می گفت و استغفار می کرد و بر رسول خدا (ص) درود می فرستاد و می گفت : خداوندا ، میان ما و قومی که ما را فریفتند و تکذیب کردند و خوار ساختند داوری فرما ، بکر بن حمران ، مسلم را به خود نزدیک کرد و ضربتی بر او وارد نمود اما اثر نکرد ، ولی در ضربه دوم سر از بدنش جدا شد و پایین قصر افتاد و بدنش نیز از بالای قصر به سرش ملحق گردید ، و جنازه اش رادر محله کناسه به دار آویختند.
الارشاد ج ۲ص۶۲
تاریخ طبری ج۵ص۳۷۸
انساب الاشراف ج۲ص۳۴۰
مقاتل الطالبین ص۱۰۹
اخبارالطوال ص۲۴۱
مروج الذهب ج۳ص۷۰
@ashoora_61
اختلاف منابع در گزارش ۱۸:
۱: شیخ مفید و ابن شهر آشوب گزارش کرده اند که جلاد ، سر مسلم بن عقیل را در بالای محلی که امروزه جایگاه کفشدارها است ، از بدن جدا کرده است( الارشاد ج۲ص۶۲/ المناقب ج۴ص۹۴) اما طبری از سعید بن مدرک بن عماره نقل می کند که این واقعه در بالای محلی که امروز، جایگاه قصاب ها بوده ، واقع شده است ( تاریخ طبری ج۵ص۳۷۸) اما ابن حبان آورده است که در کنار دیوار ، گردن مسلم بن عقیل را زدند ( الثقات ج۲ص۳۰۸)
۲: طبری نقل کرده است که بعد از وارد کردن ضربه اول توسط بکر بن حمران ، مسلم به او گفت : نمی دانی که خدشه ای بر من وارد کردی ، به اندازه خون تو است ، ای برده ؟ بعد از کشتن مسلم ، بکر بن حمران در ضمن گزارش از عملکرد خود ، این سخنان را نیز نقل نمود و ابن زیاد در پاسخ گفت : فخر فروشی به هنگام مرگ؟( تاریخ طبری ج۵ص۳۷۸) مسعودی نیز این گزارش را نقل کرده است( مروج الذهب ج۳ص۶۹)
۳: ابن اعثم کوفی گزارش کرده است که بکر بن حمران شامی نزد عبیدالله آمد ، در حالی که وحشت زده بود ، ابن زیاد به او گفت : چه شده است ؟ او را کشتی ؟! گفت : آری خدا کارهای امیر را سامان بخشد، اما حادثه ای برایم پیش آمد که به خاطر آن بی تابم و ترسیده ام ، ابن زیاد گفت : چه شده است ؟ گفت : هنگامی که او را کشتم، در برابرم مرد بسیار سیاه و زشت را دیدم که انگشتش را به دندان می گرفت ، از این واقعه چنان بی تاب شده ام که تا به حال چنین بی تاب نشده بودم ، ابن زیاد ، لبخند زد و به او گفت : شاید وحشت کرده ای که تا کنون این کار را نکرده ای ( الفتوح ج ۵ص۵۸)
@ashoora_61