مسلم بن عقیل( ع) را وارد قصر کوفه کردند در حالی که زخمی و تشنه بود ، هنگامی که مسلم(ع) بر ابن زیاد وارد شد، سلام نکرد ؛ نگهبان قصر به مسلم گفت : به امیر سلام نمی کنی ؟ مسلم بن عقیل(ع) در جواب گفت : ساکت باش، بی مادر! تو را چه به سخن گفتن ، به خدا سوگند که او امیر من نیست تا بر او سلام کنم و اگر قصد این دارد که مرا بکشد ، سلام من بر او سودی ندارد و اگر قصد کشتن مرا ندارد ، بسیار بر او سلام خواهم کرد، عبید الله بن زیاد گفت: چه سلام بکنی و چه سلام نکنی کشته خواهی شد ، مسلم بن عقیل(ع) در جواب گفت : اگر مرا بکشی ، براستی که بدتر از تو ، بهتر از مرا کشته است ، عبیدالله بن زیاد به مسلم گفت: ای پسر عقیل ! نزد مردمی که اتحاد داشتند وهم سخن بودند آمدی و تفرقه ایجاد کردی و وحدت آنها را بر هم زدی و برخی را بر ضد گروه دیگر شوراندی ؛ مسلم بن عقیل(ع) گفت : هرگز من برای این منظور به کوفه نیامده ام ، مردم این شهر نامه نوشتند که پدرت خوبانشان را کشته و خون هایشان را ریخته و رفتار کسرا و قیصر را با آنها داشته است، ما آمدیم تا با عدل فرمان دهیم و به حکم کتاب فرابخوانیم و امر به معروف ونهی از منکر کنیم، بذر فتنه را تو پاشیدی ، تو و پدرت زیاد بن علاج از طایفه بنی ثقیف ، من امیدوارم که خداوند ، شهادت را به دست بدترین بندگانش روزی ام کند ، به خدا سوگند ، من نه مخالفت کرده ام و نه کافر شده ام و نه آیینم را تغیر داده ام ، همانا من فرمانبردار حسین بن علی هستم و ما خاندان به خلافت سزاوارتریم از معاویه و فرزندش و خاندان زیاد ؛ عبیدالله بن زیاد گفت : ای فاسق، هنگامی که تو در مدینه می گساری می کردی ، ما با مردم چنین رفتاری می کردیم ، مسلم گفت : من می گساری می کردم ؟ به خدا سوگند دروغ می گویی ، سزاوارتر از من به می گساری کسی است که خون مسلمانان را می خورد و بی گناه را که جانش محترم است می کشد و بیرون از قصاص، آدم می کشد و به حرام، خون می ریزد و بر پایه ی خشم ، دشمنی و بدبینی آدم می کشد و با این حال به لهو و لعب مشغول است و گویا که کاری نکرده است ، ابن زیاد گفت : ای فاسق ،نفست چیزی را آرزو کرد که خدا از تو دریغ داشته و تو را شایسته آن ندید ؛ مسلم گفت : پس چه کسی شایسته آن است؟ ابن زیاد گفت : امیرمومنان ، یزید، مسلم بن عقیل(ع) گفت : ستایش مخصوص خدا است و اوست که میان ما و شما داوری می کند ، ابن زیاد گفت : تو گمان می کنی که در حکومت سهمی داری ؟ مسلم بن عقیل(ع) گفت : بخدا سوگند ، گمان که نه ،بلکه یقین دارم،ابن زیاد گفت : خدا مرا بکشد ،اگر تو را نکشم به گونه ای که پیش از این در اسلام کسی آن گونه کشته نشده باشد ، مسلم بن عقیل(ع) گفت : تو سزاوار آنی که در اسلام ، بدعت گذاری، به راستی که تو بدترین کشتن ، زشت ترین مثله کردن و بد سرشتی را رها نخواهی کرد و کسی سزاوارتر از تو بدین کارها نیست ، بخدا اگر ده نفر مورد اعتماد با من همراه بود و شربتی آب می نوشیدم ، طولی نمی کشید که مرا در قصر می دیدی، ابن زیاد گفت : ساکت باش ای پسر حلیه؛ و به علی بن ابیطالب (ع)و حسن بن علی(ع) و حسین بن علی (ع) دشنام داد ،مسلم بن عقیل(ع) گفت : تو وپدرت به این دشنام ها سزاوارترید ، هرچه می خواهی انجام بده ، ما خاندانی هستیم که بلا و سختی بر ما حتمی شده است ، و حلیه از سمیه، بهتر و عفیف تر بود ، عبیدالله بن زیاد گفت : او را به بالای قصر ببرید و گردنش را بزنید و بدنش را به سرش ملحق سازید ، مسلم بن عقیل(ع) گفت : ای پسر زیاد اگر تو. از قریش بودی ، یا میان من و تو ، خویشاوندی بود ، مرا نمی کشتی ، ولی تو پسر پدرت هستی ،حال که می خواهی مرا بکشی پس بگذار تا به بعضی از خویشانم وصیت کنم ؛ آنگاه به افراد حاضر در قصر نگاه انداخت و در میان آنها عمربن سعد را دید.....
@ashoora_61
مسلم بن عقیل (ع) به ابن سعد گفت : ای عمر، میان من و تو خویشاوندی وجود دارد ؛ وصیتی پنهانی به تو دارم که می خواهم آن را انجام دهی اما عمر بن سعد اجازه نداد که مسلم وصیت هایش را مطرح کند ، عبیدالله بن زیاد گفت : از شنیدن وصیت پسر عمویت امتناع مکن ، پس عمر بن سعد برخاست و در گوشه ای نشست به گونه ای که ابن زیاد او را می دید ، مسلم بن عقیل(ع) به عمرو بن سعد گفت : هنگام ورود به کوفه ، هفتصد درهم قرض گرفته ام آن را از جانبم اداکن تا اینکه از محصولاتم در مدینه برایت بیاورند ، جنازه ام را از ابن زیاد تحویل بگیر و آن را بخاک بسپار ، و اینکه قاصدی را نزد حسین بن علی (ع) روانه کن ، و او را از احوال من و از نیرنگ این قوم آگاه کن و به وی بگو که هیجده هزار نفری که با من بیعت کرده بودند ، بیعتشان را شکستند تا فریفته کوفیان نشود ، عمر بن سعد به مسلم (ع)گفت : همه اینها بر عهده من است و من عهده دار انجام دادن آنها هستم ، پس نزد ابن زیاد رفت و تمام وصیت های مسلم بن عقیل(ع) را برای او بازگو نمود ، ابن زیاد به او گفت : کار خوبی نکردی که اسرارش را افشا کردی ، امین خیانت نمی کند هر چند گاهی خیانتکار ، امین می گردد ، و در ادامه گفت : مال تو ، در اختیار تو است و ما جلوی آنرا نمی گیریم ، جنازه اش نیز وقتی او را کشتیم ، دیگر برای ما مهم نیست که با آن چه می کنی وحسین نیز اگر کاری به کار ما نداشته باشد ، ما هم با او کاری نداریم ، بعد از شهادت مسلم بن عقیل(ع) ، عمر بن سعد بدهی مسلم بن عقیل(ع) را پرداخت نمود ، و جنازه اش را گرفت و به خاک سپرد و قاصدی را سوار بر شتر و به همراه توشه به سوی امام حسین(ع) فرستاد و دستور داد آنچه را که مسلم به اوگفته بود را به امام حسین (ع) ابلاغ نماید ، قاصد در منزل چهارم از سمت مکه به سوی کوفه با امام حسین(ع) ملاقات نمود و به ایشان گزارش داد .
تاریخ طبری ج۵ص۳۷۶
مقاتل الطالبین ص۱۰۸
الارشاد ج۲ص۶۱
انساب الاشراف ج۲ص۳۳۹
الطبقات الکبری ج۱صف۶۱
العقدالفرید ج۳ص۳۶۵
اخبارالطوال ص۲۴۰
@ashoora_61
حلیه
نام مادر مسلم بن عقیل (ع)به گونه های دیگر چون حلبه ، حبله، جبله، نیز گزارش شده است اما ابن قتیبه مادر وی را از نبطیه از آل فرزندا دانسته است(المعارف ص۲۰۴) وی از اسیران شام بود که عقیل او را خریداری کرد ، بنابر این مادرش کنیز و ام ولد بوده است. (ام ولد به معنای کنیزی که بعد از بچه دار شدن از ارباب خود ، آزاد می شود)
@ashoora_61
سمیه ،کنیز دهقانی به نام ((زند ورد )) از اهالی کسکر بود ، وچون حارث بن کلده مالک او طبیب بود و توانسته بود ((زند ورد)) را از بیماری نجات دهد ، آن دهقان به رسم سپاس ، سمیه را به او بخشید ، سمیه برای حارث بن کلده در خانه اش دو فرزند به نام های نافع و نفیع به دنیا آورد، اما حارث هیچکدام را به فرزندی قبول نکرد( الکامل فی التاریخ ج۴ص۳۰۸) بعد از این واقعه حارث بن کلده ، سمیه را به غلام رومی خود عبید تزویج کرد( انساب الاشراف ج۵ص۱۸۷)سمیه که به ناپاکی مشهور بوده است، بنابر گزارش مسعودی ، در زمان جاهلیت با ابوسفیان نیز به واسطه ابو مریم سلولی شراب فروش ارتباط داشته است( مروج الذهب ج۳ص۷) با این حال سمیه مادر زیاد بوده و مادر عبیدالله بن زیاد ، مرجانه است ، چرا مسلم در کنایه خود به ابن زیاد ، نام مادر مستقیم او رابه زبان نیاورد، بلکه از سمیه که مادر بزرگ عبیدالله بوده ، نام می برد ؟ پاسخ این پرسش در این نکته نهفته است که سمیه به افراد مختلفی زنا می داد و زیاد را در سال اول هجری به دنیا آورد ، بعدها به زیاد، زیاد بن ابیه می گفتند، تا اینکه معاویه در سال 44ق با قراردادن شاهدانی چون ابو مریم سلولی ، زید بن اسماء حرمازی مالک بن ربیعه سلولی و منذربن زبیر زیاد را فرزند ابوسفیان دانست( الاصابه ج۲شماره ۲۹۸۳/ اسدالغابه ج۲شماره ۱۸۰۰/ الطبقات الکبری ج۷ص۹۹) این ملحق کردن هیچ گاه مورد اتفاق میان مسلمانان واقع نشد ، همچنین نام پدر زیاد در هاله ای از ابهام قرار داشت ، بنابر این می بینیم که مسلم بن عقیل(ع) در فرازی از سخنانش به عبیدالله بن زیاد می گوید :اگر ارتباط خویشاوندی میان ما برقرار بود ، تو مرا نمی کشتی، ولی تو پسر پدرت هستی، یعنی اینکه تو تبار قریشی نداری و تبارت نامعلوم است همانگونه که پدرت زیاد ، معلوم نبود که نسبش چگونه بوده است .
@ashoora_61
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه خوانی حاج محمد نوروزی در شبهای مسلمیه از یادگاری های حاج مرزوق
بعد از سخنان گوناگونی که میان عبیدالله بن زیاد و مسلم بن عقیل مطرح گردید ، عبیدالله بن زیاد دستور داد تا گردن مسلم بن عقیل را بزنند ، برای این کار، بکر بن حمران احمری را که از مسلم بن عقیل ضربه خورده بود انتخاب کرد و به او گفت: بالای قصر برو وگردنش را بزن ، مسلم را بالای قصر بردند ، در حالی که تکبیر می گفت و استغفار می کرد و بر رسول خدا (ص) درود می فرستاد و می گفت : خداوندا ، میان ما و قومی که ما را فریفتند و تکذیب کردند و خوار ساختند داوری فرما ، بکر بن حمران ، مسلم را به خود نزدیک کرد و ضربتی بر او وارد نمود اما اثر نکرد ، ولی در ضربه دوم سر از بدنش جدا شد و پایین قصر افتاد و بدنش نیز از بالای قصر به سرش ملحق گردید ، و جنازه اش رادر محله کناسه به دار آویختند.
الارشاد ج ۲ص۶۲
تاریخ طبری ج۵ص۳۷۸
انساب الاشراف ج۲ص۳۴۰
مقاتل الطالبین ص۱۰۹
اخبارالطوال ص۲۴۱
مروج الذهب ج۳ص۷۰
@ashoora_61
اختلاف منابع در گزارش ۱۸:
۱: شیخ مفید و ابن شهر آشوب گزارش کرده اند که جلاد ، سر مسلم بن عقیل را در بالای محلی که امروزه جایگاه کفشدارها است ، از بدن جدا کرده است( الارشاد ج۲ص۶۲/ المناقب ج۴ص۹۴) اما طبری از سعید بن مدرک بن عماره نقل می کند که این واقعه در بالای محلی که امروز، جایگاه قصاب ها بوده ، واقع شده است ( تاریخ طبری ج۵ص۳۷۸) اما ابن حبان آورده است که در کنار دیوار ، گردن مسلم بن عقیل را زدند ( الثقات ج۲ص۳۰۸)
۲: طبری نقل کرده است که بعد از وارد کردن ضربه اول توسط بکر بن حمران ، مسلم به او گفت : نمی دانی که خدشه ای بر من وارد کردی ، به اندازه خون تو است ، ای برده ؟ بعد از کشتن مسلم ، بکر بن حمران در ضمن گزارش از عملکرد خود ، این سخنان را نیز نقل نمود و ابن زیاد در پاسخ گفت : فخر فروشی به هنگام مرگ؟( تاریخ طبری ج۵ص۳۷۸) مسعودی نیز این گزارش را نقل کرده است( مروج الذهب ج۳ص۶۹)
۳: ابن اعثم کوفی گزارش کرده است که بکر بن حمران شامی نزد عبیدالله آمد ، در حالی که وحشت زده بود ، ابن زیاد به او گفت : چه شده است ؟ او را کشتی ؟! گفت : آری خدا کارهای امیر را سامان بخشد، اما حادثه ای برایم پیش آمد که به خاطر آن بی تابم و ترسیده ام ، ابن زیاد گفت : چه شده است ؟ گفت : هنگامی که او را کشتم، در برابرم مرد بسیار سیاه و زشت را دیدم که انگشتش را به دندان می گرفت ، از این واقعه چنان بی تاب شده ام که تا به حال چنین بی تاب نشده بودم ، ابن زیاد ، لبخند زد و به او گفت : شاید وحشت کرده ای که تا کنون این کار را نکرده ای ( الفتوح ج ۵ص۵۸)
@ashoora_61
تحلیل گزارش ۱۸:
اختلاف در مکان جداشدن سر مسلم بن عقیل علیه السلام:
در دو گزارش ، دو محل گوناگون در میان منابع نقل شده است ، یکی محله کفاشان و دیگری محله قصاب ها؛ احتمال دارد که نقل طبری که با واسطه از ابو مخفف از سعید بن مدک نقل شده است ، مقدم باشد. بدین بیان که مکان وقوع این واقعه تلخ در واقع محله قصاب ها بوده است و بعدها و در دوران شیخ مفید تبدیل به محله کفاشان شده باشد؛ از نکات جالب توجه این است که هانی بن عروه را نیز پس از به شهادت رساندن مسلم بن عقیل علیه السلام به بازار گوسفندفروشان بردند و آنجا سر از بدنش جدا کردند.
@ashoora_61
بعد از شهادت مسلم بن عقیل(ع) ، هانی بن عروه را با دستان بسته به بازار خرید و فروش گوسفند بردند و هانی فریاد می زد ای قبیله مذحج ، امروز برای من، مذحجی نیست، ای قبیله مذحج ، مذحج کجاست ؟ وقتی که دید کسی او را یاری نمی کند ، دستش را از طناب باز نمود و می گفت : آیا عصایی ، کاردی ، سنگی ، استخوانی یافت نمی شود که آدمی بتواند از جان خود دفاع نماید؟ نگهبانان بر او حمله کردند و او را محکم بستند و به او گفتند که گردنت را دراز کن ، هانی گفت : سخاوتمند نیستم که شما را در کشتن خود یاری دهم ، غلام ترکی ابن زیاد به نام رشید، ضربتی به او زد که اثر نکرد ، هانی در چنین حالی می گفت : بازگشت به سوی خداست ، بار خدایا به سوی رحمت و رضوان تو می آیم ، خدایا این روز را کفاره گناهانم قرار ده به راستی که من برای پسر دختر پیامبرت، تعصب به خرج دادم و رشید با ضربه ای دیگر ، هانی را به شهادت رسانید ، مسعودی نقل کرده است که گردن هانی را با زجر از تنش جدا کردند .
مروج الذهب ج۳ص۶۹
تاریخ طبری ج۵ص۳۷۸
الارشاد ج۲ص۶۳
انساب الاشراف ج۲ص۳۴۰
@ashoora_61
از جمله مجازات ها برای مخالفان حکومت ها ، جدا کردن سر از پیکرشان بوده است، که از سوی حاکمان در قرون اولیه اسلام تعیین می شده است ؛ اما چرا باید سر، از میان اعضای دیگر بدن از پیکر جدا می شد؟ و اساسا سر چه خصوصیتی نسبت به دیگر اعضا داشته است؟ برای پاسخ به این دو پرسش باید به سه نکته مهم دقت نمود:
نکته اول: مهمترین کاربرد جدا کردن سر، در واقع برای ارسال نشانه بوده است ؛ در زمان های قدیم هنگامی که افراد در سرزمین های دور، دست به اعتراض و مخالفت می زدند و خلیفه دستور برخورد با آنها را صادر می کرد، حکمرانهای منطقه ای و محلی برای اینکه خاطر خلیفه را از حذف این دشمن آسوده کنند ، با ارسال سر آن مخالف، به خلیفه نشان می دادند که در دستور کوتاهی صورت نگرفته و دشمن او از میان رفته است؛ چرا که اگر می خواستند به نامه نگاری یا فرستادن قاصد به تنهایی اکتفا کنند، احتمال توطئه و همدستی با مخالفان از سوی خلیفه و پادشاه متوجه آنان می گردید.
نکته دوم: سر بالاترین عضو بدن و اشرف اعضاء آن به شمار می آمده است، بنابراین، با قطع آن ، به نوعی نِماد فتح وپیروزی و غلبه بر دشمن را برای مردم ترسیم می کرده است.
نکته سوم : بریدن سر می توانست حرکتی نمادین از بریدن و از بین بردن اندیشه ای باشد که توسط فرد مقتول در جامعه جاری و ساری بوده است؛ در واقع، فاتحان می خواستند با این عمل غلبه فکری و اندیشه ای خود را در عرصه اجتماعی به ظهور برسانند و برتری آموزه های خود را به مردم جامعه گوش زد نمایند؛ لذا دور از انتظار نیست که بنابر تصریح منابع اسلامی اولین سری که در اسلام شهر به شهر گشت سر عمروبن حمق خزاعی از یاران امیرالمومنین (ع) بود، که در زمان خلافت معاویه در سال 50قمری از پیکرش جدا گردید .(استیعاب ج۲شماره ۱۹۱۹) نمادی که به خوبی می توانست قدرت مطلقه حکومت استبدادی معاویه را به رخ مردم بکشد.
@ashoora_61
مکه به دلیل وجود کعبه که محوریت معنوی به مسلمانان می بخشید و همچنین وجود بازارهای موسمی متعدد در آن، از جمله مهمترین شهر های جزیره العرب به شمار می آمد، این شهر تا دوره خلافت عثمان به همراه مدینه دستخوش فراز و فرود های سیاسی بود،اما با انتقال مرکزیت حکومت در دوران زعامت امیر المومنین(ع)از مدینه به کوفه ، این شهر به همراه مدینه به انزوا رفت ، تا اینکه در دوران جدید حاکمیت بنی امیه به سرکردگی معاویه ، فصل جدیدی برای این شهر رقم خورد ، اغلب صحابه معترض در این دو شهر ساکن بودند که این مخالفت ها با مرگ معاویه و بر سرکار آمدن یزید به دوران تازه مبدل گردید ، مکه در سال 60 ق آبستن هر گونه اقدام بود ، امام حسین(ع) که از بیعت با یزید اجتناب کرده بود، در روز 29 رجب سال شصت هجری از مدینه خارج شد و در سوم شعبان همان سال وارد مکه گردید( الارشاد ج۲ص۴۷)مردم مکه اغلب گرایشات حکومتی داشتند و حتی در دوران امامت امامان بعدی نیز این دو شهر، متاثر از گفتمان دینی فقهی اهل بیت (ع) قرار نگرفتند، با این حال، وقتی کاروان امام حسین(ع) به مکه رسید ، حضرت در دعایی فرمودند : پروردگارا ، خیر را برایم مقرر کن و چشمانم را روشن گردان و مرا به راه راست هدایت نما، در بدو ورودش در خیمه ای بزرگ میان دو کوه قعیقعان و ابو قیس اقامت کرد، تا اینکه عبدالله بن عباس به مکه آمد و امام حسین(ع) را به خانه پدر خود عباس در شعب بنی هاشم برد( تاریخ دمشق ج۱۴ص۱۸۲) منزل کردن امام حسین(ع) در خانه عباس امری غریب نبود ، زیرا عقیل بن ابیطالب در هنگامه هجرت رسول خدا(ص) به مدینه ، تمامی خانه های رسول خدا(ص) و نزدیکان آن حضرت را در شعب به فروش رسانده بود( المغازی ج۲ص۸۲۹) ماههای شعبان ، رمضان ، شوال ، ذیعقده و چند روز از ذی الحجه که در مجموع 125روز را تشکیل می دهد، روزهای توقف را برای آن حضرت در مکه رقم زد ، ماه های عمره و حضور حجاج خانه خدا بهترین فرصت برای افشاگری و آگاهی مردم با اهداف حرکت امام حسین(ع) به حساب می آمد ، به گزارش مورخان ، رفت و آمد مردم نزد امام حسین(ع) زیاد بود و در برخی موارد در روز به دو نوبت صبح و عصر می رسید، دراین مجالس، امام حسین(ع) مردم را علیه حکومت بنی امیه تحریک می کرد( اخبارالطوال ص۲۷۶) تا جایی که در گفتگو میان عبدالله بن عمر و امام حسین(ع)، ابن عمر به آن حضرت عرض کرد: در خانه خویشتن به عافیت بنشین و از گفتگو در جهت خلافت و امامت دور باش ، بلکه از همه بلاد دور باش( الفتوح ص۸۳۸)از طرف دیگر عبدالله بن زبیر که از جمله کسانی بود که از بیعت با یزید امتناع ورزیده بود و معاویه در وصیت نامه خود ، یزید را به شدت از او بر حذر می داشت نیز در این روزها در مکه اقامت داشت ، ابن زبیر با سابقه کینه که از اهل بیت(ع) در دل داشت( مروج الذهب ج۳ص۵۹) وجود امام حسین(ع) را در مکه به صلاح خود نمی دانست و بیشتر متمایل بود تا امام زودتر از مکه خارج گردد ، زیرا تا هنگامی که آن حضرت در مکه مقیم بود ، مردم به دلیل جایگاه و موقعیت امام حسین(ع) گرد او جمع نمی شدند ، بنابراین خود را بیشتر به طواف و نماز مشغول می کرد( انساب الاشراف ج۳ص۳۶۸)و نزد آن حضرت در رفت و آمد بود ، همانگونه که ابن عباس در سخنانی به امام حسین(ع) گفت : با رفتن از مکه چشم ابن زبیر را روشن می کنی که او را با حجاز وا می گزاری ، امروز چنان است که با وجود تو ، کسی به او نمی نگرد ، از نزد امام حسین(ع) خارج شد و در راه با ابن زبیر برخورد نمود و به او گفت: ای پسر زبیر چشمت روشن شد( تاریخ طبری ج۷ص۲۹۶۶).
@ashoora_61
عاقبت جنایتکاران کربلا ..... قسمت دوازدهم : حکیم بن طفیل
حکیم بن طفیل طایی سنبسی در سه واقعه در روز عاشورا نقش جدی داشت ، او از جمله افرادی بود که به سوی سیدالشهدا ( ع) تیراندازی کرد و پس از شهادت امام ( ع) جزو ده نفری بود که بر پیکر مطهر ایشان اسب تاخت. و همچنین در به شهادت رساندن قمربنی هاشم ( ع) شرکت داشته و لباس آن بزرگوار را پس از شهادتش به غارت برد( تاریخ طبری ج۶ص۶۲) در جریان حکومت مختار ، حکیم بن طفیل توسط عبدالله بن کامل دستگیر شد اما قوم او نزد عدی بن حاتم رفتند تا از او شفاعت کند.شیعیان که از نقش او در کربلا آگاه بودند به ابن کامل گفتند می ترسیم میانجیگری عدی بن حاتم پذیرفته شود بگذار او را بکشیم . ابن کامل او را در دار العنزیین کوفه به شیعیان سپرد؛ شیعیان او را هدف تیر قرار دادند و به او گفتند: لباس پسر علی را غارت کردی؟ به خدا سوگند لباست را می کنیم در حالی که زنده ای و نگاه می کنی. پس لباسش را کندند .آن گاه به وی گفتند: به حسین تیر انداختی و او را هدف تیرت قرار دادی .ما هم تو را تیرباران می کنیم ،همانگونه که تو تیر انداختی ،آنگاه دسته جمعی به او تیر انداختند که به درک واصل شد.( تاریخ طبری ج۶ص۶۲/ انساب الاشراف ج۶ص۴۰۷)
@ashoora_61